eitaa logo
|جَــ‍ــــوانه|
206 دنبال‌کننده
17 عکس
5 ویدیو
0 فایل
خودم این ‌جام: @sm_shafiee
مشاهده در ایتا
دانلود
@childrin1کانال دُردونه....(1).mp3
2.54M
لالایی دختر خوبم ناز و عزیزم پسر ریز و تروتمیزم
فلسفه اصلی نصب چراغ روی هود...🙃 ۱۴ آذر ۰۱ . @S_Masoome_Shafiee
این روزها که به بهانه‌های مختلف صحبت از قصه، حکایت و مثل شده مدام یاد بچگی‌ام می‌افتم. یاد قصه‌ها و حکایت‌های نغز بی‌بی‌؛ یاد شب‌های قشنگی که در «خونه بی‌بی» سپری می شد. ساعت هایی که در تاریکی اتاق، روی پتوی سنگین و قدیمی که احتمالا بیشتر از سن‌ مادر و پدرهایمان عمر کرده بود، دو طرف بی‌بی ردیف می‌شدیم و گوش و ذهنمان را می‌سپردیم به داستان‌هایش. اینقدر غرق در قصه‌ها می‌شدیم که دلمان نمی‌خواست بخوابیم. قصه‌هایی که اغلب داستان زندگی انبیا و اولیای خدا بودند. داستان صبوری ایوب نبی، داستان تنهایی یوسف پیامبر در چاه و داستان مهربانی های محمد(ص). قصه اول، دوم، سوم ... اینقدر درخواست ما برای شنیدن قصه و قصه های بعدی ادامه پیدا می‌کرد که بی بی وسط گفتن آخرین قصه، خوابش می‌برد. نه این که یکباره وسط یکی از جمله‌های دلچسب قصه به خواب برود و داستان تمام شود! اول، فعل‌های جمله‌ها گم می‌شدند. کمی بعد پای کلمه‌های بی ارتباط به قصه باز می شد و گاهی هم یک باره وارد بخشی از قصه دیگری می شدیم! در عالم بچگی، بی‌رحمانه صدا می‌زدیم: - بی بی! بی‌بی! داری اشتباه تعریف می‌کنی... و بی بی‌ با همان صدای خواب‌آلود می‌گفت: -کجا بودم؟ کدوم قصه رو داشتیم میگفتیم؟ و بعد باز قصه گم شدن جملات و کلمات قصه... ۲۷ آذر ۰۱ @S_Masoome_Shafiee
لذت پیدا کردن ماشین فلزی قرمزی که توی کشوی سفره ها جا خوش کرده، دیدن تیکه کلوچه‌ی گاز زده‌ای که کنج کابینت افتاده و کشف موبایل اسباب‌بازی جاسازی شده بین ماشین لباسشویی و طبقه کابینت رو کی می‌دونه ؟ مامانی که بچه‌هاش خوابیدن و داره زیر نور هود، آشپزخونه رو مرتب می‌کنه. ۱۱ دی ۰۱ @S_Masoome_Shafiee
وقتی چرت ظهرگاهی نقل و نبات همزمان می‌شه و من فرصت هم‌نشینی با کلمه‌ها رو پیدا میکنم. ۰۹ بهمن ۰۱ @S_Masoome_Shafiee
ظرف های شام را می شورم، چراغ های آشپزخانه را خاموش میکنم. پشت پاهایم ذوق ذوق می کند. نمی دانم نقل و نبات چطور هنوز برای راه رفتن انرژی دارند. دراز می کشم وسط سالن. به ساعت نگاه میکنم: یازده و سی و پنج دقیقه. چادر نمازم یا همان وسیله دالی بازی بچه ها را که چند ساعت است روی زمین افتاده، روی صورتم می‌اندازم؛ می خواهم برای پنج دقیقه، در همان نقطه امن پناه بگیرم، حتی ندانم دارند وسایل کدام کشو را بیرون می ریزند یا روی کدام عسلی ایستاده اند. برای آرام کردن وجدان مادرانه‌م زیر لب یک آیت‌الکرسی می‌خوانم و چشم هایم را می بندم. سوال آخر مصاحبه را برای بار چندم در ذهنم مرور می کنم. «وقتی دلتنگش می شوید چه چیزی به او می گویید؟» «دلتنگی...» گلوله سنگی از جایی که نمی دانم کجاست راهی گلویم می شود. نمی دانم پدر خانم مصاحبه گر در قید حیات هستند یا نه. حدس میزنم باشند . از حالت چشم هایش. وقت پرسیدن این سوال طوری نگاهم می کند که انگار سال تولدم را می پرسد یا مثلاً مدرک تحصیلی ام را. "وقتی دلتنگش می شوید چه چیزی به او می گویید؟" تمام حروف و کلمه های عالم بدون آن که جمله شوند، شبیه پازل هزار تکه ای در جعبه مقوایی ذهنم ریخته می شوند. چه چیزی به او می گویم؟... "او"... میدانم گلوله سنگی دیگر توان مقاومت در برابر سیل اشکهایم را ندارد و تا لحظاتی دیگر فرو می پاشد. "آخ!" می خواهم از شدت فشاری که یکباره روی شکمم وارد شده از جا بپرم، که موهایم روی بالش زیر یک جفت پای کوچک جا می ماند. چادر را از روی صورتم کنار میزنم،دخترک با ذوق و هیجان روی شکمم بالا و پایین می پرد و پسرک بالای سرم ، روی بالش دارد دست هایش را به هم می کوبد. چشم های هردویشان از خوشحالی برق می زند. چنان با غرور نگاهم می کنند که انگار دو کارآگاه خصوصی با همکاری هم مجرم سابقه‌داری را از مخفیگاهش بیرون کشیده اند. خنده ام می گیرد. به ساعت نگاه میکنم. عقربه دقیقه شمار، هنوز سه قدم بیشتر حرکت نکرده. ۱۳ بهمن ۰۱ @S_Masoome_Shafiee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدایی از روز هجدهم اسفند سال هزار و چهارصد هجری شمسی. همان سالی که برای اولین بار بیش از یک قلب در وجودم تپیدن گرفت؛ سالی که برای اولین بار شنیدن صدای گریه‌ی نوزاد در لحظه اول ورود به این دنیا را تجربه کردم و صورت به صورت مخلوقاتی گذاشتم که نه ماه در من زیسته بودند. همان سالی که فکر میکردم قشنگ ترین سال زندگی ام خواهد بود و بعدها از یاداوری‌اش قند در دلم آب می شود. سالی که فکر میکردم تلخ ترین لحظه اش همان دیدن چشم‌های خیس از اشک بابا در ریکاوری است ، وقتی اثر داروی بی حسی اجازه نداد به او بگویم:«من خوبم بابا، گریه نکن...» سال آخر قرن با همه دب‌دبه و کب‌کبه اش که در ساعات پایانی عمرش، جان تمام دلخوشی هایم را گرفت. سال هزار و چهارصد هجری شمسی. سالی که رفت و حسرت همه «روز پدر»های باقی مانده عمرم را به دلم گذاشت. ۱۵ بهمن ۰۱ @S_Masoome_Shafiee
نشسته بودم همان نقطه از حرم که همیشه حس می کردم برای خودم است؛ خودِ خودم. گوشه صحن جمهوری، کنار در اتاق نگه‌داری فرش‌ها، مقابل گنبدی که کامل دیده نمی شد.‌ همان ساعتی که حرم را دوست داشتم، زمان طلوع آفتاب. زل زده بودم به پرچم سبز بالای گنبد، زبانم بند آمده بود و نمی‌دانستم حرف هایم را باید از کجا شروع کنم. صبح پنج شنبه بود. آخرین پنج شنبه قبل از کنکور. چند ساعت از رسیدنمان به حرم گذشته بود و من هنوز در شوق و بهت این سفر ناگهانی بودم. من که با شنیدن پیشنهاد این سفر، یکباره دلم از وسط آزمون های شبیه ساز و مرورهای هفته آخر، کنده شده بود و هوایی حرم شده بود. صفر تا صد پیشنهاد و برنامه این سفر از بابا بود. سفر دو نفره پدر دختری‌مان. ساعت دوازده بامداد وارد فرودگاه شهید هاشمی نژاد شده بودیم و دقیقا سی ساعت برای نفس کشیدن در هوای مشهد فرصت داشتیم. سفر کوتاه و بار سبک بهانه خوبی بود برای خداحافظی با کتاب هایی که چند ماه بود از من جدا نمی شدند. خداحافظی از خیلی سبزها و گاج‌ها؛ حتی گاج سبک و باریک «مرور آیات دین و زندگی» هم در کتابخانه اتاقم کنار بقیه مانده بود و من سبک و بی دغدغه نشسته بودم کنج صحن جمهوری. همان جا که پرچم سبز بالای گنبد دیده می شد، اما خبری از طلایی های خیره کننده صحن آزادی و عکس گرفتن های دقیقه به دقیقه زائرها مقابل گنبد و گلدسته صحن انقلاب نبود.‌ دم حرکت با خودم گفته بودم می روم برای کنکور خودم و رفقا دعا می کنم، اما انگار دعا برای کنکور هم مثل کتاب‌هایش توی ساک کوچک و سبک آن سفر جا نشده بود. شاید این هم بخشی از برنامه‌ این سفر بود. این که بعد از هفته ها صبح تا غروب نشستن روی صندلی های چوبی کتابخانه، بنشینم زیر سایه امام رئوف و به چیزهای دیگری هم فکر کنم... به نقطه شروع صحبتم با آقا، به هجده ساله گذشته عمرم و سال های باقی مانده، به همه چیز. پرونده نیم‌چه اضطرابم از کنکور هم همان جا بسته شد. ساعت پنج صبح روز جمعه با بابا جلوی در شیخ طوسی، دست به سینه، رو به گنبد ایستاده بودیم و سلام وداع آن سفر را می دادیم. سفری که به من فرصت فکر کردن داده بود. فکر کردن به همه چیز. همه چیز... نه. در تمام طول آن سی ساعت حتی یک بار هم به این فکر نکرده بودم که شاید این آخرین سفر پدر دختریمان باشد. پ.ن: قرآن چاپ حرم؛ سوغات بابا از یک سفر کاری به مشهد. ۱۰ خرداد ۰۲ @S_Masoome_Shafiee
از چند روز مانده به خداحافظی با ۲۷ سالگی، به این فکر می‌کردم که پارسال چنین روزی کجا و در چه حالی بودم. مثل تمام مناسبت های دیگر این شش ماه، بارها در ذهنم دفتر سال هزار و چهارصد را از اول به اخر و از اخر به اول ورق میزنم؛ به دنبال نشانه ای از چنین روزی در سال قبل؛ سالی که هنوز او بود. کم حافظه شده ام. از مشغله های مادریست یا تلاش ذهنم برای گم کردن خاطرات گذشته، نمی‌دانم. به امید پیدا کردن عکسی از روز یک مهر پارسال زبانه گالری را پایین می کشم، عکس ها به دنبال هم به سمت بالا می دوند، ۳۶۵ روز گذشته تند تند از جلوی چشمم عبور می‌کند. .... صبح تولد ۲۷ سالگی: زور آزمایش قند بارداری به قرار صبحانه دونفره می چربد. آخر شب، بعد از ساعت دوازده، در هال خانه پدری، روی قالی قرمز تیغ ماهی جهاز مامان که بیشتر خاطره‌هایمان را با ما سهیم است زیر انداز انداخته ایم و نشسته‌ایم به خوردن کیک تولدم و آبمیوه های ضمیمه‌اش. من، حامد، داداش که برای سفر کاری از قم آمده، مامان و او. .... دلم یک عکس درست و حسابی از آن شب می خواست، کنار او؛ ندارم؛ دلم را خوش می کنم به همان نشانه توی حاشیه عکس که خیالم را آسوده می کند. آسوده از این که ۲۷مین سال زندگی‌ام را در کنار او شروع کرده‌ام. پ.ن: از متن های پیدا شده توی یادداشت های گوشی. ۱ مهر ۰۱ @S_Masoome_Shafiee
کتاب میان کشمکش دست‌های دو جانم از لا‌به‌لای بسته بندی کتابرسان بیرون آمد. @S_Masoome_Shafiee
یادم باشد در دفتر خاطرات هردویتان بنویسم اولین صبحی که پشت سرشان راهی شدید چهل و هفت روز مانده به دو سالگی‌تان بود... ۳ آبان ۰۲ @S_Masoome_Shafiee