🦋دیگر نوبت پروانگی ماست
باید از پیله تن رها شویم 🦋
🦋پرواز به سویت را آغاز کرده ایم
دُرست شبیه شاپرک ها ...🦋🦋
بافصل سوم رمان بانام
#پروازشاپرک ها🦋
ادامه رمان فصل اول ودوم ....
🦋باما همراه باشید...
تقدیم به نگاه زیباتون😊
صالحین تنها مسیر
✦ "رمان #پرواز_شاپرکها 🦋 #قسمت8⃣1⃣ صدرا آیفون را گذاشت و به حیاط رفت. رها روسری سر کرد و چادرش را
✦
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت9⃣1⃣
رها چادرش را که خونی شده بود، در حمام گذاشت و در حمام را بست.
با اخم به سمت صدرا رفت: دست پیشو گرفتی که پس نیوفتی؟ اونا کی بودن دم در؟ چی میگفتن؟
صدرا: پرونده جدیده. دخترشونخودکشی کرده، میگن خودکشی نبوده و شوهره زنشو کشته.
رها: اینایی که دادگاه میگی رو نمیخوام بدونم!حقیقت رو بگو.
صدرا: چند هفته پیش بود پدرش اومد دفتر. گفت وکالت پسرشو قبول کنم. بر اساس شواهد بی گناه بود. پنج روز پیش بود که فهمیدم شاهدارو خریدن که سکوت کنن. من در جریان نبودم.
رها: وقتی فهمیدی چکار کردی؟
صدرا: چکار باید میکردم؟ میرفتم به قاضی میگفتم که مَرده بعد از جرو بحث و تهدید زنش که اگه بخواد طلاق بگیره، میکشتش، زنش رو پرت کرده و اونم با سر خورده زمین و سرش شکسته و بی هوش شده و مُرده؟
ُشوهره وایساده جون دادنشو تماشا کرده و به دکتر نبرده و زنه
رها: آره. باید میگفتی.
صدرا: تو خودت اگه مراجعی داشتی که اعتراف به قتل میکرد، میتونستی به پلیس بگی؟ شما هم سوگند رازداری خوردین. من وکیل هستم. هر کسی پول بده ازش دفاع میکنم.
رها: تو حق رو ناحق میکنی. آه مظلوم پشت سر تو و خونوادته! من و پسرات! مادرت! برادر و پدرت اون دنیا! پول به چه قیمتی صدرا؟
صدرا: به هر قیمتی!
رها: من به هر قیمتی نمیخوام. این پولای حروم خوردن نداره.
صدرا: زیادی داری شلوغش میکنی!
ِرها: پنج روزه میدونی داری از نا حق دفاع میکنی و سر پسرت پنج تابخیه خورد! برو با خودت فکر کن. با این شرایط مجبورم خرج خودموپسرا رو از پولای تو جدا کنم.
من حروم خوری بلد نیستم. حداقل از وقتی که حاج علی رو شناختم...
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
✦
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت0⃣2⃣
ارمیا صدرا را از آن روزها بیرون کشید: تو که خیلی بیشتر از من عوض شدی...
صدرا خندید و دست بر شانه ی نحیف ارمیا گذاشت و بعد بوسید: عوض شدم چون عوضی بودم.
هر بار که رَد زخمُ روی پیشونی محسن رومیبینم، از خودم شرمنده میشم.
حاج علی که رخت خواب ها را پهن کرد. با زهرا خانوم روی بالکن موکتی پهن کرده و با استکان های چای بِه لیمو کنار هم نشستند.حاج علی استکان چایش را در دست گرفت و عطر دل انگیزش را نفس کشید. زهرا خانوم با لبخند نگاهش کرد. لبخندش را حاج علی بی جواب نگذاشت.
حاج علی: عمر ما هم دیگه داره سر میاد. محبوبه خانوم رفت، مادر زن مسیح، اسمش چی بود؟
زهرا خانوم: رباب
حاج علی سری تکان داد: آره، رباب خانوم!الانم که فخری خانوم. نوبتی هم که باشه، داره نوبت ما میشه.
زهرا خانوم: حرف از رفتن نزن حاجی.
اشک چشمانش را حاج علی گرفت وادامه داد: اینا رو گفتم مقدمه، چرا زود وا میدی خانوم؟
زهرا خانوم: چی رو وا میدم. تازه با تو فهمیدم زندگی چیه!طاقت ندارم اینجوری حرف از رفتن میزنی؟
حاج علی بلند خندید: حالا شاید من موندم و تو رفتیا!
بعد چشمکی به زهرا خانوم زد و خندید.
زهرا خانوم که شوخی پشت حرف حاج علی را متوجه شده بود، پشت چشمی نازک کرد و گفت: من قصد رفتن ندارم. شما عجله داری بفرما!
حاج علی: حالا که قصد رفتن نداری بگو برام.
زهرا خانوم: چی بگم حاجی؟
حاج علی: شونزده، هفده ساله ازدواج کردیم. هیچ وقت از گذشته ازت نپرسیدم چون میدونم سخته برات.
اما امشب میخوام برام بگی چی شد که خون بس شدی؟چرا ازت اینهمه متنفربود اون خدا بیامرز؟
زهرا خانوم غرق در خاطراتش شد...
زهرا تازه هجده ساله شده بود. همراه زهره خواهر شانزه ساله اش کنار شط بودند که صدای داد و فریاد بلند شد. زهرا دست خواهرش را گرفت به سمت صدا رفتند. خانواده پسر عموی پدرش بودند که با پدر و برادرهایش درگیر شده بودند. دست زهره را کشید و از پشت نخل ها خودشان را به خانه رساند. مادرش، خواهرانش، زن برادرهایش، همه نگران جمع شده بودند. زهرا از حمیرا، زن برادر سوم اش پرسید: چی شده حمیرا؟
حمیرا با اشاره به زهره گفت: زهره برو آب قند درست کن!
زهره را که دنبال نخود سیاه فرستاد، به زهرا گفت:پسر عموی بابات، اومده میگه خرمای نخلای اونا رو کندیم.
زهرا: حالا واقعا کندیم؟
حمیرا: همون درختای اختلافی که روی مرزه رو میگه!
زهرا: همونا که قرار بود یک سال درمیون ما خرما هاشو بکنیم؟
حمیرا: آره. امسال نوبت ما بود، دوباره بامبول در آورده!
زهرا پوفی کرد: این همه نخل داره!ولکن این چهارتا نیست؟
حمیرا: نه! راستی شنیدی برای پسرش شهاب، زن گرفته؟
زهرا: کی رو گرفته؟
حمیرا: از قوم زنش گرفته. خیلی هم میخوانش همشون. دختره تا رسید یک پسر زایید براشون. واسه همین دوباره یاد نخلا افتاده!وارث پیدا کرده.
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
🌺پیامبر صلی الله علیه وآله:
◽️وَلَايَةُ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ وَلَايَةُ اللَّهِ وَ حُبُّهُ عِبَادَةُ اللَّهِ وَ اتِّبَاعُهُ فَرِيضَةُ اللَّهِ وَ أَوْلِيَاؤُهُ أَوْلِيَاءُ اللَّهِ وَ أَعْدَاؤُهُ أَعْدَاءُ اللَّهِ وَ حَرْبُهُ حَرْبُ اللَّهِ وَ سِلْمُهُ سِلْمُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ.
🔹ولایت علی بن ابیطالب ولایت خداست؛
محبّتش عبادت خدا؛
پیروی از او واجب خدا؛
دوستانش دوستان خدا؛
دشمنانش دشمنان خدا؛
مخالفت با او مخالفت با خدا؛
و سازش با او سازش با خداست.
📚 الامالی شیخ صدوق، ص۳۲.
💌 #بیان_معنوی
✅رمز موفقیت
💖وقتی دلت برای یک کار خوب تنگ میشود حتما به سراغ آن کار خوب برو و انجامش بده.👌
⚠️ اما وقتی دلت برای یک کار بد تنگ شد آن را به تأخیر بینداز و سعی کن از زیر حرف دلت فرار کنی.
☜ این مهمترین رمز موفقیت در
← تعالی روح و مبارزه با هوای نفس→ است.
☜هوسهای خوبِ دلِ ما الهامات الهی هستند!💯
#حجت_الاسلام_پناهیان
🦋
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
🔥چند پیشنهاد برقی❗️
🔻برکناری سریع وزیر نیرو و جایگزینی گزینه دولت جدید به عنوان سرپرست
🔻قطع برق خنک کنندههای ساختمانهای سران قوا و وزارتخانهها خصوصا ریاست جمهوری که خیلی به مسأله خنک بودن حساسند!
🔻تعطیلی موقت بانکها، سازمانهای دولتی و خصوصی از ۱۱صبح تا زمان عبور از بحران
🔻تغییر فوری شیوه و مسئولان اطلاعرسانی وزارت نیرو
🔻تغییر رویه صدا و سیما و ورود جدی به عرصه تشویق به کاهش مصرف و ایجاد وفاق ملی با تولید انواع برنامهها
🔻ورود مجموعه های مردمی مانند مساجد، بسبج، سمن ها و هنرمندان و چهرهها برای تشکیل پویشهای کاهش مصرف
🔻ورود دستگاه قضایی برای ترک فعل مدیران
🔻ورود دستگاههای امنیتی در زمینه احتمال نفوذ و خرابکاری
✍حمیدرضا ابراهیمی
✅درمان سه گرفتاری درخانواده👇👇
✍امام صادق عليه السلام :خانه اى كه در آن قرآن خوانده نمى شود و از خدا ياد نمى گردد، سه گرفتاری در آن خانه بوجود می آید:
۱-بركتش كم شده،
۲- فرشتگان آن را ترك مى كنند
۳- و شياطين در آن حضور مى يابند.(مجادلات و اختلافها را شیاطین در خانه ها ایجاد میکنند)
📚اصول كافى، ج ۲، ص ۴۹۹، ح۱
✅ فراموش مکن براى چه به دنيا آمده اى:
#نهج_البلاغه
◽️و لَسْنَا لِلدُّنْيَا خُلِقْنَا، وَلاَ بِالسَّعْيِ فِيهَا أُمِرْنَا، وَإِنَّمَا وُضِعْنَا فِيهَا لِنُبْتَلَي بِهَا
🌗 ما براى دنيا آفريده نشده ايم و نه به سعى و کوشش براى آن مأموريم، بلکه فقط براى اين در دنيا آمده ايم که به وسيله آن آزمايش شويم
📚 #نامه_55
♦️ دعای زیبا فرج ✨✨
#قرار_شبانه
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
☀️اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ☀️
┈┈••✾•✨✨•✾••┈┈•
*در هیچ تظاهراتی شرکت نکنید*
سلام
در فضای مجازی بشدت دارند *مردم را با دروغ صادرات مجانی برق به عراق وبرداشتن مسئولین خائن تحریک به تظاهرات* می کنند
*راه انتقام از عاملین شرایط موجود فقط پیگیری و مطالبه عمومی محاکمه و مجازات از طریق قوه قضائیه و مجلس است هر گونه تجمع و راهپیمایی مانند مسئله بنزین باعث ایجاد شرایط امنیتی و پاک کردن صورت مسئله خواهد شد*
*در زمین دولت روحانی و ضد انقلاب بازی نکنیم*
*لطفا انتشار حداکثری دهید*
#قطعی_برق
#آشوب_خیابانی_آخرین_امید_روحانی
#مطالبه_استیضاح
🦋دیگر نوبت پروانگی ماست
باید از پیله تن رها شویم 🦋
🦋پرواز به سویت را آغاز کرده ایم
دُرست شبیه شاپرک ها ...🦋🦋
بافصل سوم رمان بانام
#پروازشاپرک ها🦋
ادامه رمان فصل اول ودوم ....
🦋باما همراه باشید...
تقدیم به نگاه زیباتون😊
صالحین تنها مسیر
✦ "رمان #پرواز_شاپرکها🦋 #قسمت0⃣2⃣ ارمیا صدرا را از آن روزها بیرون کشید: تو که خیلی بیشتر از من ع
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت1⃣2⃣
زهره که با لیوان آب آمد، صداها خاموش شد و بعد از دقایقی شدت بیشتری گرفت.
زهرا مادر را دید که بر سر میزند. به سمت مادر دوید و نگاهش که به سمت مردها رفت، خشکش زد. مسلم پسرعموی پدرش، روی زمین غرق در خون، افتاده بود.
همه چیز به سرعت پیش رفت. دعواها و کش مکش ها. خون خواهی شهاب و خواهرش هایش. پدرش که ایستاد و گفت، خون بس میدهد.
نگاه نگران مادر روی زهره که همه میدانستند چشم شهاب دنبال او بوده
و هنوز هم هست.
گریه های زهره که نشان کرده ی احمد پسر عمو غفار بود. شهابی که فردا برای بردن خون بس می آمد.
یک هفته از مرگ مسلم گذشته بود وفردا قرار بود، خون بس را تحویل دهند. همه از گریه های زهره عاصی شده بودند. همان موقع بود که احمد با پدرش آمدند. احمد به شهر رفته بود برای فروش خرماها و تازه به روستا رسیده بود که خبر را شنید و سراسیمه خود را به خانه نامزدش رساند.
غفار رو به کمال، پدر زهرا کرد: ما حرف زدیم، قول و قرار گذاشتیم. گفتی بعد ازدواج زهرا، گفتیم چشم!این چه معرکه ایه که گرفتید؟
کمال دستی به سبیلش کشید: معرکه نیست. شهاب گفته خون بس!همه هم میدونن از خیلی سال پیش زهره رو میخواست اما مادرش نذاشت و از طایفه خودش براش زن گرفت. یا باید جونمو بدم یا دخترمو.
غفار: زهرا رو بده!اون که نشون کرده نیست
کمال: فردا بیاد، خودش انتخاب میکنه.
غفار: اما زهره عروس منه!
کمال غرید: عروس عروس نکن!دختر منه هنوز!هر کی رو فردا انتخاب کرد میبره.
زهرا با صدای آرامی گفت: امشب زهره رو عقد کنید. فردا مجبور میشه منو ببره!
احمد و غفار با لبخند تایید کردند اماکمال گفت: اگه سر لج بیفته چی؟
خون منه که ریخته میشه!
غفار: ریش سفیدا نمیذارن!بگم بیان عقدشون کنیم بی سر و صدا؟
کمال که با بی میلی سر تکان داد، اشکهای زهره به لبخند بدل شد و زهرا اشکش را در آغوش حمیرا خالی کرد.
صبح روز بعد شهاب معرکه ای راه انداخته بود. اما در نهایت زهرا را عقد موقت کرد و برد. امان از روزی که شنید پیشنهاد عقد شبانه ی زهره را زهرا داده بود. اوضاع از آنچه که بود، صد پله بدتر شد.
هنوز دو سال از خون بس شدنش نگذشته بود که زن سوم را هم به خانه آورد. او هم خون بس بود. خون بس پسر خاله اش را به خانه آورد. آنقدر به زهرا سخت گرفته و زندگی اش را جهنمی کرده بود که خاله اش شرط کرده بود حتما خون بس، زن شهاب شود. دخترک بیچاره تنها پانزده سالش بود. پانزده ساله ای که هیچ گاه، شانزده ساله نشد و آنقدر کار کرد و کتک خورد تا یک شب خوابید و دیگر بیدار نشد.
بعد از مرگ او بود که شهاب تصمیم به کوچ از آنجا گرفت و به تهران آمد.
تمام نخلستانها را پدر زهرا و برادر هایش خریدند. حتی آن درختان نفرین شده.
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
"رمان #پرواز_شاپرکها 🦋
#قسمت2⃣2⃣
حاج علی زهرا را از آن روزها نجات داد: دوست نداری بری به اونجا؟
زهرا خانوم لبخند تلخی زد: بعد از این همه سال؟ دیگه نه!حتی زهره هم نفهمید بخاطرش چه کار کردم.رها همانطور که سبزی ها را پاک میکرد،گفت: مریم و مسیح تازه رسیده بودن که ما اومدیم.
آیه: مریم چطور بود؟دلم براش تنگ شده. دو ساله که ندیدمشون.
رها: دیدارمون به حرف نرسید. اما خیلی شکسته شده. به نظرم افسرده است
آیه آهی کشید: هنوز مشکل دارن؟
رها شانه ای بالا انداخت: نمیدونم. میدونی که بیشتر با سایه دمخوره. هم سن و سال هستن و بهتر با هم کنار میان.
آیه سری به تایید تکان داد و گفت: آره. از اول هم با سایه راحت تر بود.مهدی چطوره؟مادرشو میبینه؟
رها دست از پاک کردن سبزی کشید و به پشتی صندلی تکیه داد: هنوز به سختی راضی میشه بره دیدنش. رامینم که اخلاق نداره، این بچه رو بیشترزده میکنه. گاهی معصومه زنگ میزنه میگه مهدی رو نفرستم.
آیه: آخه چرا؟
رها: رامین میزنتش. اونم نمیخواد مهدی اونجوری ببینتش. مهدی هم لج میکنه هفته ی بعد هم نمیره. فکر میکنه معصومه هنوزم نمیخوادش.
آیه: زن دوم رامین چی شد؟
رها: اون که بچه رو گذاشت و رفت.کی میتونه با اخلاق بد رامین بسازه؟
آیه: معصومه بد تقاص پس زدن بچشو پس داد.
رها: کی فکرشو میکرد معصومه دیگه بچه دار نشه؟
آیه: مهدی رو دوست داری؟
رها: سوالایی میپرسیا!مهدی، جون منه! گاهی محسن حسودیش میشه
آیه: حسودی هم داره دیگه. راستی مطبت چطوره؟ راضی هستی؟
رها: خوبه. میچرخه. اما مرکز صدر یک چیز دیگه بود.یادش بخیر!خدا بیامرزه دکتر صدر رو.
آیه خدا بیامرزی گفت و رها ادامه داد: تو چکار میکنی استاد؟هنوز عشق تدریس هستی یا نه؟
آیه: تدریس رو که دوست دارم. اما به قول تو، مرکز صدر یک حال و هوای دیگه ای داشت. روز به روز و نسل به نسل بچه ها بی پرواتر میشن و معلم و استاد بی ارزش تر. احترامی که ما میذاشتیم کجا و اینا کجا.
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خدایا وقتی شب میرسد
⭐️افڪارم از تو و عشقت
🌸آرامــش مــیگـیــرد
⭐️خوابـم از امنیت و مهرت
🌸اطـمـیـنـان مییــابــد
⭐️مـرا از واسطههای آرامش
🌸بـنـدگانـت قــرارده
🌷شبـ🌙ـتون معطر به عطر گل🌷
#سلام_امام_زمانم💖
در دام تــوأم، نیست مـــرا راه گـریــــزی
من عاشق ایــن دام و تو صیّاد، کجایی؟
محبوس شدم گوشه ی ویرانه ی عشقت
آوار غمت بـــر ســــرم افتـــاد، کجایی؟
آســودگی ام، زنــدگی ام، دار و نــدارم
در راه تــو دادم همه بـر بــــاد، کجایی؟
اینجا چه کنـــم؟ ازکه بگیـــرم خبرت را؟
از دست تــو و نـاز تـو فریـــاد، کجایی؟
دانم که مــرا بی خبـــری می کشد آخر
دیــــوانه شــدم خانه ات آباد، کجایی؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
📖 قرآن میگوید این قرآن برای کسی است که دل داشته باشد. دل داری؟ در روایت دارد روزی حضرت موسی قوم خود را جمع کرد و شروع به سخنرانی کرد. انبیاء سخنران بودند، خطیب بودند، چه خطبههایی! شروع کرد به سخنرانی، خیلی در شنونده اثر گذاشت، در دل شنونده اثر گذاشت.
🍂 «فَقَامَ رَجُلٌ فَشَقَّ ثَوْبَهُ» یک دفعه یک مردی از جا بلند شد از بس اثر کرده بود پیراهن خود را کشید و پاره پاره کرد! خدا دستور داد موسی به این بندهی من بگو «لَا تَشُقَّ ثَوْبَکَ وَ لَكِنِ اشْرَحْ لِي عَنْ قَلْبِكَ» بندهی من لباس خود را پاره نکن، عصبانی نشو.
⚠️ حتّی اینطور برای من از حالت عادی بیرون نرو. دل خود را بزرگ کن، دل تو وسیع بشود، انسان بزرگ باشی، من آن را دوست دارم، قلب تو قلب الهی باشد.
حضرت آیت الله مشکینی (ره) درس اخلاق 10/ 1 /80
🍃🍃🍃✨✨✨🍃🍃🍃
🗓 #حدیث_روز
حضرت امام باقر عليه السلام:
از افكندن كار امروز به فردا بپرهیز؛ زيرا اين كار دريايى است كه مردمان در آن غرق و نابود مى شوند
إيّاكَ و التَّسويفَ؛ فإنّهُ بَحرٌ يَغرَقُ فيهِ الهَلْكى
تحف العقول صفحه 285
💡حواسمون به اتلاف عمرمون هست؟
🍃🍃🍃✨✨✨🍃🍃🍃