می خواست از فضیلت امام بشنود، آمد به محضر امیر کلام، امیرمؤمنان حضرت علی علیهالسّلام؛ شنید:
امام کلمة الله و حجّت خداوند است،
شرق تا غرب عالم را میبیند و هیچ چیز از ملک و ملکوت بر او پوشیده نیست!
خورشیدی است فروزنده که نه دستها به آن میرسد ...
نه چشمها تاب دیدن عظمتش را دارند.
دریایی است که پایان ندارد و شرافتی است توصیف ناشدنی!
ظاهرش امری است دستنیافتنی و باطنش رازی است فراتر از فهم!
امام یگانهی روزگار است که نه همانندی دارد و نه جایگزینی!
کیست که بتواند ما را بشناسد و مقام ما را درک کند؟!!
از گفتههای من عقلها حیرانند و فهمها سرگردان!
در میدان توصیف امام، بزرگان، کوچکاند و عالمان، قاصر!
شاعران، سکوت پیشه میکنند ...
خطیبان، گنگ میشوند و سخنوران عاجز!
و زمین و آسمان، کوچکی می کنند.
مقام آل محمّد صلّیاللهعلیهوآلهوسلّم فراتر است از این که به توصیف آید
و
احدی با آنها قیاس شود!
آنها ستارگانی علوی هستند که از خورشید عصمت حضرت فاطمه سلاماللهعلیها نور میگیرند!
و در آسمان عظمت محمّدی میتابند!
اسراری الاهیاند که در کالبد بشری به امانت سپرده شدهاند!
📚 بحار الانوار، ج2
ولادت باسعادت وجود نورانی حضرت امیرالمؤمنين به پیشگاه مقدّس حضرت حجّت علیهالسّلام و تمامی شیعیان تهنیت باد!
مردى از امیر المومنین علی علیه السلام پرسید: «یا أمیرَالمُؤمنینَ و َکیفَ یُحاسِبُ الرَّجُلُ نَفْسَهُ؛ اى امیرمؤمنان، انسان چگونه نفس خویش را محاسبه کند؟»
امام (علیه السلام) فرمود: هنگامى که صبح را به شام مى رساند، نفس خویش را مخاطب ساخته و چنین بگوید:
اى نفس امروز بر تو گذشت و تا ابد باز نمى گردد و خداوند از تو درباره آن سؤال مى کند که در چه راه آن را سپرى کردى؟ چه عمل در آن انجام دادى؟ آیا به یاد خدا بودى و حمد او را بجا آوردى؟ آیا حق برادر مؤمن را ادا کردى؟ آیا غم و اندوهى از دل او زدودى؟ و در غیاب او زن و فرزندش را حفظ کردى؟ آیا حق بازماندگانش را بعد از مرگ او ادا کردى؟ آیا با استفاده از آبروى خویش، جلوى غیبت برادر مؤمن را گرفتى؟ چه کار مثبتى امروز انجام دادى؟
هر شب قبل از خواب اعمالمان را #محاسبه کنیم.
این پست هر شب تکرار می شود
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (علیه السلام) و حضرت نرجس (سلام الله علیها) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (ارواحنا فداه)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
صالحین تنها مسیر
"رمان#پلاک-پنهان قسمت2⃣8⃣ ــ این عالیه سمانه بیا تنت کن ــ بابا بیاید بریم بشینیم یه جا پاهام
"رمان #پلاک_پنهان
قسمت3⃣8⃣
ــ ثریادیگه چی؟میخوای با شوهرت بری حلقه بخری بعد من با مژگان و صغری دنبالت بیاییم برا چی؟
ــ سمانه چه اشکالی داره آخه؟
صغری که برای صحبت با کمیل کمی از آن ها دور شده بود ،روی صندلی نشست:
ــ خانما کمیل اومده آدرس دادم الان میاد
سمانه با استرس به ثریا نگاه کرد،ثریا با لبخند دستان سرد سمانه را در دست گرفت وآرام گفت:
ــ آروم عزیزم دلم،چیزی نیست داری با شوهرت میری خرید حلقه
ــ نمیدونم چرا استرس گرفتم
ــ عادیه همه اینطورن،بعدشم کمیله ترس ندارهها،همون کمیلی که بیشتر وقتا کلی مورد عنایت قرارش میدادی یادت نرفته که و چشمکی برایش زد،سمانه با حرص مشت آرامی به او زد:
ــ یادم ننداز ثریا
ثریا خندید وگفت:
ــ شوخی کردم گلی میخواستم حال و هوات عوض بشه ،الانم یکم بخند قیافت اینهو میت شده
با صدای مردانه ای هر چهار نفر به سمت صدا برگشتند.
سمانه نگاهش را از بوت های مشکی و اورکت بلند مشکی بالا گرفت و نگاهش به کمیل رسید که او را نگاه می کرد با ضربه ای که ثریا به پایش زد به خودش آمد و و آرام سلام کرد.
ــ ببخشید مزاحم جمعتون شدم اما گفتید ساعت۸خریدتون تموم میشه
همه به هم نگاه کردند و ریزخندیدند،ثریا خنده اش را جمع کرد و گفت:
ــ نه آقا کمیل ،از عصر تا الان اینقدر اینور و اونور چرخیدیم فقط خانمتو گیج کردیم
،وَاِلا هیچ نخریدیم
ــ جدی میگید؟اگه میدونستم خانممو نمیدادم دستتون
از لفظ خانمم که کمیل با آن سمانه را مورد خطاب قرار داد،لرزی بر قلب سمانه
انداخت.
ــ خب پس ما میریم خرید حلقه ،شما هستید ثریا خانم؟
ــ بله هستیم ماهم باید بریم خرید بعدا میبینیمتون
با اشاره ی ثریا از جا بلند شدند و خداحافظیه سریعی با سمانه کردند و در عرض یک
دقیقه از کافه خارج شدند.
ــ بریم سمانه خانم
سمانه لبانش را که از استرس خشک شده بودند را تر کرد وآرام لب زد:
ــ بله
از روی صندلی بلند شد و همراه کمیل از کافه خارج شدند،اول به سمت مغازه ای در همان پاساژ رفتند،فروشنده دوست کمیل بود و از آن ها به خوبی استقبال کرد و بهترین حلقه ها را برایشان آورد ،سمانه و کمیل هر دو سختگیری نکردند و سریع
انتخابشان را کردند،موقع حساب کردن حلقه ها ،سمانه کارتش را از کیف در آورد که با چشم غره ای که کمیل برایش رفت،دستش در مسیر خشک شد،کمیل سریع هر دو حلقه را حساب کرد و از مغازه خارج شدند.
ــ آقا کمیل
کمیل ایستاد و به سمانه نگاهی انداخت و گفت:
ــ جانم
سمانه به رسم این چند روز سریع سرش را پایین انداخت تا گونه های گر گرفته اش را از کمیل پنهان کند،کمیل سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد که موفق شد.
ــ چیزی میخواستید بگید؟
ــ آها اره،حلقه ی شما رو مـ...
کمیل نگذاشت سمانه ادامه بدهد با اخم گفت:
ــ وقتی با من هستید حق ندارید دست تو جیبتون بکنید،اینو گفتم که تا آخر عمر که باهم هستیم فراموش نکنید
🌹نویسنده:فاطمه_امیری
ادامه رمان
رمان#پلاک-پنهان
قسمت 4⃣8⃣
تاثیر صحبت کمیل انقدر زیاد بود که دیگر سمانه لب به اعتراض باز نکرد.
با صدای گوشی کمیل نگاهش از سمانه گرفت و جواب داد
ــ الو زنداداش
ــ.....
ــ خب صبر کنید بیام برسونمتون
ــ...
ــ مطمئنید محسن میاد؟
ــ...
ــ دستتون درد نکنه،علی یارتون
تماس را قطع کرد و گوشی را در جیب اور کتش گذاشت.
ــ چیزی شده؟
ــ نه زنداداش بود،گفت خریداشون تموم شده،ثریا خانم زنگ زده به محسن بیاد
دنبالشون سمانه دستانش را مشت کرد و در دل کلی غر به جان آن سه نفر زدکه می دانستند از تنها ماندن با کمیل شرم می کرد اما او را تنها گذاشتند.
ــ سمانه خانم
ــ بله
ــ بریم خرید لباس؟نه من نه شما لباس نخریدیم
ــ نه ممنون من فردا با دخترا میام
کمیل اخمی کرد و گفت:
ــ چرا دوست ندارید با من خرید کنید؟
ــ من همچین حرفی نزدم،فقط اینکه شما نمیزارید خریدامو حساب کنم اینجوری
راحت نیستم
کمیل خندید و گفت:
ــ باشه هر کی خودش خیرداشو حساب میکنه.خوبه؟
ــ خوبه
در پاساژ قدم می زدند و به لباس ها نگاهی می انداختند،کمیل بیشتر از اینکه حواسش به لباس ها باشد،مواظب سمانه بود که در شلوغی پاساژ کسی با او برخورد نکند.
سمانه به مانتویی اشاره کرد و گفت:
ــ این چطوره؟
کمیل تا می خواست جواب بدهد،نگاهش به دو پسری که در مغازه بودند و به سمانه خیره شده بودند ،افتاد.
اخمی کرد و گفت:
ــ مناسب مراسم نیست
سمانه که متوجه نگاه های خشمگین کمیل با آن دو پسر شد حرفی نزد، و به بقیه ویترین ها نگاهی انداخت.
سمانه نگاهی به مغازه ی نسبتا بزرگی انداخت ،نگاهی به مغازه انداخت همه چیز سفید بود،حدس می زد که مغازه مخصوص لباس های مراسم عروسی و عقد باشد.
ــ بریم اینجا؟
کمیل نگاهی به مغازه انداخت اسمش را زمزمه کرد:
ــ ساقدوش،بریم
وارد مغازه شدند،سمانه سلامی کرد،دختری که موهایش در صورتش پخش شده بودند،سرش را بالا آورد و سلامی کرد،اما با دیدن سمانه حیرت زده گفت:
ــ سمانه تویی؟
ــ وای یاسمن تو اینجا چیکار میکنی
در عرض چند ثانیه در آغوش هم فرو رفتند.
"🌹نویسنده : #فاطمه_امیری
ادامه دارد...
"رمان #پلاک_پنهان
قسمت5⃣8⃣
ــ وای دختر دلم برات تنگ شده
ــ منم همینطور،تو اینجا چیکار میکنی؟مگه نرفتی اصفهان
یاسمن آهی کشید و گفت:
ــ طلاق گرفتم
ــ وای چی میگی تو؟
ــ بیخیال دختر تو اینجا چیکار میکنی،این آقا کیه؟
سمانه که حضور کمیل را فراموش کرده بود ،لبخندی زد و گفت:
ــ یاسمن دوستم،کمیل نامزدم
کمیل خوشبختمی گفت،یاسمن جوابش را داد و دوباره سمانه را در آغوش گرفت.
ــ عزیز دلم ،مبارکت باشه،
ــ ممنون فدات شم،اومدم برا خرید لباس عقد
ــ آخ جون بیا خودم آمادت میکنم
دست سمانه را کشید و به طرف رگال های لباس برد،و همچنان با ذوق تعریف می کرد:
ــ یادته میگفتیم تورو هچکس نمیگیره میمونی رو دستمون
بلند خندید و موهایش را که پریشان بیرون ریخته بودند را مرتب کرد.
سمانه را به داخل پرو برد و چند دست لباس به او داد.
با کمک یاسمن همه ی خرید هارا از همان مغازه تهیه کرده بود،در پرو چادرش را
مرتب کرد و خارج شد.
یاسمن با دیدن سمانه گفت:
ــ سمانه باور کن نمیخواستم بگیرم ها ،ولی شوهرت به زور حساب کرد
سمانه چشم غره ای به کمیل رفت.
بعد از تحویل خریدها ،و تشکر از یاسمن از مغازه خارج شدند.
سمانه به طرف کمیل چرخید و گفت:
ــ چرا حساب کردید؟
ــ چه اشکال داره
ــ قرارمون این نبود
ــ ما قراری نداشتیم
سمانه به سمت مغازه ای مردانه قدم برداشت و گفت:
ــ مشکلی نیست،پس لباسای شمارو خودم حساب میکنم
کمیل بلند خندید،سمانه با تعجب پرسید:
ــ حرف من کجاش خنده داشت؟
ــ خنده نداشت فقط اینکه
ــ اینکه چی؟
ــ من لباس خریدم
ــ چـــــــی؟
ــ اونشب با دوستم رفتم خریدم
سمانه با عصبانیت گفت:
ــ شما منو سرکار گذاشتید؟
ــ نه فقط یکم شوخی کردم
ــ ولی شما سرکارم گذاشتید.
کمیل به سمت در خروجی قدم برداشت و آرام خندید.
ــ گفتم که شوخی بود،الانم دیر نشده شام نخوردیم ،شما شامو حساب کنید.
ــ نه پول شام کمتر از خریدا میشه
به ماشین رسیدند کمیل در را برای سمانه باز کرد و گفت:
ــ قول میدم زیاد سفارش بدم که هم اندازه پول لباسا بشه
سمانه سوار شد کمیل در را بست و خودش هم سوار شد.
ــ آقا کمیل من به خانوادهام نگفتم که دیر میکنم
ــ من وقتی تو پرو بودید با آقا محمود تماس گرفتم ،بهش گفتم که کمی دیر میکنیم
سمانه سری تکان داد و نگاهش را به بیرون دوخت،احساس خوبی از به فکر بودن کمیل به او دست داد.
🌹نویسنده:فاطمه-امیری
ادامه رمان
"رمانپلاک-پنهان
قسمت 6⃣8⃣
کمیل ماشین را کنار یک رستوران نگه داشت ،پیاده شدند،کمیل در را برای سمانه باز کرد که با یک تشکر وارد شد،نگاهی به فضای شیک رستوران انداخت و روی یکی از میز ها نشستند،گارسون به سمتشان آمد،و سفارشات را گرفت،تا زمانی که
سفارشاتشان برسد در مورد مکان عقد صحبت کردند،با رسیدن سفارشات در سکوت شامشان را خوردند،سمانه زودتر از کمیل سیر شد ،خداروشکری گفت و از جایش بلند شد.
ــ من میرم سرویس بهداشتی
ــ صبر کنید همراهیتون میکنم
ــ نه خودم سریع میام
به طرف سرویس بهداشتی رفت،سریع دست و صورتش را شست و بعد از مرتب کردن روسری اش از سرویس خارج شد،به طرف میزشان رفت اما کسی روی میز نبود،کمی نگران شد
به سمت پیشخوان رفت تا سریع حساب کند و به دنبال کمیل برود.
ــ آقا صورت حساب میز 25 میخواستم
ــ حساب شده خانم
سمانه با تعجب تشکری کرد و از رستوران خارج شد و گوشی اش را در اورد تا شماره کمیل را بگیرد اما با دیدن کمیل که با لبخند به ماشین تکیه داد،متوجه قضیه شد.
ــ چرا اینکارو کردید،مگه قول ندادید من حساب کنم؟
کمیل در را باز کرد و گفت:
ــ من یادم نیست به کسی قول داده باشم
سمانه چشم غره ای برایش رفت و سوار ماشین شد.
در طول مسیر حرفی بینشان رد و بدل نشد و در سکوت به موسیقی گوش می دادند.
کمیل ماشین را کنار در خانه نگه داشت ،هر دو پیاده شدند.
کمیل خرید ها را تا حیاط برد.
ــ بفرمایید تو
ــ نه من دیگه باید برم
سمانه دودل بود اما حرفش را زد:
ــ ممنون بابت همه چیز،شب خوبی بود،در ضمن یادم نمیره نزاشتید چیزیو حساب کنم
کمیل خندید و گفت:
ــ دیگه باید عادت کنید،ممنونم امشب عالی بود
سمانه لبخندی زد،کمیل به سمت در رفت.
ــ شبتون خوش لازم نیست بیاید بیرون برید داخل هوا سرده
بعد از خداحافظی به طرف ماشینش رفت،امشب لبخند قصد نداشت از روز لبانش محو شود.
صدای گوشی اش بلند شد ، می دانست محمد است و می خواهد ببیند چه کار کرده است،اما با دیدن شماره غریبه تعجب کرد.
با دیدن عکس های امروز خودش و سمانه و متن پایین عکس ها عصبی مشت محکمی بر روی فرمون کوبید.
ــ مواظب خانومت باش
آرامشی که در این چند ساعت در کنار سمانه به وجودش تزریق شده بود،از بین رفت،دیگر داشت به این باور می رسید که آرامش و خوشبختی بر او حرام است.
خشمگین غرید:
ــ میکشمتون به ولای علی زنده نمیزارمتون
🌹نویسنده:فاطمه-امیری
ادامه دارد...