بـــــــــسم الله الــــــــــرحمن الــــــــــــرحیم
📖 وَلَقَدْ آتَيْنَا مُوسَى الْكِتَابَ مِنْ بَعْدِ مَا أَهْلَكْنَا الْقُرُونَ الْأُولَىٰ بَصَائِرَ لِلنَّاسِ وَهُدًى وَرَحْمَةً لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ
💠 و پس از آنکه اقوام پیشین را [چون قوم نوح و هود و صالح و لوط] هلاک کردیم، به موسی کتاب دادیم که برای مردم وسیله بینایی و هدایت و رحمتی بود، تا متذکّر و هوشیار شوند.
#سوره_قصص_آیه_۴۳
#تفسیر_صفحه_۳۹۱
🔑تا انسان بصيرت پيدا نكند، هدايت نمىشود و تا هدايت نشود، لطف و رحمت الهى را دريافت نمىكند.
🔺یک قرار روزانه 🔺 هرروز یک فراز از زیارت جامعه کبیره
برای شناخت امام و انس با حضرت از امروز با هم زیارت جامعه کبیره را خطاب به حضرت ولی عصر عج میخوانیم، به چند دلیل:
السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا
أَبْوَابَ الْإِيمَانِ وَ أُمَنَاءَ الرَّحْمَنِ
وَ سُلالَةَ النَّبِيِّينَ وَ صَفْوَةَ الْمُرْسَلِينَ
وَ عِتْرَةَ خِيَرَةِ رَبِّ الْعَالَمِينَ
وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ
سلام بر شما ای مولای من عج
شما که درب ورود ایمانید؛
- و چه نیکوست ورود به منزلگاه ایمان از درب ورودی آن -
شما که امانت داران رحمت پروردگارید؛
- و چه شایسته است کسب رحمت از نزد امانت داران آن -
شما که از تبار پیامبرانید
شما که از بهترین پیام آورانید
شما که از خاندان بهترینهای پرودگار جهانیانید
سلام خدا
و رحمت خدا
و برکات خدا
بر شما باد
ای مولای محبوب من عج
میدونی این که حضرت عج، "باب ایمان" هستند یعنی چه؟
یعنی برای این که با ایمان بشی برای این که باورت به خدا، درونی و بنیادی بشه، برای این که خدا در قلب و زبان و عملت تجلی کنه، باید از در وارد بشی!
یعنی برای این که با ایمان بشی، برای این که راضی باشی به رضای خدا، امید داشته باشی به لطف خدا، یقین داشته باشی به عظمت خدا، باید از در وارد بشی
کاش میتونستیم درک کنیم که چه قصر با شکوهیه این ایمان! چه کاخ با عظمتیه این ایمان! کاش جایگاه و شان "ایمان" رو میفهیدیم تا بتونیم بفمهیم که "باب ایمان" بودن یه نفر یعنی چه!
حالا این کاخ با جلال و جبروت رو تصور کن کاخی با درّ آرامش، با لؤلؤ رضا، با گوهر امید، ... . باید دری داشته باشه این کاخ و خداوند دستور داده که {وَأْتُوا الْبُيُوتَ مِن أَبْوَابِهِا} (بقره/189)، میخواین وارد یه خونه بشین، از در وارد بشین.
اگه بخوای وارد قصر باشکوه "ایمان" بشی! باید از در بیای! باید از در اصلی بیای! اگه از پنجره وارد بشی، یا دیوار یا در پشتی، غریبه محسوب میشی! و درِ این قصر کجاست؟
صاحب الزمان عج باب الایمان هستند زانو بزن جلوشون بگو یا ابتا! ای پدر مهربان ما! ما رو به این جایگاه رفیع، به این پناه محکم، به این قصر باشکوه راه بده.
صالحین تنها مسیر
#برنامه_جامع_تربیت_دینی64 ✔️✅📡🌍💥☄️ #برای_عبد_شدن 34 اخلاق غربی خوبه یا بد؟ 🔹هر حرفی که ما رو ضعیف ب
#برنامه_جامع_تربیت_دینی65
📡🌍💥☄️
#برای_عبد_شدن 35
🔶در روایات میفرماید مومن مثل پاره های آهن محکم هست.
انسان هر چقدر تلاشش این باشه که فقط اطاعت از دستور بکنه، قدرتمند تر میشه...
💠در یه روایتی میفرماید اگر بنده ی مومن رو بکشند و قطعه قطعه بکنن بعد دوباره زنده بشه و بکشند و قطعه قطعه بکنن و...
قلبش هیییییچ تغییری نمیکنه.
✅✔️✅✔️
اما الان در جامعه ی خودمون میبینیم که هم مرد ها و هم خانم ها در اثر گناه و هواپرستی چقدر ضعیف شدن!
🚯🚫
اگه یکی بهش یه حرف زشت بزنه، طرف تا یه هفته بهم میریزه!
بابا جمعش کن! این چه وضعیه؟!!!
😒
سفت باش. محکم باش.
✔️
تا یه مقدار بدهکار میشه زمین و زمان رو بهم میریزه! بداخلاق میشه و..
تا یه مقدار فشار زندگی بهش میاد نمیشه باهاش حرف زد! اعصابش زود خرد میشه.
تا یه خواستگار میاد و میره این از غصه میخواد بمیره!!!
🔴🚫
تا یکی از بستگانش رو از دست میده افسردگی شدید میگیره!!
بابا مرگ حق هست. لازم نیست انقدر بهم بریزی🔴
✅در روایات بازم هست که وقتی امام زمان ارواحنا فداه قیام میکنن کاری میکنن که قدرت هر انسان مومن 40 برابر دیگران میشه.
💪🖐
🔹ببخشید چرا حضرت تشریف میارن ما رو نورانی نمیکنن؟
چرا ما رو عاشق نماز نمیکنن؟!
⁉️‼️
چرا قدرتمند میکنن؟!
چون این قدرت «سرچشمه ی عشق به نماز» هست. «سرچشمه ی همه ی خوبی هاست».
💗💠✅
هر صفت اخلاقی که در اثر قوی بودن ما به دست نیاد خاک بر سرش کنن!
⛔️همون بهتر که اون صفت اخلاقی رو نداشته باشیم...
به بچه میگن درس بخون که موفق بشی! شغل خوبی پیدا کنی!
در واقع گوسفند خوبی باشی!😒
🔴آخه تو چرا به بچه نمیگی عبد شو؟
چرا نمیگی قدرتمند شو...
اون اگه قدرتمند بهش که همه ی خوبی ها رو به دست میاره
😒
دیگه ترک گناه براش مث آب خوردن هست
👈بله تو اومدی یه موجود حقیر و ضعیف و بدبخت درست کردی که خیلی راحت توی گناه می افته و با هزار تا سخنرانی و چله گرفتن و.. دیگه بیرون نمیاد!
🔴چرا بچت رو قوی نمیکنی؟؟؟؟
🌱✅➖➖💖
🌺تنهامسیر
صالحین تنها مسیر
🔹 #او_را ... ۸۰ صبح، زودتر از ساعتی که دیروز راه افتاده بودم، از خونه دراومدم. یه ماشین رو برای چند
او_را ... 83
دوباره به اسپیکر نگاه کردم!
خلقت؟هدف؟
همون چیزی که دنبالش بودم...!!
از اینکه قسمت اول حرفشو نشنیده بودم دوباره حرصم گرفت و لبمو گاز گرفتم!
"اونوقت دیگه وقتت رو تلف نمیکنی!
حالا بگو ببینم هدف خلقت چی بود؟
تو که خودت،خودتو خلق نکردی!
پس کسی تو رو خلق کرده!
تو خلق شدی که به چی برسی؟!
مگه نمیتونست تو رو به شکل یه حیوون خلقت کنه؟
چرا انسان خلقت کرد؟!
به من بگو چرا؟؟"
تو دلم گفتم چرا!؟خب اگر میدونستم اینجا چیکار میکردم!😒
بگو دیگه!!
"برو از سازندت بپرس برای چی تو رو خلق کرده؟
میدونی بپرسی چی میگه؟
میگه من زمین و آسمون رو خلق کردم برای تو!
اما تو رو خلق کردم برای خودم!!!
خودش!!
تورو برای خودش خلق کرده!!
بفهم اینو!
بِکَن از این دغدغه هایی که برای خودت درست کردی!من که گفتم اینا برای چیه!
بیا برو...
تو کار مهم تری داری!
تو خلق شدی برای رسیدن به اون!!"
گیج و مات نشسته بودم و هرچی بیشتر سعی میکردم،
کمتر میفهمیدم!
حرفاش رو نمیتونستم تو ذهنم بالا پایین کنم!
هرچی میشکافتم ،به چیزی نمیرسیدم!!
نیم ساعت رو گذشته بود،
دلم نمیخواست برم...
اما حسابی دیرم شده بود!
یه نگاه دیگه به اسپیکر انداختم و بلند شدم!
"محدثه افشاری"
❤️✨
صالحین تنها مسیر
🔹 #او_را ... ۸۰ صبح، زودتر از ساعتی که دیروز راه افتاده بودم، از خونه دراومدم. یه ماشین رو برای چند
🔹 #او_را ... ۸۲
وقتی برای تلف کردن نداشتم.
ممکن بود جایی بره که گمش کنم!
سریع برگشتم سمت ماشین و رفتم دنبالش!
مغزم پر از علامت سوال و علامت تعجب شده بود!
پس پدرش شهید شده بود...!
مادرش کجا بود؟
چرا اونجوری گریه میکرد؟!
دستش چی شده که هنوز تو بانده؟!
هرچی بیشتر پیش میرفت،بیشتر تفاوت بینمون رو احساس میکردم!!
یک ساعت بعد،در حالیکه یه نفر رو که بنظرم دوستش بود سوار کرده بود
و من هنوز دنبالش بودم،
جلوی یه سالن ورزشی نگه داشت!
و بعد دو ساعت با قیافه ای که خستگی ازش میبارید برگشت خونه!
از شنبه تصمیم گرفتم وقتی که دارم میرم دنبالش،
کتاب و جزوه هام رو هم ببرم تا حداقل این ترم رو خراب نکنم!
شنبه همه اتفاقات،مثل روز پنجشنبه بود.
یکشنبه هم همینطور،با این فرق که بعد از کار نرفت خونه!
رفت همون بیمارستانی که من رو ازش فراری داده بود!
با خودم فکر کردم حتما الان میره بالاسر یه بدبخت مثل من که یه فضول نذاشته راحت بشه!!
دوشنبه هم همه چیز عادی بود!
حوصلم داشت سر میرفت...
سه شنبه بعد از مسجد،
رفت یه جای جدید!
یه خونه بود.
چند دقیقه یه بار یکی دو نفر دیگه هم میرفتن تو!
خیلی دوست داشتم بدونم اونجا چه خبره
اما داشت دیرم میشد و باید برمیگشتم!
بعد از چندروز تقریبا همه چی اومد دستم.
هرروز صبح میرفت حوزه،بعد سر ساختمون،بعد مسجد و بعد خونه.
بجز سه شنبه ها و پنج شنبه ها که بعد از مسجد میرفت تو یه خونه.
و جمعه ها هم همون برنامه ای که دیده بودم!
تنها جایی که نمیدونستم دقیقا چه خبره ،اون خونه بود!
دلم میخواست بدونم اون تو چه خبره
اما هرزنی که میرفت داخل،چادر سرش بود!!😒
باید میرفتم!
با خودم فکرمیکردم تا الان هیچ چیز عجیبی تو زندگیش نبوده،
شاید هرچی که هست داخل همون خونه باشه!!
نمیتونستم خودمو راضی کنم به این کار...
اما من باید پیدا میکردم اون چیزی رو که اون پیدا کرده بود!
من باید آروم میشدم چون اون آروم بود!
ولی اگر منو میدید...؟!
اصلا اگر یه مهمونی دوستانه بود و کسی ازم میپرسید تو کی هستی چی باید میگفتم!؟
سعی کردم خیلی به این احتمالات فکر نکنم!
یه نفس عمیق کشیدم و کمی شالم رو جلو آوردم!
از ماشین پیاده شدم و رفتم تو!
یه خونه ی دو طبقه بود که مردها از پله میرفتن بالا
و زن ها میرفتن تو طبقه ی همکف!
بوی خوبی میومد!
یکم این پا و اون پا کردم،
نمیدونستم دارم چیکارمیکنم!!
کفشام رو درآوردم و موهایی که رو صورتم بود رو دادم پشت گوشام و شالم رو باز جلوتر آوردم.
استرس گرفته بودم!
صدای حرف زدن میومد!
یه بار دیگه نفس عمیق کشیدم و رفتم داخل!
یه اتاق هفتاد،هشتاد متری بود!
چشمم رو دور اتاق گردوندم و یه جای خالی رو هدف گرفتم!
بیخیال همه ی نگاه هایی که با تعجب دنبالم میکردن،سریع رفتم همونجا نشستم و سرم رو انداختم پایین!
با پاهایی که جلوم جفت شدن ،ترسیدم!
سرم رو بلند کردم!
دوتا چشم مهربون با لبخند نگاهم میکردن!
-بفرمایید عزیزم.🙂
چایی رو برداشتم و به زور لبخند زدم!
-ممنونم.
پشت سرش یکی دیگه جلوم خم شد و با دوتا دستش کاسه ی پر از قند رو بهم تعارف کرد،
معمولا چایی رو بدون قند میخوردم،
اما دلم نیومد دستش رو رد کنم.
فضای آرومی بود،
هرچند سر و صدا بود ولی آروم بود!!
سرم رو انداخته بودم پایین و با انگشتام بازی میکردم و
احساس میکردم چندین جفت چشم بهم خیره شدن!
و از این فکر از تو داغ میشدم!!
ساعتمو نگاه کردم،نهایتا نیم ساعت دیگه میتونستم اینجا باشم و باید بعدش میرفتم که دیرم نشه.
از طرفی هم حوصلم داشت سر میرفت،
بعد چنددقیقه صلوات فرستادن و همگی ساکت شدن!
و بلافاصله صدای یه آقایی تو اتاق پیچید.
چنددقیقه قرآن خوند و بعد شروع کرد به حرف زدن!
چشمامو با تأسف بستم
"حتما باز یه آخوندی رفته بالا منبر!"
میخواستم پاشم برم،اما...
" مگه من نیومده بودم ببینم اینجا چه خبره!؟
بعدم بیست دقیقه بیشتر وقت ندارم.
بیست دقیقه میشینم ببینم چی میگن که اون هفته ای دو شب میاد اینجا،
بعدشم میرم!"
با این فکر،خودم رو قانع کردم و بی میل گوشم رو دادم به صدایی که میومد!😒
"پس گفتیم اگر این رو قبول کنی،
دیگه الکی جزع فزع نمیکنی!!
دیگه ناامید نمیشی،
افسرده نمیشی،
اصلا مگه بچه شیعه باید افسرده بشه؟؟
جمع کن خودتو!!
این لوس بازیا چیه؟!
آقا خدا بدش میاد تو رو این شکلی له و لورده و داغون ببینه!"
گوشم تیز شد!!
یعنی چی؟؟😳
چیو باید قبول کنی که افسرده نشی؟!
اه...
چرا اوایل حرفشو گوش ندادم؟؟!!😣
"تو اگر شاد نبودی،
اگر سرحال نبودی،
اگر لذت نمیبردی از دینداریت،
لطف کن خودت رو دیندار معرفی نکن!
آبروی دین رو نبر!!"
با تعجب به اسپیکری که گوشه ی اتاق بود نگاه کردم!!
دین و شادی؟!!
دینداری و سرحالی!؟؟؟
پوزخند زدم و دوباره سرم رو انداختم پایین.
"راجع به این مسئله شب های قبل زیاد حرف زدیم،
دیگه تکرار نمیکنیم.
بحث امشب اینه که یکی دیگه از فواید قبول واقعیت های دنیا،
اینه که بهتر به هدف خلقتت میرسی!"
🔹 #