eitaa logo
صالحین تنها مسیر
234 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
7هزار ویدیو
271 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای خدای من، با ذکر و يادت به سوي تقرُّب می جویم فرازی از خدایا مرا پاکیزه بپذیر •┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈•
🤲 قرائت دعای 🎙 بانوای: حاج میثم مطیعی 🕌 حرم مطهر امام رضا (علیه‌السلام) 📆 پنجشنبه ۹۳/۱۱/۱
دل های همه به دست خداست
اگر خدا از ما راضی شد ،محبت ما را در دلهای دیگران هم می اندازد در قرآن هم آیه دارد ؛ انَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَیجعَلُ لَهُمُ الرَّحمَنُ وُدََّا (۱۶)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
#نم‌نم‌_عشق #قسمت_دو وسطای خواب شیرینم بودم که صدای آیفون بلند شد… تف به من که خوابم سبکه ایفونو و
مهســو پسره همونجور که سرش پایین بود گف:پدرتون فرمودن داخل منتظرباشم چن دقیقه دیگ میرسن… +اوکی بیاتو اومد داخل درو پشت سرش بستم…راستش ترسیدم ببرمش داخل خونه..درسته مسیحی بودیم ولی منم یه دخترم… ترجیح دادم بزارم توی حیاط منتظرباشه… بادست به آلاچیق اشاره کردم و گفتم +میتونید اینجامنتظرباشید.. با گفتن لفظ متشکرم به سمت الاچیق رفت و نشست‌… ازش دور شدم.. رفتم توی آشپزخونه ‌تا براش قهوه دم کنم… ازپشت پنجره شروع کردم دیدزدنش… قدبلند چارشونه بود و هیکل ورزشکاری قشنگی داشت…ازون قلمبه ها نبود شیک بود.. موهای مشکی که حالت خاصی شونه کرده بود مثل مهیار… صورت کشیده و گندمگونی داشت و چشایی که فقط برای یه لحظه دیده بودمشون… ابی یا سورمه ای حتی… و یه شکستگی بالای ابروی راستش که چهره اشو خشن جلوه میداد ولبایی که برجسته وقلوه ای بودنش ازدورهم معلوم بود. یه پیرهن یقه دیپلمات مشکی که دکمه هاشم تااخر بسته بود و شلوار کتون  نوک مدادی و یه کیف سامسونت شیکم دستش بود.. وااای مهسو کارت به جایی کشیده که این بچه بسیجیارو انالیزمیکنی؟؟؟ قهوه اماده شد و ریختمش تو یه فنجون و با ی برش کیک خونگی بردم براش.. گذاشتم جلوش که با حرفی که زد حسابی از دست خودم و خنگ بازیام کفری شدم… _لطف کردید خانم.ولی من روزه ام +عه چیزه…شرمنده حواسم نبود.. و سریع سینی رو برداشتم و ازونجادورشدم خاااک توسرت مهسو..ببینم شرف باباتو به باد میدی یا ن؟؟؟ توهمین فکرابودم که صدای جیغ لاستیکای ماشین بابااومد… چه عجب بعد از دوروز به خونه برگشت..اونم لابدبخاطر این پسره اس… رفتم توی اتاقم و روی تخت ولوشدم و فکرمو رها کردم.. هه..مسخرس.. زندگیمونومیگم.. ازوقتی یادمه همین بوده وضعمون.. پدرم مدیرعامل بزرگترین شرکت داروسازی ایران بود.و مادرمم جراح قلب هیچکدومشون هیچوقت خونه نبودن.. همه کسم شده بود مهیار از بچگی که اونم ازهجده سالگیش ازینجارفت… منم دیگ باش ارتباط انچنانی نداشتم.مگه هرازگاهی ک میاد یه سر به بابامامان میزنه. خودمم که.. دختر همیشه تنها..مغرور..سرکش..جذاب وپولداربین رفقا رفقایی که مگسن دورشیرینی.. هیچوقت دور و ور پسرجماعت نرفتم حوصله دردسر نداشتم.. بااینکه دینمون اسلام نیس ولی بابا روی ارتباطم با جنس مخالف حساسه… ولی خب نوع پوششم… ازفکر و خیال رهاشدم و‌دوباره خوابیدم… نویسنده محیا موسوی .*°•❤️❤️‍🔥⃝⃡✨💕❥•°*. .....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
یـاســر بعدازتموم شدن حرفامون بامهندس ازخونشون خارج شدم…خونه ای که قراربود… هوووف سوار پرادو عزیزم شدم.. به سمت خونه روندم… _ماماننننن _حاج‌خااانمممم _الهام‌جووونم باصدای مامان که از پشت سرم میومد دومتر پریدم هوا +مامان و یامان،صدبارنگفتم به من نگو الهام جون؟خجالتم نمیکشه پسره صدکیلویی _عههه واااا الی جون من کجا صدکیلوام؟من همش هشتادوهفتام +اگه جرعت داری وایسا تا الهامونشونت بدم با خنده از پله ها میدوییدم بالا و گفتم _نامردم اگه وایسم و خودمو شوت کردم تواتاقم صداش میومد که می گفت: +خدایاایشالاهمیشه پسرم بخنده خنده ای رو لبم نشست ولی با یاداوری مهندس و حرفاش اخمی نشست رو صورتم.. چته یاسر؟مگه تو نمیدونستی قراره با کی روبه رو بشی؟مگه ازقبل درجریان نبودی ؟ بودم وجدان جان بودم ولی… ولی نداره دیگ…شغلته..مجبوری… باهمین افکار سرمو گذاشتم رو بالش تا ی چرت بزنم… مهسو +چیییی بابا؟؟؟؟؟بگو که شوخیه _نه دخترم شوخی نیست.. به قیافه جدی بابا نگاه کردم..چی میگفت؟؟؟من؟شیعه بشم؟؟؟اونم برای ازدواج بااون پسرک؟ عمممممرا _بابا اخه شمارو به مسیح قسم چیشده؟ +قسم نده دختر…خودت میفهمی..حالا هم برو خودتو برااخرهفته اماده کن…درضمن..یاسر پسر مذهبی هست و نفوذشم همه جا زیاده..دلم نمیخاد با سرتق بازیات زندگی و جون چندین هزارادمو به بازی بگیری بابا چرااینقدمبهم حرف میزد؟؟مگه یاسر کیه؟؟ وای عیسی مسیح خودت کمکم کن.. میدونم بنده خوبی نبودم ولی دستموبگیر… رفتم تواتاقم.. باباگفته بود اخرهفته ینی پس فردا برای خواستگاری رسمی میان… رفتم جلوی اینه به خودم نگاه کردم.. صورت سفید و موهای لخت طلایی که خیلی بلندبود و بابا اجازه نمیدادکوتاشون کنم.. چشمای خمارخاکستری و لبای قلوه ای سرخ که هیچوقت جز برق لب چیزی بهشون نمیزدم و بینی قلمی که خدادادی عمل شده بود.. و هیکلی که به لطف کلاس های مختلف و باشگاه بی نقص بود… خنده داربود که قراره من مهسو امیدیان دخترسرسخت روزگار بخاطر اهداف دیگران زندگیم که سهله..دینم رو هم عوض کنم… یا عیسی مسیح نویسنده محیا موسوی .*°•❤️❤️‍🔥⃝⃡✨💕❥•°*. .....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍سلام بر مولایم مهدی ع. كسى كه بر غير تو وارد شود محروم است و آنكه به غير تو رو كند زيانكار است و هر كه به درگاه غير تو رود محتاج گشته و هر كه از غير فضل و كرم تو درخواست كرد بى ‏برگ و نوا گرديد، درگاه لطف تو به روى مشتاقان باز و خير و احسانت براى طالبان‏ مبذول است و فضل و كرمت براى سائلان مباح و عطايت براى اميدواران مهيا و رزقت براى اهل معصيت هم گسترده است و حلمت بر هر كه رو به تو آورد متوجه است و عادتت احسان به بدكاران است و طريقه ‏ات مدارا با سركشان، مهدی جان درست است که این مناجات با رب العالمین در ماه رجب است اما آموخته ایم که«لا فرق بینک و بینهم الا انهم عبادک» فقط همین عبد بودن توست که فارق بین تو و‏ خداست و الاّ تمام آن نیروهای الهی در دستان خیبری توست.