صالحین تنها مسیر
#قسمت_هشتم کوچ غریبانه💔 مرور این خاطره نیشتری بود به جراحت قلبم.برای فراموش کردنش پرسیدم:بابا کجاس
#قسمت_نهم
کوچ غریبانه💔
حتما همین احساس کمبود بود که مرا بیشتر در آشپزخانه نگه می داشت و مانع می شد زیاد در جمع ظاهر شوم.آن شب هم به
هر حال با احساسات تلخ و شیرین گذشت.در روزهای بعد در هر فرصتیکه با خانوم نکوهی تنها می شدیم از
خاطرات آن شب می گفت واین که چه قدر به همه خوش گذشته بود.در لابه لای صحبت هایش لبخندی زیرکانه می
زد و سر بسته اشاره می کرد که خانواده ی نکوهی خیلی در مورد من پرس و جو می کنند.هر بار از عمد به روی خود
نمی آوردم و با گفتن (اونا لطف دارن)صحبت را عوض می کردم.عاقبت دو هفته بعد پرستاری که دربه در دنبالش
می گشتند پیدا شد و من که تازه به شیطنت بچه ها عادت کرده بودم آنها را به دست پرستار جدید سپردم و رفتم تا
از باقیمانده ی تعطیلات تابستان کمی لذت ببرم.غافل از این که در پایان همین تابستان طوفانی انتظارم را می کشید
که مسیر زندگی ام را کاملا عوض می کرد.
آن روز بعد از مدتی دوری مسعود را دیدم هر دو بی حوصله و دل گرفته بودیم.مسیرمان را از میان پارک تفریحی
بین راه انتخاب کردیم.داشت به گواهی سال آخر دبیرستانم نگاه می کرد.
-آفرین...بالاخره با تمام مخالفتا و سختگیریا تونستی دیپلمتو بگیری.اونم با چه نمره ی عالی!خیال نداری واسه
کنکور بخونی؟
-این دیگه از اون سوالاست!خوبه می دونی من با چه شرایطی درس می خوندم.
-خوب حالا من یه چیزی گفتم...البته اون قدرهام محال نیست اگه به امید خدا همه چیز بر وفق مراد پیش بره خودم
همه چیزو واست مهیا می کنم که ادامه بدی.
-حالا ببینیم چی پیش میاد.
-چیه!چرا امروز دمقی؟
-چیزی نیست همین جوری یه کم کسلم.
-نکنه از جریان خواستگاری حالت گرفته ست؟
-خبرا چه زود پخش می شه!
-اینم از محاسن فامیل بودنه...حالا تعریف کن ببینم موضوع چی بود؟
-مگه برات تعریف نکردن؟
-چرا ولی من دوست دارم از زبون خودت بشنوم.
-با این که خوشم نمی یاد خاطرهش زنده بشه ولی بهتره همه چیزو برات بگم یه وقت کسی جور دیگه ای باز گوش
نکنه.آخه من و تو کم بدخواه و دشمن نداریم.
-واسه همینه که خواستم خودت بگی.
-پس بیا چند دقیقه اینجا بشینیم. به صندلی خالی که در گوشه ای قرار داشت اشاره کردم و به محض نشستن بدون
مقدمه چینی رفتم سر اصل مطلب .
-خانوادهی نکوهی رو که می شناسی؟همونا که یه مدت از دوقلوهاشون مراقبت می کردم.
-آره قبلا یه چیزایی برام تعریف کرده بودی.
-اون هفته یکهو بیخبر سروکله شون پیدا شد.البته من فکر می کردم بیخبر چون مامان نگفته بود روز قبلش زنگ
زدن خبر دادن.خلاصه عصرش دیدم فهیمه رو فرستاد حمام.لباسی رو هم که تازه از خیاط گرفته بود داد پوشید و
کلی هم به ظاهرش رسید.اولش خیال کردم می خواد مهمونی یا تولدی جایی بره اما بعد دیدم نه ظاهرا ما مهمون داریم
#قسمت_دهم
کوچ غریبانه💔
آخه مامان مهمونخونه رو تروتمیز کرد و داد بچه ها حیاط رو آب و جارو کردن.به بابا هم تلفن زد چند نوع
میوه با خودش بیاره و از این جور مقدمات اتفاقا از روز قبلش حال نداشتم واسه همین رفته بودم تو اتاقم استراحت
کنم.
-چرا مگه چی شده بود؟
-من هر ماه باید این موضوع رو واسه تو تشریح کنم؟
لبخندی زد و گفت:ببخشید...حالا یادم اومد.چهارشنبه دیدم رنگ و روت پریده.
-خوب دیگه لوس نشو حالا که محرم دونستمت و همه چیز رو بهت می گم تو دیگه به روی خودت نیار.خلاصه سر
شب بودکه دیدم درو زدن اولش خواستم بیخیال باشم ولی مگه حس کنجکاوی گذاشت؟آخرش با تمام بیحالی پا
شدم از تو پنجره حیاطو نیگا کردم بابا و مامان هر دو رفته بودن استقبال وقتی مهمونا وارد حیاط شدن از دیدن شون
شاخ در آوردم.اولش خانوم نکوهی وارد شد پشت سرش شوهرش بود وبعد برادر آقای نکوهی با یه سبد گل از در
اومد تو.تازه داشتم می فهمیدم موضوع از چه قراره ولی تعجبم از این بود که برادر آقای نکوهی فهیمه رو از کجا
دیده و پسندیده و عاقبت بعد از این که خوب زاغ سیاشونو چوب زدم دوباره گرفتم خوابیدم.به خاطر قرص مسکنی
که خورده بودم تازه داشت چشام گرم می شد که دیدم یکی پرید تو اتاق.مجید بود.مثل آدم بزرگا دستاشو زده بود
به کمرش گفت:(آبجی مامان می گه بیا پایین مهمون داریم)بهش گفتم:برو یواشکی به مامان بگو حالم خوب نیست
نمی تونم بیام(گفت:به من مربوط نیست خودت پاشو برو بهش بگو)از دست سرتق بازی مجید لجم گرفت.آخرش با
حال نزار از جا پاشدم دامنوبا یه شلوارعوض کردم موهامو بستم و بیحال راه افتادم.طفلک خانوم نکوهی به محض
ورودم پرید بغلم کرد حالا حالمو نپرس و کی بپرس.شوهرش هم دست کمی از خودش نداشت.اونم خیلی مهربون
بود.بعد از احوالپرسی با آقای نکوهی چشمم به برادرش افتاد.موقع حال و احوال کردن سعی می کرد محجوب باشه
با این حال توی هر فرصتی دیدشو می زد.
-غلط کرده بچه پرو...
-خوب حالا شلوغش نکن گوش کن بقیه شو بگم.داشتم بابت غیبتم عذر می خواستم.گفتم:)مامان نگفته بود قراره
امشب شما تشریف بیارین وگرنه هر جوری بود خدمت می رسیدم(که متوجه ی نگاه ناباور خانوم نکوهی به مامان
شدم.نبودی ببینی مامان چه جوری دستپاچه شده بود.داشت دنبال یه بهانه ی معقول می گشت گفت:)دیدم مانی حال
نداره گفتم بذارم استراحت کنه.(آقا و خانوم نکوهی یه نگاهی به هم انداختن ولی بنده خداهاچیزی نگفتن.این میون
انگار بابا تازه داشت می فهمید که موضوع از چه قراره.چشمش اول به من بعد به فهیمه افتاد و با تاسف سرشو تکون
داد.مامانو اگه کارد می زدی خونش در نمی اومد.از حرص سرخ شده بود.باور کن اون قدر لبه ی چادر گلدارشو با
حرص به دندون گرفت که سوراخ شد.
اون طفلک یه کم بعد بی سر صداغیبش زد.خلاصه خانوم نکوهی بعد از یه کم صحبت از این در اون در حرف اصلی
رو وسط کشید و گفت: )مانی جون ما امشب مزاحم شدیم که در مورد تو با پدرو مادرت صحبت کنیم موضوع امر
خیره.این آقا رضای ما تا همین چند ماه پیش شعار می داد که محاله به این زودی دم به تله ی ازدواج بده.ولی نمی
دونم چی شد که بعد از اون شب تولد نظرش فرق کرد.حالام از ما خواسته پا پیش بذاریم و به قول معروف براش
بزرگتری کنیم...البته اگه انشاالله جواب مثبت باشه آقا بزرگ و خانوم بزرگ خودشون خدمت می رسن.حالا دیگه
بسته به نظر شماست.پیش پای تو داشتم واسه مهری خانوم می گفتم که آقا رضا لیسانس ادبیاتشو گرفته و در حال
حاضر به عنوان دبیر توی دبیرستان تدریس می کنه از نظر وضع زندگی هم ماشاالله هیچ کم وکسری نداره.در مورد
اخلاقشم من تضمینش می کنم
#سلام_امام_زمانم
امسال هم بدون تو سر زد هِلالِ غم
کِی با رخِ تو دیده به این ماه وا کنیم؟
صاحب عزا بیا که به اذنِ نگاهِ تو...
در سینه باز، خیمه ی ماتم بپا کنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ روز
🤔 به نظرتون امتحان مردم کوفه آن زمان چی بود⁉️
❌یاری امام حسین علیه السلام یا کمک به سفیر امام زمانشون⁉️
🏴 یه بزرگی می گفت اگه می خوای بدونی در زمان ائمه علیهم السلام یارشون بودی یا نه حال الانتو ببین کدوم طرفی هستی🏴
#امام_حسین ع
#امام_زمان ع
#محرم
#همه_نمیرسند 🏴
- کربلا قربانگاهی در تاریخ نیست!
🔥 کربلا قربانگاهی است در درون تو!
← که فقط عاشقها اذن ورود به آنرا دارند!
✘همه نمیتوانند وارد شوند!
✘همه نمیتوانند عاشق شوند!
- باید اول معشوق را دیده باشی،
- طعم لبخندش را چشیده باشی،
- ناز چشمانش را کشیده باشی،
✦ تا حاضر باشی برایش قربانی بدهی ...
✨ فقط اهلِ شناخت، عاشق میشوند!
فقط آنان که دلبرشان را میشناسند...