eitaa logo
صالحین تنها مسیر
235 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
7هزار ویدیو
271 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
#قسمت_بیستم کوچ غریبانه💔 هدف از انداختن سفره و ختم انعام حس کنجکاویم را تحریک کرده بود و تا زمانی
کوچ غریبانه💔 هنوز حرفم تمام نشده بود که جیغ زنان از جا پریدم.سردی آبی که روی سرم ریخت چنان بود که قلبم داشت از کار می ایستاد.این بار نوبت او بود که به خنده بیفتد.تنگ آب یخ هنوز در دستش بود.در یخچال را روی هم گذاشتم و با حرص گفتم: -منو خیس می کنی؟حالا نشونت می دم. انگار فهمید که چه خیالی دارم که پا به فرار گذاشت،اما من دست بردار نبودم.به دنبالش وارد حیاط شدم و بدون شرم از دیگران که با تعجب نگاهمان می کردند خیال داشتم حتما تلافی کنم.همین موقع چشمم به شلنگ آب توی باغچه افتاد.با برداشتن آن خنده اش شدید تر شد.سروصدای ما عمه و زهرا را هم از آشپزخانه بیرون کشید. -چی شده مانی جون؟ -خیسم کرده عمه نیگا کن چی کارم کرد! زهرا گفت: -پس حقشه حسابی خیسش کن. عاقبت بعد از دو دور گردیدن دور حیاط،حرص دلم خالی شد.این بازی بقیه را هم به خنده انداخته بود.با سرتا پای خیس مقابلم ایستاد و قیافۀ حق به جانب به خودش گرفت. -ببین چی کار کردی؟حالا دلت خنک شد؟ -پس چی که خنک شد. تا تو باشی دیگه وقتی من میام خودتو پشت روزنامه قایم نکنی. -بهت برخورد؟ عمه از آن سر حیاط صدا کرد: -بچه ها غذا حاضره،بیایین تا سرد نشده. پای سفره اولین عطسه را من زدم زهرا گفت: -بعد از ناهار یه قرص بخور مریض نشی. هنوز حرفش تمام نشده بود که مسعود عطسه کرد.گفتم: -یادم باشه یه قرصم به این بدم انگار اوضاش از من بدتره محمد گفت: -موضوع سرماخوردگی نیست مسعود می خواد بگه که توی همۀ موارد با تو تفاهم داره. بقیه به خنده افتادند.چشمم به مسعود افتاد او هم یواشکی من و می پایید.به نظرم او با سبیل هم مثل همیشه جذاب و دلنشین بود. صدای چند ضربه به در اتاق حال و هوای خوش مرا به هم زد.کتاب را بستم و گوشه ای گذاشتم.نسرین بود: -مامان می گه بیا پایین غذا بخور. -مگه ساعت چنده؟ به جای شنیدن جواب او نگاهم به ساعت دیواری افتاد.عقربه های آن یک بعدازظهر را نشان می داد.باورم نمی شد زمان به این سرعت گذشته باشد! -تو برو من الان میام. نظری به وضع ظاهرم انداختم.لباس ساده ای تنم بود.صورتم آرایش نداشت.فقط از تاثیر بند دیروز باطراوت به نظر می رسید.شانه ای به موهایم زدم و راهی طبقه پایین شدم.سلامم را با تانی و به سردی جواب دادند.میان درگاه لحظه ای مردد بودم که برگردم یا بمانم.به هرحال باید با آنها کنار می آمدم.بدون هیچ حرفی گوشه ای از سفره جا گرفتم.ناهار باقیمانده از شب قبل بود.مخلوطی از کباب های خرد شده و گوجه و برنج.خاله خودش سهم هرکس را در ظرفش می کشید.در همان حال به سمت اتاق بغلی گردن کشید و صدا کرد: -ناصر،مادرجون پاشو بیا غذا بخور. در این فکر بودم که اینها پس مانده غذای بشقاب هاست یا آقای نصیری دست و دلبازی کرده و بیشتر از تعداد غذا گرفته بود؟همین موقع ناصر در جای خالی که تقریبا روبروی من بود جا گرفت و زیر چشمی نگاه قهرآلودی به طرفم انداخت.میل چندانی به غذا نداشتم و برخلاف بقیه هنوز بیشتر غذا در بشقابم بود که صدای شوهر خاله را شنیدم: -مانی خانوم غذاتو بخور،حیفه نعمت خدا رو دور بریزیم. نفهمیدم دلش برای من سوخته بود یا برای غذای شب مانده درون ظرف.به ذهنم رسید که بگویم مشکلی نیست یه بار دیگه گرمش می کنیم واسه شام می خوریمش ولی زبانم را نگه داشتم.این بار صدای خاله را شنیدم: -امروز عصر قراره فک و فامیل بیان دیدنت.عصر که میای پایین یه دستی به صورتت بکش که این شکلی نباشی.نمی خوام مردم پشت سرمون صفحه بزارن. دوباره بغض راه گلویم را بست.لقمه های آخر را به زور قورت می دادم.باورم نمی شد که به این زودی دلم برای خانه پدری تنگ بشود!با تمام بدخلقی های مامان باز آنجا به این خانه ارجحیت داشت
کوچ غریبانه💔 شب دوم با ترس و دلهره جایش را به اطمینان خاطری دلچسب داد.ظاهرا ناصر باز هم خیال نداشت به اتاق من بیایید.وقتی که به زیر پتو می خزیدم از سر رضایت خدا را شکر کردم.روز بعد خاله رودربایسی را کنار گذاشت و بعد از صبحانه بیانیه صادر کرد: -تا وقتی توی این خونه با ما زندگی می کنی باید همپای من و نسرین توی کارای خونه شریک باشی.هرچند ناصر خیال داره دنبال جا بگرده که زودتر برین مستقل زندگی کنین،ولی در حال حاضر این خونه ته،پس ادای غریبه ها رو از خودت در نیار،مثل تازه عروسام خودتو توی اتاق قایم نکن. داشت دست پیش را می گرفت،وگرنه هیچ کدام از کارهای من مثل تازه عروس ها نبود.سرم هنوز پایین بود در ادامه صحبت گفت: -الانه پاشو سفره رو جمع کن استکانا رو ببر با اون ظرفایی که از دیشب مونده بشور.من دارم می رم بیرون،اگه دیر کردم ناهار دمپخت باقالی درست کن.هرچی هم که خواستی از نسرین بگیر. خنده دار به نظر می رسید.خاله هم داشت ادای مامان را در می آورد؛با همان تحکم و درست به همان شکل و شیوه.شوهر خاله که صبحانه اش را قبل از همه تمام کرده بود راهی اداره شد.برخلاف بیشتر مردان فامیل او حقوق بگیر دولت بود.دست ناصر را نیز بعد از کلی خواهش و تمنا در همان اداره ثبت اسناد بند کرده بود.سرگرم جمع آوری سفره بودم که او هم آماده رفتن شد.قبل از رفتن رو به نسرین کرد: -اون پیرهن آبی کمرنگه رو بشور و اطو کن.امشب یه جایی دعوتم می خوام اونو بپوشم. خاله دخالت کرد: -مانی برات می شوره.حواست کجاست؟بعد از این هر کاری داری به زنت بگو!این همه خرج نکردیم که لولو سر خرمن بیاریم. قبل از این نمی دانستم که زبان خاله هم دست کمی از مامان ندارد و می داند چطور کلفت بار آدم کند!انگار خود ناصر هم از برخورد مادرش شرمنده شد.با نیم نگاهی به سویم آهسته گفت: -پس یادت نره پیرهنمو حاضر کنی. بدون هیچ حرفی به آشپزخانه رفتم.ظاهرا وضع زندگی من با سابق هیچ فرقی نکرده بود؛فقط حالا عنوان زن شوهردار را دنبالم یدک می کشیدم و این یعنی اسارت در بند مردی که هیچ احساسی به او نداشتم. سرشب پیراهن آبی رنگ را با شلوار سرمه ای تن کرد،موهایش را مقابل آینه شانه زد و بناگوش ها و گردن را با ادکلن خوش عطری معطر کرد و راه افتاد.به خودم تبریک گفتم که امشب هم از شرش در امانم.بعد از شام بستر راحتی برای خودم پهن کردم و با کتاب عشق هرگز نمی میرد به زیر پتو خزیدم.نفهمیدم چه وقت از خود بیخود شدم و خواب به سراغم آمد.نیمه های شب با صدای برخورد در اتاق با ستون پشت در وحشتزده از خواب پریدم.ناصر میان درگاه ایستاده بود و با حالتی خمار نگاهم می کرد.خماری چشم هایش حالت عادی نداشت.تازه وقتی صحبت کرد فهمیدم مستی او را به این روز انداخته. -چیه؟چرا این جوری نیگام می کنی؟آدم ندیدی؟ حتی کلومش مثل مواقع عادی نبود.از ترس نفسم بند آمد.یک خاطره از بچگی باعث شده بود از آدم های مست ترس داشته باشم.با قدم هایی که ثبات چندانی نداشت وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست.ضربان قلبم محکم می زد و به قفسه سینه ام فشار می آورد.زیر پتو مچاله شدم و به دیوار تکیه دادم.دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز کرد.داشت مستقیم نگاهم می کرد.انگار فهمید می ترسم.لبخند کمرنگی روی لبهایش بود:
کوچ غریبانه💔 -چیه؟چرا مثل موش داری می لرزی؟پس اون زبون درازت کجاست؟اون مسعود خان قهرمانت چرا نیست که حساب منو برسه هان؟حالا دیدی ناصر الکی شعار نمی ده،دیدی آخرش مال خودم شدی؟حالا می خوام ببینم کی مردشه که بیاد تو رو از چنگ من در بیاره. به قدری نزدیک شده بود که بوی الکل دهانش به خوبی حس می شد. ***صبح وقتی چشمهامو باز کردم تا بلند بشم همین موقع متوجه او که کنار پنجره مشغول کشیدن سیگار بود شدم.تا چشمش به من افتاد به تلخی گفت: -چرا از جات بلند نمی شی؟چیه خجالت می کشی؟از من خجالت می کشی یا از خودت که گند زدی؟ منظورش چه بود؟! نشستم: -منظورت از گند چیه؟دیشب هر غلطی دلت خواست کردی حالا داری حرف مفت می زنی؟ ته سیگارش را با حرص لبه پنجره خاموش کرد و به حالت تهدیدآمیز نزدیک شد: -حرف مفت و اون بابای دیو...می زنه که عرضه نداشت دخترشو درست و حسابی جمع و جور کنه. -حرف دهنتو بفهم بابای من دیو...نیست،اون بابای بی پدر و مادرته که معلوم نیست زیر کدوم بته دراومده و تو رو پس انداخته. -بابای من از زیر بوته دراومده یا تو که این قدر بی صاحاب بودی که همه بلایی سرت آوردن؟ -بلا سر من آوردن؟!کور خوندی این وصله ها به من نمی چسبه.اینی که دوختی به تن زن دایی ثریات بیشتر می خوره. با ختم کلامم سیلی سختی به گونه ام خورد: -اسم ثریا رو نیار دریده.اگه خفه نشی همین الان می رم آبروی اون بابای بی همه چیزتو جلوی در و همسایه می برم و بهش مژده می دم که گردوی پوکش به درد همون خواهرزاده پفیوزش می خوره که پیداست تا تونسته کام دلشو گرفته. آب دهانم طعم شوری می داد.به خونی که از لبم می آمد اعتنایی نکردم و با حرص عجیبی گفتم: -اگه خواستی اسم اونو بیاری اول دهنتو آب بکش.در ضمن اینو بدون که تا موقع مرگتم نمی تونی جای اونو توی قلب من بگیری...حالا اینم بشنو،اگه مسعود می خواست صاحب من بشه خیلی راحت می تونست،ولی اون این قدر مرده که هیچ وقت با چشم بد به من نگاه نکرد.حالا برو هر غلطی دلت می خواد بکن.اگه فکر می کنی می تونی من و لکه دار کنی برو بکن ببین دودش به چشم کی می ره. -باورم نمی شه بتونی این قدر وقیح باشی!رو که رو نیست.این بار تو کور خوندی،هرچند این لکه ننگ هیچ جوری از دامنت پاک نمی شه،ولی اگر فکر کردی به این بهانه طلاقت می دم که بری به آرزوت برسی در اشتباهی.بذار خیالتو راحت کنم،تو باید اون قدر تو خونه من بمونی و کلفتی کنی که موهات رنگ دندونات بشه. چنان با حرص و غیظ حرف می زد که قیافه وحشتناکی پیدا کرده بود.با این تهدید از اتاق بیرون رفت و در را محکم پشت سرش بست.تازه وقتی که تنها شدم بغضم سر باز کرد.گریه ای بی امان شروع شد که نمی توانستم مهارش کنم
کوچ غریبانه💔 در آن حال آشفتگی نفهمیدم کدام حرفش قلبم را بیشتر آتش زد.بهتانی که در عین بی گناهی به من زد یا تهدیدی که کرد؟مدتی طول کشید تا به خودم آمدم.ملحفه از خون دهانم چند لکه قرمز برداشته بود.به جهنم اگه تمام این زندگی آتش هم می گرفت برایم اهمیتی نداشت.فکرم درست کار نمی کرد این چه سرنوشتی بود؟چرا ناصر مرا متهم می کرد؟او،مامان و خاله که به خواسته شان رسیده بودند،پس این بازی تازه چه بود؟فشار این تهمت روی شانه هایم،روی سینه ام،روی تمام وجودم سنگینی می کرد.باید چاره ای پیدا می کردم،والا این غصه تازه مرا از پا در می آورد.در عین ناامیدی فکری به نظرم رسید.چنان برای انجام کاری که می خواستم انجام دهم شتاب داشتم که نفهمیدم کی آماده حرکت شدم.بدون کوچکترین تردید به راه افتادم.خوشبختانه در طبقه پایین هم کسی متوجه خروجم از منزل نشد.قدم هایم مصمم و تند برداشته می شد.سر خیابان اصلی فورا تاکسی گیر آوردم.باید قبل از ظهر به مطب دکتر می رسیدم،وگرنه تا نوبت ظهر باید منتظر می ماندم. چه خوش شانسی که دو نفر بیشتر در نوبت نبودند؛هرچند همین قدر انتظار نیز کلافه ام کرده بود.زمانی که نوبت به من رسید سراسیمه وارد اتاق دکتر شدم.دکتر رادمهر را از سالها قبل می شناختم.به نوعی پزشک خانوادگیمان محسوب می شد.نه تنها خواهرها و برادرم،حتی بعضی از بچه های فامیل را نیز او به دنیا آورده بود.وقتی نگاهم به قیافه مهربانش افتاد بی آن که سلام کنم به گریه افتادم.متعجب از پشت میزش برخاست و به استقبالم آمد. -چی شده مانی جان؟چرا گریه می کنی دخترم؟بیا بشین اینجا برام تعریف کن ببینم چه اتفاقی افتاده؟ روی صندلی کنار میزش جای گرفتم.هنوز هم بی اختیار اشک می ریختم.لیوان آبی دستم داد. -اول اینو بخور،بعد همه چیز و مفصل برام تعریف کن. کمی از آب را خوردم،رطوبت چشم ها و بینی ام را گرفتم و با صدایی که هنوز بغض داشت گفتم: -چی بگم خانوم دکتر؟این قدر دلم خونه که نمی دونم از کجاش باید شروع کنم. روی صندلی اش مقابلم نشست.نگاه مهربانی داشت.دستی را زیر چانه اش ستون کرد و گفت: -چطوره از اولش شروع کنی. و من از ابتدای ماجرا را همان طور که اتفاق افتاده بود برایش گفتم. -اشکال نداره،حالا واسه این که بفهمیم موضوع چیه تو برو روی تخت دراز بکش تا من یه معاینۀ دقیق بکنم ببینم جریان چیه. اولین بار بود که تحت معاینۀ پزشکی قرار می گرفتم .وقتی دوباره پشت میزش قرار گرفت چهره اش لبخند رضایت بخشی داشت. -پیداست شوهرت آدم بی مطالعه و نادونیه،چون اگه یه سر سوزن عقلش می رسید باید از هر تهمت و اذیت و آزاری اول تو رو به پزشک نشون می داد؛در اون صورت می فهمید که تو هنوز دختر هستی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️بعضی ، گریه‌ی متفاوت دارند. ←مثلا روضه‌ی علی‌اصغر را مادرها بهتر می‌فهمند . ←مثلا روضه‌ی علی‌اکبر را داغ جوان‌دیده‌ها ... ←ولی بعضی روضه‌ها ، داغ غیرت دارند و گریه‌ی مردانه می‌طلبند. مثل گریه‌ها‌ و هق‌هق‌های ...😭➢ ◾️لطفا امشب اگر مردانه گریستید میان اشک‌هایتان ما را هم دعا بفرمایید. 🖤 ▪️@IslamlifeStyles