انسان شناسی ۱۵۱.mp3
11.42M
#انسان_شناسی ۱۵۱
#استاد_شجاعی
#استاد_صفایی_حائری
ـ قیمت من چقدره؟
ـ چجوری ارزش خودم رو بفهمم؟
ـ چجوری خودمو به کمتر از قیمتم نفروشم؟
@Ostad_Shojae
💢 فیلتر دائمی اینستاگرام و واتسآپ: فیلتر اینستاگرام و واتسآپ با مصوبه شاک(شورای امنیت کشور) انجام شده و تا این شرکتها تعهد ندهند که قوانین داخلی کشور ما را رعایت میکنند این مصوبه قابل تداوم است
🗣 سردار جلالی، فرمانده پدافند غیر عامل
🍃🌷ـ﷽ـ🌷🍃
✅ خداوند راه هدایت را در زندگیات قرار داده است
🔹پیرزن مؤمنهای بود که سرکه میگرفت و از آن کسب درآمد میکرد. روزی خاطره عجیبی تعریف کرد.
🔸گفت:
در فصل پاییز انگور و سیب ضایعات را میخریدم و در خمره میریختم تا سرکه شوند و شکر خدا بعد از فوت همسرم، روزیِ مرا خدا از این راه میرساند و به راحتی زندگی میکردیم. حتی سرکه با اینکه زکات واجب ندارد ولی من سهم فقرا را همیشه کنار میگذاشتم.
🔹دخترم ازدواج کرد و برای تهیه جهیزیه او مجبور شدم یک بار زکات سرکه را ندهم و سرکه را گران بفروشم چون سرکههای من در شهر بیهمتا بود و همیشه مشتریها و تقاضاهای زیادی داشتم.
🔸با اینکه سود زیادی کرده بودم ولی همه چیز برخلاف پیشبینی من اتفاق افتاد و برعکس دورههای قبل آنچه کسب کردم هیچ برکتی نداشت.
🔹نوبت بعد که سرکه گذاشتم، تمام سرکههای من تبدیل به شراب شد. بسیار تأسف خوردم و برای من این اتفاق نادر و عجیب بود.
🔸با یکی از مشتریان سرکه که برای تحویل سرکه آمده بود، موضوع را در میان گذاشتم و گفتم:
این بار برای فروش چیزی ندارم.
🔹او کنجکاو شد و برای تأمین ضرر من حاضر بود شراب را به بالاترین قیمت بخرد و بین طالبان مسکر بفروشد. دیدم شیطان مرا در ظلمت دیگر و آزمون دیگری برای نفسم قرار داده است.
🔸بدهکاری جهیزیه دخترم آزارم میداد طوری که اگر تمام شرابها را میفروختم به راحتی بدهیهای خود را میپرداختم.
🔹شیطان دنبال گشودن ظلمت دیگری بر من بر روی ظلمت قبلیام با اغوای خود بود که زکات نداده و گرانفروشی کرده بودم. شیطان قصد داشت روزی مرا از خدا به تمتع از دنیا محدود و دنیا و آخرت مرا ویران سازد.
🔸سحرگاهان که برای نماز بیدار شدم با استعاذه و لعن شیطان به زور توانستم حریف نفس خود شوم.
🔹به مدد الهی همه خمره را در چاه فاضلاب خانه خالی کردم و گفتم:
خدایا! من غلط کنم با فروختن شراب، نافرمانی و معصیت تو بنمایم.
🔸بعد از ریختن شراب به اتاق خود برگشتم و کلی گریه کردم.
🔹نزدیک ظهر مرد جوانی درب خانه مرا زد و گفت:
از تهران آمده است و دنبال سرکهای خوب برای درستکردن سکنجبین برای فشارخون پدرش میگردد.
🔸در خانه شیشهای سرکه برای خودم داشتم که برای رضای خدا به او بخشیدم و هرچه پول خواست بدهد، نگرفتم. چون عادت داشتم سرکه را اگر برای دوا و درمان میخواستند هدیه میکردم.
🔹یک هفته از این داستان گذشت. روزی در خانه بودم که مردی با مبلغ زیادی پول درب منزل را زد و گفت که پدر آن مرد جوان فشار خونش تنظیم شده، طوری که اطبا از طبابت آن عاجز شده بودند و این هدیه از طرف پدر آن مرد است.
🔸با همان مبلغ، بدهی جهیزیه دخترم را دادم و با مدد الهی دوباره از راه حلال به درستکردن سرکه در منزل و کسب معاش پرداختم. و این اغوای شیطان را به توفیق الهی با نوری که از بخشش خود کسب کردم، دفع نمودم.
🌱 وَمَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحْتَسِبُ ۚ وَمَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ۚ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ (طلاق، ۳)
🌱 و كسی كه از خدا بترسد، خدا برايش راه نجاتی از گرفتاريها قرار میدهد. و از مسيری كه خود او هم احتمالش را ندهد رزقش میدهد و كسی كه بر خدا توكل كند، خدا همه كارهاش میشود كه خدا دستور خود را به انجام میرساند و خدا برای هر چيزی اندازهای قرار داده است.
🌸حضرت علی (ع):
همه نيكىها در سه خصلت جمع شده است:
🌸نگريستن و سكوت و سخن گفتن،
🌸پس هر نگاهى كه همراه با عبرت گرفتن نباشد،اشتباه است
🌸و هر سكوتى كه همراه با انديشيدن نباشد، غفلت است
🌸و هر سخنى كه همراه با ذكر خدا نباشد،بيهوده و لغو است.
🌸خوشا به حال كسى كه نگاهش عبرت
و سكوتش تفكر
و كلامش ذكر باشد
و بر گناهش گريه كند
و مردم از شرّ او ايمن باشند
اهل #مطالعه تاریخ باشید، چون:
۱. تجربهتان را بالا میبرد.
۲. شخصیت شناسیتان بهبود پیدا میکند.
۳. بتوانید وقایع را پیشبینی و رصد کنید.
۴. در فتنهها بتوانید تصمیم مناسبی بگیرید.
🌷
m8ol_کتاب-صعود-چهل-ساله-1.pdf
17.85M
#فایل_کتاب
خواندن این کتاب را مهمتر از نان شبتان بدانید.
🌷
#شبنشینی_بامقام_معظم_رهبری
💗جوانان عزیز من ؛ شما هم مانند «حسین فهمیده» میتوانید نقش ایفا کنید
🔻رهبرانقلاب: جوانان و نوجوانان عزیز من! همه شما میتوانید در کشورتان نقش پیدا کنید.
🔹یک روز نقش، نقش «حسین فهمیده» بود؛ یک روز نقشهای دیگر است.
🔹در زمینه مسائل دینی، مسائل فرهنگی، مسائل سیاسی، مسائل اخلاقی، آیندهنگری، امیدبخشی، نشاط دادن به محیط پیرامون خود و تعبّد و تقیّد و پایبندی به شریعت اسلامی -که سرمایه سربلندی فرد و جامعه است- میتوان مجاهدت کرد.البته در آنها، دادنِ جان مطرح نیست؛ اما همّت و اراده و تصمیم لازم دارد.
🔹همه میتوانید در مدارس، در دانشگاهها، در محیطهای کار و غیره، نقش ایفا کنید.
🔺جوانِ زنده و بانشاط و پُرامید و پاکدامن، میتواند یک تاریخ را بیمه کند. ۷۷/۸/۸
🌹هشتم آبانماه؛ سالروز شهادت #حسین_فهمیده و #روز_نوجوان
#سلامتی_فرمانده_صلوات
🇮🇷 تحلیل سیاسی و جنگ نرم
http://eitaa.com/joinchat/1560084480C6ad9c44032
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 الهی عظم البلا | نماهنگ ویژه دعای فرج الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی
🍃أللَّھُمَ عجِلْ لِوَلیِڪْ الْفَرَج🍃
#قرار_عاشقی
🌷
آموزش سواد رسانه ای 1.mp3
9.6M
🔵 #آموزش_سواد_رسانه
🔴 #اُمید_مُحَمّدی_سُروش
🔘 اپیزود اول
♻️ ویژه نوجوانان،جوانان، مبلغین، مدرسان و معلمان
🏷 تهیه و تنظیم : کانال دانشنامه(پیام رسان ایتا)
🗂 هنگام کپی نمودن، از لینک دانشنامه استفاده شود
#سواد_رسانه
🆔@daneshnameh1399
آموزش سواد رسانه ای 2.mp3
6.5M
🔵 #آموزش_سواد_رسانه
🔴 #اُمید_مُحَمّدی_سُروش
🔘 اپیزود دوم
♻️ ویژه نوجوانان،جوانان، مبلغین، مدرسان و معلمان
🏷 تهیه و تنظیم : کانال دانشنامه(پیام رسان ایتا)
🗂 هنگام کپی نمودن، از لینک دانشنامه استفاده شود
#سواد_رسانه
🆔@daneshnameh1399
#محاسبه و مراقبه
در روز دوشنبه و پنج شنبه اعمال این امت بر پیامبر (ص) عرضه میشود و پس از آن حضرت، بر ائمه اطهار (ع) و "امام زمان ارواحنا فداه" عرضه می گردد.
امشب پرونده ما محضر امام زمان می رسد...
در روزی که بر ما گذشت...چه کردیــــــــــم؟!
چقدر به امام زمانمان نزدیک تر شدیم؟!
یادمان باشد فردا فرصت مجددی است برای بهتر بودن
هر شب قبل از خواب اعمالمان را محاسبه کنیم.
صالحین تنها مسیر
قسمت سی و چهارم « خریدار عشق» بعد از رسیدن به دانشگاه ،از جواد و زهرا خداحافظی کردم رفتم سمت ورود
قسمت سی و پنجم
« خریدار عشق»
توی راه یه دسته گل یاس خریدم
رفتم سمت خونه شون
صدای فاطمه رو از داخل حیاط میشنیدم
دلم نمیخواست زنگ و فشار بدم و سجاد بفهمه که من اومدم
- فاطمه...فاطمه ..آهاااای فاطمه
فاطمه: بله
- درو باز کن صدام گرفت از بس صدات زدم
فاطمه درو باز کرد
فاطمه: ( بادیدنم بغلم کرد )سلااام بهار جون ،چقدر دلم برات تنگ شده بود
- فاطمه جون یه کم آرومتر ،گل خراب شد😅
فاطمه: عع ببخشید،واسه شازده اس؟
- اره 😊خونست؟
فاطمه: اره ،چرا زنگ و نزدی؟
- میخواستم غافلگیرش کنم
فاطمه: عزیزم ،بیا داخل
وارد خونه شدم ،دنبال مادر جون گشتم که تو آشپز خونه پیداش کردم
- سلام مادر جون
مادر جون: سلام قشنگم
( دستاشو باز کرد و منم رفتم توی بغلش )
مادر جون: خیلی خوش اومدی مادر
- ممنونم ،با اجازه تون برم یه سر به سجاد بزنم
مادر جون: برو عزیزم
رفتم سمت اتاق سجاد ،یه نفس عمیقی کشیدمو در و باز کردم
سجاد در حال خوندن کتاب بود
- سلام به همسر عزیزم
( سجاد با دیدنم شوکه شده بود ،فکرشم نمیکرد اینقدر پوست کلفت باشم😄)
رفتم کنارش نشستم ،گل و گرفتم به سمتش
- تقدیم با عشق!😍
سجاد: خیلی ممنونم
-یعنی کشته مرده ی این همه احساساتت شدم من🤪
بلند شدم لباسامو و عوض کردم
روی تختش دراز کشیدمو نگاهش میکردم
سجادم همینجور در حال خوندن کتاب بود
منم با موهام ور میرفتم
حوصله ام دیگه سر رفته بود
- ببخشید توی اون کتابی که میخونی نوشته نیست که محبت کردن به همسر عبادته؟ 😊
-نوشته نیست که کم میلی به همسر از گناهان محسوب میشه؟
با شما هستم برادر 😁
سجاد: من بلد نیستم
(از تختم بلند شدم رفتم روبه روش نشستم)
-عع چرا زودتر نگفتی عزیزم ،میگفتی خودم بهت یاد میدادم☺️
دستاشو برای اولین بار گرفتم
-خوب ،اول وقتی که خانومت میاد توی اتاقت ،تو باید ذوق زده بشی
سجاد :کافیه نکن
- بعد میری بغلش میکنی
سجاد: کافیه
- بعدم میبوسیش و میگی چقدر دلم برات تنگ شده
( بعد بغلش کردم ، سجاد با تمام وجودش منو هل داد،پرت شدم،با صدای بلند فریاد زد)
سجاد: گفتم کافیه😡
قسمت سی و ششم
« خریدار عشق»
شوکه شدم از این کارش
از نگاهش وحشت کردم ،اشکام سرازیر شدن 😢
بلند شدم و رفتم لباسامو پوشیدم و کیفمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون
گریه امونم نمیداد 😭
هق هق میزدم و از خونه زدم بیرون
فاطمه و مادر جونم هم دویدن بیرون و صدام میزدن
ولی من حتی دلم نمیخواست یه لحظه دیگه اونجا باشم
حالم خیلی خراب بود
نمیتونستم برم خونه،چون به مامان گفته بودم که شب نمیام
اگه میرفتم حتما همه باخبر میشدن که چه اتفاقی افتاده 😔
توی خیابونا راه میرفتم
رفتم پارک ،رفتم سینما،رفتم بازار ،هوا کم کم تاریک شده بود
دیگه نمیدونستم کجا برم ،یه دفعه به ذهنم رسید برم جمکران
یه دربست گرفتم رفتم سمت جمکران
وقتی رسیدم یه چادر از خانمی که بیرون ایستاده بود گرفتم و سرم گذاشتم رفتم داخل
وارد حیاط که شدم با دیدن گنبد بغضم شکست و نشستم رو زمین
چادرمو کشیدم روی سرمو گریه میکردم
- من به کدامین گناهم ،باید مجازات بشم آقا 😢،کم آوردم ،فکر میکردم کاره درستی کردم ،ولی راه و اشتباه رفتم ، جز این جا هیچ پناهگاهی ندارم ،آقا جان پناهم بده
آقا جان خسته ام ،جان عمه ات پناهم بده😔
قلبی که سنگه هیچ وقت نرم نمیشه
رفتم داخل و بعد از خوندن نماز و دعا
برگشتم بیرون
شب جمعه بود و مراسم دعای کمیل بود
جمعیت زیادی اومده بودن ،بعد از مراسم دعای کمیل ،کمی حالم بهتر شده بود
نزدیکای ۱۲ شب بود، تصمیم گرفتم برم داخل مسجد تا صبح اونجا بمونم و صبح برم خونه
بلند شدم که برم یکی اسممو صدا زد
برگشتم نگاهش کردم
با دیدنش اشکام دوباره سرازیر شد
سجاد: همه جارو دنبالت گشتم ،اینجا تنها امیدم واسه پیدا کردنت بود
بدون هیچ حرفی ازش دور شدم ،
چادرمو کشید
سجاد: ببخشید ،بابت امروز
- ( صدای گریه ام بلند شد وبا مشت میزدم به سینه اش)ببخشید،همیشه کارت همینه؟ آدمو زیر پاهات له میکنی بعد میگی ببخشید ، من با تمام وجودم دوستت داشتم ،اما تو مثل یه اشغال باهام رفتار کردی، دیگه نمیخوام ببینمت ،خیالت راحت ،برنده شدی برادر،فردا میرم درخواست طلاق میدمو تمام ..
بعد ازش دور شدمو رفتم خروجی
سجادهم دنبالم میاومد و صدام میزد: بهار وایسا کارت دارم ،
( چقدر حسرت شنیدن اسممو از زبونت داشتم 😢)
سجاد: بهار صبر کن
چادر و به خانمی که دم در بود تحویل دادم و
رفتم سر خیابون ،منتظر ماشین شدم ،یه تاکسی جلوم ایستاد
سوار ماشین شدم خواستم درو ببندم که سجاد در و نگه داشت
سجاد: پیاده شو کارت دارم
راننده: آقا چیکار داری،برو پی کارت
سجاد: بهار پیاده شو خودم هر جا خواستی میرسونمت
( منم فقط گریه میکردم و چیزی نمیگفتم)
سجاد محکم دستمو گرفت و از ماشین منو کشید بیرون
راننده هم پیاده شد اومد سمتمون
راننده: مگه باتو نیستم ،چیکارش داری
سجاد: اقا بفرما،زنمه
راننده: راست میگه خانوم
سرمو به معنی تایید تکون دادمو راننده رفت
سجادهم دستمو محکم گرفت و برد سمت ماشینش
سوار ماشین شدیم
سرمو گذاشتم روی شیشه و آروم گریه میکردم
قسمت سی و هفتم
« خریدار عشق»
بعد از مدتی رسیدیم خونه سجاد اینا
از ماشین پیاده شدیم و وارد حیاط خونه شدیم
مادر جون توی حیاط نشسته بود
منم آروم سلام کردم
مادر جون: سلام عزیزم
بعد رفتیم توی اتاق
سجاد لباسشو عوض کرد و روی تخت دراز کشید
منم یه گوشه از اتاق نشستم و سرمو گذاشتم روی پاهامو آروم گریه میکردم،کم کم خوابم برد
نصفه های شب با صدای گریه بیدار شدم
چشمامو باز کردم سجاد روی سجاده اش سجده کرده و داره گریه میکنه
متعجب نگاهش میکردم
رفتم نزدیکش
- اتفاقی افتاده
سرش و بلند کرد و به چشمام نگاه کرد
چشماش قرمز شده بود
یه دفعه بغلم کردو گریه میکرد
سجاد: بهار منو ببخش،ببخش که شوهر خوبی نبودم،ببخش که دلتو شکوندم ،ببخش که اشکتو درآوردم
شوکه شده بودم ،ولی با صدای گریه اش ،خودمم گریه ام گرفته بود
گرمای وجودشو احساس میکردم
از خودم جداش کردم ،با دستام اشکاشو پاک کردم ، نمیدونستم چرا طاقت دیدن اشکشو نداشتم
با هر قطره اشکش ،نفسم بند میاومد 😢
- چی شده سجاد ،چرا گریه میکنی؟
سجاد: خواب دیدم،
خواب دیدم تو یه صحرای پر از خاک ماسه هستم ،چشمم به یه صف طولانی افتاد
با چشمام صف دنبال کردم تا به یه خیمه چادر رسیدم
رفتم کمی جلوتر ،پرس جو کردم ،این صف چیه
یکی گفت،اقا امام حسین توی اون خیمه است ،ماهم به نوبت داریم میریم به دیدنش
با شنیدن این جمله خوشحال شدم
منم رفتم انتهای صف ایستادم تا آقا رو ببینم
ساعت ها گذشت تا به در خیمه رسیدم
نوبت به من که رسید ،دونفر که مأمور محافظت از اقا بودن جلومو گرفتن
میگفتن تو حق رفتن به داخل و نداری
گفتم چرا؟
گفتن! اینجا صف عاشقان حسینه.،
نه صف دل شکستن
اینجا جایی برای کسی که دل میشکنه نداریم
از خواب بیدار شدم
چشمم به تو افتاد که گوشه اتاق خوابیدی ،از خودم بدم اومد
من میخواستم که تو دلبسته ام نشی همین ،نمیخواستم اذیتت کنم بهار 😢
بهار منو ببخش😔
با شنیدن حرفاش ،اشکام سرازیر شد
بغلش کردم
- بخشیدمت اقا ،بخشیدمت عشق من ،بخشیدمت 😭
بعد از خوندن نماز صبح خوابیدیم
(زندگی عاشقانه ام شروع شد )