eitaa logo
صالحین تنها مسیر
235 دنبال‌کننده
17هزار عکس
6.8هزار ویدیو
268 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
صالحین تنها مسیر
قسمت(۳۲) #دختربسیجی _فکر کنم با جنس مخالف اینجور رفتار می کنه.  _پس کاش می ذاشتیم توی همون اتاق س
قسمت(۳۳) به حسادتش خندیدم که از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست.  آخرای ساعت کاری بود که آرام بنا به درخواست من به اتاقم اومد و وسط اتاق  منتظر دستور من وایستاد.  به دختر جدی روبه روم که یه دنیا با دختر شاد توی مانیتور فاصله داشت نگاه  کردم و بدون هیچ حرفی پوشه رو به سمتش گرفتم که جلو اومد و با دراز کردن  دستش اونطرف پوشه رو گرفت ولی من پوشه رو رها نکردم و پوشه توی دست  دوتامون بلاتکلیف موند.  با تعجب به صورتم نگاه کرد ولی من از رو نرفتم و به نگاه متعجبش که به نظر  میرسید مردده که پوشه رو رها کنه یا نه خیره شدم .  خواست چیزی بگه که من با رها کردن پوشه مانعش شدم و گفتم:این لیست تمام حقوق و مزایای کارمندا و کارگرا برای شهریور ماه که نیاز به بررسی دقیق دوباره  داره و من امروز تا آخر وقت بهش نیاز دارم.  _شما از من می خواین این رو امروز بهتون تحویل بدم؟  _دقیقا!  _ولی الان وقت اداری تمومه ....  _برای تو تموم نیست! هر زمان که این کار رو تموم کردی میتونی بری _ولی این کار تا شب طول می کشه.  _خب طول بکشه!  _مش باقر می مونه تا من کارم.....  _نه! نمی مونه خودم هر وقت که کارت تموم شد میام و ازت کار رو تحویل میگیرم.  با قیافه ی درهم و خسته از اتاق خارج شد و چند لحظه بعد توی مانیتور  کامپیوتر دیدمش که پوشه رو روی میز کارش کوبوند و پشت میزش نشست.  خوشحال بودم از اینکه تونسته بودم  اذیتش کنم و حالش رو بگیرم و توی دلم به خودم احسنت می گفتم.  قبل رفتنم به خونه به مش باقر سفارش کردم براش ناهار بگیره و بعد به خونه اش  بره.  با رسیدنم به خونه و خوردن ناهار به اتاقم رفتم تا یه مقدار استراحت کنم ولی  همین که چشمام رو بستم چهره ی خسته ی آرام جلوی چشمم اومد و خواب رو  از چشمم گرفت و هر چقدر هم برای خوابیدن و فکر نکردن بهش تلاش کردم بی فایده بود.  مدتی رو با خودم کلنجار رفتم ولی خوابم نبرد و خسته تر از هر زمان به حموم پناه بردم تا با قرار گرفتن زیر دوش آب گرم از فکرش در بیام و ازاحساس پشیمونی برای  کاری که کردم خلاص بشم.
قسمت(۳۴) هوا کم کم رو به تاریکی می رفت که به شرکت رفتم تا کار رو ازش تحویل بگیرم و بهش اجازه بدم به خونه اش بره.  وارد سالن تاریک شرکت شدم و به دنبال کلید برق دستم رو روی دیوار کشیدم.  عجیب بود که نوری از اتاق حسابداری که درش هم باز بود به داخل سالن تاریک نیفتاده بود.  از فضای تاریک شرکت و سکوت بیش از حدش دلشوره گرفتم و با عجله خودم رو  به اتاق حسابداری رسوندم و برقش رو روشن کردم و به آرام که سرش رو روی میز  گذاشته و خوابیده بود خیره شدم که توی خواب چهره اش معصوم و آروم بود،  بدون ذره ای اخم و غرور!  مدتی بالای سرش وایستادم و به چهر ه ی مظلومش توی خواب نگاه کردم یه  جورایی از کارم احساس پشیمانی می کردم و دلم به حالش میسوخت.  برای اینکه بیدارش کنم و نترسونمش به آرومی صداش زدم.  _خانم محمدی!  چشماش رو باز کرد و همونجور خوابالو درست سر جاش نشست .  سمت راست صورتش به خاطر قرار گرفتن روی میز قرمز شده بود و در حالی که مقنعه اش رو مرتب می کرد گفت:چه عجب که آقای رئیس یادشون اومد یکی از  کارمنداش رو اینجا نگه داشته! دیگه داشت باورم می شد که باید شب رو اینجا  بمونم.
قسمت(۳۵) با این حرفش دیگه اثری از دلسوزی چندی وجودم باقی نگذاشت  و در عوض جاش رو باز هم حس لج در آوری و اذیت کردن پر کرد.  چادر ش که رو ی شونه ا ش افتاده بود رو روی سرش مرتب کرد و بعد وایستادن روی پاش، پوشه رو به طرفم گرفت و گفت :این همه چیزش درست بود و هیچ  مشکلی نداشت.  لحنش رو کنایه آمیز کرد و ادامه داد:امیدوارم امشب به دردتون بخوره!  پوشه رو از دستش گرفتم و در حالی که از اتاق خارج می شدم گفتم:الان که به کارم  نمیاد ولی خدا رو چه دیدی شاید یه روز به دردم خورد.  چیزی نگفت و من خوشحال از اینکه حرصش رو درآوردم به اتاقم رفتم تا پوشه رو  بزارم و برگردم.  به محض اینکه وارد اتاق شدم از تو ی سالن با صدای بلند طوری که من بشنوم گفت :آقای رئیس! من دارم میرم خداحافظ!  از لحن آقای رئیس گفتنش حرصی و به قصد اذیت کردنش از اتاق خارج شدم ولی او خیلی سریع از شرکت خارج شده بود خبری ازش نبود و من هم که دیگه اونجا کاری نداشتم از شرکت بیرون زدم.  هوا کاملا تاریک شده و بارون پاییزی هم شدیدتر از هر زمان در حال باریدن بود  که توی ماشینم که داخل حیاط کوچک برج پارک کرده بودم نشستم و به سمت در خروجی حیاط حرکت کردم و در همین حال آرام رو دیدم که از شدت بارون زیر سقف شیروونی اتاق نگهبانی وایستاده بود.
قسمت(۳۶) می دونستم توی اون هوا ما شین گیرش نمیاد و باید مدت زیادی رو به انتظار  آژانس بمونه.  ناخواسته لبخند بدجنسانه ای گوشه ی لبم جا خوش کرد و خواستم از جلوش بگذرم ولی برخلاف خواسته ام بی اراده پام رو روی ترمز گذاشتم و جلوش  وایستادم.  شیشه ی سمت راست رو پایین دادم و با خم شدنم به طرفش گفتم : بیا بالا می رسونمت!  بدون ذره‌ای مخالفت و از خداخواسته در عقب ماشین رو باز کرد و توی ماشین  نشست.  به بی تعا فی و پررویی‌ش لبخند زدم و بعد پرسیدن آدرسش به سمت خونه شون حرکت کردم.  هر دو ساکت بودیم و فضای ماشین رو آهنگ غم گینی که همیشه و بدون دلیل  و هر وقت توی ماشینم نشستم گوش می‌دادم پر کرده بود که با شنیدن  صدای زنگ گوشیش و جواب دادنش به تماس، صدای آهنگ رو کم کردم تا صدای  شخص پشت خط رو بشنوه و خودم کنجکاوانه به مکالمه اش گوش دادم.  صورتش رو حتی از توی آینه  هم نمیتونستم ببینم و فقط صداش رو می  شنیدم که با صدای آرومی به مخاطبش گفت :سلام مامان! من توی راهم تا یه ربع دیگه می رسم. _نه! نگران نباش رئیسم منو می رسونه. _مامان جان چه حرفیه میزنی ؟ مطمعن باش اگه بهش اعتماد نداشتم سوار ماشینش نمی شدم. _باشه! میام خونه باهم حرف می زنیم فعلا خداحافظ.  تماسش رو قطع کرد و رو به من گفت:میدونین مامانم فردا می خواد بیاد شرکت  و شما رو به خاطر ا ینکه منو تا شب نگه داشتین دعوا کنه؟  آینه رو برای اینکه بتونم چهرهاش رو ببینم روش تنظیم کردم و با نگاه کردن به چهر ه ی خندانش گفتم:  یعنی تو از من به مادرت شکایت کردی ؟  _نه!  _پس چی؟  _خودش وقتی دید کارم طول کشیده تا ته ماجرا رو خوند.
قسمت (۳۷) _پس برای فردا خودم رو آماده کنم؟!  جوابی نداد و از شیشه ی کناریش به بیرون خیره شد و من دیگه  حرفی نزدم.  با تصور اینکه مامانش به شرکت بیاد و من رو دعوا کنه لبخند روی لبم اومد و در  سکوت به رانندگیم ادامه دادم.  جلوی در خونه شون ماشین رو پارک کردم و منتظر موندم تا پیاده بشه.  قبل پیاده شدنش بهم نگاه کرد و گفت:با اینکه رسوندن من در برابر بیهوده نگه  داشتنم توی شرکت خیلی ناچیزه ولی بازم ممنون که من رو رسوندین.  به طرفش برگشتم و با ابروهای بالا پریده گفتم:خیلی پررویی!  در مقابل نگاه متعجب و حرصی من با گفتن شب بخیر از ماشین پیاده شد و به  سمت خونه شون رفت.  نگاهم رو از دختر چادری‌ای که این چند روزه حسابی حرصم رو در آورده بود گرفتم و به سرعت به سمت خونه روندم.  اون روزا بدون هدف زندگی می کردم و هر روزم تکرار روز قبلش بود. تنها تفریحم  دورهمیایی بود که هر چند وقت یکبار برگزار می شد و جدیدا هم اذیت کردن آرام به  سرگرمی هام اضافه شده بود.  هر وقت می دیدمش دلم میخواست سر به سرش بزارم و بر خلاف روزا ی اولی که  دیده بودمش، نیش و کنایه هاش رو به جای اینکه عصبیم کنه دوست داشتم و شبا هم تا صبح خوابش رو می دیدم که توی بیابون وایستاده و باد چادرش رو توی هوا تکون می ده.  *صبح پنجشنبه خسته تر از هر روز دیگه ا ی باز هم صبحانه نخورده از خونه بیرون  زدم .  یعنی صبحانه ا ی در کار نبود که بخوام بخورم، مامان هر روز ساعت ۷ برای آوا و بابا  صبحانه آماده‌‌ می‌کرد و من که ساعت ۹ بیدار می شدم خبری از صبحانه نبود و  مامان می گفت این تنبیه آدم تنبله که تا دیر وقت می خوابه! و من هم حق هیچ اعتراضی نداشتم .  با ورودم به شرکت، آقای اکبری جلوم سبز شد و درباره‌ی مشکلی که احتمال می داد توی لیست انبار وجود داره حرف زد.  که ازش خواستم به کارخونه بره و شخصا بررسی کنه ببینه ایراد از کجاست.  بعد اینکه حرفم با اکبری تموم شد خیلی سریع به اتاقم رفتم و ناخواسته پشت کامپیوتر نشستم.  عجیب بود که من نمی خواستم آرام توی شرکت کار کنه ولی به محض ر سیدنم به اتاقم کامپیوتر رو فقط برای دیدن او روشن می کردم.  برای سفارش صبحانه گوشی رو روی گوشم گذاشتم و به ِ آرام توی مانیتور که بر  خلاف دیروز آروم پشت میز کارش نشسته بود چشم دوختم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸سلام بر تو ای خورشیدترین شمس آسمان خدا 🔸سلام بر تو و بر روزی که آفتاب وجودت، هستی را غرق نور خواهد کرد.
52.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 📺مهمتر بودن حفظ نظام جمهوری اسلامی از حفظ جان امام عصر علیه السلام !!!! ❕اخیرا سخنانی از مرحوم امام خمینی مورد بحث و نقد قرار گرفت که ایشان فرموده بودند که اهمیت حفظ نظام از حفظ جان امام عصر ع هم بیشتر است , ما در کلیپ فوق در جهت تبیین و توضیح این سخنان , نکات مفیدی ارائه داده ایم و از بیان مرحوم امام خمینی رفع شبهه کرده ایم !!!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥فَلَمْ يَنْتَفِعُوا بِمَا أَدْرَکُوا مِنْ طَلِبَتِهِمْ، وَ لاَ بِمَا قَضَوْا مِنْ وَطَرِهِمْ... 🌗پس نه از آنچه آرزو مى كردند و بدان رسيدند سودى بردند، و نه از آنچه حاجت خويش بدان روا كردند بهره اى به دست آوردند، من، شما و خود را از اين گونه غفلت زدگى مى ترسانم ✍آرى! آن ها اموال و مقامات قصرهاى پرشکوه و باغ هاى پرطراوت و خادمان و چاکرانى براى خود فراهم ساختند; به گمان اين که، ساليان دراز از آن بهره مى گيرند; اما در برابر توفان حوادث، همچون يک پر کاه از جا کنده شدند و به نقطه دوردستى پرتاب گشتند و در زير خاک هاى سرد آرميدند. 📘خطبه 153