صالحین تنها مسیر
قسمت(۳۲) #دختربسیجی _فکر کنم با جنس مخالف اینجور رفتار می کنه. _پس کاش می ذاشتیم توی همون اتاق س
قسمت(۳۳)
#دختربسیجی
به حسادتش خندیدم که از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست.
آخرای ساعت کاری بود که آرام بنا به درخواست من به اتاقم اومد و وسط اتاق
منتظر دستور من وایستاد.
به دختر جدی روبه روم که یه دنیا با دختر شاد توی مانیتور فاصله داشت نگاه
کردم و بدون هیچ حرفی پوشه رو به سمتش گرفتم که جلو اومد و با دراز کردن
دستش اونطرف پوشه رو گرفت ولی من پوشه رو رها نکردم و پوشه توی دست
دوتامون بلاتکلیف موند.
با تعجب به صورتم نگاه کرد ولی من از رو نرفتم و به نگاه متعجبش که به نظر
میرسید مردده که پوشه رو رها کنه یا نه خیره شدم .
خواست چیزی بگه که من با رها کردن پوشه مانعش شدم و گفتم:این لیست تمام
حقوق و مزایای کارمندا و کارگرا برای شهریور ماه که نیاز به بررسی دقیق دوباره
داره و من امروز تا آخر وقت بهش نیاز دارم.
_شما از من می خواین این رو امروز بهتون تحویل بدم؟
_دقیقا!
_ولی الان وقت اداری تمومه ....
_برای تو تموم نیست! هر زمان که این کار رو تموم کردی میتونی بری
_ولی این کار تا شب طول می کشه.
_خب طول بکشه!
_مش باقر می مونه تا من کارم.....
_نه! نمی مونه خودم هر وقت که کارت تموم شد میام و ازت کار رو تحویل میگیرم.
با قیافه ی درهم و خسته از اتاق خارج شد و چند لحظه بعد توی مانیتور
کامپیوتر دیدمش که پوشه رو روی میز کارش کوبوند و پشت میزش نشست.
خوشحال بودم از اینکه تونسته بودم
اذیتش کنم و حالش رو بگیرم و توی دلم به خودم احسنت می گفتم.
قبل رفتنم به خونه به مش باقر سفارش کردم براش ناهار بگیره و بعد به خونه اش
بره.
با رسیدنم به خونه و خوردن ناهار به اتاقم رفتم تا یه مقدار استراحت کنم ولی
همین که چشمام رو بستم چهره ی خسته ی آرام جلوی چشمم اومد و خواب رو
از چشمم گرفت و هر چقدر هم برای خوابیدن و فکر نکردن بهش تلاش کردم بی فایده بود.
مدتی رو با خودم کلنجار رفتم ولی خوابم نبرد و خسته تر از هر زمان به حموم پناه
بردم تا با قرار گرفتن زیر دوش آب گرم از فکرش در بیام و ازاحساس پشیمونی برای
کاری که کردم خلاص بشم.
قسمت(۳۴)
#دختربسیجی
هوا کم کم رو به تاریکی می رفت که به شرکت رفتم تا کار رو ازش تحویل بگیرم
و بهش اجازه بدم به خونه اش بره.
وارد سالن تاریک شرکت شدم و به دنبال کلید برق دستم رو روی دیوار کشیدم.
عجیب بود که نوری از اتاق حسابداری که درش هم باز بود به داخل سالن تاریک نیفتاده بود.
از فضای تاریک شرکت و سکوت بیش از حدش دلشوره گرفتم و با عجله خودم رو
به اتاق حسابداری رسوندم و برقش رو روشن کردم و به آرام که سرش رو روی میز
گذاشته و خوابیده بود خیره شدم که توی خواب چهره اش معصوم و آروم بود،
بدون ذره ای اخم و غرور!
مدتی بالای سرش وایستادم و به چهر ه ی مظلومش توی خواب نگاه کردم یه
جورایی از کارم احساس پشیمانی می کردم و دلم به حالش میسوخت.
برای اینکه بیدارش کنم و نترسونمش به آرومی صداش زدم.
_خانم محمدی!
چشماش رو باز کرد و همونجور خوابالو درست سر جاش نشست .
سمت راست صورتش به خاطر قرار گرفتن روی میز قرمز شده بود و در حالی که
مقنعه اش رو مرتب می کرد گفت:چه عجب که آقای رئیس یادشون اومد یکی از
کارمنداش رو اینجا نگه داشته! دیگه داشت باورم می شد که باید شب رو اینجا
بمونم.
قسمت(۳۵)
#دختربسیجی
با این حرفش دیگه اثری از دلسوزی چندی وجودم باقی نگذاشت
و در عوض جاش رو باز هم حس لج در آوری و اذیت کردن پر کرد.
چادر ش که رو ی شونه ا ش افتاده بود رو روی سرش مرتب کرد و بعد وایستادن روی پاش، پوشه رو به طرفم گرفت و گفت :این همه چیزش درست بود و هیچ
مشکلی نداشت.
لحنش رو کنایه آمیز کرد و ادامه داد:امیدوارم امشب به دردتون بخوره!
پوشه رو از دستش گرفتم و در حالی که از اتاق خارج می شدم گفتم:الان که به کارم
نمیاد ولی خدا رو چه دیدی شاید یه روز به دردم خورد.
چیزی نگفت و من خوشحال از اینکه حرصش رو درآوردم به اتاقم رفتم تا پوشه رو
بزارم و برگردم.
به محض اینکه وارد اتاق شدم از تو ی سالن با صدای بلند طوری که من بشنوم
گفت :آقای رئیس! من دارم میرم خداحافظ!
از لحن آقای رئیس گفتنش حرصی و به قصد اذیت کردنش از اتاق خارج شدم ولی او خیلی سریع از شرکت خارج شده بود خبری ازش نبود و من هم که دیگه اونجا
کاری نداشتم از شرکت بیرون زدم.
هوا کاملا تاریک شده و بارون پاییزی هم شدیدتر از هر زمان در حال باریدن بود
که توی ماشینم که داخل حیاط کوچک برج پارک کرده بودم نشستم و به سمت
در خروجی حیاط حرکت کردم و در همین حال آرام رو دیدم که از شدت بارون زیر
سقف شیروونی اتاق نگهبانی وایستاده بود.
قسمت(۳۶)
#دختربسیجی
می دونستم توی اون هوا ما شین گیرش نمیاد و باید مدت زیادی رو به انتظار
آژانس بمونه.
ناخواسته لبخند بدجنسانه ای گوشه ی لبم جا خوش کرد و خواستم از جلوش
بگذرم ولی برخلاف خواسته ام بی اراده پام رو روی ترمز گذاشتم و جلوش
وایستادم.
شیشه ی سمت راست رو پایین دادم و با خم شدنم به طرفش گفتم : بیا بالا می رسونمت!
بدون ذرهای مخالفت و از خداخواسته در عقب ماشین رو باز کرد و توی ماشین
نشست.
به بی تعا فی و پرروییش لبخند زدم و بعد پرسیدن آدرسش به سمت خونه
شون حرکت کردم.
هر دو ساکت بودیم و فضای ماشین رو آهنگ غم گینی که همیشه و بدون دلیل
و هر وقت توی ماشینم نشستم گوش میدادم پر کرده بود که با شنیدن
صدای زنگ گوشیش و جواب دادنش به تماس، صدای آهنگ رو کم کردم تا صدای
شخص پشت خط رو بشنوه و خودم کنجکاوانه به مکالمه اش گوش دادم.
صورتش رو حتی از توی آینه هم نمیتونستم ببینم و فقط صداش رو می
شنیدم که با صدای آرومی به مخاطبش گفت :سلام مامان! من توی راهم تا یه ربع
دیگه می رسم.
_نه! نگران نباش رئیسم منو می رسونه.
_مامان جان چه حرفیه میزنی ؟ مطمعن باش اگه بهش اعتماد نداشتم سوار ماشینش نمی شدم.
_باشه! میام خونه باهم حرف می زنیم فعلا خداحافظ.
تماسش رو قطع کرد و رو به من گفت:میدونین مامانم فردا می خواد بیاد شرکت
و شما رو به خاطر ا ینکه منو تا شب نگه داشتین دعوا کنه؟
آینه رو برای اینکه بتونم چهرهاش رو ببینم روش تنظیم کردم و با نگاه کردن به
چهر ه ی خندانش گفتم:
یعنی تو از من به مادرت شکایت کردی ؟
_نه!
_پس چی؟
_خودش وقتی دید کارم طول کشیده تا ته ماجرا رو خوند.
قسمت (۳۷)
#دختربسیجی
_پس برای فردا خودم رو آماده کنم؟!
جوابی نداد و از شیشه ی کناریش به بیرون خیره شد و من دیگه حرفی نزدم.
با تصور اینکه مامانش به شرکت بیاد و من رو دعوا کنه لبخند روی لبم اومد و در
سکوت به رانندگیم ادامه دادم.
جلوی در خونه شون ماشین رو پارک کردم و منتظر موندم تا پیاده بشه.
قبل پیاده شدنش بهم نگاه کرد و گفت:با اینکه رسوندن من در برابر بیهوده نگه
داشتنم توی شرکت خیلی ناچیزه ولی بازم ممنون که من رو رسوندین.
به طرفش برگشتم و با ابروهای بالا پریده گفتم:خیلی پررویی!
در مقابل نگاه متعجب و حرصی من با گفتن شب بخیر از ماشین پیاده شد و به
سمت خونه شون رفت.
نگاهم رو از دختر چادریای که این چند روزه حسابی حرصم رو در آورده بود گرفتم
و به سرعت به سمت خونه روندم.
اون روزا بدون هدف زندگی می کردم و هر روزم تکرار روز قبلش بود. تنها تفریحم
دورهمیایی بود که هر چند وقت یکبار برگزار می شد و جدیدا هم اذیت کردن آرام به
سرگرمی هام اضافه شده بود.
هر وقت می دیدمش دلم میخواست سر به سرش بزارم و بر خلاف روزا ی اولی که
دیده بودمش، نیش و کنایه هاش رو به جای اینکه عصبیم کنه دوست داشتم و
شبا هم تا صبح خوابش رو می دیدم که توی بیابون وایستاده و باد چادرش رو توی هوا تکون می ده.
*صبح پنجشنبه خسته تر از هر روز دیگه ا ی باز هم صبحانه نخورده از خونه بیرون
زدم .
یعنی صبحانه ا ی در کار نبود که بخوام بخورم، مامان هر روز ساعت ۷ برای آوا و بابا
صبحانه آماده میکرد و من که ساعت ۹ بیدار می شدم خبری از صبحانه نبود و
مامان می گفت این تنبیه آدم تنبله که تا دیر وقت می خوابه! و من هم حق هیچ
اعتراضی نداشتم .
با ورودم به شرکت، آقای اکبری جلوم سبز شد و دربارهی مشکلی که احتمال می داد توی لیست انبار وجود داره حرف زد.
که ازش خواستم به کارخونه بره و شخصا بررسی کنه ببینه ایراد از کجاست.
بعد اینکه حرفم با اکبری تموم شد خیلی سریع به اتاقم رفتم و ناخواسته
پشت کامپیوتر نشستم.
عجیب بود که من نمی خواستم آرام توی شرکت کار کنه ولی به محض ر سیدنم
به اتاقم کامپیوتر رو فقط برای دیدن او روشن می کردم.
برای سفارش صبحانه گوشی رو روی گوشم گذاشتم و به
ِ
آرام توی مانیتور که بر
خلاف دیروز آروم پشت میز کارش نشسته بود چشم دوختم.
#سلام_امام_زمانم
🔸سلام بر تو ای خورشیدترین شمس آسمان خدا
🔸سلام بر تو و بر روزی که آفتاب وجودت، هستی را غرق نور خواهد کرد.
52.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
📺مهمتر بودن حفظ نظام جمهوری اسلامی از حفظ جان امام عصر علیه السلام !!!!
❕اخیرا سخنانی از مرحوم امام خمینی مورد بحث و نقد قرار گرفت که ایشان فرموده بودند که اهمیت حفظ نظام از حفظ جان امام عصر ع هم بیشتر است , ما در کلیپ فوق در جهت تبیین و توضیح این سخنان , نکات مفیدی ارائه داده ایم و از بیان مرحوم امام خمینی رفع شبهه کرده ایم !!!!
#وصف_گمراهان_و_غافلان
#نهج_البلاغه
💥فَلَمْ يَنْتَفِعُوا بِمَا أَدْرَکُوا مِنْ طَلِبَتِهِمْ، وَ لاَ بِمَا قَضَوْا مِنْ وَطَرِهِمْ...
🌗پس نه از آنچه آرزو مى كردند و بدان رسيدند سودى بردند، و نه از آنچه حاجت خويش بدان روا كردند بهره اى به دست آوردند، من، شما و خود را از اين گونه غفلت زدگى مى ترسانم
✍آرى! آن ها اموال و مقامات قصرهاى پرشکوه و باغ هاى پرطراوت و خادمان و چاکرانى براى خود فراهم ساختند; به گمان اين که، ساليان دراز از آن بهره مى گيرند; اما در برابر توفان حوادث، همچون يک پر کاه از جا کنده شدند و به نقطه دوردستى پرتاب گشتند و در زير خاک هاى سرد آرميدند.
📘خطبه 153