9.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
میخوای در زندگیات یه جهش اتفاق بیفته؟
(لحظهی این جهش، لحظهی باشکوهیه که تمام فسادهای عمرت رو جبران میکنه.)
صالحین تنها مسیر
قسمت (۲۳۰) #دختربسیجی نه! نه!... خیلی یهویی از جلومون در اومد و گفت میخواد با آرام حرف بزنه ولی آر
بهار نارنج:
قسمت (۲۳۱)
#دختربسیجی
برای شنیدن صدای آرزو که انگار حرف دل من رو زده بود گوشام رو تیز کردم که پرسید : خب! حالا چی شد که نظرت عوض شد و بهشون جواب رد دادی؟
آرام: همین پرهام که نمی دونم چرا می خو ای در موردش بدونی بهم گفت که
سروش به آلمان رفته و حالا حالا هم بر نمی گرده!
آرزو : او از کجا می دونست که تو چرا میخوای به خاستگارت جواب بدی ؟
اصلا مگه تو باهاش در ارتباطی؟!
آرام :وای آرزو چقدر سئوال می پرسی؟! امروز قبل اینکه حاج صادق و اینا بیان با
یه شماره ی ناشناس زنگ زد و من هم که نمی دونستم کیه جوابش رو دادم و
دیدم از همه چی خبر داره وقتی هم که ازش پرسیدم از کجا میدونه گفت از
سایه شنیده!
آرزو : سایه دیگه کیه ؟
آرام با کلافگی بیش از حد سرش غر زد : آرزو باور کن اصلا حوصله ندارم به تو
جواب پس بدم تا همین جاش هم اشتباه کردم که گفتم حالا هم اگه ناراحت نمیشی برو بیرون میخوام بخوابم.
آرزو دیگه چیزی نپرسید و از سر و صداهایی که می شنیدم فهمیدم بعد قطع
کردن تماس از اتاق خارج شده و چند دقیقه ای طول کشید تا اینکه به من
گفت : خودتون که همه چیز رو شنیدین پس دیگه لازم نیست من چیزی بگم!
من رو باش فکر کردم آرام به خاطر داداش محمد می خواد به پسر حاج صادق
جواب بده!
خدا رو شکر امشب داداش محمد اینجا نبود...
_یعنی محمد حسین هنوز چیزی در این مورد نمیدونه؟!
_نه! داداش محمد و خانمش رفتن شهرستان و قراره تا آخر هفته اونجا بمونن و کسی هم چیزی بهش نگفته!
توی ذهنم روزها رو مرور کردم و وقتی دیدم پس فردا آخر هفته است و من فقط یک روز فرصت دارم از نبود محمد حسین استفاده کنم گفتم: من فردا رأس ساعت
ده جلوی در خونتونم تا با آرام حرف بزنم.
_باشه! فقط یه چیزی ؟
_چی؟!
_شما می دونی سایه کیه؟!
_لازم نیست تو در موردش بدونی! فعلا خداحافظ.
قبل اینکه بخواد چیزی بگه تماس رو قطع کردم و از ماشین پیاده شدم.
کش و قو سی به بدنم دادم و روی کاپوت ماشین نشستم و ساعتها به این فکر
کردم که فردا قراره آرام رو ببینم و بارها حرفهایی که می خواستم بزنم رو توی ذهنم
مرور کردم.
بهار نارنج:
قسمت(۲۳۲)
#دختربسیجی
دسته ی گل رز قرمز که با یه روبان قرمز به قشنگی تزئین شده بود رو توی
دستم جابه جا و برای زدن زنگ در خونه دستم رو دراز کردم که در باشدت باز شد
و با محمد حسین رخ به رخ شدم.
به چهر ه ی قرمز و عصبی محمدحسین نگاه کردم و قبل اینکه دهن باز کنم و چیزی بگم با عصبانیت یقه ام رو گرفت و از بین دندوناش غرید: همه چی زیر سر
توی عوضیه!
سعی برای جدا کردن دستاش از یقه ام نکردم و او من رو به داخل حیاط
کشوند و وقتی توی حیاط قرار گرفتیم در رو با پاش محکم به هم زد و گفت :
دیگه چی از جونمون می خوای ؟ چرا گورت رو گم نمی کنی ؟
هما خانم که از صدای در به داخل حیاط اومده بود با دیدن من و محمدحسین که
یقه ی من رو محکم گرفته بود و به دیوار پشت سرم و کنار در فشارم می داد، با
نگرانی گفت : اینجا چه خبره؟!
محمد حسین محکم تر به دیوار فشارم داد و رو به مادرش گفت : آبرو ریزی
دیشب به خاطر این بی ناموسه.....
آقای محمدی که نمی دونم کی به حیاط اومده بود بهمون نزدیک شد و رو به
محمدحسین گفت : محمدحسین! من کی بهت یاد دادم که یقه بگیری؟!
محمدحسین با عصبانیت داد زد:شما یاد ندادی ولی زمونه یاد داد! همون زمونه ا ی که نامردی رو به این نامرد یاد داده....
محمدحسین با گفتن این حرف به سمت خودش کشوندم و محکم به دیوار کوبوندم
و دستش برای خوابیدن روی صورتم بالا رفت که با صدای داد آرام که داد زد : بسه!
همون بالا موند .
هیکل محمدحسین جلوی دید من رو گرفته بود و نمی ذاشت ببینمش ولی صدای تپش شدید قلبم رو احساس می کردم که از احساس نزدیک بودنش بهم و
شنیدن صداش با بی قراری توی جاش بی قراری میکرد .
محمد حسین رو به آرام توپید : کی به تو گفت بیای بیرون؟! برو توی خونه....
آرام :برم توی خونه که چی بشه؟
محمد حسین که یقه ام رو رها کرده بود ازم فاصله گرفت و من تونستم آرام رو
ببینم که روی پله ی سومی وایستاده بود و به ما نگاه می کرد.
من به چشمای نگرانش زل زده بودم سعی داشتم دلتنگی این چند وقته رو هر
چند اندک از بین ببرم ولی هر چه بیشتر توی چشماش می گشتم کمتر گرمی
روزهای باد برده رو میدیدم و دلتنگ تر از قبل به دنبال ذر های آرامش توی
چشماش نگاه می کردم.
بهار نارنج:
قسمت(۲۳۳)
#دختربسیجی
محمدحسین بهش نزدیک شد و سرش داد زد : اینجا باشی که چی بشه؟ که این نامرد باز هم زیر سرت بشینه و خامت کنه و بعد یه مدت بگه دیگه نمیخوادت؟!
آره آرام؟! تو این رو می خوای؟!
تو می خوای باز هم باهاش ادامه بدی؟!
آرام داد زد: نه!.....
با نگرانی بهش خیره شدم که دستش رو به نرده ی کنار پله گرفت و محمدحسین
گفت : آرام حتی یه لحظه هم فکر نکن که من بزارم باهاش حتی تا دم در بری و
بخوای دوباره باهاش ازدواج کنی.....
آرام نگاه سردش رو به من دوخت و گفت : من حتی یک درصد هم به ازدواج
دوباره باهاش فکر نمی کنم!
البته نه به خاطر خودم و شما بلکه به خاطر خودش!
با این حرفش دو قدم به سمتش برداشتم و خواستم چیزی بگم که دستش رو به
نشانه ی سکوت بالا برد و رو به محمدحسین ادامه داد: داداش! شما تا حالا هر چی خواستین در موردش گفتین و من چیزی نگفتم ولی باید بدونین همه ی
مشکلاتی که برای شرکت پیش اومد و زندانی شدن و از همه بدتر سکته ی
باباش به خاطر وجود من توی زندگیش بوده.
من می دونستم این مشکلا و ناراحتیا زمانی از بین میرن که من توی زندگیش
نباشم!
برای همین تصمیم گرفتم که خودم همه چی رو تموم کنم .
اونشب من به اون کافی شاپ رفتم تا بهش بگم نمیخوامش و دیگه نمی تونم
باهاش ادامه بدم!
من خودم می خواستم که از زندگیش بیرون برم ولی قبل اینکه من چیزی بگم او
حرف دل من رو زد و من رو راحت کرد.
حتی اگه او هم چیزی نمی گفت باز هم کارمون به جدایی میکشید چون من
اینجور میخواستم.
گوشام از چیزی که می شنیدم صوت کشید و محمدحسین رو به آرام پرسید:تو می فهمی چی داری میگی ؟ آخه وجود تو چه ربطی به ورشکستگی شرکت
و سکته ی باباش داره؟!
آرام جوابش رو داد: پسر بزرگترین خریدار شرکت یه دیوونه است که از اذیت
کردن من لذت میبرد و گفته بود اگه من توی زندگی آراد باشم زندگیش رو جهنم
می کنه!
یه روز بعد سکته زدن آقاجون سر راهم سبز شد و بهم گفت به خاطر منه که آقای
جاوید داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه و اگه میخوام زنده ببینمش باید از
آراد جدا بشم وگرنه من مقصر مرگ......
آرام که حالا به گریه افتاده بود یه پله پایین تر اومد و رو به محمدحسین ادامه داد :
شما اگه جای ما بودی چیکار میکردی داداش؟!
من خودم خواستم که از زندگیش برم بیرون و حالا هم خیالتون راحت باشه که خیال برگشتن ندارم!
البته نه به خاطر شما یا خودم بلکه به خاطر خانواده ی آقای جاوید!
بهار نارنج:
قسمت (۲۳۴)
#دختربسیجی
یک بار وجود من توی زندگیشون براشون چیزی جز ناراحتی نداشت و حالا هم نمی خوام با برگشتنم دوباره اون ناراحتیا رو به زندگیشون برگردونم و ارامششون رو به
هم بزنم!
دیگه نمیخوام آقاجون رو با اون حال روی تخت بیمارستان ببینم!
برگشتن من چیزی جز ناراحتی براشون نداره!
ازدواج ما از اولش هم اشتباه بود داداش!
البته نه به اون دلیل که شما میگفتی او از جنس ما نیست!
مات و مبهوت مونده بودم و با تعجب به حرفای آرام گوش میدادم تا اینکه آرام
بعد تموم شدن حرفش بهم پشت کرد و به قصد ورود به خونه دو پله بالا تر رفت که
صداش زدم:
_آرام...... !
بدون اینکه برگرده سر جاش وایستاد و من بهش نزدیک شدم و گفتم : تو چطور
میتونی بگی برای ما ناراحتی به وجود آوردی و ارامششون رو به هم زدی در
صورتی که خودت هم میدونی با وجود تو آرامش به زندگیمون برگردونده شد!
تو میدونی از وقتی که رفتی چی به ما گذشته و این حرفا رو میزنی؟ تو میدونی همه منتظر برگشتن توئن و میگی و بر نمی گردی ؟
تو داری میگی به خاطر خانواد ه ام بر نمیگردی در صورتی که همین خانواده
از زمان رفتنت لبخند به لبشون نیومده و هر بار که به خونه میرم یا با تلفن حرف میزنم کنجکاو نگاهم می کنن که بفهمن تونستم تو رو بهشون برگردونم یا نه!
اونوقت تو با بیرحمی میگی بر نمی گردی و خودت رو مقصر همه چی میدونی ؟
دادا ش محمد حق داره یقه ی من رو بگیره چون من تنها کسی هستم با بیفکریم همه چی رو خراب کردم و بیشتر از همه خودم زجر کشیدم!
من بودم که با بی فکری و سهل انگاری پایین اون قرداد لعنتی رو امضا کردم.
رو به آقای محمدی که در سکوت به حرفامون گوش می داد ادامه دادم : آقاجون من
امروز اومدم اینجا تا دخترتون رو برای دومین بار ازتون خاستگاری کنم لطفا بهم
فرصت خوشبخت شدن رو بدین!
با تموم شدن حرفم آرام به سمت در خونه پا تند کرد و محمد حسین هم با عصبانیت از حیاط بیرون زد.
به آقای محمدی نزدیک شدم و گفتم : آقاجون نمی خواین جوابم رو بدین ؟
_قبلا هم بهت گفتم اونی که باید راضی باشه و بخواد آرامه!
در حالی که به سمت در حیاط عقب عقب میرفتم گفتم : باشه! پس من جلو ی
در منتظر می مونم تا جوابم رو بگیرم!
با گفتن این حرف روی پام به سمت در حیاط چرخیدم و از حیاط خارج شدم.
دو ساعتی می شد که جلوی در حیاط نشسته بودم تا اینکه آرزو که تازه از
آموزشگاه اومده بود بالای سرم وایستاد و با تعجب پرسید : آقا آراد چرا اینجا
نشستین؟
سرم رو بالا گرفتم و با اخم پرسیدم: مگه تو نگفتی محمد حسین تا فردا نمیاد؟
بهار نارنج:
قسمت(۲۳۵)
#دختربسیجی
_چرا خب!
_پس اینجا چیکار می کرد؟
_مگه اینجا بود؟
جوابش رو ندادم و او که دید من سکوت کردم خواست وارد حیاط بشه که با دیدن
گلای رز افتاده جلوی در روی زانوش نشست و بعد اینکه گلا رو مرتب توی
دستش گرفت برخاست و گفت : وای این گلا چقدر قشنگن!
پوزخندی گوشه ی لبم نشست و او ادامه داد : آرام عاشق رز قرمزه!
با گفتن این حرف وارد حیاط شد و در رو پشت سرش بست.
هوا کاملا تاریک شده بود و من هنوز هم منتظر و بی توجه به نگاه خیر ه ی
همسایه ها و عابرین جلوی در حیاط قدم میزدم که آرزو از لا ی در نیمه باز
صدام زد.
به سمتش رفتم که یه سینی حاوی یه ساندویچ گنده و بطری آب رو جلوم گرفت
و گفت : از صبح که چیز ی نخوردین این رو مامان داد و گفت براتون بیارم.
_ممنون ولی من گرسنه نیستم!
_لطفا برش دارین، توش کتلته! خیلی خوشمزه است نخورین ضرر کردین!
نگران نباشین آرام چیزی نمیفهمه!
با لبخند ساندویچ رو برداشتم و گفتم : آرام چی ؟ چیزی خورده؟
_مامان به زور چند لقمه ا ی به خوردش داد! الان هم طبقه ی بالاست!
این مدت رو همه اش خونه ی امیرحسین و توی همون اتاقی که سفره ی
عقدتون چیده بود سر کرده!
_باشه!.... از طرف من از مادر جون بابت شام تشکر کن.
_چشم! راستی من درست گفتم و داداش محمد قرار بوده تا فردا شهرستان بمونه
ولی مثل اینکه پسره همون دیشب بهش زنگ زده و گفته که آرام بهش جواب رد
داده و او هم همون دیشب بی خبر راه افتاده و اومده.
حالا مگه چی شد؟
_هیچی! برو تو! دیر وقته.... شب بخیر!
_شب شما هم بخیر!
با رفتن آرزو تازه یادم اومد که چقدر گرسنه ام و درد معده ام شروع شده.
همون پشت در نشستم و با ولع ساندویچ کتلتی که واقعا خوشمزه شده بود رو
خوردم.
#حضرت_علی_اکبر_ع_مدح
در رزم و شجاعت، شده هم کسوتِ عباس
یک عُمــر نَفَــس میزَدِه در خـدمتِ عباس
با رؤیـــتِ ایــــن مـــــاه، که ماننـــد نـدارد
لشکر همه گفتنـــــد که "یا حضـــرتِ عبّاس! "
#مهران_قربانی
36.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 آیین تعویض پرچم مسجد مقدس جمکران در آستانه نیمه شعبان