صالحین تنها مسیر
ناحلہ قسمت_هفتاد امروز چهارمین روزی بود که بابا تو بخش مراقبت های ویژه بستری شده بود و همینجوری
ناحلہ
قسمت_هفتاد_و_یک
انگار یه پارچ آب یخ ریختن روم
چی؟
بابای محمد مرد؟؟؟
شوک بدی بهم وارد شده بود
دمخونشونک رسیدیم کرایه ماشینو دادم و پیاده شدم
چقدر شلوغ شده بود
به پارچه های سیاهی که روی دیوار نصب شده بود نگاه کردم
وای مگه میشه؟
منکه چند روز پیش دیده بودم باباشو سالمبود
یه نیرویی نمیزاشت برم تو
روح الله و علی دم دروایستاده بودن
صدای قرآن بلند بود
نتونستم اشکام روکنترل کنم
جلوتررفتم به عکسا وپارچه مشکی ها خیره شدمکروح الله گف
+بفرمایید
سرم رو تکون دادم و وارد شدم
وای خدایا
مگه میشه یه آدم انقدر زود بمیره
اونم آدم سالم؟
با گوشه ی چادرم اشکم رو پاک کردم و کفشمو در اوردم ورفتم داخل
چشم هام به ریحانه خورد که داد میزدو گریه میکرد
عه عه عه من چرا باورم نمیشد؟
رفتم سمتش
بغلش کردم وبهش تسلیت گفتم ک گفت
+دیدی فاطمه؟
دیدی چیشد؟
بابام رفت فاطمه
فاطمه دیدی یتیمشدم؟
در جوابش فقط اشک ریختم و چیزی نگفتم
زنداداشش هم گریه میکرد اونمبغل کردم و تسلیت گفتم
یه گوشه نزدیک ریحانه نشستم
محمدروندیده بودم
دلمشور میزد براش
اون چی به سرش اومده؟
چشمم خورد به چفیه باباش که هنوز رو طاقچه بودجای خالیش بود ولی خودش نه
اذیت شدم خیلی حالم بد شده بود
من که دوبار دیده بودم اون مرد نازنین رو انقدر حالم بد شد! بچه هاش چه حالی داشتن واقعا؟
یه خانوم که نمیشناختمش اومد و جلوم چایی گذاشت
چشم هام به ریحانه بود که بلند بلند گریه میکرد و فریاد میکشید
یه چند دقیقه که گذشت روح الله یا الله گفت و اومد تو و به ریحانه گفت پاشیمبریم مسجد
رو کرد سمت من
حس کردم میخاد چیزی بگه که پشیمون شد ورفت
ریحانه رو بلند کردم و راهی مسجدی شدیم که با خونشون زیاد فاصله نداشت
تو مسجد نشسته بودیم که ریحانه با گریه گفت:
+وای کیفم!جا گذاشتمش خونه
اشک رو صورتم رو با دستمال خشک کردم و گفتم
_کیفت رو میخای چیکار؟
+باید کارت بدم به روح الله
_آهان. میخای من برم بیارم برات؟
+نه به سلما میگم زحمتت میشه
_نه زحمتی نیست. میارم برات
اینو گفتم و خواستم پاشم که ریحانه به بغل دستیش اشاره زد و گفت
+کیان جون کاش به داداشت میگفتی بره دنبال محمد هنوز سر خاکه
تا اسمش اومد گوشم تیز شد
بیچاره
بهش حق میدادم غم بزرگی بود
به ریحانه نگاه کردم که یه کلید سمتم دراز کرد
+بیا این کلید خونس
کیفم هم تو اتاقم پشت کتاباس
ازش گرفتمو از مسجد رفتم بیرون
تو گوشیم به خودم نگاه کردم و راه افتادم سمت خونشون
بعداز پنج دقیقه رسیدم دم خونشون
کلید انداختم ودر رو باز کردم
به خیال این کسی خونه نیست در اتاق ریحانه رو باز کردم
خواستم برم تو که دیدم یکی تو اتاق زیر پتو دراز کشیده
تو این گرما پتو چی میگه
یه سرفه کردم تا طرف به خودش بیاد و بفهمم کیه
ولی از جاش تکون هم نخورد
با صدای بلند تر گفتم
+ببخشید
دیدم بازم کسی جواب نداد
حدس زدم شاید خواب باشه
برای همین بیخیالش شدم و رفتم سمت کتابای ریحانه
دست دراز کردم که کیفشو بردارم
به محض اینکه کیف رو برداشتم خواستم برم بیرون که صدایی ک شنیدممانع شد
اول ترسیدم
بعد که دقت کردم فهمیدم صدای محمده
کابوس میدید؟
ریحانه ک گفته بود هنوز سر خاکه؟
خواستم نزدیکش شم
حدس زدم حالش بده که با وجود این گرمارفته زیر پتو
ولی ترسیدم دوباره شر به پا کنه،داد و بیداد کنه آبرومو ببره بگه بهم نزدیک نشو
ایستادم و نگاهش میکردم که یهو دیدم تو جاش میلرزه
کیف روانداختم ورفتم سمتش
پتو رو از قسمت پاش از روش کشیدم
خیلی احتیاط کردم از دور این کار رو انجام بدم و دستم بهش نخوره که چیزی بگه
آروم پتو رو دادم کنار که دیدم خیسه خیسه
انگار یکی روش آب ریخته! استرس داشتم .ترسیدم حالش بدشده باشه و دوباره به قلبش فشار اومده باشه
ولی اگه میخاستم هم نمیتونستم کاری کنم
دیدم تلفنم زنگ میخوره
مامان بود
تلفن و جواب دادم و
_الو سلام مامان
+سلام مادر من سر خیابونم بیا دیگه
_بیا خونشون بابای ریحانه فوت شده
من خونشونم الان
حال داداشش خیلی بده مامان
بیا کمک کن من نمیدونم چیکار کنم
اگه چیزی هم داری با خودت بیار
خیلی آروم حرف میزدم نمیدونستم میشنیدیا نه
ولی این و گفتمو تلفن رو قطع کردم و خودم رفتم تو آشپزخونه
نفهمیدم چنددقیقه گذشت که مامان اومد تو خونه و داد زد
+فاطمه!فاطمهه
با عجله رفتم تو حیاط و دستم رو گذاشتم رو بینیم
_هیس مامان بیا بالا
+کسی خونه نیست
_نه بیا حالا برات تعریف میکنم
+بگو چیشده
میدونستم اگه نگم دست از سرم بر نمیداره
_اومدم کیف ریحانه رو براش ببرم
خودشون مسجدن که دیدم یکی اینجا افتاده
داداش ریحانس
مامان حالش بده بیا داخل دیگه چرا استخاره میکنی؟
مثلا پرستاری ها
ملتمسانه گفتم
+خواهش میکنم
ناحلہ
قسمت_هفتاد_و_دو
اینو ک گفتم رفت از حیاط بیرون و گفت
+یک دقیقه صبر کن. الان میام
منتظر شدم تا برگرده
ایستاده بودم که دیدم با کیفش داره میاد تو
اتاق ریحانه رو بهش نشون دادم و خودم گوشیمو گرفتم و زنگ زدم به ریحانه که بیاد اینجا
از استرس تمام تنم میلرزید
چیزی هم نمیتونستم بگم
اگه گریه هم میکردم مامان میفهمید
سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم و جلوی اشکام رو بگیرم
به تن بی جون محمد خیره شدم
مامان دست گذاشت رو پیشونیش و
+وای خیلی داغه !
تب داره
اینو گفتو کیفشو باز کرد که دستشو کشیدم عقب
دستمو گذاشتم رو کیفشو با نگرانی گفتم:
_مامان صبر کن ریحانه بیاد بعد
مامان با این حرفم دستمو پرت کرد و گفت
+تا اون بیاد این تشنج میکنه میمیره
از اون موقع که تو رو بستری کردیم داروهات تو کیفم مونده
چندتا تب بر و تقویتی
سوییچ ماشینشو پرت کرد سمتم و ادامه داد
یه سرم تو صندوق عقب هست برو بیارش
چادرمو در اوردم و رفتم سمت ماشین
یه کیف خیلی بزرگ بود که همیشه توش دارو بود
از استرس سرم به اون گنده ای به چشمام نخورد
ناچار کیفو برداشتم و صندوق رو بستم
خواستم برم داخل که ریحانه اومد
رو بهش گفتم
_حال داداشت بده ،به مامانم گفتم
میخواد بهش سرم بزنه
اینو گفتم و باهم رفتیم بالا
ریحانه باعجله رفت سمت محمد و اول به مامان سلام کرد بعد دوباره شروع کرد به گریه و زاری کردن
با گریه هاش محمد پلکشو باز کرد
حس کردم انقدر حالش بده ک نمیتونه چشم هاشو باز نگه داره
با دیدن قیافش دلم میخواست بزنم زیر گریه
نمیتونستم اینجوری ببینمش
مامان سرم رو از تو کیف در اوردو به من اشاره زدو گفت سرم و اویزون کنم به در کمد
منم همین کار رو کردم
بعدش هم از اتاق رفتم بیرون
پشت من ریحانه اومد بیرون و رفت تو آشپزخونه
نگاهم دنبالش بود
یه پارچه خیس کردو دوباره رفت تو اتاق
کلافه سرمو لای دوتا دستم گرفتم و منتظر موندم
ناحلہ
قسمت_هفتاد_و_سه
محمد:
از سر خاک برگشته بودم خونه.
حالم خیلی بد بود.
رفته بودم زیر دوش آب سرد.
انقدر حالم بد بود حس میکردم دارم آتیش میگیرم.
چپیدم تو اتاق ریحانه و زیر پتو دراز کشیدم
از درون داغ بودم ولی نمیدونستم چرامیلرزم.
میخواستم یه خورده استراحت کنم و دوباره برم مراسم.
احساس ضعفم مانع میشد رو پاهام بایستم.
حتی جون باز و بسته کردن پلکای داغم روهم نداشتم
با صدای ریحانه پلک زدم.
حس میکردم یه غریبه تو خونمونه.
ولی نمیتونستم دقیق شم.
فقط به صداها گوش میکردم .
گریه ی ریحانه دوباره منو یاد نبود بابا انداخت.
دلم نمیخواست چشامو باز کنم و جای خالیش رو ببینم واسم عذاب بود نبودش!
به صداها گوش میکردم ک دیدم یه خانومی گف
+ان شالله داداشت خوب میشه ریحانه جان
خودتو اذیت نکن دخترم زیاد گریه نکن الهی قربون چشات برم
چه مهربون بود!
آخرین بار مامان باهامون اینجوری حرف میزد
ادامه داد:
+سرم داداشت هم دیگه اخراشه یه پنبه الکلی گذاشتم اینجا،تموم که شد اروم از دستش جدا کن
مراقب باش که دستش کبود نشه
چشامو باز کردم و به دستم نگاه کردم
بهم سرم زده بودن
حتما همین باعث شده بود که رو به راه تر شم
خجالت میکشیدم به بقیه نگاه کنم
چشم هامو دوباره بستم که همون خانوم دوباره گفت:
+بفرمایید. داداشتم که بیدار شد
ولوم صداشو کمتر کرد و
مراقب باش زیادی بیتابی نکنه
خیلی تنهاست!
البته ایشون خودشون یه مردِ بزرگن
عه این چرا انقدرشبیه مامان حرف میزد
میخواستم چشم باز کنم ببینمش ولی خجالت میکشیدم
ریحانه گفت
+چشم خانوم
چقدر دلم واسه مامان تنگ شده بود
خیلی وقت بود کسی اینجوری باهامون حرف نزده بود!
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم
چشم هام رو باز کردم و سعی کردم از جام پاشم که یه دردی پیچید تو دستم
بی اراده گفتم:
_آییی
صورتم جمع شده بود
اون خانوم که دیگه پاشده بود دوباره نشست بالا سرم
+من که گفتم مراقب باش
وای ببین چیکار کرد؟
به دستم نگاه کردم که ازش خون میومد
ای وای این خانومه برام سرم زده بود؟
به چهرش نگاه کردم و دستمو کشیدم عقب
از اون گوشه یه دستمال گرفتم و گذاشتم روش
آستینمو کی باز کرد
ای بابا
بیشتر که دقت کردم دوست ریحانه رو هم بالا سرم دیدم
سرم گیج میرفت، هنوز احساس ضعف میکردم
تازه متوجه حضورشون شده بودم
بیشتر خجالت میکشیدم
تکیه دادم به کمد که خانومه گفت
+تسلیت میگم ان شالله غم آخرت باشه پسرم
با تعجب به ریحانه نگاه میکردم که گفت:
+ایشون مامان فاطمه جونن
خواستم از جام پاشم که سرم گیج رفت
ولی بالاخره پاشدم و ایستادم
_خواهش میکنم
+خب ما دیگه رفع زحمت کنیم
ریحانه خجول یه لبخند تلخ زد
بغلش کرد و با تمام وجود فشرد
رو سرش و بوسید و گفت
+دیگه نگم ها مراقب خودت و داداشت باش خیلی!
ریحانه دوباره گریش گرفت
دست کشیدرو چشماش و
+الهی من قربونت برم خدا بهتون صبر بده. ان شالله که غم آخرتون باش
رو کرد به منو:
+خدانگهدار
نتونستم جوابی بدم
سخت سرمو تکون دادم
از اتاق بیرون رفت
دوباره نشستم سر جام
فاطمه هم ریحانه رو بوسید
سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکردم تو همون حالت بودم که گفت:
_ان شالله غم آخرتون باشه خدانگهدار
منتظر جواب نموند و از اتاق رفت بیرون
از صورت قرمزش مشخص بود که گریه کرده
بی خیالش شدم
نشستم و پیراهنم رو در اوردم
ریحانه بعد از چند دقیقه برگشت داخل
به هر زحمتی که شده بود گفتم
_اجی ! اون یکی پیرهن مشکی منو میدی
بدون اینکه چیزی بگه در کمد و باز کرد و پیرهن و داد دستم یه بسم الله گفتمو از جام پاشدم
پیرهنمو که خیس خالی بود عوض کردم و بعدش با ریحانه راهی مسجد شدیم
چقدر دلم تنگ بود برای بابا
خودش راحت شده بود ازین دنیا
ما رو ول کرده بود و رفت
هعی
چقدر تباه بود زندگی بعد از مامان و بابا!
کاش منم میرفتمپیششون
دیگه بریدم ،خسته شدم از این همه درد و سختی
کاش منم میبردن پیش خودشون!
کل راه با بابا تو دلم حرف میزدم و بهونه میگرفتم
دیگه اشکام راه خودشونو پیدا کرده بودن
نمیخواستم ریحانه متوجه شه
صورتم رو خشک کردم و ادامه ی راه رو پیاده رفتیم
فاطمه
نگاه کردن به چشم هاش ازارم میداد
نمیتونستم ببینم داره نابود میشه
برخلاف انتظارم مامان خیلی باهاشون خوب رفتار کرد .احساس خوبی داشتم
کاش محمد زودتر خوب میشد
کاش دوباره میخندید
نمیدونم چی تو وجودش داشت که منو دیوونه کرده بود
من واقعا دیوونه شده بودم
علاقه به کسی که کاملا متفاوته با من
از لحاظ عقیده فکر پوشش خانواده
ناحلہ
قسمت_هفتادو_چهار
پارت_اول
نمیدونم چرا...
واقعا نمیدونم چرا اینجوری شیفتش شده بودم....
چند روز گذشته بود.
دیگه نشد تو مراسم های بابای ریحانه شرکت کنم.
از وقتی هم که کنکورم رو دادم خانواده ی آقا رضا هر روز زنگ میزدن و کلی سوال پیچم میکردن.
مصطفی هم ۱۲ بار از صبح تا الان زنگ زده بود .
از شدت بیکاری و دلتنگی فقط میتونستم به خواب پناه ببرم .
کلافه ب گوشی روی میز خیره بودم و آرزو میکردم دیگه اسم مصطفی رو روی صفحه نبینم
وقتی چند دقیقه گذشت و خبری نشد خوشحال کف اتاق لم دادم
و سعی کردم چهره خندون محمد رو تو ذهنم ترسیم کنم .
چشام رو بسته بودم و تمامحواسم به حالت چشماش بود ک در اتاق با شدت باز شد و مامان تلفن به دست با اخم بهمنزدیک شد
تلفن و چسبوند به پاش و با همون اخم که حالا غلظتش بیشتر شده بود گفت :
+مصطفی است چرا جوابش و نمیدی؟؟؟
با نگاهی که پر از درد شده بودتلفن رو ازش گرفتم
چند ثانیه بعد اروم گفتم
_سلام
+سلام فاطمه خانم .چطوری؟
خوشحال شدم از اینکه لحن صمیمی قدیم رو نداشت
فکر کنمدلخور شده بود
_خوبم شما خوبید؟
+صدای شمارو بشنوم و خوب نشم؟
پووفف خیال کرده بودم حرف زدنش درست شده!
سکوتم باعث شد خودش ادامه بده:
+میخوام حرف بزنم باهات .از بابات اجازه گرفتم شام بریم بیرون .
با کف دستم زدم رو پیشونیم.
سعی کردم بهانه بتراشم با یه خورده من و من گفتم :
_باشه واسه یه وقت دیگه حالم خوب نیست زیاد.
+حس نمیکنی زیادی انتظار کشیدم ؟!
راست میگفت باید جوابش و میدادم و همچی رو تموم میکردم
ولی مشکل این بود که چجوری میگفتم اصلا چی میگفتم ؟ بگم یکی دیگه رو میخوام ؟ته نامردی نیست ؟ هست! ولی اگه بهش نگم و سر خونه زندگی ک رفتیم تمام حواسم جای دیگه میبود بیشتر در حقش نامردی کرده بودم.
قبول کردم باهاش برم بیرون
تمام فکرم پیش محمد بود
ناحلہ
قسمت_هفتادو_چهار
پارت_دوم
الان خوبه ؟کجاست؟چیکارمیکرد؟تونسته با نبود پدرش کنار بیاد ؟
تنهاست یا ریحانه پیششه؟
به مامانم گفتم و مامان با ذوق گفت:
+فاطمه مراقب باش رفتار زشتی از خودت نشون ندی اگه چیزیم بهت داد، ندید بدید بازی در نیار .سنگین و متین باش ،بی ادبی هم نکن .
پوکر نگاش کردم و ترجیح دادم نگم که چه جوابی میخوام بهش بدم .
رفتم تو اتاقم و رو تختم نشستم
پاهامو تو بغلم جمع کردم و به ساعت خیره موندم.
داشتم تمرین میکردم با چه جمله ای بهش بگم چجوری بعدش میتونم به چشماش نگاه کنم ؟
فرصت داشتم هنوز .
رفتم مفاتیح و باز کردم و روبه قبله نشستم
نذر کرده بودم هر روز زیارت عاشورا بخونم
این اواخر ناخودآگاه وقت خوندش گریم میگرفت
نماز مغربم رو که خوندم
شونه گرفتم و موهامو شونه زدم وبا گیره پشت سرم جمعشون کردم
مانتو سرمه ایم رو که بلندیش تا بالای زانوم بود و پوشیدم
شال بلند مشکیم رو هم سرم کردم
شلوار لیم رو هم پوشیدم
نگاهم به چادرم قفل بود
مردد بودم
بعد چند ثانیه با فکر به محمد تردیدم از بین رفت و چادرم و سرم کردم
جیب مانتوم بزرگ بود
گوشیم و تو جیبم گذاشتم
کمتر از همیشه عطر زدم
برق اتاقم و خاموش کردم و رفتم بیرون.
در جواب لبخند گرم مادرم یه لبخند ساختگی تحویلش دادم
حدس میزدم بعد این ملاقات با مصطفی شاید برای مدتی طولانی این لبخند گرم و رو صورتشون نبینم.
یه لیوان آب ریختم ویه نفس خوردم
استرس زیاد مانع آرامشم بود
دلم برای خودم ومصطفی کباب بود
اون دلش با من بود
من دلم با محمد
شایدم محمد دلش با یکی دیگه
کاش زمونه باماها انقدر بد تا نمیکرد
ولی این قانون طبیعت بود!
یه لبخند با چاشنی پوزخند رو لبام نشست
کاش میتونستم کاری کنم واسه مصطفی
کاش میتونستم مثل محمد دوستش داشته باشم
کاش منی وجود نداشت که اینهمه بدبختی درست میکرد
با صدای بوق ماشین مصطفی با مامان خداحافظی کردم
کفش مشکی تختم رو پوشیدم و رفتم بیرون
مصطفی از ماشین پیاده شد
پیراهن چهار خونه با زمینه ی زرد که چهارخونه هاش به رنگ سبز چریکی بود پوشیده بود
یه تیشرت مشکی هم زیر پیراهنش داشت
وچون پیراهنش باز بود
مشخص بود
شلوار کتان مشکی هم پاش بود
ترکیب رنگ لباساش قشنگ بود
در ماشین روباز کردتابشینم
نزدیکش که شدم بدون نگاه کردن بهش سلام کردم
مثل خودم بهم جواب داد
نشستم توماشین
ماشین دور زد و نشست
بدون اینکه چیزی بگه پاش رو گذاشت روگازوشیشه هارو آورد پایین
برگشتم سمتش زل زدم به چهرش تا ببینم تو چه حالتیه
یه نیمچه لبخندی رولباش نشسته بود
بادستگاه ور میرفت و تراک رویکی یکی عوض میکرد
یه آهنگ شادگذاشت وسرعتش رو زیادکرد
سرم رو ازپنجره بردم بیرون
از برخوردبادباصورتم حس خوبی بهم دست میداد
یه لبخند زدم وسعی کردم فعلافراموش کنم پیش کی نشستم و قراره چی بهش بگم
با توقف ماشین چشم هام رو باز کردم وبرگشتم سمتش
با لبخندی که قبلنا تو اوج ناراحتی باعث خندم میشد نگام میکرد
الانا این لبخندش باعث میشد اشک تو چشام پر شه و بدبختیام یادم بیافته
مصطفی عالی بود
واقعا هیچی کم نداشت
#سلام_امام_زمانم
به انتظار لبخندی
نشستهایم که عطرش دنیـا را
بهشت میکند.
پای هر گلی که میرسیم
عطر نگاهت را بو میکشیم
هیچ گلی اما
عطر نگـاهِ تو را نداشت، ندارد و نخواهد داشت.
#گفتار_بـــــزرگان :
🌺از حدیث کـــــسا ؛ ادبِ صحبت کردن با
فرزندان و شوهر و همسر را بیاموزید ...
● وقتے مے خواهید از منزل خارج شوید ؛
اهل خانه را خشنود کنید و بیرون بیایید ...
● وقتے هم خواستید وارد خانه شوید ،
بیرون در استغفار کنید و صلوات بفرستید ...
● هر ناراحتے که دارید بیرون بگذارید و
با روے خوش داخل خانه شوید ...
● اهل خانه هم با روے خوش به استقبال
شما بیایند ...
● کــمال زن و مرد در این است ...
#حاج_اسماعیـل_دولابـے
🥀حمید رضا یکی از همین آدم هایی است که دنیایِ اهریمنی شهوت و فساد جمع شدند تا رگ غیرت اش رو بخشکانند.
ماه هاست با اسمِ رمزِ مویِ پریشان دخترکی آسایش و آرامش را از مردم ایران سلب کرده اند.
گفتند مدافع زن هستند و آزادی و زندگی اش
اما مرگ را به ارمغان آوردند برای مردان و زنان میهن
🔰 ای کاش ذره ای از غیرت حمیدرضا در وجودتان بود
ای کاش ذره ای از آن شجاعت در سینه تان بود تا سینه سپر کنید برای دفاع از حرمت دختران سرزمین مان
ای کاش میدانستید معنای آزادی و زندگی زن در اسارت او بدست شیادان و اوباش نیست!
ای کاش میدانستید ناموس یعنی چه؟
راستی یادم رفته بود مدافعان دروغین آزادی زن و شیادان و بولهوسان سالهاست که فراموش کرده اند که ناموس چیست!
کاش خون قلب شکافته شده حمیدرضا شما را بیدار کند
خونی که ریخته شد تا رگ های غیرت به جنب و جوش بیفتد.
🥀شهادتت مبارک🥀
جوان با غیرت وطن
#حمیدرضا_الداغی
#حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴برانداز طور؛ حیوانات هم از رژیم صهیونیستی متنفرند😄
✅با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید👇
@BDON_SANSOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴حیف جوونی ما که داره با پرداختن به این خزعبلات شما میگذره!!!😑
دروغهایی از جنس غرب پرستها
✅با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید👇
@BDON_SANSOR
🔅#پندانه
✍ ایمان و اعتقاد واقعی
حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود. مردی میانسال در زمین کشاورزی مشغول کار بود.
حاکم بیمقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند.
روستایی بینوا با ترس مقابل تخت حاکم ایستاد. بهدستور حاکم لباس گرانبهایی بر او پوشاندند.
حاکم گفت:
یک قاطر راهوار بههمراه افسار و پالان خوب به او بدهید.
حاکم از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد.
سپس گفت:
میتوانی بر سر کارت برگردی.
ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند، حاکم کشیدهای محکم پس گردن او نواخت. همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند.
حاکم پرسید:
مرا میشناسی؟
بیچاره گفت:
شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.
حاکم گفت:
آیا بیش از این مرا میشناسی؟
سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
حاکم گفت:
بهخاطر داری 20 سال قبل با دوستی به پابوس سلطان کرامت و جود حضرت رضا (علیهالسلام) رفته بودی؟
دوستت گفت خدایا به حق این آقا مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن او زدی که ای سادهدل! من سالهاست از آقا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیام میخواهم هنوز اجابت نشده، آن وقت تو حکومت نیشابور را میخواهی؟
یکباره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.
حاکم گفت:
این قاطر و پالانی که میخواستی. این کشیده هم تلافی همان کشیدهای که به من زدی.
فقط میخواستم بدانی که برای آقا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد. فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد.
✅
فاش میگویم و از گفتهٔ خود دلشادم
بندهٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم
طایرِ گلشنِ قدسم چه دهم شرحِ فراق؟
که در این دامگَهِ حادثه چون افتادم
من مَلَک بودم و فردوسِ بَرین جایَم بود
آدم آورد در این دیرِ خراب آبادم
سایهٔ طوبی و دلجوییِ حور و لبِ حوض
به هوایِ سرِ کویِ تو بِرَفت از یادم
نیست بر لوحِ دلم جز الفِ قامتِ دوست
چه کُنَم؟ حرفِ دِگَر یاد نداد استادم
کوکبِ بختِ مرا هیچ مُنَجِّم نَشِناخت
یا رب از مادرِ گیتی به چه طالع زادم؟
تا شدم حلقه به گوشِ درِ میخانهٔ عشق
هر دَم آید غمی از نو به مبارکبادم
میخورد خونِ دلم مردمک دیده، سزاست
که چرا دل به جگرگوشهٔ مردم دادم
پاک کن چهرهٔ حافظ به سرِ زلف ز اشک
ور نه این سیلِ دَمادَم بِبَرَد بنیادم
#حافظ
✒️ ͜͡❥᭄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
💥💥اجتماعی💥💥
♻️ مجتمع تجاری اپال که در تهران به علت کشف حجاب پلمب شده بود، بازگشایی شد اما دو واحد تجاری این مجتمع به نامهای گرندکیدز و مکاستور با درج استوری و ارائه تخفیف، مشتریان را تحریک به حضور در محل بدون حجاب شرعی میکردند که مجددا پلمب و پروندهشان به دادگاه ارجاع شد.
(بزرگواران کانال در هر شهری که هستیم اگه واحد صنفی بدون رعایت احکام شرعی خدمات دادن میشه از طریق تماس با پلیس و یا تعزیرات حکومتی وظیفه نهی از منکر که واجب شرعیست را ادا کنیم)
💫اقدام ما حتما دارای اثر است💫
💥بی تفاوت نباشیم💥
❤️لطفا پیام را نشر دهید❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفهمیم
و بفهمند
که جامعه بدون غیرت،
محکوم به خواری و شکست است.
اجتماع، بدون عفت محکوم به تباهی است
اگر الان بی تفاوت باشیم
و به قدر توانمان روشنگری نکنیم
و در حریمی که اثر گذار هستیم، بیدار باش ندهیم
مسؤل هستیم
و آثار این کوتاهی ها، فردا دامن گیر ما نیز خواهد بود
شاید فردا بسیار دیر شده باشد.
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈•
🌷فرارسیدن #روز_معلم گرامی باد
پیغمبر اکرم آنکه فخر اُمم است
فرمود معلم چو پدر محترم است
ای آنکه به من درس محبت دادی
لبهای تو را طلا بگیرند، کم است
✍استاد #سیدرضا_مؤید
@dobeity_robaey
🌷فرارسیدن #روز_معلم گرامی باد
یک عمر دودیده بر لبت دوختهام
تا از نَفَس تو عِلم اندوختهام
عِلم و ادب و هزار مطلب به کنار
در مدرسه از تو "عشق" آموختهام
✍ #علی_ساعدی