16.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای جَوون حسین منم جَوونم
چقدر این قطعه مهدی رسولی برای حضرت علی اکبر قشنگه
روز جوان رو به همه جوونا تبریک میگم
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
صالحین تنها مسیر
🌷#ادامه_قسمت_دوم رو جون به لب میکرد. _سمان درست تعریف کن بگو بدونم چی شده ... سمان چادرشو بیشتر
🌷#قسمت_سوم
حالم اینقدر بد بود که نفهمیدم چطور خودمو به ماشین رسوندم...
بی هدف تو خیابون ها رانندگی میکردم.
وقتی به خونه رسیدم شب از نیمه هم گذشته بود و نزدیک سحر بود .کلید انداختم در روکه باز کردم با چهره ی درهم و عصبانی مامان مواجه شدم
_می دونی ساعت چنده ...اون گوشی وامونده تم که خاموشه...فکر کردم خونه ای کلید در بزرگه رو نبرده بودم ...آقا مرتضی رو نصف شبی از خواب بیدار کردم...
سری تکون دادم، در یخچال رو باز کردم و بطری رو سر کشیدم
_ماهی نمی خوای بگی کجا بودی ...بهادر میگفت آمدی خونه خاله بعد رفتی ؟ آب تو گلوم بست.
مامان با نگرانی پشت سرم تو آشپزخونه آمد:
_ماهی...
پیاپی سرفه میکردم ...وقتی نفسم راست شد گفتم
_اگه اون پسر خواهرت تیکه بارم نمی کرد .. خیر سرم آمده بودم ...ولی فاتحه خوند به اعصابم.. منم سرم درد گرفت نیامده برگشتم...
نگاه مامان رنگ ترحم گرفت
_الهی بمیرم .. حتما سردردت از گشنگی هم هست ..برات شام آوردم...
نگاهی به کیسه پلاستیکی کردم که توش یک ظرف یکبار مصرف بود.
لبخندی زدم و مامانو بغل کردم.
_من فدای دلت بشم ...الان حالم خوبه.
ظرفو باز کردم بوی خورشت قرمه سبزی بلند شد
_به به عمو جواد چه کرده با این نذریش..
قاشق رو با ولع پر کردم و خوردم...
مامان با لبخند سبد سبزی رو از یخچال آورد و جلوم گذاشت
چشمکی حوالش کردم
_دستت طلا...
مشتی سبزی برداشتم که یادم آمد ازش بپرسم چطور آمده
_راستی با کی آمدی ؟ نگاهش رنگ غم گرفت:
_با بهنام و پسر عموش.. .
دستم بین راه خشک شد.
بعد سری تکون داد انگاری زیر لب گفت
_خیلی بد شد خونه نبودی...
اشتهام کور شد ...وقتی دیدم گند بالا گند جلو این پسره می زنم...
نفسی گرفتم و در ظرف رو بستم
_دستت درد نکنه مامی جونم ...بقیه ش رو فردا می خورم ...به اتاقم رفتم و گوشی رو روشن کردم...
باید فکری بکنم ...حق با سمانه بود.
..الان وقتش بود که حرف بزنم واز خودم دفاع کنم...
یک خصلت خوبی که سمانه داشت همیشه آنلاین بودنش بود ..اینقدر که تو دنیای مجازی دوست داشت تو دنیای واقعی این همه دوست نداشت ...خوب این هم از خصلت بد فامیل ما بود که دختر باید سنگین و رنگین باشه و اهل دوست و دوست بازی نباشه...
براش تایپ کردم
"شماره بهنام می خوام.. .
خیلی سریع تیک خورد و یک استیکر تعجب فرستاد نوشتم
"مسخره بازی در نیار ....می خوام باهاش حرف بزنم...
اونم نوشت
"اوکی ... کار خوبی میکنی .. برات پیداش میکنم...
یک خیلی زود نوشتم و گوشی رو خاموش کردم...
حوصله پر چونگی های بعد سمانه رو نداشتم...
سعی کردم بخوابم تا اون چشمایی که لحظه برای من نگران شد رو فراموش کنم.
صبح که بیدار شدم با منظره برفی حیاط روبه رو شدم.
اینقدر ذوق کردم که بدون لباس گرم به طرف حیاط دویدم وقتی پامو تو حیاط گذاشتم لرز تمام وجودمو فرا گرفت.
صدای جیغ مامان هم بلند شد:
_ماهی اون در رو ببند اول صبحی خونه یخچال شد.
کنار بخاری ایستادم.
هنوز پاهام از سرما ذُق ذُق می کرد.
ولی دیدن اینهمه برف خیلی قشنگ و لذتبخش بود.
وقتی ماشین روشن نشد و مجبور شدم تواین برف وسرمابا اتوبوس اونم دیرتر از هر روز سرکار برم و اخمای آقای لطفی رو تحمل کنم همه خوشی صبح زهرم شد.
تا سر شب هم که خونه آمدم نصف برف هایی که آب شده بودن یخ زده بود که باید دم به دقیقه مواظب ُسُر خوردن می بودم.
سر کوچه که رسیدم ماشین دایی طاهر رو دیدم از خوشحالی چنان دویدم که ده بار تا رسیدن به در خونه سر خوردم صدای جیغ جیغ سمانه میومد
دایی طاهر پررنگ ترین مرد زندگی من بود.
منی که هیچ وقت درست و حسابی رنگ پدر ندیده بودم هر جا که قرار بود پدری باشه دایی طاهر حضور داشت حتی هشت سال پیش که اون فاجعه رخ داد بازم دایی طاهر بود که پشتم وایستاد.
با دیدنش پریدم بغلش سمانه دهنش رو کج کرد
_دختره ی لوس.
زن دایی بهش تشر زد
_وقتی بابات آمد عمه ی من دو ساعت توی بغلش بود تو که نبودی!
با این حرفش هممون خندمون گرفت که سمانه گفت:
_حالا صبح تا شب تو بغل شماست دو ساعت شم واسه ماست.
زن دایی چش غره ای براش رفت.
دایی تک خنده ای کرد
_حاضر باشید که اگه دیر کنیم طلعت پوست سرمون رو می کَنه دلم نمی خواست به اون مجلس برم.
اصلا با چه رویی برم؟
نگاهی به سمانه کردم که متوجه منظورم شد و با من به اتاق آمد.
_یک شماره می خواستی واسه من پیدا کنی ها.
سمانه شیشه ادکلنو برداشت:
_آخه یک دفعه که نمی شه برم به عمه طلعت بگم شماره بهنامو بده.
شلوار جینم رو با شلوار مشکی عوض کردم.
سمانه با دیدنم یک جوون کشداری گفت
_گمشو.
صدای خنده ش بلند شد:
_خدایی خیلی لعبتی ها .. .فقط حیف اخلاق نداری.
مانتوی مشکیم رو تنم کردم ..
#ادامه_قسمت_سوم
_من میرم ماشینو گرم کنم.
شال مشکی رو روی سرم انداختم و پالتوی مشکی رو هم تنم کردم.
مامان و زن دایی بیرون منتظر بودن ..
به سر کوچه رسیدیم از استرس دست سمانه رو گرفتم آروم در گوشش گفتم
_کاش نمیومدم.
سمانه هم گفت
_غلط کردی ...اون بابای بدبختم رو خسته و کوفته از ماموریت یک راست آوردمش خونه تون تا باز بازی در بیاری؟
نفس گرفتم.
دایی از ماشین پیاده شد شروع به احوال پرسی کرد بهترین کار بود که تا منو ندیدن سریع داخل برم...
تمام طول روضه سعی کردم از آشپزخونه بیرون نیام.
بلاخره مجلس تموم شد.
به غیر از ما و شوکت خانم زن عموی بهنام .. فک و فامیل های لاله هم بودن.
آلاله خواهرشم بود ...یک دختر سبزه بانمک یک دو سالی از من کوچکتر بود قبلا با هم هم بازی بودیم دختر خوب و آرومی بود الان دانشجو بود و از همه مهمتر دختر خوبی بود.
سفره پهن شد و مرد ها رو صدا زدن...
صدای قلبم رو می شنیدم.
سمانه سبد سبزی رو برداشت ...و پچ پچ وار گفت
_بیا بیرون دیگه تا آخر که نمی تونی خودتو قایم کنی...
از آشپزخونه بیرون آمدم ...عمو جواد و پدر لاله باهام احوال پرسی کردن.
بهادر که اصلا سعی کرد من و ندید بگیره.
خدا رو شکر نه بهنام بود نه اون پسر عموی مسخره ش.
نفسی تازه کردم کنار مامان نشستم.
آلاله با دیدنم ابراز خوشحالی کرد و باهم سرگرم صحبت شدیم.
تمام حس های بد چند دقیقه قبل از دلم رفته بود که در باز شد.
وای با دیدن بهنام و امیر حسین حس کردم روح از تنم رفت.
بهنام با خوشرویی با همه احوال پرسی کرد و وقتی به ما رسید با نیش باز شده به آلاله سلام کرد که اونم فکر کنم داشت از دیدنش از خوشحالی پس میفتاد...
بهنام تکنوازی به من کرد و به آلاله گفت
_چه عجب ما شما رو دیدیم خانم مهندس؟
آلاله هم قری به گردنش داد
_کم سعادتی ما بوده.
سمانه از تو آشپزخونه ادای عق زدن در آورد نمی دونم ولی نتونستم خنده م رو نشون ندم
...دستمو جلو دهنم گرفتم که با اخمای در هم امیر حسین مواجه شدم.
زیر لب لااله الله الهی گفت و سرشو پایین انداخت.
خودمو به آشپزخونه رسوندم که سمانه در رو بست دوتائی مون از خنده رو زمین نشستیم و سعی میکردیم صدامونم بیرون نره.
سمانه ته خنده ش گفت
_تابلو بود که می خواست حرص تو رو در باره ها.
آهی کشید
_در عوض اش آلاله خانم مسرور شد.
سمانه دوباره ریز ریز خندید
_حالا واسه چی آمدی اینجا ؟
تازه یاد اخمای امیر حسین افتادم.
_ای تو روحت سمانهبا این شکلکی که تو در آوردی جلو خنده م رو نتونستم بگیرم ...اون پسره شیر برنجم زل زل داشت نگاه می کرد.
سمانه با چشم های درشت شده گفت.
_امیر حسین!..
سقلمه ای بهش زدم:
_یواش ...الان خودشم فهمید اسمشو آوردی.
سمانه دهنشو کج کرد:
_اون که اینقدر سرش پایینه
..که فکر کنم مامانش ماه به ماه پیراهن تنش رو نشوره!
با چشم های گرد شده نگاش کردم
_چه ربطی داشت...
سمانه دوباره نیشش باز شد و با لهجه اصفهانی گفت
_آخه یقه لباسش دیر کثیف میشه...
دوباره زدیم زیر خنده
همون موقع خاله طلعت وارد شد.
_ وا خجالتم خوب چیزیه ...شب قتل هر هر و کر کر راه انداختین چش سفیدا ..
سمانه بوس آب داری خاله طلعت کرد.
_اوه کو تا شب قتل، عمه ...هنوز که سوم محرمه.
خاله طلعت یک چش غره براش رفت و پارچ آب رو برداشت از آشپزخونه بیرون رفت.
سمانه هم نگاهی به پذیرایی کرد.
_فکر کنم جا واسه من و تو نیست برم دوتا غذا بیارم همین جا.
پیشنهادش خوشحال کننده ترین حرف امشب بود.
وقتی رفت به این فکر کردم واقعا بهنام می خواد حرص منو در بیاره؟
دوتا لیوان از کابینت برداشتم که صدای در آشپزخونه آمد به هوای اینکه سمانه ست گفتم:
_سمان ماست هم بیار.
تا برگشتم بهنامو دیدم.
هول شدم ...اینقدر که لیوان از دستم روی سینه م افتاد که گرفتمش.
_دیشب کجا بودی ؟ لب گزیدم ...هول زده گفتم
_خونه خواب بودم ...صدای در رو نفهمیدم اخماش بیشتر شد.
_ماشینتم با خودت تو رختخواب برده بودی که نبود...
آخ فکر اینش رو نکرده بودم...
نزدیک آمد خیلی نزدیک تر...
_تو این شب ها هم دست از کثافت کاری هات بر نمی داری ؟
دلم هری پایین ریخت ...
حالم بد شد ...سعی کردم صدام نلرزه ولی نمی شد:
_تو حق نداری در مورد من بد فکر کنی.
چشم ریز کرد
_این حق رو خودت بهم دادی وقتی ساعت سه آمدی خونه ...این حق رو خودت دادی وقتی با این ریخت و قیافه می چرخی ...وقتی جایی کار میکنی که مناسب تو نیست .. وقتی دم به دقیقه گند کاری هاتو باید از این و اون بشنوم...
تو چشام زل زده.
_وقتی هشت سال پیش چیزهایی رو که نباید میدیم و با چشای خودم دیدم ..
لیوان دیگه از دستم افتاد رو سرامیک آشپزخونه...
این هنوز اون فاجعه رو یادش بود.اون هنوز منو نبخشید بود،من ابله چرا فکرمیکردم
#ادامه_قسمت_سوم
رنگ نگاهش عوض شده؟ من چرا خیال های خام دخترانه میکردم؟
سمانه وارد آشپزخونه شد...نگاه نگرانش به من بود.
_ماهی!...
بهنام نیش خندی زد و همین که خواست از آشپزخونه بیرون بیاد تونستم تکونی به خودم بدم.
_بیاید باهم حرف بزنیم...
برگشت
زل زده تو چشم هام:
_که بازم دروغ تحویلم بدی؟
و رفت.
من موندم و شب نحسی که انگار تمومی نداشت.
#سلام_آقای_ما♥️
من به آمدنت
مثل چشمانم اطمینان دارم....
مثل آمدن هر صبح بعد از شب تاریک؛
مثل آمدن بهار پس از زمستان سرد
بیا و چشمانم را روشن نما..
🌤أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤
🌹امام زمان (عج) :هر يك از شما بايد كارى كند كه با آن به محبّت ما نزديك شود
📚بحارالأنوار ، ج 53 ، ص 176
#نیمه_شعبان