صالحین تنها مسیر
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_دوم نہ ایڹ امڪاڹ نداره. باورم نمیشد.😣 زانو هام خم
📚رمان مذهبی
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#قسمت_سوم
بادقت بہ اطراف نگاه ڪرد و گفت:
_آره احمدجاڹ،همیڹ جا نگہ دار تا نماز بخونیم و یڪم استراحت ڪنیم...
.
همہ پیاده شده بودڹ و مشغول وضو گرفتڹ بودڹ.
باخودم در گیر بودم!😑
ڪہ براے نماز برم یانہ...
#سید اومد از تو ماشیڹ حولہ دستے اش رو برداره ڪہ متوجہ مڹ شد...
یڪم خودشو مرتب ڪرد و انگار دو دل بود و در گفتڹ چیزے شڪ داشت...😳
منم خودمو بہ اوڹ راه زدم و مشغول تماشاے محیط بیروڹ از پنجره شدم...
_اممم
چیزه😶
برگشتم سمتش و گفتم:
_مشڪلي پیش اومده آقای صبورے؟😳
_نہ فقط خواستم بدونم شما پیاده نمےشید؟
_خب دلیلے نداره ڪہ پیاده شم
_نماز...
یعنے نماز نمے خونید؟
_نہ
چوڹ بلد نیستم...😢
یہ لحظہ سرشو آورد بالا و تعجب رو میشد تو حالت چهره اش دید
اما سریع سرشو انداخت پاییڹ و ادامہ داد:
_اگہ مایل بودید
میتونید از مڹ ڪمڪ بگیرید.
و سریع رفت...
.
تو شوڪ بودم...
ڪاراش خیلے عجیبہ...
.
مڹ ڪہ تااینجا اومدم
بد نیست نمازخوندنم امتحاڹ ڪنم...
.
چادرمو سفت گرفتم و از ماشیڹ پیاده شدم
اصلا چادر سر ڪردڹ بلد نیستم!😐
میدونستم الاڹ قیافہ ام خنده دار شده با ایڹ طرز چادر سرڪردنم...
.
بہ سمت وضوخونہ بانواڹ رفتم.
خداروشڪر وضو گرفتڹ یادم مونده بود!😓
.
شالمو سفت ڪردم و چادرم و سرم ڪردم
اومدم بیروڹ...
#سید ڪنار یہ آب سرد ڪن ایستاده بود و داشت آب میخورد.
رفتم سمتش و گفتم:
_آقا سید مڹ حاضرم.
ناگهاڹ آب پرید تو گلوش و
مڹ تازه متوجہ شدم چے گفتم...!!!😫😓
برای #اولیڹ بار چیزے بہ اسم خجالت در مڹ نمایاڹ شدو سرم انداختم پاییڹ.😌
دهانشو با چپیہ روے دوشش پاڪ ڪرد و
مڹ زیر لبے ببخشید حواسم نبودے گفتم...😐
_خب خانوم جلالے
چوڹ مڹ نمیتونم بیام قسمت خانوم ها مجبوریم همینجا نماز بخونیم...
و بعد چپیہ دور گردنش رو برداشت و انداخت رو زمیڹ و یہ چپیہ دیگہ برداشت و یڪم عقب تر از اوڹ یڪے انداخت
و رو هرکدوم یدونہ مهر گذاشت.
_ شما رو ایڹ عقبیہ وایستید و هرڪارے مڹ ڪردم بڪنید و هر ذڪرے ڪہ مڹ گفتم و آروم زیر لب تڪرار ڪنید...
_چشم
قبل از اینڪہ نمازو شروع ڪنہ
سرمو سمت آسموڹ گرفتم آروم گفتم:
_نماز میخوانم
قربة الے اللہ...😍
.
•°•°•°•°
⬅ ادامه دارد...
✍نویسنده: باران صابری
🗒#وصیتنامه شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖«#قسمت_سوم»
🌴💫🌴💫🌴
🔸 سارُق، چارُقم پر است از امید به "تو و فضل و کرَم تو"
⚜همراه خود دو چشم بسته آورده ام، که ثروت آن در کنار همه ناپاکیها یک ذخیره ارزشمند دارد...!
و آن گوهر اشک بر حسین فاطمه است...گوهر اشک بر اهل بیت است....گوهر اشک دفاع از مظلوم، یتیم..... دفاع از محصورِ مظلوم در چنگ ظالم....
✨😭💔🌺
💗خداوندا!
در دستان من چیزی نیست؛
• نه برای عرضه چیزی دارندو نه قدرت دفاع دارند....•
🔅 اما در دستانم چیزی را ذخیره کرده ام که به این ذخیره امید دارم....!!
•||و آن روان بودن پیوسته به سمت تو است||•
🌷 وقتی آنها را به سمتت بلند کردم، وقتی آنها را برائت بر زمین و زانو گذاردم، وقتی سلاح را برای دفاع از دینت به دست گرفتم؛ اینها ثروتِ دست من است که امید دارم قبول کرده باشی.
🤲💐🌟
❣خداوندا!
پاهایم سست است.رمق ندارد.😔
جرأت عبور از پلی که از «جهنّم»
عبور میکند،ندارد...
💠من در پل عادی هم پاهایم میلرزد، وای بر من و صراط تو که از مو نازکتر است و از شمشیر بُرنده تر؛ اما یک امیدی به من نوید میدهد که ممکن است نلرزم، ممکن است نجات پیدا کنم.
🌺من با این پاها در حَرَمت پا گذارده ام...
و دورِ خانه ات چرخیده ام...
و در حرم اولیائت در بین الحرمین حسین و عباست آنها را برهنه دواندم...و این پاها را در سنگرهای طولانی، خمیده جمع کردم...!!
🔹و در دفاع از دینت
دویدم، جهیدم، خزیدم، گریستم، خندیدم و خنداندم و گریستم و گریاندم؛ افتادم و بلند شدم. 🥀
🌻امیددارم آنجهیدنها و خزیدنها و به حُرمت آن حریم ها، آنها را ببخشی.
خـــ❤️ــــداوندا، « سر من، عقل من، لب من، شامّه من، گوش من، قلب من، همه اعضا و جوارحم در همین امید به سر میبرند...
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
🔸 @IslamLifeStyles🔸
صالحین تنها مسیر
📚 #نگاه_خدا 📝 #قسمت_دوم زنگ زدم به آژانس خیلی خوشحال بودم که مامان فاطمم چشماشو باز کرد رسیدم بیمار
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨
📚 #نگاه_خدا
📝 #قسمت_سوم
سرمم که تمام شد بابا منو برد بهشت زهرا ،خیلی شلوغ بود کل فامیل اومده بودن
مادر جونم هی به سرو صورتش میزد و از حال میرفت من یه گوشه روی خاک نشسته بودمو با نگاهم مادرمو بدرقه خاک میکردم.
(مادری که هیچ وقت باهام تندی نکرد،همیشه لبخند میزد ،هیچ وقتی چیزی رو به من تحمیل نکرد ،با اینکه خودش عاشق حجاب و دین بود ،هیچ وقت منو مجبور به حجاب و نماز نکرد ،همیشه فقط حرفای قشنگ درباره حجاب میزد ولی من گوشام نمیشنید)
یه دفعه دستی اومد روی شونه ام نگاه کردم دایی حسینمه بغض کرده بود و منو تو آغوشش گرفت.
(دایی حسین بهتری دوست و رفیقم تو زندگی بود،تو سپاه کار میکرد،عاشق من بود همیشه میگفت با اینکه اهل نماز و روزه نیستی یه چیزی تو درونت هست که منو جذب خودش میکنه)
دایی حسین: سارای عزیزم ،سارای قشنگم چرا گریه نمیکنی ،چرا حرفی نمیزنی ،نمیخوای با مادر خداحافظی کنی.
دلم میخواست حرفی بزنم،دلم میخواست فریاد بزنم و گریه کنم ولی نمیشد ،همه چی خشک شد و رفت.
دایی حسین اینقدر حالش بد بود که عمو هادی و چند نفر دیگه اومدن بردنش مراسم تمام شد
(وای که چقدر زود تمام شد ، من که خدا حافظی نکردم ،من که حتی برای اخرین بار مادرمو ندیدم )
نرگس جون، زن دایی حسین بلندم کرد
مادرجون: حاجی بزارین سارا با مابیاد خونه ما یه کم حالش بهتر بشه.
بابا رضا: من حرفی ندارم میتونه بیاد.
(رفتم به کت بابا چنگ زدمو نمیخواستم برم ،میخواستم همراه بابا برم خونه)
مادر جونم فهمید اومد بغلم کردو اشک میریخت سارا جان مواظب خودت باش.
ادامه دارد ....
🌾🌾🌷🌷
🗒#وصیتنامه شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖«#قسمت_سوم»
🌴💫🌴💫🌴
🔸 سارُق، چارُقم پر است از امید به "تو و فضل و ڪرَم تو"
⚜همراه خود دو چشم بسته آورده ام، ڪه ثروت آن در ڪنار همه ناپاڪیها یڪ ذخیره ارزشمند دارد...!
و آن گوهر اشڪ بر حسین فاطمه است...گوهر اشڪ بر اهل بیت است....گوهر اشڪ دفاع از مظلوم، یتیم..... دفاع از محصورِ مظلوم در چنگ ظالم....
✨😭💔🌺
💗خداوندا!
در دستان من چیزی نیست؛
• نه برای عرضه چیزی دارندو نه قدرت دفاع دارند....•
🔅 اما در دستانم چیزی را ذخیره ڪرده ام ڪه به این ذخیره امید دارم....!!
•||و آن روان بودن پیوسته به سمت تو است||•
🌷 وقتی آنها را به سمتت بلند ڪردم، وقتی آنها را برائت بر زمین و زانو گذاردم، وقتی سلاح را برای دفاع از دینت به دست گرفتم؛ اینها ثروتِ دست من است ڪه امید دارم قبول ڪرده باشی.
🤲💐🌟
❣خداوندا!
پاهایم سست است.رمق ندارد.😔
جرأت عبور از پلی ڪه از «جهنّم»
عبور میڪند،ندارد...
💠من در پل عادی هم پاهایم میلرزد، وای بر من و صراط تو ڪه از مو نازڪتر است و از شمشیر بُرنده تر؛ اما یڪ امیدی به من نوید میدهد ڪه ممڪن است نلرزم، ممڪن است نجات پیدا ڪنم.
🌺من با این پاها در حَرَمت پا گذارده ام...
و دورِ خانه ات چرخیده ام...
و در حرم اولیائت در بین الحرمین حسین و عباست آنها را برهنه دواندم...و این پاها را در سنگرهای طولانی، خمیده جمع ڪردم...!!
🔹و در دفاع از دینت
دویدم، جهیدم، خزیدم، گریستم، خندیدم و خنداندم و گریستم و گریاندم؛ افتادم و بلند شدم. 🥀
🌻امیددارم آنجهیدنها و خزیدنها و به حُرمت آن حریم ها، آنها را ببخشی.
خـــ❤️ــــداوندا، « سر من، عقل من، لب من، شامّه من، گوش من، قلب من، همه اعضا و جوارحم در همین امید به سر میبرند...
#مڪتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
صالحین تنها مسیر
#قسمت_دوم #از_جهنم_تا_بهشت ...................................... آهنگ قشنگی بود . بدجور باهاش انس گ
#از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_سوم
داشتم میمردم از گرما ، اومدم شروع کنم به غر زدن که امیر علی با لبخند برگشت سمتم خواهر گلم تو پله برقیا چادرت رو جمع کن حواست باشه. بعدم سرعتشو کم کرد و وقتی من بهش رسیدم دستمو گرفت. الهی من قوربون داداشم بشم که انقدر مهربونه . کلا خانواده من از این جماعت مذهبیون راهشون جدا بود از نظر اخلاقی.ابجی خانم شما باید با مامان بری اینجارو. همراه مامان شدم. رفتم به سمت یه حالت چادر مانند پارچه سرمه ایش,که به سیاهی میزد رو کنار زد و وارد شد. منم گیج و منگ دنبالش رفتم. وقتی تو صف بودیم فهمیدم اینجا کیفارو میگردن. وقتی جلو رفتم و به خانمی که رو صندلی بود رسیدم بهم لبخند زد و گفت عزیزم میشه گوشیتو روشن کنی ؟ منم گیج روشن کردم. بعد هم یه دستمال به سمتم گرفت وبا لبخند گفت لطفا آرایشتو پاک کن خانمی. اومدم بگم چرا که مامان از پشت اومد گفت چشم و منو هل داد به سمت بیرون. منم همینجوری مثله بچه اردک دنبالش راه افتادم با این که میدونستم الان اگه غر بزنم امیر علی و مامان اینا ناراحت میشن ولی دیگه اعصابم داشت خرد میشد تقریبا بالای پله برقی بودیم که اومدم لب باز کنم که دوباره چشمم به همون گنبد طلا افتاد و لب گزیدم. این صحن و سرا چی داشت که منو اینجوری,مجذوب خودش کرده بود؟ هی خدا. بیخیال غر زدن شدم و چشم دوختم به اون گنبد طلایی بزرگ. صدای عمو تو گوشم پیچید بابات اینا بیکارن پا میشن میرن مشهدا. که چی اخه؟ مثلا حالا شاید شاید یکی دو سه هزار سال پیش فوت کرده اونجا خاکش,کردن رفته دیگه حالا که چی هی پاشن برن اونجا که مثلا حاجت بگیرن چه مسخره ؛ و بعدش صدای قهقش. حالا من یکم درگیر بودم بین آرامشی که داشتم و حرفای عمو. شاید تغییرات من از اول به خاطر این بود که بابا برای عمو احترام خاصی قائل بود و وقتی عمو میخواست منو ببره پیش خودش مانعش نمیشد هر چند ناراضی بود.
صدایی منو از افکار خودم بیرون اورد : دخترم ، دخترم.
_بله؟
_ لطف میکنید کمی اون طرف تر بایستید وسط راه وایستادید. برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم جلوی پله برقی وایسادم. پس مامان اینا کوشن ؟
چشم گردوندم اون اطراف دیدم همشون یکم اون طرف تر تو حس و حال خودشونن . ببخشیدی گفتم و به سمتشون رفتم. هووووف چقدر گرم بود این چادر هم که دیگه شده بود قوض بالا قوض .
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
╲\╭┓
╭ ❤️
┗╯\╲
═══❀❀❀💞❀❀❀═══
صالحین تنها مسیر
#قسمت_دوم کوچ غریبانه💔 با ورود به کوچه انگار از قفس آزاد شدم.مقصدم از قبل مشخص بود.برای رسیدن به م
#قسمت_سوم
کوچ غریبانه💔
-چیزی نیست.
ظرف ماست را روی میز مستطیل که سمت دیگر اتاق بود گذاشتم.دنبالم کشیده شد:
-چیزی نیست؟پس چرا پلکات ورم کرده؟تو دختری نبودی که ظهر گرما تنها از خونه بیرون بزنی!فکر نکردی این
موقع روز زیر گذرگاه توی کوچه پس کوچه یکی از لات و لوتای محله مزاحمت بشه؟
-وقتی از خونه می زدم بیرون فکر این جاشو نکردم.با اون حالی که داشتم اصلا هیچی حالیم نبود.
کمی طول کشید تا صدایش را که پس رفته بود دوباره شنیدم:
-باز زن دایی بهت گیر داده؟
انگارگشت دستروی زخم دلم گذاشت که این طور به درد آمد.دوست نداشتم اشکم سرازیر بشود.از وقتی یادم هست
همیشه در تنهایی اشک ریخته بودم.نشان دادن ضعف مقابل دیگران برایم سخت بود.شاید همین خصوصیت مادرم
را نسبت به من لجوج تر و سختگیرتر کرده بود.حوله را با حالتی عصبی گوشه ای پرت کرد.
-دیگه داره شورشو در میاره.من همین امروز می آم با دایی صحبت می کنم.اگه فقط تو توی اون خونه زیادی هستی
بهتره تکلیفت روشن بشه.
-تکلیف کی روشن بشه؟
متوجه ی ورود عمه نشده بودیم.
-عزیز تا کی می خواین دست رو دست بزارین؟صبر چیز خوبیه ولی نه در هر شرایطی.می خواین بزارین این دختر
دق مرگ بشه بعد اقدام کنین؟
نگاه عمه به من افتاد.پر از محبت بود درست برعکس مادرم.
-می گی چی کار کنم؟من که نمی تونم واسه خان دائیت تعیین تکلیف کنم.فکر می کنی باهاش حرف نزدم؟انگار نه
انگار بعد از یک ساعت روضه خونی می دونی چی گفت؟گفت خود مانی همچین بی تقصیر نیست.می گفت مانی
زبون درازی می کنه جواب گویی می کنه خودش باعث می شه مهری بهش سخت بگیره.
انگار کارد به قلبم خورد.دلم می خواست از خشم داد بزنم.باورم نمی شد پدرم مرا مقصر می دانست!تا به حال فکر
می کردم او منصف تر از آن است که روی حقیقت پا بزارد ولی ظاهرا او قید عدالت و انصاف پدرانه را زده بود.او کی
در خانه بود که رفتار مادرم را با من ببیند.تفاوت رفتارش را بامن و خواهرها و برادرم کجا دیده بود؟پس چطور می
توانست قضاوت کند؟بغضم بی اختیار ترکید.دیگر چه اهمیتی داشت که کسی هق هق گریه ام را ببیند.
-باورم نمی شه بابا همچین قضاوتی کرده!معلوم شد خیلی بی انصافه...خیلی.
-تقصیری نداره هرکس دیگه ای هم جای قاسم بود همینطور کر و کور می شد.معلوم نیست چی به خوردش داده که
خیرسر شده!فقط یه افسار کم داره.
-می دونین چی داره منو می کشه؟این که نمی دونم مامان چرا این کارا رو می کنه!آخه مگه کسی با بچه ی خودشم
این جوری کینه ورزی می کنه؟!
قیافه ی عمه حالت دردمندی پیدا کرد.انگار داشت همه ی سعی اش را می کرد که خودار باشد.نگاهش به مسعود
افتاد.مستاصل بود.
-چرا بهش نمی گی عزیز؟مانی حق داره حقیقتو بدونه.تا کی می خواین ازش پنهون کنین؟
دلم کنده شد.دست عمه را گرفتم:
🗒 #وصیت_نامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖« #قسمت_سوم »
🌴💫🌴💫🌴
🔸 سارُق، چارُقم پر است از امید به "تو و فضل و کرَم تو"
⚜همراه خود دو چشم بسته آورده ام، که ثروت آن در کنار همه ناپاکیها یک ذخیره ارزشمند دارد...!
و آن گوهر اشک بر حسین فاطمه است...گوهر اشک بر اهل بیت است....گوهر اشک دفاع از مظلوم، یتیم..... دفاع از محصورِ مظلوم در چنگ ظالم....
✨😭💔🌺
💗خداوندا!
در دستان من چیزی نیست؛
• نه برای عرضه چیزی دارندو نه قدرت دفاع دارند....•
🔅 اما در دستانم چیزی را ذخیره کرده ام که به این ذخیره امید دارم....!!
•||و آن روان بودن پیوسته به سمت تو است||•
🌷 وقتی آنها را به سمتت بلند کردم، وقتی آنها را برائت بر زمین و زانو گذاردم، وقتی سلاح را برای دفاع از دینت به دست گرفتم؛ اینها ثروتِ دست من است که امید دارم قبول کرده باشی.
🤲💐🌟
❣خداوندا!
پاهایم سست است.رمق ندارد.😔
جرأت عبور از پلی که از «جهنّم»
عبور میکند،ندارد...
💠من در پل عادی هم پاهایم میلرزد، وای بر من و صراط تو که از مو نازکتر است و از شمشیر بُرنده تر؛ اما یک امیدی به من نوید میدهد که ممکن است نلرزم، ممکن است نجات پیدا کنم.
🌺من با این پاها در حَرَمت پا گذارده ام...
و دورِ خانه ات چرخیده ام...
و در حرم اولیائت در بین الحرمین حسین و عباست آنها را برهنه دواندم...و این پاها را در سنگرهای طولانی، خمیده جمع کردم...!!
🔹و در دفاع از دینت
دویدم، جهیدم، خزیدم، گریستم، خندیدم و خنداندم و گریستم و گریاندم؛ افتادم و بلند شدم. 🥀
🌻امیددارم آنجهیدنها و خزیدنها و به حُرمت آن حریم ها، آنها را ببخشی.
خـــ❤️ــــداوندا، « سر من، عقل من، لب من، شامّه من، گوش من، قلب من، همه اعضا و جوارحم در همین امید به سر میبرند...
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیر
🔴 کشفحجاب کنندههای اهل دین و دعا و تضرع ولی بیتوجه
کلامی بیسابقه از مقام معظم رهبری
درادامه رهبری فرمودن:
"من میدانم. خیلی از اینها (کشف حجاب کنندهها) کسانی هستند که اهل دیناند، اهل تضرعاند، اهل ماه رمضاناند، اهل گریه و دعا هستند؛ توجه ندارند که چه کسی پشت این سیاست رفع حجاب و مبارزه با حجاب است"
1⃣ این اولین باری هست که مقام معظم رهبری درباره کشف حجاب کنندهها همچین تعبیری بهکار میبرن. قبلا بارها درباره کمحجابها یا بقول خودشون ضعیف الحجابها چنین تعبیراتی بهکار برده بودن که اینها اهل دین و تضرعاند در مراسمات مذهبی جوری گریه میکنن که آدم غبطه میخوره بهحالشون. ولی تابحال درباره کسانی که کشف حجاب میکنن چنین چیزی نگفتن.
2⃣ آقا اینجا دایره دینداری و جبهه خودی رو انقدر محدودهش رو بزرگ میکنن تا افرادی بیشتری داخلش قرار بگیره، بهراحتی حاضر نیستن حتی یک نفر رو دفع کنن، حتی کسی که کشف حجاب میکنه. میگن توجه نداره، نمیدونه چی پشت این قضایاس. وگرنه اینها هم از خودمونن. همچون پدری که بچهش از روی نادانی رفته سمت و سوی دیگه، بازم از خودش میدونه و دغدغه داره که برگردونش
3⃣ این رو مقایسه بکنید با کسایی که سلطان دفع حداکثری هستن. دایره دین و دینداری و انقلابیگری رو انقدر کوچیک و کوچیک میکنن که خودشونم از یه قسمتش میزنن بیرون، هیچکس رو نمیتونی بیاری داخلش. صبح تا شب به زمین و زمان فحش میدن، همه رو دفع میکنن. با یک اشتباه فاتحه طرف رو میخونن و اتفاقا خودشون از همه بیشتر دچار اشتباه و خطا هستن.
4⃣ نکته بعدی که از این قسمت از بیانات رهبر انقلاب میشه برداشت کرد اینهکه خیلی باید دقت کنیم، افرادی که کشف حجاب میکنن رو با الفاظ بد و ناشایست خطاب نکنیم. بله همه ناراحت میشیم از بیحجابی ولی نباید خشمگین و هیجانی بشیم و با الفاظ ناشایستی مثل هرزه، فاحشه، بدکاره و ولگرد خیابانی و این تعابیر اونارو مورد خطاب قرار بدیم که متأسفانه برخی استفاده میکنن. از لحاظ شرعی این تعابیر اگه پیگیری بشه حتی حدشرعی و شلاق داره.
ادبیات آقارو ببینیم چجوری افراد رو مورد خطاب قرار میدن. نهایت حفظ کرامت نفس رو رعایت میکنن
#قسمت_سوم از تحلیل بیانات اخیر رهبری درباره حجاب
ادامه دارد...
👈عضوشوید و قسمتهای بعدو حتمابخونید
@hosein_darabi
#قسمت_سوم
#عشق_که_در_نمیزند
تو فکر بودم که بابا گفت
-نرجس دخترم اقا علی رو تا اتاقت راهنمایی نمیکنی؟!
به خودمم اومدم و گفتم
چشم
در اتاق و باز گردم و گفتم بفرمایید
خانما مقدم ترن؟!
خندم گرفته بود. سرمو پایین انداختم و رفتم داخل .کنار تختم نشسته بود و منتظر که اقا حرفشون و بزنن....
خب بخوام خودمو واس شما بگم در کل یه پسر مذهبی معمولی ام و زیاد خشک نیستم.😓
یه کار دارم و یه ماشین.🚗
میتونم با حمایت بابام عروسی آنچنانی بگیرم ولی به شخصه مخالف این کارم و دوست دارم رو پای خودم وایسم.😌
چقدر خوب این خیلی خوبه که رو پای خودش وایسه .😊
در آمدمم واس یه زندگی معمولی خوبه اهل اسراف و مدگرایی نیستم. اگه میتونین با زندگی عادی من کنار بیایید یا علی....
سرم پایین و غرق حرفاش بودم که با یا علی بلندش به خودم اومدم. دیدم جلوم ایستاده!!!
چیزی شده؟!
منتظرم جواب شمارو بگیرم
باید روش فکر کنمم.
باش ، یا علی👋🏻
...........
یه ساعتی میشد رفته بودن هنوز قلبم اروم و قرار پیدا نکرده بود.از وقتی دیده بودمش اصلا غرق افکار بچگیم شده بودم.انگار دوباره برگشته بودم به پنج ، شش سال پیش که تو مقطع راهنمایی مادرش معلممون بود و ما واس دیدن پسر چه کارا که نکردیم🙊😌😀
اون روز که دیدمش نظری نداشتم بدم ولی امروز....
نمیدونم چرا اصلا فکرش نمیکردم که بخوام یه روز عروس معلمم بشم....🙈
با صدای در مامان به خودم اومدم
- خب دخترم نظرت چی بود؟! به نظر من و بابات که پسر خوبی بود مخصوصا که شناختیمشون دیگه....
-نمی دونم مامان گیچ و منگم بزار بیشتر فکر کنم🤔
یه احساسی دارم که نمیدونم چیه از وقتی دیدمش اروم و قرار نداشتم.
مامان یه نیش خند زود و همون جور که داش میرفت بیرون یا خنده گفت
- عشق که در نمیرنه...
یعنی من عاشق شدم؟؟؟؟
نویسنده : shiva_f@
#ادامه_داره_... 🙄
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#هوالعشق❤️
شروع کردم به گرفتن شماره مهدیه...
یه بار😠
دوبار😟
سه بار😣
مشترک مورد نظر خاموش می باشد😯
ای وای بدبخت شدیم رفت گل رُس تو سرمون😱
_ممنون😔 برنمیداره😰احتمالا گم شدیم😢
حاجی : از کدوم شهر اومدید دخترم
_کرمان😔
سیدجواد_با کاروانای زیارتی اومدید؟
_اره
سید: پس بیاید من میرسونمتون ترمینال فقط زود باشید چون ممکنه برن
_ممنون دستتون درد نکنه 😍
فاطی: خدا خیرتون بده ممنون 🙂
سید: خواهش میکنم بفرمایید
از حاج اقا تشکر کردیم و پشت سر سید راه افتادیم🤗
ماشالا چه قد و بالایی😍 چقدر مردونه و جذاب از پشت راه میره 😍
حالا تازه فرصت کردم نگاهش کنم 🤓 کلا جذب چشاش بودم قیافشو ندیدم🙄
خدای من این طلبه اس😳 بابا الکی میگه😳 تیپش عین خواننده هاس☺️
روشو کرد طرف ما خدای من چهرش😳 چقدر ناز و معصومه 😍
ندای درون : وای فائزه خجالت بکش پسر مردومو خوردی😱
_ندا جون شرمنده تم میشه خفه شی 😝 گناهش گردن خودم😊
با مشتی که فاطی به پهلوم زد جیغم رفت هوا😤
_مگه مشکل داری😳 چرا میزنی😳
فاطی که رنگش قرمز شده بود اشاره کرد به سید
سید در حالی که کلافه بود گفت : خانوم محترم اگه نگاه کردنتون تموم شد بیاید سوار شید جا می مونید ها
وای😱خاک تو سرم 😁 شرفم افتاد کف پام😞
با فاطمه رفتیم کنار ماشینش یه ۲۰۶ آلبالویی بود در عقب رو که باز کردیم روی صندلی عقب کلی خرت و پرت بود و فقط یه نفر جا میشد😶
من و فاطیم عین بز همدیگه رو نگاه میکردیم سید برگشت طرف من و گفت : به دوستتون بگید عقب بشینن شما یکم بیشتر جا میبرید بفرمایید جلو😏 بعدم با یه لبخند ملیح تمرگید سرجاش😕
این بیشعور با من بود😡 به من گفت چاق😡 خو اره دیگه فقط یکم محترمانه ترش😑
فاطی عقب نشست و منم در جلو رو باز کردم و نشستم😠 پسره بی ادب😷
یه بسم الله آروم گفت و ماشینو روشن کرد
_واااای😱 صبر کنید آقا جواد
سید: چیشد😳😳😳
_دوربینمو از امانت داری نگرفتم 😱
سید: قبض رو بدید من میرم میگیرم😡
قبض رو به بدبختی از جیب شلوارم در آوردم و دادم دستش 😖
از ماشین پیاده شد و با دو از پله های جلوی ورودی حرم بالا رفت🙄
#قسمت_سوم
#دوستاتون_رو_تگ_کنید
صالحین تنها مسیر
🌷#ادامه_قسمت_دوم رو جون به لب میکرد. _سمان درست تعریف کن بگو بدونم چی شده ... سمان چادرشو بیشتر
🌷#قسمت_سوم
حالم اینقدر بد بود که نفهمیدم چطور خودمو به ماشین رسوندم...
بی هدف تو خیابون ها رانندگی میکردم.
وقتی به خونه رسیدم شب از نیمه هم گذشته بود و نزدیک سحر بود .کلید انداختم در روکه باز کردم با چهره ی درهم و عصبانی مامان مواجه شدم
_می دونی ساعت چنده ...اون گوشی وامونده تم که خاموشه...فکر کردم خونه ای کلید در بزرگه رو نبرده بودم ...آقا مرتضی رو نصف شبی از خواب بیدار کردم...
سری تکون دادم، در یخچال رو باز کردم و بطری رو سر کشیدم
_ماهی نمی خوای بگی کجا بودی ...بهادر میگفت آمدی خونه خاله بعد رفتی ؟ آب تو گلوم بست.
مامان با نگرانی پشت سرم تو آشپزخونه آمد:
_ماهی...
پیاپی سرفه میکردم ...وقتی نفسم راست شد گفتم
_اگه اون پسر خواهرت تیکه بارم نمی کرد .. خیر سرم آمده بودم ...ولی فاتحه خوند به اعصابم.. منم سرم درد گرفت نیامده برگشتم...
نگاه مامان رنگ ترحم گرفت
_الهی بمیرم .. حتما سردردت از گشنگی هم هست ..برات شام آوردم...
نگاهی به کیسه پلاستیکی کردم که توش یک ظرف یکبار مصرف بود.
لبخندی زدم و مامانو بغل کردم.
_من فدای دلت بشم ...الان حالم خوبه.
ظرفو باز کردم بوی خورشت قرمه سبزی بلند شد
_به به عمو جواد چه کرده با این نذریش..
قاشق رو با ولع پر کردم و خوردم...
مامان با لبخند سبد سبزی رو از یخچال آورد و جلوم گذاشت
چشمکی حوالش کردم
_دستت طلا...
مشتی سبزی برداشتم که یادم آمد ازش بپرسم چطور آمده
_راستی با کی آمدی ؟ نگاهش رنگ غم گرفت:
_با بهنام و پسر عموش.. .
دستم بین راه خشک شد.
بعد سری تکون داد انگاری زیر لب گفت
_خیلی بد شد خونه نبودی...
اشتهام کور شد ...وقتی دیدم گند بالا گند جلو این پسره می زنم...
نفسی گرفتم و در ظرف رو بستم
_دستت درد نکنه مامی جونم ...بقیه ش رو فردا می خورم ...به اتاقم رفتم و گوشی رو روشن کردم...
باید فکری بکنم ...حق با سمانه بود.
..الان وقتش بود که حرف بزنم واز خودم دفاع کنم...
یک خصلت خوبی که سمانه داشت همیشه آنلاین بودنش بود ..اینقدر که تو دنیای مجازی دوست داشت تو دنیای واقعی این همه دوست نداشت ...خوب این هم از خصلت بد فامیل ما بود که دختر باید سنگین و رنگین باشه و اهل دوست و دوست بازی نباشه...
براش تایپ کردم
"شماره بهنام می خوام.. .
خیلی سریع تیک خورد و یک استیکر تعجب فرستاد نوشتم
"مسخره بازی در نیار ....می خوام باهاش حرف بزنم...
اونم نوشت
"اوکی ... کار خوبی میکنی .. برات پیداش میکنم...
یک خیلی زود نوشتم و گوشی رو خاموش کردم...
حوصله پر چونگی های بعد سمانه رو نداشتم...
سعی کردم بخوابم تا اون چشمایی که لحظه برای من نگران شد رو فراموش کنم.
صبح که بیدار شدم با منظره برفی حیاط روبه رو شدم.
اینقدر ذوق کردم که بدون لباس گرم به طرف حیاط دویدم وقتی پامو تو حیاط گذاشتم لرز تمام وجودمو فرا گرفت.
صدای جیغ مامان هم بلند شد:
_ماهی اون در رو ببند اول صبحی خونه یخچال شد.
کنار بخاری ایستادم.
هنوز پاهام از سرما ذُق ذُق می کرد.
ولی دیدن اینهمه برف خیلی قشنگ و لذتبخش بود.
وقتی ماشین روشن نشد و مجبور شدم تواین برف وسرمابا اتوبوس اونم دیرتر از هر روز سرکار برم و اخمای آقای لطفی رو تحمل کنم همه خوشی صبح زهرم شد.
تا سر شب هم که خونه آمدم نصف برف هایی که آب شده بودن یخ زده بود که باید دم به دقیقه مواظب ُسُر خوردن می بودم.
سر کوچه که رسیدم ماشین دایی طاهر رو دیدم از خوشحالی چنان دویدم که ده بار تا رسیدن به در خونه سر خوردم صدای جیغ جیغ سمانه میومد
دایی طاهر پررنگ ترین مرد زندگی من بود.
منی که هیچ وقت درست و حسابی رنگ پدر ندیده بودم هر جا که قرار بود پدری باشه دایی طاهر حضور داشت حتی هشت سال پیش که اون فاجعه رخ داد بازم دایی طاهر بود که پشتم وایستاد.
با دیدنش پریدم بغلش سمانه دهنش رو کج کرد
_دختره ی لوس.
زن دایی بهش تشر زد
_وقتی بابات آمد عمه ی من دو ساعت توی بغلش بود تو که نبودی!
با این حرفش هممون خندمون گرفت که سمانه گفت:
_حالا صبح تا شب تو بغل شماست دو ساعت شم واسه ماست.
زن دایی چش غره ای براش رفت.
دایی تک خنده ای کرد
_حاضر باشید که اگه دیر کنیم طلعت پوست سرمون رو می کَنه دلم نمی خواست به اون مجلس برم.
اصلا با چه رویی برم؟
نگاهی به سمانه کردم که متوجه منظورم شد و با من به اتاق آمد.
_یک شماره می خواستی واسه من پیدا کنی ها.
سمانه شیشه ادکلنو برداشت:
_آخه یک دفعه که نمی شه برم به عمه طلعت بگم شماره بهنامو بده.
شلوار جینم رو با شلوار مشکی عوض کردم.
سمانه با دیدنم یک جوون کشداری گفت
_گمشو.
صدای خنده ش بلند شد:
_خدایی خیلی لعبتی ها .. .فقط حیف اخلاق نداری.
مانتوی مشکیم رو تنم کردم ..
3.تربیت دینی فرزندان.mp3
21.22M
روزه و اعمال عبادی کودک و نوجوان
نکات طلایی و کاربردی
#قسمت_سوم
حسیندارابی 👈 عضوشوید
@hosein_darabi