قسمت پانزدهم
«مقتدا»
امام جماعت جدید را که دیدم،لجم درآمد.
سخنرانے هم نکرد.اصلا دوست نداشتم پشت سرش نماز بخوانم.هم عصبانے بودم و هم از دست خودم خنده ام گرفته بود.
ظهرکه رسیدم خانه،اخبار تازه شروع شده بود.
حوصله شنیدنش را نداشتم.دراز کشیدم روے مبل و چشم هایم را بستم که صداے گوینده اخبار توجهم را جلب کرد:انفجار تروریستے در حله عراق و شهادت تعدادے از هموطنانمان…
مثل فنر از جا پریدم.تعداد زیادے از زوار ایرانے شهید شده بودند.یڪ لحظه از ذهنم گذشت:«نکند آقاسید…» قلبم ایستاد و به طرز بے سابقه اے جلوے مادرم زدم زیر گریه.
مادر هاج و واج مانده بود:چے شد یهو طیبه؟
–یکے از دوستام اونجا بود!
میدانمدروغ گفتم؛ ولے مجبور بودم.
نمیخواستمبگویم نگران امام جماعت مدرسه مان شده ام!
ےکهفته اے که از آقاسید خبر نداشتم به اندازه یڪ قرن گذشت.میخواستم احساسم را نادیده بگیرم.
به خودم میگفتم اینها احساسات زود گذر نوجوانیست و نباید بهشان اهمیت بدهم اما نمیشد…
#ای_در_دلم_نشسته_از_تو_کجا_گریزم؟