#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_واقاے_طلبه_قسمت_پنجاه_وپنجم
فردا صبح حدود ساعتاے ده رفتیم جمکران...دوباره خاطرات محمد برام تداعے شد...حالم خراب بود...از دیشب که اون حرفا رو زده قلبم عجیب درد گرفته...رو به روے محراب جمکران وایسادم و نماز خوندم.
وسط نماز بود که یهو بغضم شکست و اشکام جارے شدن...
_خداےامن بدون محمد نمیتونم...به خدا نمیتونم...ولے حاضرم نیستم یڪ عمر کنار من باشه و بدبخت شه...من با دل میخواستمش...نه بخاطر عذاب وجدان...خداےامن میرم از زندگیش بیرون...بخاطر خودش...بخاطر عشقش...توهم بهم کمڪ کن...بهم صبر بده تا تحمل کنم نبودنشو...بهم قدرت بده فراموش کنم عشقشو...خدایا کمکم کن...
باچشمای خیس یه گوشه توے صحن جمکران نشستم و آهنگ صبح امید حامد رو پلے کردم...
همه چیز من و یاد اون مینداخت...
حتی خواننده محبوبم...
کلی با امام زمان درد و دل کردم و بهشون توسل کردم.
تصمیم گرفتم هرچه زودتر تصمیم رو عملے کنم.
ازدیشب محمد کلے زنگ زده بود اس داده بود...هه...چطور میتونه به عشقش خیانت کنه و به نامزدش اس بده...دوباره زنگ زد...جوابشو ندادم...دوباره...دوباره...اه...گوشے رو خاموش کردم.
خدای من باز قلبم درد گرفت...فاطمه از مسجد اومد بیرون و دویید طرفم.
فاطے:فائزه
_جانم...
فاطمه با من و من گفت:آقاجواد زنگ زد...
_چیشد؟؟؟چیگفتے بهش؟؟؟
_فاطے:هیچے دروغ گفتم.گفتم سرت درد میکنه خوابیدی...😔
_ممنون...
فاطے:فائزه میخواے دقیقا چیکار کنی؟
_بزاربرگردیم کرمان...بعد میگم دقیقا میخوام چیکار کنم...😭
فاطے:اگه ازش جدا شے داغون میشی...شڪ نکن...
_بزارخودم داغون شم...فداے سر محمدم...ولے اون بزار به عشقش برسه...بزار اون خوشبخت شه حداقل...😭
چشم دوختم به گنبد مسجد جمکران و از آقا سعادت محمدجواد رو خواستم...بدون من😢
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
نویسنده {#فائزه_وحے }
❤️❤️فقط.....خدا❤️❤️