صالحین تنها مسیر
🌷#ادامه_قسمت_بیستم هانیه به بیرون اشاره کرد... برای یک لحظه از فکر رفتنش .. تمام تنم یخ کرد..
🌷#قسمت_بیستویکم
آچار به دست از پشت بخاری بیرون اومد
_درست شد مادر جون...
مادر جون!!!!!
سلامی زیر لب داد ...اخمش زیادی تو ذوق میزد.. .
منم هنوز یک لنگه از آستین پالتو تو دستم بود..
مامان چش غره رفت
_ماهی جان ...برو لباس عوض کن ...می خوایم شام بخوریم...
لب گزیدم...باز یک نمایش تازه...
امیر حسین به طرف دستشویی رفت تا دستاشو بشوره...
مثل پلنگ جلو مامان پریدم
_این اینجا چکار میکنه...
مامان دستشو هیس وار روی بینیش گذاشت:
_مادر جون ...مادرش نبود ...خواهرش زنگ زد امیر حسین خونه تنهاست ...منم دعوتش کردم ...خیر سرمون دامادمونه ها...
با حرص لبام رو روی هم فشار دادم...
که مامان چش غره ای رفت
_پاشو بیا ...کارهای خدا برعکسه ...همین امشب تو دیر اومدی ...پسره خون خونش رو میخورد...
به درک غلیظی گفتم و خودمو رو مبل انداختم...
امیر حسین از دستشویی بیرون آمد
مامان نیشش باز شد
_بیا مامان جان شام آماده است...
وای وای .. من امشب دق نکنم خوبه... چه نونی بهم قرض میدن ...مامان جان مامان جان. ..
با همون مانتو و شلوار و شال سر میز نشستم ...زود شامش بخوره و بره...
اینقدر امیر حسین از دست پخت مامان تعریف کرد و مامان قربون صدقه اش رفت که شام کوفتم شد...
ظرفارو توی سینگ گذاشتم و مامان یک سینی چای ریخت:
_بیا مادر فردا خودم می شورم...
دستام رو که پر کف بود با بی حوصلگی زیر شیر آب گرفتم...
_نه می شورم..
مامان نزدیک شد در گوشم آهسته گفت
_برو اون مانتوی لامصبت رو از تنت در بیار و مثل آدم بیا بشین...
چپ چپ نگاهش کردم...
مامان کنار امیر حسین که داشت با کنترل تلویزیون شبکه هارو بالا و پایین میکرد نشست:
_مامان جان نمی دونم چرا چند وقت زانوم درد می کنه...
امیر کنترل تلویزیون رو میز گذاشت:
_میام یک روز دنبالتون تا باهم بریم بیمارستان یک چکاپ کامل بشین...
دور ترین صندلی به اونهارو انتخاب کردم و نشستم.
سرم درد می کرد امروز ظرفیتم به اندازه کافی پر بود ...حرف ها و توضیح هات شراره هنوز توی گوشم بود.
یک دفعه صدای مامانو شنیدم
_ماهی جان ...مامان ...رخت خواب برای امیر حسین پهن کن....
با دهن باز تقریبا به مامان زل زدم...
مامان که بُهت منو دید با حرص خودش بلند شد...
امیر حسین سریع بلند شد
_نه مامان جان من دیگه میرم ...مزاحم نمی شم...
مامان همینطور که از توی کمد رختخواب و پتو و بالش بر می داشت گفت:
_می خوای تنها بری تو اون خونه ی درندشت ؟؟
..آدم خوفِش میگیره مادر ... حالا یک شب بهتون بد بگذره ...
امیر حسین محجوبانه سر به زیر انداخت
_نه خواهش میکنم...
و نشست...
منم درست انگار ،سریال خانوادگی از تلویزیونی می دیدم...
مامان کشون کشون لحاف رو تا اتاق من آورد...
وقتی در اتاقم رو باز کرد لحاف رو روی زمین انداخت...
تازه به خودم آمدم...
_مامان!!!...
وبا یک قدم خودمو به اتاقم رسوندم.
مامان در رو بست و با صدای آروم غر زد:
_مامانو مرض...
با پام لگدی به تشک زدم
_چرا اینجا پهن کردی؟
مامان تای تشک رو باز کرد.
_خوبه دیدی بخاری پذیرایی خرابه .. می خوای پسر مردم تا صبح مریض کنی ...انتظار هم نداشته باش بیاد ور دل من بخوابه...
دستمو رو دهنم گذاشتم تا جیغم در نیاد
_اصلا چرا اصرار کردی شب بمونه ؟
مامان همینطور که ملافه رو روی تشک پهن میکرد گفت :
_بگیر سرشو ...فکر نکن یادم میره خیره سربازی هاتو ... از وقتی اومدی با مانتو و شلوار نشستی...
کلافه روی تخت نشستم.
خسته خودمو روی تخت انداختم و با حالت زاری گفتم:
_تو رو خدا مامان اینقدر اذیت ام نکن...
مامان صورتمو بوسید و از روی دلجویی گفت:
_قربونت برم دختر خوشگلم ...چیزی که تو آیینه میبینی من تو خشت خام میبینم ...یکم حرف گوش کن مامان جان ...بدون کاری که می کنم به صلاح تو هستش..
متکا رو روی تشک گذاشت از اتاق بیرون رفت...
اشکام سرازیر شد..چقدر ذلیل بودم که مامانم واسه زندگیم دست به چنین کارهایی میزنه...
در اتاق زده شد و امیر حسین وارد اتاق شد...
بدون اینکه به من نگاهی کنه روی تشک دراز کشید ، گوشیشو خاموش کرد و اونو بالای سرش گذاشت..
طاق باز خوابیده بود.
با اینکه چشماش بسته بود پلک چشمش می پرید...
نفسم رو با حرص بیرون دادم همینطور که چشماش بسته بود آروم گفت:
_از فردا حق نداری بری سر کار!
به پلکای بسته ش خیره شدم بودم:
یعنی چی حق نداری بری سر کار ؟
یک دفعه چشمهاشو باز کرد و نگاه گنگ منو شکار کرد.
_یعنی چی حق ندارم برم سرکار؟
نگاهم کرد..ولی اروم چشاشو بست
از کوره در رفتم...
_تو چکاره ی منی که برام تعیین تکلیف میکنی ؟
.نکنه یک شب مامانم بهت گفته پسرم هوا برت داشته...