eitaa logo
صالحین تنها مسیر
234 دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
271 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴ادامه از بالا👆 و بعد گفتم اونجا که گفتم خدا خودش وعده داده که رزق و روزی من و همسرم رو میده تو آیه 32 سوره نور آورده بیا ببین 👇 «وَأَنكِحُوا الْأَيَامَى مِنكُمْ وَالصَّالِحِينَ مِنْ عِبَادِكُمْ وَإِمَائِكُمْ إِن يَكُونُوا فُقَرَاء يُغْنِهِمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ پسران و دختران بي همسر و غلامان و كنيزان شايسته‌ی خود را همسر دهيد. (و از فقر نترسيد كه ) اگر تنگدست باشند، خداوند از فضل خود بي نيازشان مي گرداند. خداوند، گشايشگر داناست. (او از فقر ونياز شما آگاه است و بر كفايت شما وعده داده است ودر عمل به وعده اش قدرت دارد).» گفتم ببین بابا، حالا شما بیا علیه خدا و قرآن آیه بیار که بمن بگه زن نگیر چون ترم 5ی و وایسا بعد ارشد گفت آقا منم استرس گرفتم که نکنه الان بابا بگه خب پس آیه 33 رو هم بخون، جوابش تو اونه 😂 دیدم بابام يکم مکث کرد گفت آیه بعدش چی میگه؟ من سریع گفتم این آیه محکمات بود بعدی متشابه و نیازی نیست بخونم گفت بخون بچه، سر خودتو کلاه بذار 😂 گفت آقا من آیه 33 رو با ترجمه خوندم و درجا بابا گفت ببین، ببین خود خدا هم گفته تا ارشد صبر کن😳 گفتم بابااا کجا اسم ارشد رو آورده گفت تفسیر منه ديگه 😂 گفتم بابا! میگه اگه موقعیتش نیست من که دستم تو جیب خودمه درسمم خوبه از بچگی هم که جیبم از شما مستقل بوده عقل و شعور و توانایی پذیرش مسئولیت دختر مردم رو هم دارم با یه حالت مظلومانه گفتم باباجان چرا داری جلو پام مانع میذاری و مگه خودتون چندسالتون بود گفت زمان ما باشما فرق ميکرد اینطوری نبود که گفتم اتفاقا منم قبول دارم، زمان ما الان شرایط بهتره کارهای متفاوت وجود داره و... آقا تا اینو گفتم یکم رفت تو فکر(فک کنم داشت میگفت عجب بچه باشعور دارم😂) منم گفتم بابا به خدا دسته گل و شیرینی خواستگاری رو خودم می‌خرم و نمی‌ذارم شما بخری 😜 آقا تا من اینو گفتم گفت آره میدونم بقیه مخارج هم با منه 😂 خلاصه این خنده بابا شد، لبخند رضایت و منم رفتم دستشو بوسیدم و بهش قول شرف دادم که سربلندش میکنم با ازدواجم و... به دوستم زنگ زدم که آقا هماهنگ کنید که خیره ان شاء الله خلاصه رفقا گاهی میشه از آیات خود خدا استفاده کرد واسه ارائه یه منطق قوی و عجب زیبا تبیین کرد که وعده خدا تخلف نداره (آیه 6 سوره روم) پ.ن: در واقع خود خدا اومد وایساد پای کارش تا آخر و تو قسمت های بعدی متوجه میشیم. ان شاء الله ادامه در
صالحین تنها مسیر
🌺💢🌺 جایگاه رزق انسان در هستی #قسمت اول بسم الله الرحمن الرحيم حضرت امام الموحدين علي(ع) در ا
حضرت علي(ع) مي فرمايند: «وَاعْلَمْ يا بُنَيَّ! اَنَّ الرِّزْقَ رِزْقانِ: رِزْقٌ تَطْلُبُه وَ رِزْقٌ يَطْلُبُكَ»؛ اي فرزندم! رزق دو نوع است، يكي آن رزقي كه تو به دنبالش مي دوي تا آن را بيابي، و يكي هم رزقي كه خودش به دنبال تو است. رزق اولي چون براي تو تقدير نشده، به آن نمي رسي، هرچند همواره به دنبال آن باشي، ولي رزقي كه دنبال توست و براي تو مقدّر شده، حركت مي كند تا به تو برسد. 🌺✅ در رابطه با رزق نوع دوم مي فرمايند: «فَإِنْ اَنْتَ لَمْ تَأْتِهِ اَتاكَ» يعني؛ اگر تو هم به سوي آن نروي، خودش به سوي تو خواهد آمد. در همين رابطه رسول خدا(ص) مي فرمايند: «اِنَّ الرِّزْقَ لَيُطالِبُ الْعَبْدَ اَكْثَرَ مِمّا يَطْلُبُهُ اَجَلُهُ» يعني؛ رزق انسان در جستجوي اوست، بيش از آن كه اجلش به دنبال اوست. و نيز از پيامبر(ص) داريم: «أَنَّهُ قَالَ لَوْ أَنَّ عَبْداً هَرَبَ مِنْ رِزْقِهِ لَاتَّبَعَهُ رِزْقُهُ حَتَّی يُدْرِكَهُ كَمَا أَنَّ الْمَوْتَ يُدْرِكُهُ». يعني؛ حتي اگر بندة خدا از رزقش فرار هم بكند، رزقش او را دنبال مي كند تا به او برسد، همان طور كه مرگ، انسان را دنبال مي كند تا به او برسد. 🌺🌺 اين نكته بايد به خوبي براي عزيزان حلّ شود و إن شاءالله در بحث هاي آينده موضوع روشن مي شود. عمده آن است كه عنايت داشته باشيد اين موضوع يكي از نكات مهم بينش توحيدي است 👌🌺 و پيامبر خدا(ص) و امامان معصوم(ع) بر آن تأكيدها كرده اند. سخن اميرالمؤمنين(ع) به فرزندشان اين بود؛ يك رزق است كه به سراغ تو مي آيد و يك رزقي هم هست كه به سراغ تو نمي آيد، هر چند هم به دنبالش بدوي، به آن نمي رسي. عنايت داشته باشيد اين حرف، حرف امام معصوم است، 👌 اگر عقل معمولي يا بهتر بگويم «وَهْم» آن را تصديق نكرد، بايد آن وَهْمِ عقل نما را عوض كرد. ✅ سخن امام معصوم از عقل قدسي نشأت گرفته است، يعني عقلي كه قواعد كلّ هستي را مي بيند. حالا اگر رسيديم به اين كه اين حرف، حرفِ امام معصوم است، نمي شود بر اساس «وَهْم» خودمان آن را تحليل كنيم. ما در روش تحقيق معتقديم، تك تك حرف هايي را كه امام معصوم زده است بگيريم و بر روي آن ها دقّت كنيم و ببينيم منظور آن حضرت چه بوده است. حالا اگر بياييم تمام عمرمان را صرف اين بكنيم كه اين حرف ها راست است يا نه، پس چه وقت به آن عمل كنيم؟!! 👌✅ اين كه مي گويند ائمه نور هدايتند، از اين جهت است كه بسياري از علومي را كه در حوزه و دانشگاه ممكن است در حد محدودي به دست آوريم، آن ها بالاترش را و با وسعتي كامل گفته اند. آري ابتدا با عقل برسيد به اين كه اين ها معصومند، 🌺👌 سپس از نور بصيرت آن ها هدايت يابيد. نبايد انسان نعمت بصيرت آن ها را رها كند و خودش بخواهد همة آنچه را امامان معصوم گفته اند تجربه كند. از طرفي تجربه هاي امام معصوم را كه نمي توانيم تجربه كنيم، پس اگر از امامان معصوم پيروي نكنيم و از بصيرت آن ها استفاده ننماييم، هيچ وقت به يك سلسله از مقامات دست پيدا نمي كنيم و هرگز از بعضي از تنگناهايي كه بايد خود را آزاد نماييم، آزاد نمي شويم. ✅ استاد طاهر زاده ادامه دارد... @ssLhintanhamasir
صالحین تنها مسیر
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_اول بہ سمت اتوبوساے ڪارواڹ رفتم و پامو گذاشتم رو پ
📚رمان مذهبی نہ ایڹ امڪاڹ نداره. باورم نمیشد.😣 زانو هام خم شد و نشستم رو زمیڹ و زل زدم بہ آسفالت داغ خیاباڹ... براے اولیڹ بار بہ ایڹ فڪر فرو رفتم... یعنے مڹ اینقدر آدم بدے هستم ڪه شہدا نمیپذیرنم؟!😢 . بازهم هموڹ رو دیدم... ڪه باتعجب بہ جاے خالے اتوبوس ها نگاه میڪرد... . فرمانده بسیج دانشگاه روهم جا گذاشتڹ!😐 بابا ایول اینا دیگہ ڪے هستڹ!!!😅😏 . داشتم نگاهش میڪردم ڪہ داشت باموبایلش صحبت میڪرد. _ خداخیرت بده مؤمڹ!فرمانده تونم جاگذاشتے؟!😑 نہ نہ نیازے نیست. برید ما باماشیڹ پشت سرتوڹ میایم... . و بعد بہ دوسہ نفرے ڪہ جامونده بودڹ گفت ڪہ باماشیڹ میریم... . _خانوم جلالی؟ سرمو آوردم بالا. یڪے از هموڹ جامونده ها بود... _بلہ؟😳 _آقاے صبوری گفتڹ ڪہ شماهم بیاید باما. فقط یہ چادر نماز از نمازخونہ برداریدو سرڪنید. و بعد سریع رفت. . !😍 باورم نمیشد!😊 . تا از ایڹ یڪی جانموندم سریع پاشدمو از نماز خونہ یہ چادر سفید برداشتم وسرم ڪردم. توآینہ بہ خودم نگاه ڪردم چقدر بهم میومد!😊 اومدم بیروڹ ڪه بازهم دیدمش...👀 یہ لحظہ مڪث ڪردو زل زد بهم... اما سریع بہ خودش اومدو زیر لب گفت: _لا الہ الا اللہ و سریع رفت. وااا ایڹ چِش شد؟ . سوار یہ جیپ شدیم و راه افتادیم. مڹ عقب نشستہ بودم و ساڪم روهم گذاشتہ بودم  بیڹ خودم و خودش. البته خودش خواسته بود... وگرنہ براے مڹ چنداڹ هم مهم نبود😒... چند ساعتے بود ڪه در راه بودیم... هیچ حرفے ردو بدل نمیشد... و فقط صداے مداح از ضبط صوت، سڪوت رو میشڪست... نزدیڪاے ظهر بود ڪہ رسیدیم بہ یہ مسجد. راننده گفت: _سید اینجا بمونیم برا نماز؟ . . . پس او بود... . . ⬅ ادامه دارد... ✍نویسنده: باران صابری
📚 📝 زنگ زدم به آژانس خیلی خوشحال بودم که مامان فاطمم چشماشو باز کرد رسیدم بیمارستان... بابا رضا: کجایی دختر ؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ - شرمنده بابا جون متوجه نشدم خاله زهرا: الان ول کنین ،سارا جان برو که مامان کارت داره،منو... خاله زهرا: اره از وقتی به بهوش اومده میگه میخوام با سارا حرف بزنم تند تند رفتم داخل یه لباس آبی دادن گفتن حتما باید بپوشم ،لباسو پوشیدم ،رسیدم کنار تخت به مادرم نگاه میکردم ،آخ که چقدر تو این دو هفته شکسته شده دستاشو نگاه کردم که چقدر کبود شده از بس سوزن زدن بهش... دستاشو بوسیدم که چشماشو باز کرد. مامان فاطمه: سارا جان ،اومدی ؟ چقدر دلم برات تنگ شده بود. (از گوشه چشماش اشک میاومد ) - منم دلم براتون تنگ شده،مامان فاطمه زودتر خوب شین بریم خونه ... مامان فاطمه: سارا جان به حرفام گوش کن تا حرفم تموم نشد هیچی نگو... - چشم مامان فاطمه:تو دختره خیلی خوبی هستی ،میدونم که هیچ کاره اشتباهی انجام نمیدی، سارا جان یه موقع اگه من نبودم مواظب خودن باش ،مواظب بابا رضا باش،نزار بابا رضا تنها باشه (شروع کردم به گریه کردن) قربون اون چشمای قشنگت برم ،قول بده خانم مهندس بشیااا ( خودمو انداختم تو بغلش) مامان فاطمه اینا چیه دارین میگین ،شما باید زودتر خوب شین بریم خونه ،یه ماه دیگه جواب کنکورم میاد ،من از خدا شمارو خواستم... مامان فاطمه به خدا قول دادم همون دختری بشم که شما دوست دارین... سرمو بالا اوردم دیدم مامانم چشماش بسته اس ،روی دستگاه هم یه خط صاف و نشون میداد -مامان فاطمه تورو خدا چشماتو باز کن... مامان فاطمه سارا بدون تو میمیره... مامان فاطمه پاشو عشقت دارن اون بیرون پر پر میشه پرستارا با صدای جیغ و داد من اومدن داخل ،دکترم اومد... - آقای دکتر به پاتون میافتم مادرمو نجات بدین. دکتر : لطفا این دخترو از اینجا ببرین بیرون به زور منو بردن بیرون خاله زهرا اومد منو گرفت تو بغلش اینقدر جیغ کشیدمو گریه کردم که از هوش رفتم... چشمامو که باز کردم صبح شده بود تو بیمارستان بودم به دستم سرم زده بودن بابا رضا کنارم روی صندلی نشسته بود داشت قرآن میخوند(واسه کی قرآن میخونی ،اونی که میخواستیم بمونه پیشمون که پرکشید و رفت) با بیدار شدنم اومد کنارم( از چشمای قرمز و پف کرده اش مشخص بود خیلی گریه کرده) بابا رضا: خوبی بابا جان... هیچ حرفی نمیزدم،فقط از چشمام اشک میاومد. ادامه دارد .... 🌾🌾🌷🌷
😈 😈 🎬 امروز شنبه بود ,طرف صبح رفتم دانشگاه,الانم آماده میشم تا سمیرابیاددنبالم باهم بریم کلاس گیتار.. زنگ دررا ,زدن. مامان ,کارنداری من دارم میرم. _:خدابه همراهت,مراقب خودت باش,عزیزم. سمیراباماشین خودش اومد دنبالم و تاخودکلاس از استاد وکارش تعریف کرد,خیلی مشتاق بودم ببینمش. وارد کلاس,شدیم ,ده ,دوازده نفری نشسته بودند اما از استاد خبری نبود.باسمیرا ردیف اخر نشستیم. بعداز ده دقیقه ای استاد تشریفشون را آوردند. من, بیژن سلمانی هستم ,خوشبختم که درکنارشما هستم ,امیدوارم اوقات خوشی را درمعیت هم سپری کنیم. بعد,همه ی هنرجوها خودشون رامعرفی کردند,اکثرا تو رنج سنی خودم بودند.استاد هم بهش میومد حدود ۴۵،۴۶داشته باشه ,چشماش خیلی ترسناک بود,وقتی نگاهت میکرد انگار تمام اسرار درونت را میدید ,نگاهش تا عمق وجودم رامیسوزاند,خصوصا وقتی خیره به ادم نگاه میکرد یه جور دلشوره میافتادبه جونم, یک بار درحین توضیح دادنش ,به من خیره شده بود ناخودآگاه منم به چشماش خیره شدم... وااااای خدای من ,انگار داخل چشماش آتیش روشن کرده بودند,به جان مادرم من اتیش را دیدم.... همون موقع اینقد ترسیده بودم,پیش خودم گفتم ,محاله دیگه ادامه بدهم,دیگه امکان نداره پام را تواین کلاس عجیب وترسناک بزارم,میخواستم اجازه بگیرم برم بیرون ,اما بدون اینکه کلامی از دهن من خارج بشه,استاد روش راکرد به من وگفت:الان وقت بیرون رفتن نیست خانم,صبرکنید ده دقیقه ی دیگه کلاس تمومه... واااای من که چیزی نگفته بودم ,این ازکجا فهمید من میخوام برم بیرون😱 از ترس قلبم داشت میومد تودهنم,رعشه گرفته بودم,سمیرا بهم گفت:چت شد یکدفعه,باهمون حالم گفتم:هیس ,بزاربعدازکلاس بهت میگم... بالاخره تموم شد,هل هلکی چادرم را مرتب کردم که برم بااینکه بچه ها دور استاد راگرفته بودند,اما ازهمون پشت صدازد: خانوم هماسعادت,صبر کنید... بازم شوکه شدم برگشتم طرفش ,یک خنده ی کریه کرد وگفت:شما دفعه ی بعدی هم میاین کلاس,فکر نیامدن رااز سرتون به در کنید,درضمن قرارنیست چیزی هم به دوستتون بگید هااا واااای خدای من ,این ازکجا فهمید من نمیخوام بیام؟؟ تمام بدنم یخ کرده بود,مغزم کارنمیکرد ... 💦⛈💦⛈💦⛈ اللهم‌اجعل‌عواقب‌امورنا‌خیرا
...................................... آهنگ قشنگی بود . بدجور باهاش انس گرفته بودم . یه دفعه صدای در ماشین اومد برگشتم دیدم امیرعلی با یه کیسه کوچیک اومد تو . کی رفته بود پایین . با همون لبخند محجوبانش کیسه رو گرفت سمتم. توشو نگاه کردم یه هد مشکی و ساقه دست و گیره روسری توش بود . _ واااااااای مرررررسی داداشی .ولی ساق و گیره برای چی؟ امیر علی _ یه نگاه به دستت بنداز خواهری. بدون گیره هم که روسریت میره عقب هی. _ وای بیخی بابا . تو این گرما . ساقو حالا یه کاریش میکنم ولی گیره عمرااااا. امیر علی _ باشه هرجور راحتی من به خاطر خودت گفتم . بی توجه به موقعیت روسریمو در اوردم . امیرعلی _ اینجا؟؟؟؟؟؟ سریع هد رو با کمک امیر علی سرم کردم و روسریمم محکم گره زدم . واااااااااای داشتم خفه میشدم . بلاخره وارد پارکینگ حرم شدیم . جای جالبی بود دوسش داشتم . رفتیم تو پارکینگ شماره 4. بعد از پارک ماشین پیاده شدیم و چادرو از مامان گرفتم تا سرم کنم ولی اصلا بلد نبودم . باناراحتی نگامو دوختم به چادر. یه دفعه امیرعلی اومد جلو و چادرو از دستم گرفت و خلاصه با کمک همدیگه سر کردم دقیقا اندازه بود.جالبه که مامان اینا قدمو میدونستن . بعدشم با نگاه تحسین برانگیز مامان و بابا روبه رو شدم . امیر علی _ چقدر بهت میاد . _ ایییش . چادر . چیه یه پارچه سیاه میبندن دور خودشون که چی. مـثه .... بابا که معلوم بود نمیخواد من بیشتر ادامه بدم پرید وسط حرفمو و گفت: _ بریم که به نمازبرسیم بدویید. و رفت طرف پله برقیای اون طرف پارکینگ مامان و امیر علی هم دنبالش . _ وایسید من اینو چجوری باید بگیرم . مامان_ واه گرفتن نداره که. آستین داره دیگه. مثه مانتو. دیدم راست میگه ها . منم دنبالشون راه افتادم . . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌ ‌╲\╭┓ ╭ ❤️ ┗╯\╲ ═══❀❀❀💞❀❀❀═══
کوچ غریبانه💔 با ورود به کوچه انگار از قفس آزاد شدم.مقصدم از قبل مشخص بود.برای رسیدن به منزل عمه باید نیم ساعتی پیاده می رفتم.در حین راه چند بار چادر نخی ام از سرم افتاد.قید و بند آن خسته ام می کرد.در محله های دیگر شهر خیلی از دختر های همسن و سال من اجباری به سر کردن آن نداشتند ولی محله ی ما از محله های قدیمی شهر به حساب می آمد و همین یعنی رعایت خیلی قید و بندها.قدم هایم چنان تند و سریع برداشته می شد که فرصتی به اعتنا به اطراف را نداشتم از طرفی گرمی هوا کلافه ام کرده بود.همزمان با من دو نفر دیگر از مقابل وارد کوچه فرعی شدند.با دیدن پسرعمه هایم دستپاچه سلام کردم.محمد زودتر جواب داد: -به به مانی خانوم سلام به روی ماهت چه عجب از این ورا؟ جواب مسعود آهسته ادا شد.نگاه او برعکس برادرش حالت نگرانی پیدا کرد. -اومدم به عمه سر بزنم خونه ست؟ -ما هم تازه رسیدیم ولی حتما خونه ست بفرما تو. لای در باز بود ولی محمد اول شاسی زنگ را فشرد و بعد یا الله گویان وارد شد.به حیاط چهار گوش و وسیع خانه با سبک قدیمی به حوض چهار گوش و سیمانی اش به درخت سیبی که در شاخ و برگش سایه ی خنکی داشت به باغچه پر گل و گیاه کنار دیوار به در و پنجره هایش با آن شیشه کاری های رنگی به اتاقهای چهارگوش و نورگیرش و خلاصه به جزء جزءاش علاقه و وابستگی عمیقی داشتم الفتی که درکش برایم مبهم بود ولی هر چه بود در تمام وجودم ریشه داشت. با صدای محمد اهل منزل از آمدن ما باخبر شدند.پسرها مادرشان را عزیز صدا می کردند.شهلا نوعروس محمد به استقبال آمد.باورم نمی شد دو ماه از شبی که آن دو در لباس عروس و داماد کنار هم نشسته بودند می گذشت.انگار همین دیروز بود! تا چشم شهلا به محمد افتاد گونه هایش از خوشحالی گل انداخت ولی حضور من ظاهرا او را متعجب کرد.بر عکس او برخورد عمه گرم و خوشایند بود.بعد از خوش و بشی با من رو به پسرها کرد و گفت: -برید دست و روتونو خنک کنید تا ناهار رو بکشم. دنبال او وارد آشپزخانه شدم.تازه فهمیدم برای درد و دل کردن بد زمانی را انتخاب کرده بودم.نباید سر ظهر مزاحم استراحت آنها می شدم.پشیمان از حرکت ندانسته به گوشه ای تکیه دادم.ای کاش می شد برگردم. -عمه جون با اجازتون من می رم عصر می آم یه سری بهتون می زنم. -وایستا ببینم کجا؟این چه اومدنی بود چه رفتنیه؟ -راستش اومده بودم یه کم باهاتون حرف بزنم ولی حالا وقتش نیست.یه وقت می آم که سرتون خلوت باشه. -بیخود دنبال بهانه نگرد کی گفته سر من شلوغه؟صبر کن غذای بچه ها رو بدم بعدش می شینیم با هم مفصل حرف می زنیم.حالا اون ظرف ماستو وردار ببر تو اتاق به شهلا هم بگو سفره رو بندازه. در اتاق غذاخوری به جای شهلا با مسعود رودرو شدم.داشت با حوله رطوبت دست و رویش را می گرفت.خیره نگاهم کرد و آهسته پرسید: -چی شده؟چرا چشمات قرمزه؟!
🔵 کشف حجاب کننده‌ها نمیدانند.. آقا بعد از اینکه میگن کشف حجاب یک حرام شرعی و حرام سیاسی هستش میفرمایند که: "خیلی از کسانی که کشف حجاب می‌کنند نمی‌دانند این را؛ اگر بدانند، بدانند که پشت این کاری که اینها دارند می‌کنند چه کسانی هستند، قطعاً نمی‌کنند" 🔻همه منتظر بودن بعد از اینکه آقا درباره کشف حجاب حرام سیاسی و شرعی رو گفتن، بعدش بگن باید با اینها دیگه برخورد بشه، کشف حجاب دیگه پایان خطه، نیروی قهری باید وارد کار بشه و صحبتهایی از این قبیل، ولی رهبری گفتن خیلی از اینهایی که کشف حجاب کردن نمیدونن این رو، اگه بدونن این کارو نمیکنن. یعنی هنوز باید تبیین بشه. هنوز کسایی هستن که بازیچه دست دشمن قرار گرفتن و نمیدونن دارن چیکار میکنن. نمیدونن چی پشت این قضایاس. همون نکاتی که درباره حرام سیاسی بودن کشف حجاب تو مطلب قبل گفتیم. 🔻آقا مستقیم تو ادامه صحبت‌هاشون میگن کارهای بی قاعده نباید انجام داد. اینجا هم غیر مستقیم میگن انقدر سریع دنبال بگیر ببند نباشید، اول باید تبیین کنید، روشنگری کنید و تا میتونید افراد رو آگاه کنید از پشت‌ صحنه‌ها تا این کار ترک بشه، اتفاقا کار رو برای همه سخت کردن، از منِ کانال‌دار گرفته تا مردم عادی و اونور هم مسئولین. و البته وظایف هرکس فرق میکنه. بهرحال باید با روش‌های مختلف تبیین کنیم. حالا نیایم تو خیابون جلوی مکشفه‌های حجاب رو بگیریم و بگیم ییاید میخوام براتون تبیین کنیم میدونی چی پشت قضیه‌س؟ 🤦‍♂ خیر. باید بهترین و موثرترین راه رو پیدا کرد. رهبری درادامه نکات جالبتری میگن که عرض خواهم کرد از تحلیل بیانات اخیر رهبری درباره حجاب ادامه دارد.... ✍حسین‌دارابی عضوشوید و قسمتهای بعدو حتمابخونید @hosein_darabi
دلم نیومد جوابش و ندم ولی خوشم نمیومد از پسرایی که از من به شخصی خواستگاری کنن همیشه معتقد بودم دختر مثل گله پس باید با ریشش برداشت نه از ساقه چید؟! گفتم : بهتر بود بزرگترا رو در جریان میزاشتید من تابع خانوادمم ببخشید باید برم سر کلاسم و سریع رفتم بعد کلاس شماره خونمون رو گرفت و رفت. خوشم نمیومد ازش اصلا حاضر نبودم زن یه طلبه بشم‌😅😅 ولی با اصرار زیاد شمارمون و گرفت . .......... سلااام سلام دخترم خسته نباشی؟! ممنون.سلامت باشی لباساتو عوض کن بیا کارت دارم یعنی چیکارم داشت؟! از رو کنجکاوی سریع لباسمو در اوردم و اومدم پایین جونم مادر در خدمتم؟! چیزه - چی؟! امشب مهمون داریم؟! - کی؟! خواستگارن چی!! خواستگار!!! چیه تعجب کردی انگار بار اولشه خواستگار میاد براش.... - چیزی نیس یعنی اینقدر این پسره سریع اقدام کرده چقدر هول بوده ‌‌😅😅😅 اخرش که طلبس .... ....‌‌‌‌‌‌...... نرجس مامان چایی هارو بیار اینقدر مطمعئن بودم خودشونن که حتی نرفتم ببینم کی هست!! چادر سفیدمو سر کردم چایی دستم گرفتم و رفتم.مشتاق دیدنشون نبودم که بخوام نگاشون کنم. چایی رو که جلوش گرفتم گفت ممنون بانو!!! سرمو بالا اوردم این کیه دیگه؟! این که طلبهه نیس.😅😅 به خودم میخندیدم نرجس خانوم ضایع شدی....😅😅😅 یه گوشه نشته بودم و به این فکر میکردم که این پسر رو کجا دیدم؟! 😳🤔😳🤔😒 نویسنده : shiva_f@ ... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌷  کام عمیقی از سیگارم گرفتم ...که نگاهم به چشمان روشن فرد مقابلم افتاد. لعنت به این شانس ...پسر شق و رق و اتو کشیده ای با پالتوی کوتاه مشکی مقابلم ظاهر شد.. این پسره امیر حسین دیگه از کدوم جهنمی امد .  ریش کم پشت و روشنش زیادی بچه مثبتش کرده بود با چشمای ریز شده داشت هوس نابهنگام سیگار کشیدنم رو می دید و اینم به کارنامه درخشانم اضافه شد. نور زرد رنگ تیر چراغ برق آنچنان صورت سفید شو ملکوتی کرده بود که بیشتر به امامزاده  ها شبیه بود تا آقای دکتر یا به قول سمانه جک تایتانیک...  سرشو پایین انداخت از مقابلم رد شد.  سیگارم رو که نصفه هم نشده بود رو از پنجره بیرون انداختم ...وسعی کردم به این فکر کنم که فردا آخر برجه وچیزهای زیادی برای فکر کردن هست... ****  - هی، هی ،..ماهی ، با توام ،نت گوشیت رو روشن کن...  نگاهی گذرا و زیر چشمی به اکرم کردم که با صدای آرومی این جمله رو گفت.  گوشی رو از روپوش فرم مخصوص فروشگاه بیرون کشیدم.  پیام داده بود عکس هایی رو که توی اینستا گذاشتم لایک کنی.  مشتری داخل مغازه آمد واکرم سرگرم راهنمایی مشتری شد.  همون موقع سمانه پیام داد:  "دیشب زود رفتی ...نبودی ببینی چه خبر شد خونه عمه طلعت؟؟ براش نوشتم "چی شده؟  بعد دوباره پیام داد:  "حالا امشب بیا برات تعریف میکنم.  فعلا خماریش بمون تا دیگه یک کوه ظرف واسه من نذاری خودت بری...  لبخندی زدم که با دیدن اخمای در هم آقای لطفی خودمو جمع و جور کردم.  بالاخره اکرم با چرب زبانی مانتوی به اصلاح ترک رو قالب مشتری کرد طرف با لبخندی  حاکی از رضایت پای صندوق آمده بود.  منم چهار سال پیش که با هزار غر و نق مامان وارد این کار شدم، سر و کله زدن با این  جماعت خیلی برام سخت بود ولی کم کم صبوری رو یاد گرفتم الان هم با سابقه کاری بیشتر از  همه صندوق دار شدم ... کاری که در شان دخترای فامیل نیست ...کلی هم هر دفعه متلک بارم میکنن ...طفلی مامان خون به دل شده از غم این دختر بدش...  در حالیکه دستی روی مچبند چرمم میکشیدم ناخوآگاه آهی از دلم برآمد. بهنام برگشته ...درست دوسال بعد اون ماجرای وحشتناک، دانشگاه تبریز قبول شد و حالا  برگشته ...انگاری منو نمی بینه  ...ساعت نزدیک چهار بود که آقای لطفی کرکره اصلی رو  پایین کشید...  کیفم رو برداشتم که برم نزدیک در خروجی که رسیدم آقای لطفی چپ چپ نگاهی بمن کردو  گفت:  _خانم صداقت فردا بیاین حسابداری با وام تون موافقت شده...  اونقدر ذهنم درگیر بود که حتی با شنیدن این خبر هم خوشحال نشدم ...و فقط سری تکون دادم.  هوا زیادی سرد شده بود و انگاری این سرخی سر  شبِ آسمون، برف به همراه داشت.  وارد خونه شدم در کمال تعجب مامان نبود و فقط یک یادداشت گذاشته بود که من رفتم خونه  خاله طلعت...  این یعنی نیومدی هم نیومدی...  انگاری با آمدن بهنام نمی خواست من به اونجا رفت و آمد کنم...  ولی پیام سمانه بدجور وسوسه ام می کرد برای رفتن...   وقتی پد لاک پاکنی که خریده بودم رو از ته کیفم در آوردم و ناخنامو پاک کردم و تا کمر تو  کمد فرو رفته بودم تا شلوار مشکی مو پیدا کنم تصمیمم برای رفتن جدی شد...  ماشین رو ابتدای کوچه پارک کردم...  هنوز هم یک آشوب عجیبی توی دلم بود.  صدای مداح تا آخر کوچه هم می رسید  نزدیک در خونه که رسیدم جوانکی هفده هجده ساله ای که رد میشد متلکی بارم کرد...  سعی کردم بی تفاوت باشم ولی بدبختانه چهارقدم جلوتر بهادر با اخمای وحشتناکش منتظرم بود  سلام کردم.  بجای سلام از لای دندون های کلید شده گفت:  _با این قیافه میای مجلس ...تا هر کس و ناکس دیدت بزنه... چشمام گرد شد ...یک طوری گفت قیافه که خودمم شک بردم که مگه قیافه ام چطوره؟..تا آمدم جوابشو بدم صدای امیر حسین رو شنیدم... _بهادر عمو کارت داره...  بهادر هم رفت ...من موندم و این پسره ...که اونم بدتر از بهادر اخم داشت...اینا خانوادگی با من مشکل داشتن ...  سمانه توی حیاط داشت قابلمه ای رو به عموجواد میدادو بادیدن من لبخندی زد:  _وای سلام ...فکر نمیکردم بیای ؟ نفس کلافه ای کشیدم و بلند گفتم:   _عمو جواد جلو در خونه ش سگ بسته که هرکس از راه برسه پاچه شو بگیره!.  سمانه چشم درشت کرد و به پشت سرم به امیر حسین نگاهی کرد.  _خاک به سرم ماهی ....فکر کنم شنید.  شونه ای بالا انداختم  _گفتم که بشنوه...  هنوز داخل نرفته بازوی منو کشید:  _عمه که گفت نمیای ؟ زیپ چکمه مو باز کردم  _حالا چی شده ...؟ وبا صدای آهسته تر گفتم:  _خبرت چی بود ؟  سمانه نگاهی به بیرون انداخت و با صدای آروم گفت:  _دیشب بهنام و بهادر باهم دعوا کردن!  بُهت زده نگاهش کردم که ادامه داد:  _بهنام ساکش رو باز نکرده رفت خونه امیر حسین...  این مدل تعریف کردن سمانه دلمو هم آورد ...کارش همین بود همیشه یک ماجرا رو از آخر به  اول تعریف میکنه و طرف
2.تربیت دینی فرزندان.mp3
32.04M
روزه و اعمال عبادی کودک و نوجوان نکات طلایی و کاربردی حسین‌دارابی 👈 عضوشوید @hosein_darabi