eitaa logo
صالحین تنها مسیر
251 دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
7.5هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
......................................... به روایت حانیه به روایت حانیه چقدر دلم میخواست با یکی حرف بزنم ، یکی که درکم کنه و چه کسی رو بهتر از امیرعلی سراغ داشتم ؟ برادری که در کنار همه اذیت های من همیشه و همه جا پشتیبانم بوده و هست. تق تق تق امیرعلی_ جانم؟ آروم درو باز کردم و وارد شدم. طبق معمول پشت میزش نشسته بود و کتاب میخوند. _ وقت داری یکم حرف بزنیم؟ امیرعلی_ علیک سلام. بله من برای خواهرگلم همیشه وقت دارم. سر خوش نشستم رو تختش و شروع کردم به تعریف کردن اتفاقاتی که تفریحمون رو نا تموم گذاشت. با هر کلمه من اخمای امیرعلی بیشتر میرفت توهم. و در آخر امیرعلی_ نگفتم بزار باهم بریم؟ بعدش هم ابجی چه دلیلی داره که تو جواب یه عده..... بعد هم کلافه "استغفرالله " ای گفت. _ حالا ببخشید دیگه. امیر تو با حرف اون آقا موافقی؟ خودت که میدونی من هرچقدر هم بدحجاب باشم اهل اینجور چیزا نیستم. یعنی قیافه من انقدر غلط اندازه؟ امیرعلی با پاش رو زمین ضرب گرفته بود و جوابی بهم نداد ، یعنی اونم همین فکر رو میکرد؟ عصبی از سر جام بلند شدم. _ آره؟ آره؟ تو هم فکر میکنی خواهرت از اون دختراییه که محتاج نگاه چهارتا پسره؟ فکر کردی من اینجوری تیپ میزنم که پسرا بهم تیکه بندازن ؟ امیرعلی_ واه خواهر من . چرا عصبانی میشی من کی همچین حرفی زدم؟ دیگه برخوردام دست خودم نبود ، دلم نمیخواست دیگران درموردم همچین فکری بکنن ، شاید بدحجاب بودم ولی عقده ای نبودم . زدم زیر گریه و سریع پناه بردم به اتاق خودم، درو قفل کردم و خودمو انداختم و رو تخت و هق هق گریم رو آزاد کردم. چند ثانیه بعد صدای در و امیرعلی و گریه من و بعدش هم صدای نگران مامان بود که میخواست ببینه چی شده . امیرعلی_ خواهرگلم. من که چیزی نگفتم. تو سکوت من رو برای خودت معنا کردی و اشتباه برداشت کردی. درو بازکن باهم حرف بزنیم. مامان_ عه. خوب یکی بگه چی شده ؟ امیرعلی_ هیچی مامان جان. منو حانیه باهم بحثمون شده. چیزخاصی نیست که. مامان_ شما کی بحث کردید که این دفعه دومتون باشه ؟ دروغ نگو امیرعلی. امیر علی_ مامان جان بزارید حالش خوب بشه براتون توضیح میدم. مامان_ از دست شماها . خیلی خب. امیرعلی_ درو باز کن باهم حرف بزنیم. این راهش نیست. با این کارت هیچ چیز درست نمیشه. _ میشه تنهام بزاری؟ امیرعلی_ میشه باهم حرف بزنیم؟ _ نه. امیرعلی_ خیلی خب پس من همینجا میشینم تا زمانی که تو قصد حرف زدن داشته باشی. میدونستم وقتی یه چیزی میگه امکان نداره حرفش عوض بشه. به ناچار بلند شدم و درو باز کردم و بعد هم پشت به امیرعلی نشستم رو تخت. اونم درو بست و اومد نشست کنارم. امیرعلی_ ببین خواهری وقتی تو اینجوری تیپ میزنی انگار اون مردای هوس باز رو داری تشویق میکنی که یه چیزی بهت بگن. فکر کردی حجاب برای چیه؟ اصلا تو میدونی چرا باید حجاب داشته باشی ؟ سوالی نگاش کردم و سرم رو به نشونه منفی تکون دادم. امیرعلی_ حجاب ، حالا نه صرفا چادر، فقط و فقط برای امنیت خودته. وقتی تو بدحجاب باشی داری به همه قبلتم میدی که هرجور دلشون میخواد با تو برخورد کنن، داری میگی من هیچ مالکیتی نسبت به خودم ندارم ، داری زیبایی هات رو حراج خاص و عام میکنی. _ خوب چرا خانما حجاب داشته باشن؟ مردا میتونن نگاه نکنن . امیرعلی_ تو در خونت رو باز میذاری میگی دزد نیاد چرا من در خونم رو ببندم؟ _ نه خب . اون فرق داره. امیرعلی_ خب چه فرقی عزیز من ؟ اون راه خودش رو انتخاب کرده دوست نداره به سعادت برسه ولی تو که نباید بگی به من چه که اون نگاه میکنه مشکل اونه. نمیتونی همچین حرفی بزنی چون مشکل تو هم هست. چون امنیت تو هم در خطره. _ اگه خدا میخواسته زیبایی های یک زن رو کسی نبینه پس چرا اون رو زیبا افریده؟ اصلا چرا مرد نباید حجاب داشته باشه؟ امیرعلی_ اولا که زیبایی های یه زن فقط برای همسرشه. وحجاب هم دربرابر محارم اجبار نیست . در مورد سوال دوم هم مرد ها هم باید حجاب داشته باشن ولی حد حجاب مرد و زن باهم فرق داره چون نوع آفرینششون باهم فرق داره. با حرفاش موافق بودم تا حالا هیچوقت به حجاب اینجوری نگاه نکرده بودم ولی هنوز هم با حجاب بودن برام غیر ممکن بود. _ یعنی برای امنیت داشتن حتما باید باحجاب باشی؟ امیرعلی_ یه راه دیگه هم داری _ چیییی؟ امیرعلی_بشینی تو خونه با هیچ کس هم در ارتباط نباشی. _ مسخررررره امیرعلی_ نظر لطفته ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌ ‌╲\╭┓ ╭ ❤️ ┗╯\╲ ═══❀❀❀💞❀❀❀═══
کوچ غریبانه💔 آخ مانی چقدر سخته که توی این دنیای خدا فقط یه دلخوشی،یه امید،یه شادی داشته باشی و ندونسته اونو دودستی به دشمنت تقدیم کنی...می بینی من با عزیز دلم چه کردم؟ ببخش دیگه نمی تونم چیزی بنویسم.به خدا می سپرمت.مراقب خودت باش و بدون همیشه به یادت هستم و فقط همینه که می تونه منو به زندگی امیدوار کنه. ***فصل پاییز هم سرد و بی لطف گذشت.احساس محکومی را داشتم که سلولش را به سلیقۀ خود نظافت و تزئین می کرد.صبحانه،ناهار و شام هر چه جلویش می گذاشتند بدون هیچ اعتراضی می پذیرفت و در عوض این لطف،هر دستوری را بدون چون و چرا انجام می داد.دشوارترین ساعات این محکومیت با آغاز شب شروع می شد و حضور ناصر که شکنجه گری ماهر و چیره دست بود. با شروع زمستان دیگر هیچ چیز برایم اهمیتی نداشت و فقط گذر روزها را می شمردم؛بخصوص که این اواخر حال درستی نداشتم.آن روز هم مثل روز قبلش بدحال بودم.چه مرگم شده بود؟نمی دانستم!بعد از ظهر خود را توی بستر جمع کرده بودم!یک آن دچار تهوع شدید شدم.هجوم محتوای معده ام را به خوبی حس کردم و اگر با تمام ضعفی که داشتم بموقع به دستشویی فرار نمی کردم حتما روی او بالا می آوردم.درون دستشویی در حالی که اوق می زدم لحن عصبی و فحشی را که نثارم کرد واضح شنیدم.به هر حال بدحال تر از آن بودم که عکس العملی نشان بدهم.وقتی با حالی نزار به اتاق برگشتم او رفته بود.خدا را شکر کردم و دوباره بیحال در بستر دراز کشیدم،اما بویی که از ملحفه ها به مشام می رسید عذاب آور بود.با تمام بیحالی از جا بلند شدم و ملحفه های زیر و رویمان را در تشت آب خیس کردم.باید این بو را از بین می بردم. آفتاب به طور مایل می تابید که از پله ها سرازیر شدم.هیچ سر و صدایی نبود.در اوایل بهمن هوا زود به تاریکی می نشست.باید عجله می کردم و قبل از تاریک شدن هوا به خانه مان می رفتیم.خیال داشتم با اتفاق فهیمه خودم را به پزشکی نشان بدهم.اگر چند روز دیگر به همین منوال می گذشت دیگر نمی توانستم روی پا بایستم. با ضربه ای به در شیشه ای راهرویی که به حال منتهی می شد نسرین از انتهای راهرو پیدایش شد. پرسیدم: -خاله نیست؟ -نه،با آقا رفته خونۀ الهه. -ناصر کجاست؟ -همین جاست،داره تلویزیون نگاه می کنه.کارش داری؟ -نه،فقط بهش بگو دارم می رم منزل مامان اینا که با فهیمه برم دکتر،حالم خوب نیست.تو نمی یای بریم پیش سعیده؟ -نه،دوستم اومده داریم با هم درس می خونیم. -خوب پس به ناصر بگو مواظب بالا باشه در بازه.خداحافظ. -خداحافظ،به خاله اینا سلام برسون. مطمئن بودم ناصر متوجۀ رفتنم شد،اما ترجیح داد به روی خود نیاورد.دیگر چه فرقی می کرد؟به راه افتادم.قدم هایم سست و ناتوان برداشته می شد.انگار رمقی در تنم نبود.ناچار گر چه مسیر زیاد طولانی نبود،ترجیح دادم سواره این فاصله را طی کنم.تا از دور چشمم به در کرم رنگ خانۀ پدریم افتاد نفسی راحت کشیدم و قدم هایم کمی قوت گرفت.دستم که روی شاسی زنگ رفت در خیال سعیده را دیدم که دوان دوان در را به رویم باز می کند و به محض دیدنم خودش را در آغوشم می اندازد.برای دومین و سومین بار شاسی را فشار دادم،اما در همچنان بسته ماند
❤️ ️ محمدجواد رفت... دیگه بعد اون هیچی یادم نیست... چی خوردیم... کی برگشتیم...با چی برگشتیم...محمدجواد کجا رفت.... ۴ روز گذشت و ما امروز داریم بر میگردیم کرمان...۴ روزه حتی نمیتونم دو کلوم حرف بزنم...میرم حرم و بر میگردم... حالم بده...😭😭😭😭😭 مندل: فائزه هیچی جا نذاشتی. بریم؟ _بریم😞 مندل: فائره چرا خودتو عذاب... نزاشتم ادامه بده:خواهش میکنم بس کن😭 اونم دیگه ادامه نداد و فقط آه کشید....😢 با تاکسی تا فرودگاه رفتیم... پروازمون تاخیر ۳ ساعته داره مهدیه رفت از بوفه خوراکی بگیره... گوشیم زنگ خورد📱شماره ناشناس بود. _الو بفرمایید. ناشناس: فائزه خانم من محمدجوادم. چی؟؟؟؟ به گوشام اعتماد نداشتم. با تردید پرسیدم : شما؟!😨 ناشناس: سیدمحمدجوادحسینی وای خدا قلبم 😱 _ب...بفرما...یید...😰 سید: من حرمم... میخواستم ازتون... ازتون خواهش کنم بیاید الان حرم... _من.... من فرودگاهم...😣 سکوت کرد.... _آقا محمدجواد 😢 سید: شما بر گردید کرمان... ان شالله وقتی برگشتم قم با خانواده خدمت میرسیم... مراقب خودتون باشید... یاعلی 😳😳😳😳😳😳آخ قبلم.... نه یعنی منظورم بعدم.... نه نه نه قلبمو میگم😁 خدایا من کیم😳اینجا کجاست😳 خدایا درست شنیدم....😭😭😭 خدایا باورم نمیشه.... یعنی ممکنه درست شنیده باشم....😭 مهدیه صورت اشک آلودمو که دید دویید طرفم. مندل:وای چیشده؟؟؟؟😱 _مهدیه... محمدجوادم.... محمدجوادم....😭 مندل: آروم باش آبجی بگو چیشده خودمو تو بغلش انداختم و با گریه براش تعریف کردم هرچی رو شنیده بودم و برام عین معجزه بود....😭امام رضا ممنونم....😭 بامــــاهمـــراه باشــید🌹