eitaa logo
صالحین تنها مسیر
249 دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
7.6هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
صالحین تنها مسیر
#قسمت_صد_و_بیست کوچ غریبانه💔 تازه در این فاصله او را شناختم!عمه بود!داشت لبخند زنان نگاهم می کرد.ب
کوچ غریبانه💔 عاقبت دستان نیرومندی مرا از پشت بلند کرد: -بسه دیگه،خودتو هلاک کردی.محمد زهرا رو هم بلند کن. این صدای مسعود بود.دلم به حال او هم می سوخت؛به حال تنهایی اش،به حال بی کسی اش.تا نگاهم به قیافۀ غمزده  اش افتاد دوباره آتش گرفتم و نالیدم: -آخ مسعود... به تنۀ درخت کاجی تکیه ام داد: -مجید یه کم آب بیار بدیم بخوره. مشتی از همان آب را به صورتم پاشید: -بسه دیگه مانی،می خوای دوباره مریض بشی؟ سردردی که تمام روز راحتم نگذاشته بود،شب مرا از پا در آورد.حق با او بود.آن شب برای خوابیدن به آرامبخش  متوسل شدم. *** طی دو هفته اقامتم در تهران اکثرا پیش زهرا و ساکن منزل عمه بودم.بعد از مراسم شب هفت،رفت و آمد ها  کمتر شد و ما فرصت کردیم لحظات بیشتری را به صحبت و گفت و شنود با هم بگذرانیم.آن روز شهلا و محمد هم  بعد از یک هفته به منزل خودشان رفته بودند که اوضاع زندگیشان را سروسامان بدهند.آقا حبیب هم برای انجام  کاری به کرج رفته بود.زهرا با سینی محتوی لیوان های چای به قسمت نشیمن آمد،بچه ها سرگرم تماشای برنامۀ  تلوزیون بودند.زهرا سینی را زمین گذاشت و کنارم به مخده تکیه داد: -این چند روز خیلی خسته شدی.اینم از برنامۀ مرخصیت.حالا چند روز دیگه با یه تن خسته بازم باید بری سر کار. -من کاری نکردم واسه عمه اگه ده برابر اینم تلاش می کردم،بازم بهش مدیون بودم. -چایی تو بخور یخ نکنه...دور از حالا تو رو یه جور دیگه دوست داشت.همیشه با حسرت می گفت،اگه مانی عروسم  می شد،دیگه هیچ غمی نداشتم.می گفت خودمم نمی دونم چه جوری همه چیز دست به دست هم داد که مانی رو  بندازه تو دامن مهین و پسرش.بعضی وقتام مسعود و لعنت می کرد که چرا خودشو قاطی این گروهک ها کرد که  کار به اینجا بکشه. -منم خیلی به این مسائل و اتفاقات گذشته فکر می کنم،ولی دیگه فکر کردن و افسوس خوردن چه فایده ای  داره؛گذشته که بر نمی گرده. -گذشته دیگه بر نمی گرده ولی آینده رو می شه یه جوری ساخت که جبران گذشته رو بکنه. -چی بگم زهرا جون؟نمی خوام بگم آدم بدبینی هستم،ولی نمی دونم چرا هر وقت خواستم به آینده با یه دید روشن  نگاه کنم و خوشحال باشم که در آینده همه چی درست می شه،یه چیزی پیش اومده که دماغمو سوزونده. -اینا همش محک روزگاره.بعضی مواقع که صحبت می شه به حبیب می گم مانی این قدر تو زندگیش زجر کشیده  که مثل فولاد آبدیده شده!خدا رو شکر که با همۀ این سختیا بازم بلند شدی رو پای خودت ایستادی و سالم زندگی  کردی. -آره تنها دلخوشی خودمم همینه. -راستی،می گم این روزا بیشتر مراقب خودت و سحر باش. -چه طور مگه؟!چی شده؟! -هیچی یه سر و صداهایی هست که می گن وضع مملکت یه کم به هم ریخته ست.اینجا که هر چند وقت یه بار مردم  یه سر و صداهایی می کنن،ولی هنوز خیلی جدی نشده. -راستش منم چند وقت پیش یه چیزایی توی شرکت شنیدم،ولی باور نکردم گفتم حتما شایعه ست. -همیشه شلوغ پلوغیا با همین شایعه ها شروع می شه.اینجا هر شب اعلامیه می ندازن تو خونه ها.روی در و دیوار  شعار ضد شاه می نویسن واز این جور کارا.اونجا از این خبرا نیست؟ -تا حالا متوجه نشدم،ولی خوب شد گفتی که بعد از این بیشتر مراقب باشم. -آره از من می شنوی می گم یه کم آذوقه هم واسه خودت تو خونه جمع کن.واسه روز مبادا بد نیست. -زهرا،می گم یه وقت این سر و صداها واسه مسعود بد نباشه.نکنه یه وقت دوباره بیان بهش گیر بدن. -ترس منم از همینه.چند روز پیش حبیب می گفت،چند نفر از اونایی که سابقه دار بودن به جرم هیچی گرفتن بردن  اونجا که عرب نی انداخت.می گفت،یکی شون یه بنده خدایی بوده که بیست و پنج سال پیش گرایش کمونیستی  داشته.این آقا رو توی سن پنجاه و هفت هشت سالگی گرفتن بردن که تو چرا اون موقع این کاره بودی. -اگه این جوری باشه که خیلی خطرناکه. -آره منم شنیدم که اوضاع خطرناکه خدا خودش رحم کنه. -کاش می شد مسعود و یه جوری از تهران دور کنیم. -راستش خودشم یه چند وقته به فکر رفتن افتاده.چند وقت پیش می گفت بعد از فروش این خونه دیگه تهرون نمی  مونه.می گفت شرکتش تو چند تا از این شهرای مختلف شعبه داره و راحت می تونه هر جا خودش بخواد منتقل بشه. -پس اون خیال رفتن داره! بی اختیار دلم گرفت: