eitaa logo
صالحین تنها مسیر
223 دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
6.8هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
کوچ غریبانه💔 -یادم رفته بود که ایام عیده.عجب عید بدی بود امسال. -تقصیر ما شد،نباید می ذاشتیم دایی خبرت کنه. -اون وقت تا آخر عمرم شماها رو نمی بخشیدم. -بهتر از این بود که بیایی و این همه ناراحتی بکشی.به هر حال ما که همیشه از دید تو گناهکار هستیم،اینم روش. نگاهم به سمت او برگشت: -من کی تو رو گناهکار دونستم؟ او هم نگاهم کرد: -ندونستی؟پس چرا تنهایی به قاضی رفتی،حکم صادر کردی و به اجراش گذاشتی؟ -خنده داره!تو می گی تو رو گناهکار دونستم،پس چرا حکم به دربدری خودم صادر کردم؟چرا خودمو آوارۀ غربت  کردم؟حتما اون قدر خوشی زیر دلم زده بود که هوس کردم یه کم زجر بیکسی و غریبی رو تجربه کنم؟ -اینم نتیجۀ بی فکر تصمیم گرفتنته.با این کارت خواستی چی رو ثابت کنی؟این که خیلی فداکاری؟ -نه،فقط خواستم سدّ راه خوشبختی تو نباشم.رفتم که به تو فرصت بدم راحت تر برای آینده ت تصمیم بگیری. با حرص دنده را عوض کرد و با پوزخندی تلخ گفت: -کاش بهونۀ بهتری برای این بی اعتنایی علنی پیدا می کردی. حرفش مثل تیر به دلم نشست: -مسعود خیلی بی انصافی. -دروغ می گم؟تو اصلا فهمیدی با این کارت چه بلایی سر زندگی من آوردی قهرمان؟! -اگه می فهمیدی توی این مدت به خودم چی گذشته این جوری حرف نمی زدی. -گمون نمی کنم زیاد سخت گذشته باشه؛بخصوص با وجود عمو پدرام که همیشه هواتونو داشته. -مسعود!چه جوری دلت میاد این جوری حرف بزنی؟ -مگه نمی گن حرف راستو از بچه بشنو؟سحر همه چیزو واسم تعریف کرد.حالا این یارو کی هست؟ -چه می دونم،یه آدم بیکار که حس انسان دوستیش گل کرده. -که این طور؟حالا چرا بین اون همه آدم اومده سراغ شما؟واسه کمک کردن کسی رو بهتر از شما سراغ نداشت؟ -من نمی دونم چرا اومده سراغ ما،واسمم فرقی نمی کنه که اون کیه یا چرا داره این کارا رو می کنه. فهمید عصبانی هستم لحنش آرام تر شد: -یعنی تو تا به حال اونو ندیدی؟ -نه. -کنجکاو هم نشدی بدونی اون کیه؟ -چرا،کنجکاو شده بودم؛بخصوص چون با سحر در تماس بود،دلم می خواست از نزدیک باهاش آشنا بشم ببینم قابل  اعتماد هست یا نه،ولی فرصتش پیش نیومد. -حتما وقتی برگردی این فرصت پیش میاد. -گمون نکنم چون من و سحر خیال داریم برگردیم تهرون. -برگردین تهرون؟! -آره،تصمیمم عوض شده.دیگه حوصلۀ تنهایی رو ندارم.به محض اینکه سال تحصیلی تموم بشه،تقاضای انتقالی می  کنم.خیال دارم همین دور و برا یه آپارتمان نقلی گیر بیارم و همین جا زندگی کنم. -حیف شد. -حیف شد؟!چرا؟ -آخه منم داشتم خودمو منتقل می کردم اونجا.از جو تهرون دیگه خسته شدم.دنبال یه جای دنج می گردم که بقیۀ  عمرمو بی دغدغه سر کنم.گفتم بیام شمال که لااقل یه آشنا داشته باشم.حالام که شما دارین بر می گردین. بدجوری غافلگیرم کرد.مانده بودم که در جواب چه بگویم. -از کی تصمیم گرفتی که بیای شمال؟ -از همون موقعی که یه بنده خدایی یواشکی و بی سر و صدا رفت ساکن اونجا شد.اون فکر می کرد به همین راحتی  می تونه از شر من خلاص بشه،ولی کور خونده،من اگه شده تا توی قبر هم باهاش می رم و دست از سرش برنمی  دارم. -بیخود به دلت صابون نزن،توی قبر دیگه راهت نمی دن. -ولی من میام،حالا می بینی. احساس گرما می کردم.انگار ضربان قلبم هم محکم تر از قبل شده بود.لحظه های زندگی چقدر می توانست متغیر  باشد،تا همین چند دقیقه پیش همه چیز دلگیر و بی لطف و کسل کننده بود،ولی حالا دنیا را جور دیگری می  دیدم.درخت های بی برگ حاشیۀ خیابان،جوی پرآبی که برگ ها را می برد،خیابان های کم تردد،همه چیز به نظرم  زیبا و دوست داشتنی می آمد. -مسعود؟