#قسمت_صد_وبیست_وهشتم
کوچ غریبانه💔
خطبۀ حاج آقا ادامه پیدا کرد و کمی بعد از مسعود خواست که همان را تکرار کند.صدای مسعود چنان اشتیاق و
اطمینانی داشت که ناخودآگاه مایۀ آرامشم شد.داشتم با خودم فکر می کردم یعنی با همین یه کلمه من زن مسعود
شدم؟که دوباره حاضرین صلوات فرستادند.
زهرا اولین نفر بود که گونه ام را بوسید و برایم آرزوی خوشبختی کرد.آقا حبیب و محمد هم هر کدام همین آرزو را
تکرار کردند.زهرا فنجان های چای را با ظرف شیرینی که ظاهرا به همین مناسبت تهیه شده بود میان حاضرین
گرداند.من هنوز انگار در خواب بودم.باورم نمی شد که هیچکدام از اینها حقیقت دارد.در آن میان دوباره چشمم به
مسعود افتاد.چهره اش حالت دلنشینی پیدا کرده بود.چشم هایش انگار می خندید؛خنده ای همراه با شرم.
***
با غلتی در رختخواب،شعاع آفتابی که از پنجره به داخل می تابید،چشمم را زد.مدتی بود که بیدار شده بودم،ولی دلم
نمی آمد این راحتی را از خودم بگیرم.صدای بازی بچه ها از حیاط به گوش می رسید.ظاهرا مدتی می شد که همه
بیدار شده بودند.به یاد شب قبل و لحظه های خوشیکه کنار مسعود به صحبت گذشته بود افتادم.باورم نمی شد که
تمام طول شب را با هم حرف زده بودیم.چه گفته بودیم؟درست یادم نبود!هرچه بود حرف دل بود،شکوه های سالها
حسرت،سالها انتظار،صحبت از جفای روزگار بود و رنج دوری،صحبت از احساسی بود که بی اختیار جوانه زده
بود،رشد کرده بود و در تمام وجود من و او ریشه دوانده بود.در آن میان آقا حبیب ما را در کنار هم روی ایوان
غافلگیر کرد:
-شما هنوز نخوابیدین؟!
هر دو از دیدنش جا خوردیم.باور نمی کردیم صبح رسیده:
-حیفه آقا حبیب ارزش این لحظه ها اون قدر زیاده که حیفه تو بیخبری خواب بگذره.
انگار جواب مسعود به دلش نشست.لبخند زنان سرش را تکان داد:
-پس ببخشید مزاحم خلوت تون شدم.وبرای گرفتن وضو از آنجا دور شد.
صدای دستگیرۀ در اتاق و باز شدن ناگهانی آن لذت مرور شب قبل را از میان برد.سحر بود:
-سلام مامان.
-سلام عزیزم.داشتی چیکار می کردی؟
-داریم با بچه ها قایم موشک بازی می کنیم منو زیر پتو غایم کن،پیدام نکنن.
پژمان،دومین پسر محمد،با شیطنت وارد شد:
-خاله سحر و ندیدی؟
صدای خندۀ ریز سحر و تکان هایی که از هیجان می خورد از زیر پتو بخوبی پیدا بود.قبل از هر حرفی پژمان داد زد:
-سُک سُک.سحرو پیدا کردم،زیر پتو قایم شده.
سحر هنوز می خندید:
-مامان تو بهش گفتی؟
-نه عزیزم خودش فهمید.
ندا،احسان و پیمان،پسر بزرگ محمد هم پیدایشان شد.
-آقا اصلا قبول نیست،پژمان تقلب می کنه.اگه چشماتو محکم گرفته بودی از کجا فهمیدی من اومدم اینجا؟
ندا گفت:
-پیمان بهش گفت،خودم دیدم.
-دیدین؟گفتم تقلب می کنین من اصلا نمیام بازی.
بحث بین بچه ها بالا گرفته بود که زهرا از راه رسید.همان طور که آنها را ساکت می کرد رو به من پرسید:
-نذاشتن بخوابی؟
از جا بلند شدم:
-نه بابا،بیدار بودم.از عمد بینشون دخالت نکردم ببینم کدومشون حرفش پیش می ره.
-حبیب می گفت دیشب اصلا نخوابیدی؟!
-آره،با مسعود داشتیم حرف می زدیم،نفهمیدم کی صبح شد!
-اون که اصلا خواب نداره.الانم منتظره که تو بیدار بشی صبحونه بخوری حرکت کنیم.
-کجا می خوایم بریم؟
-می خواد همه رو واسه ناهار ببره بیرون.می گفت یه جای با صفا سراغ داره که جون می ده واسۀ پیک نیک.
بچه ها که ظاهرا موضوع دعوایشان را فراموش کرده بودند،با شنیدن خبر جدید با خوشحالی به هوا پریدند.داشتم
رختخواب ها را تا می زدم که دیدم با جیغ و شادی به حیاط دویدند:
-کاشکی آدم همیشه بچه باشه.
با رفتن بچه ها نزدیک آمد:
-بچگی خوبه،ولی بزرگی هم لطف خاص خودشو داره...دیشب چطور گذشت.
-شیرین و به یاد موندنی.
-دیدی گفتم.توی بچگی آدم کی قدر این لحظه ها رو می دونه؟
با یادآوری گذشته های دور ناخودآگاه لبخند زدم:
-شاید باور نکنی،ولی من و مسعود از همون بچگی از بازی با هم و کنار هم بودن لذت می بردیم!