eitaa logo
صالحین تنها مسیر
249 دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
7.6هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
کوچ غریبانه💔 مراسم چهل هم به پایان رسید.بعد از برگزاری مراسم همه از سرخاک به منزل برگشتیم.پذیرایی شام به بهترین  نحو انجام شد.اواخر شب حاضرین کم کم پراکنده شدند.داشتم سعیده،فهیمه و شوهرش را تا کنار در بدرقه می  کردم که احسان،پسر زهرا،صدایم کرد: -خاله مانی! -بله؟ -خان دایی صداتون می کنه. فهیمه گفت: -برو مانی،دیگه زحمت نکش،مثل اینکه آقاجون کارت داره. او و سعیده را بوسیدم: -فردا میام بهتون سر می زنم.احتمالا با زهرا میاییم. -باشه،منتظرتون هستم.راستی گفتی کی قراره برگردی؟ -پس فردا.نتونستم زیاد مرخصی بگیرم.در عوض تابستون منتظر شماها هستم.بدقولی نکنین ها. همگی سوار اتومبیل رامین شده بودند.سعیده همراه با تکان دست گفت: -من و فهیمه حتما میاییم خیالت راحت باشه. دستی برایشان تکان دادم: -باشه منتظرم. با حرکت اتومبیل با عجله به داخل برگشتم.پدرم را در اتاق مهمانخانه در کنار مسعود،آقا حبیب،محمد و آقا سید  باقر،یکی از معتمدین بازار که از مدت ها پیش با پدرم رابطه ای دوستانه داشت،پیدا کردم: -بله آقا جون با من کاری داشتین؟ به جایی در کنار خودش اشاره کرد: -بیا اینجا بابا جان،برو به مادرتم بگو بیاد. کمی بعد زهرا هم پیدایش شد.قیافۀ خسته اش خوشحال به نظر می رسید.کنجکاو شده بودم که بفهمم جریان از چه  قرار است که پدرم دوباره سر صحبت را باز کرد. -من امشب مزاحم حاج آقا سید باقر شدم که یه مسئولیت رو به گردنش بندازم.ضمنا از زیر دین وصیتی که خواهر مرحومم کرده و به گردن ماست که هرچه زودتر انجامش بدیم دربیام.به خاطر همین صبر کردم تا همۀ مهمونا برن که شخص غریبه ای تو جمع مون نباشه.محمد جان تو هم اگه می خوای به خانمت بگو بیاد اینجا باشه. -نمی خواد دایی.شهلا سرش درد می کرد،رفت خوابید.بذاریم بخوابه بهتره. -باشه،هر جور صلاح می دونی...مانی بابا تو حاضری؟ -واسه چه کاری آقاجون؟ به دنبال خندۀ آرام پدرم بقیه هم به خنده افتادند. -واسه امر خیر...امشب ما مزاحم حاج آقا شدیم که خطبۀ محرمیت بین تو و مسعود جان‌و جاری کنه که فعلا شما به  هم محرم بشین تا ان‌شاالله در اولین فرصت مراسم عقد و به پا کنیم. برای یک لحظه از خجالت زبانم بند آمد.وقتی توانستم حرف بزنم،پرسیدم: -حالا چرا امشب؟نمی خوام رو حرف شما حرف بزنم آقاجون،ولی آخه امروز مراسم چهل عمه بود،درست نیست تو  این موقعیت از این کارا بکنیم! -اولا که ما به خاطر وصیت خواهرم امشب دست به کار شدیم.دوما فردا ان‌شاالله حاج آقا راهی کربلاست،اینه که وقت  و غنیمت شمردیم. چشمم میان جمع به مسعود افتاد.انگار منتظر عکس العمل من بود.آهسته گفتم: -باشه آقاجون،هر جور شما صلاح می دونین. حاج آقا با صدایی آرام و تسلی بخشی گفت: -پس صلوات ختم کنید. و طنین صلوات جمع در فضای اتاق منعکس شد.زهرا چادر سفید رنگی را به سرم انداخت و خودش کنارم جای  گرفت.صدای حاج آقا که خطبه را می خواند،شمرده و آرام به گوش می رسید.گرچه هنوز باور این پیشامد برایم  مشکل بود،اما ضربان قلبم تندتر از حد معمول می زد.ناگهان در میان گفتارش سرش را بالا آورد و رو به من پرسید: -قَبِلتُ؟ هاج و واج مانده بودم که چه باید بگویم که زهرا سرش را نزدیک آورد و گفت: -بگو قَبِلتُ. و من با صدایی که از هیجان کمی لرزش داشت،تکرار کردم: -قَبِلتُ.