صالحین تنها مسیر
#قسمت_صد_وبیست_وچهارم کوچ غریبانه💔 -هوم... انگار او هم غرق رویای خودش بود. -جداً می خوای بیای؟
#قسمت_صد_وبیست_وپنجم
کوچ غریبانه💔
احساس می کردم بیشتر از همیشه دوستش دارم.با حالتی که بیشتر از سر شوق بود گفتم:
-آره،هرکسی غیر از تو که این قدر جنس خرابی.
دستم را که در هوا برایش خط و نشان می کشیدم گرفت و محکم آن را فشرد.داشت مستقیم نگاهم می کرد.در
نگاهش چیزی بود که نفس را بند می آورد.آهسته تر از قبل گفت:
-چشمات که یه چیز دیگه می گه.
با حرص گفتم:
-چشمای من یا چشمای تو؟
لبخندش با شرم توام شد.دستم را رها کرد و سوئیچ اتومبیل را در جایش گرداند و گفت:
-باز خوبه این چشما هستن که حرفای نگفته رو بگن،وگرنه کار واسه بعضی ها خیلی مشکل می شد.
***روز قبل از مراسم چهلم عمه دوباره با سحر راهی تهران شدیم.این بار مسعود در ترمینال انتظارمان را می
کشید.به محض دیدنش خستگی راه از تنم رفت.بعد از در آغوش کشیدن سحر و خوش و بشی با او نگاه خسته اش
با اشتیاق به من افتاد.
-چه قدر دیر کردین.درست یک ساعت تاخیر داشتین.داشتم از فکر دیوونه می شدم.دلم هزار راه رفت.
-اتوبوس تو راه خراب شد،واسه همین معطل شدیم.تازه بعدم که راه افتادیم نزدیک بود تصادف کنیم.خدا خیلی
رحم کرد.یادم باشه صدقه بدم.
-پس بیخود نبود دلم شور می زد.خدا رو شکر اتفاقی نیفتاد.
-واقعا،وگرنه باید چهل روز دیگه مراسم ما رو برگزار می کردین.
نگاهش حالت رنجیده ای پیدا کرد و موی سرم را از پشت کشید.
-آخ...
-کوفت،تا تو باشی دیگه چرت و پرت نگی
سحر که دست او را گرفته بود و قدم هایش را با او تنظیم می کرد پرسید:
-عمو می خوایم بریم خونۀ شما؟
-آره عزیزم،بعد از این تو هر وقت بیایی،فقط میای پیش من،جای دیگه ای نمی ری.
در حالی که درون اتومبیلش جای می گرفتیم،پرسیدم:
-مگه قرار نیست بیای شمال؟هنوز اقدامی نکردی؟
-چرا،نامه شو گرفتم.بعد از مراسم با شما میام که ترتیب کارو بدم.البته شعبه ش توی رشته.
-فرقی نمی کنه،فاصلۀ زیادی هم با هم ندارن.
-تو چی کار می کنی؟این مدت چطور گذشت؟
-خیلی بد.زندگی توی غربت خود به خود سخت هست،در حال انتظار که بگذره به مراتب سخت ترم می شه.
-منتظر کی بودی؟
قبل از من سحر با شیطنت گفت:
-منتظر عمو پدرام.هر روز می پرسید از این آقای پدرام چه خبر؟
از طرز حرف زدن سحر که سعی می کرد ادای مرا در بیاورد خنده ام گرفت:
-سحر!
-مگه دروغ می گم مامان؟
با این جمله خنده کنان در گوشی موضوعی را با مسعود در میان گذاشت.مسعود گفت:
-خوش به حال این آقای پدرام.
قیافه اش حالت دلنشینی داشت.سحر هنوز نمی دانست من از همه چیز خبر دارم.در جواب گفتم:
-آخه سحر می گه آدم خیلی مهربونیه،واسه همینه که دلم می خواست ببینمش.عجیبه که این اواخر دیگه هیچ خبری
ازش نبود.
-مطمئنم این بنده خدا مثل من گرفتار بوده،وگرنه حتما میومد سراغ تون.
-از زهرا چه خبر؟این یکی دوباری که باهاش تلفنی صحبت کردم به نظرم صداش گرفته بود.
-بعد از مرگ عزیز خیلی تنها شده.توی این مدت خیلی براش دل تنگی می کرد.
-الهی بمیرم،حق داره.مرگ عمه ضربۀ بزرگی بود.کاش لااقل من نزدیکش بودم.
-ای کاش بودی.تو این مدت وجود تو می تونست خیلی موثر باشه.شاید باورت نشه،ولی تو به طرز عجیبی به دور و
بری هات انرژی می دی؛بخصوص به من و زهرا.
-تو لطف داری،ولی در مورد همه این طور نیست...راستی تکلیف خونه رو مشخص کردین؟
-آره،چند روز پیش قرارداد فروششو امضا کردیم.تا دو سه هفتۀ دیگه هم باید تحویلش بدیم.
-حیف شد.این خونه واسۀ من خیلی عزیز بود،وقتی یادم میاد چه خاطراتی...
-بهترین خاطرات منم توی این خونه شکل گرفته.شاید باور نکنی دل کندن ازش چه قدر برام سخت بود،ولی چاره
ای نداشتیم.بعد از عزیز تمام در و دیوارش بوی غم می داد.
-باز خوبه صبر کردین مراسم چهل عمه اونجا برگزار بشه.حتما الان همه اون جا هستن آره؟
-آره،تقریبا همه هستن.دارن واسه فردا تدارک می بینن