#قسمت_هفتاد_و_شش
#ازدواج_صوری
یک هفته از آخرین تماس صادق میگذره
تو این یک هفته کارم شده بودن گریه
حتی بیرون نمیرفتم
میترسیدم برم بیرون صادق زنگ بزنه
داشتم نماز ظهر میخوندم
سلام که دادم
گوشی خونه زنگ خورد،
بدو رفتم سمتش
هردفعه که گوشی زنگ میخورد من به اندازه ۲۰سال پیر میشدم😭
-الو بفرمایید
صدای ناشناس : منزل برادر عظیمی؟
-بله بفرمایید
صدای ناشناس :من ازسپاه قدس تماس میگرم
زمین و زمان وایستاد
-بله بفرمایید
صدای ناشناس:خانم عظیمی متاسفانه صادق جان تو عملیاتی که انجام شد مفقود الاثر شدن
دیگه هیچی نفهمیدم وقتی به هوش اومدم
تو بیمارستان بودم و سرم به دستم بود
-من چه جوری اومدم اینجا؟
پرستار:گویا مادرشوهرت آورده بود
مادرجان وارد شد چشماش قرمز قرمز بود
هیچی یادم نمیاد جز صدای یه ناشناس ازپشت تلفن
😖
_مادرجون چرا من اینجام چیشده
اشکام اروم روی صورتم سرمیخوردن
میدونستم،میدونستم که برای صادقم اتفاقی افتاده😭
_مادرجون صادقم کجاس ؟چرا کسی به من جواب نمیده
_عزیزم صادق مفقودالاثرشده😭
مادرجون منو تو اغوش گرفت جیغ میزدم و گریه میکردم
اخه چرا چرا 😭😭
┈┈••••✾•💞💞•✾•••┈┈•
...
💞
صالحین تنها مسیر
#نمنمعشق فصلدوم #قسمت_هفتاد_و_پنج یاسر متوجه بودم که محو حرفهام شده…وتشنه ترازهروقت دیگه ایه… +
#نمنمعشق
فصل_دوم
#قسمت_هفتاد_و_شش
مهسو
وارداتاقم شدم..چقدر باآرامش برام توضیح داد..چهارروزبود که قرآن رومیخوندم…بعدازچهارروز میخواستم یاسررو بااین چندموردکیش و مات کنم…نتونستم..خودم مات شدم…تمام حرفهاش توی سرم اکومیشد…تصمیمموگرفته بودم…دین اسلام رو قلبا داشتم میپذیرفتم…
لبخندی روی لبم نشست….قرآن رو روی سینه ام چسبوندم…حس میکردم انرژی عجیبی واردبدنم شده…
آرامش خاصی بود…
برای یک لحظه تصویری رو جلوی چشمم دیدم…
پسرنوجوونی که دادزد #مهسوووو
و همون لحظه صدای تصادفی که باعث شد جیغ بزنم و روی زمین بیوفتم ….سرم به گوشه ی تخت خورد….وازحال رفتم…
****
زنی بالای سرم ایستاده بود و با پوزخند مسخره ای به صورتم زل زده بود…
اتاق سرد بود و ازسرما میلرزیدم…
یاسر کف اتاق افتاده بود و ازدردناله میکرد…لباساش خونی بود و انگار که تب ولرزداشت…
زن ردنگاهم رو گرفت و به یاسررسید…قهقه مستانه اش فضا روپرکرده بود…دستام رو روی گوشام گذاشتم…کم کم صداش به جیغ زدن تبدیل شد..به صورتش نگاه کردم تبدیل به مارافعی بزرگی شده بود…ازسرترس جیغی زدم و….
***
باترس چشمام رو بازکردم…
رد سرم روگرفتم …به دستم میرسید..پس بیمارستان بودم…سعی کردم یادم بیاد که چرااینجام…
سریعاهمه چی مثل فیلم توی مغزم پلی شد…
با یاسر حرف زدن،برگشتنم به اتاق،تصمیمی که گرفتم و ضربه ای که به سرم خورد….
دراتاق باز شد و کسی وارد شد…
پشتش به من بود…
ناخوداگاه نالیدم..
_میلاد….
#ایعشقبمیریکهخرابمکردی
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••