#قسمت_چهل_وچهارم
کوچ غریبانه💔
-اتفاقا این جوری بهتره.
-راستی آقا جون ممکنه مجبور بشم یه مدت واسه مداوای مسعود،منزل عمه اینا بمونم.می دونم که مامان کنجکاو می
شه،واسه همین فردا یه ساک کوچیک و یه مقدار لباس بر می دارم و می گم دوستم ازم دعوت کرده همراه خودش و
مادرش برم مشهد.شما مخالفتی ندارین؟
-مطمئنی بعدا به دردسر نمی افتی؟نکنه یه وقت ناصر و خانواده اش بفهمن همینو بکنن پیرهن عثمون؟
-اگه خدا نخواد هیچ اتفاق بدی نمی افته.تازه حالا که دیگه آب از سر من گذشته،مگه می خوان باهام چی کار کنن؟
-به هر حال مواظب خودت باش.منم هر وقت فرصت کنم میام بهت سر می زنم...راستی آبجی چه طوره؟بهتر شده؟
-خدا رو شکر دیشب که پهلوش بودم روحیه اش خیلی بهتر شده بود.بقیه هم خوشحال شدن؛هر چند معلوم بود
امیدی ندارن مسعود دوباره به حال عادی بر گرده.
-حق دارن،کار ساده ای نیست.هر چند مدت زیادی از اعتیاد مسعود نمی گذره،ولی تو همین مدت خیلی غرق
شده.فکر نکنم به همین سادگی ممکن باشه.
-پناه بر خدا.من با توکل به رحمت اون دارم اقدام می کنم و به این زودی هم ناامید نمی شم.داشت بوته های نسترن
و گل سرخ را هرس می کرد که برای آغاز بهار آمادۀ شکفتن بشوند.نگاهی به سویم انداخت:
-برو خدا پشت و پناهت.انشاالله موفق می شی.
از برخورد زهرا متوجه شدم که سفارشات شب قبل مرا انجام داده همه چیز برای شروع درمان آماده است.
-محمد دکتر آورد؟
-آره الان پیششه.
-عمه حالش چه طوره؟
-اونم خوبه.به یمن پا قدم تو از دیشب تا حالا خیلی روحیه ش سر جا اومده و بهتر شده!
-خدا رو شکر.خود مسعود چه طوره؟به نظرت آمادگی داره؟تصمیمش که عوض نشده؟
-نه الحمدالله.امروز صبح زود رفت دوش گرفت.ریش هاشم زده بود.خدا بخواد بعد از مدت ها یه رنگ و روی
آدمیزاد به خودش گرفته.دعا کن فقط بتونه ترک کنه.
-انشاالله می تونه.
-سلام مانی خانوم،چرا نمی یای بالا؟دیدم زنگ خورد ولی کسی نیومد،تعجب کردم!
-سلام شهلا جان،شرمنده الان خدمت می رسم.داشتم با زهرا صحبت می کردم.الساعه می یام خدمت تون.
بنای ساختمان با سه چهار پله از سطح حیاط بالاتر قرار داشت وبعد از خوش وبشی با شهلا،به سراغ عمه رفتم.رنگ و
رویش از روز قبل به مراتب بهتر شده بود.بوسه ای از گونه اش برداشتم:
-امروز چه طوری عمه جونم؟
-شکر خدا امروز بهترم.قدمت واسه ما شگون داره عمه.با اومدن تو انگار همۀ غم و غصه ها داره از این خونه می ره.
-انشاالله دیگه هیچ وقت نبینم غم وغصه داشته باشین.من از خدا خواستم دوباره همون شور و شوق به این خونه بر
گرده.
نگاهش با حالت خوشایندی رو به بالا رفت و با تمام وجود گفت:
-انشاالله...،انشالله از کنار او بلند شدم و به دنبال زهرا به آشپزخانه رفتم.
-امروز باید عمه را جا به جا کنیم.بهتره واسه چند روزی بیاد منزل شما.این جوری واسه حالش بهتره.
-حتما لازمه جابجاش کنیم؟فکر نکنم راضی بشه.
-با چیزایی که قبلا از دوستم شنیدم،اونایی که می خوان اعتیادشونو ترک کنن تا چند روز خیلی داد و فریاد راه می
اندازن.می ترسم شنیدن سر و صدا و ناله های مسعود واسه حال عمه خوب نباشه.
-راست می گی،فکر این جاشو نکرده بودم،باشه همین امروز بعد از ظهر می گم حبیب بیاد دنبالمون عزیز ببریم اون
جا.
-به شهلا هم بگو اگه طاقت شنیدن سر وصدا رو داره بمونه،وگرنه اونم واسه چند روزی بره خونۀ باباش اینا تا حال
مسعود بهتر بشه.البته محمد باید دم دست باشه.شهلا که به موقع وارد آشپزخانه شده بود به حالتی پوزخندار گفت:
-ای بابا مانی قضیه رو خیلی بزرگش کردی.خبری هم به اون صورت نیست.من تو خونۀ خودم راحت ترم.تازه شاید
به کمک منم نیاز داشته باشی.
اما روز بعد با چشم های خواب آلود و پف کرده از اتاقش بیرون آمد و به محض آن که با هم رو در رو شدیم با
گلایه گفت:
-وای که دیشب ما نتونستیم چشم رو هم بذاریم.دیدی چه فریادهایی می زد؟!خدا به دور،یعنی ترک اعتیاد این قدر
درد داره؟!