eitaa logo
صالحین تنها مسیر
250 دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
7.6هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
صالحین تنها مسیر
#هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_چهل_و_ششم❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ تو اتوبوس محمد جواد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به روایت حانیه ......................................................... مامان_ حانیه جان. بیا این میوه ها رو بزار رو میز الان میرسن. _ اومدم ظرف میوه رو از مامان گرفتم و گذاشتم رو میز . _ مامان بهتر نبود منم برم باهاشون ؟ مامان _ حالا که نرفتی. الانم میرسن دیگه. این حجم دلهره و نگرانی برای من غیر قابل تحمل بود. فوق العاده میترسیدم از عکس العمل عمو نسبت به نماز,خوندن و حجابم. تو فکر بودم که تلفن زنگ خورد. _ بله؟ فاطمه_ سلااااااام خانووووووم . سال نو مبارک. _ سلام نفسسسسسم. عیدت مبااااارک. خوبی؟ فاطمه_ مرسی عزیزم توخوبی؟ _ نه فاطمه_ چرااااااا؟ _ فاطمه میترسم. میترسم از عکس العمل عمو فاطمه_ مگه راه غلط رو انتخاب کردی؟ مگه به راهی که زبل راهی که انتخاب کردی مطمئن نیستی؟ اون باید به ترسه که یه عمر حرفای اشتباه تحویلت داده و حالا معلوم شده واقعیت چیزی که میگه نیست. _ اره. مطمئنم راهم درسته ولی عمو ناراحت میشه فاطمه_ ناراحتی اون مهم یا خدا صدای آیفون بیانگر اومدن عمو اینا بود. _ فاطمه جان شرمنده اومدن من باید برم. خیلی ممنون که زنگ زدی عزیزم. سلام برسون فاطمه_ دشمنت شرمنده . خدانگهدارت عمو بهم محرم بود، پس دلیلی نداشت حجاب داشته باشم. یه شلوار پاکتی سبز با یه تیشرت مجلسی همرنگش و برای استقبال با مامان دم در ورودی ایستادیم. امروز روز اول عید نوروز بود، همون روز اومدن عمواینا. بابا و امیرعلی رفته بودن فرودگاه دنبالشون و چون خونشون رو فروخته بودن قرار بود این چند روز بیان خونه ما . از همون لحظه ورود حس خوبی نسبت به زن عموی جدیدم یعنی طناز خانوم نداشتم دقیقا همون حسی که تو مهمونی داشتم. جالبه با این که چندماهه ایران نبوده هنوزهم با مد اینجا کاملا آشنایی داره. یه تاب خیلی کوتاه مشکی یه مانتو سفید جلو باز که تا روی زانو بود و یه ساپورت مشکی و شالی که. فقط پوششی بود برای کلیپسش. آرایشش که هم که قابل بیان نبود. خیلی گرم با من روبوسی کرد و با مامان خیلی سرد ، در حد یه غریبه اما مامان با اینکه میدونستم با زن عمو عاطفه خیلی راحت تر بود حتی با این وجود که اعتقاداتشون و عقایدشون بهم نمیخورد خیلی گرم باهاش احوالپرسی کرد و بعد هم نوبت عمو بود. زن عمو بعد,از احوالپرسی با اینکه فکر کنم میدونست خانواده ما مذهبین اما شال و مانتو که چه عرض کنم بلیزش رو دراورد و داد به من که آویزون کنم و اینکارش مورد پسند هیچکدوم از ما نبود. . . عمو_ ما نمیخواستیم مزاحم شما بشیم دیگه به اصرار تانیاجون اومدیم. دیگه فردا رفع زحمت میکنیم. میدونستم عمو مشکلش مزاحمت و اینجور چیزا نیست بلکه فقط اعتقادات بابا اینا بود اصلا نمیدونم چرا ولی نماز خوندن و حجاب داشتن و کلا هر کاری که مصداق دینداری باشه اذیتش میکنه . بابا_ داداش زحمت چیه. مراحمید . مارو قابل نمیدونید؟ عمو_ هه. نه بابا این حرفا چیه؟ میترسم خم و راست نشدن ما اذیتتون کنه. و بعد با لبخند معنی داری به من و زن عمو نگاه کرد. اما بابا در جوابش گفت_ هرکس عقاید خودشو داره. عمو هم که از این خونسردی بابا جا خورده بود گفت ولی در هر صورت ما فردا میریم هتل و تانیا رو هم میبریم با خودمون. نمیدونم چرا ولی خدا خدا میکردم که بابا اجازه نده و من مجبور نشم باهاشون برم. _ خودش میدونه. ووووووووویییییی حالا من جواب عمو رو چی بدم. تو فکر بودم که صدای اذان بلند شد. امیرعلی با اجازه ای گفت و بلند شد و منم به دنبالش که عمو صدام کرد. عمو _ تانیا. تو کجا؟ _ میام الان. وضو داشتم سریع رفتم تو اتاق ، درو بستم و شروع به نماز خوندن کردم. با صدای در استرس گرفتم که نکنه عمو باشه ولی بعد گفتم حتما مامانه یا شایدم امیرعلی. _ السلام و علیکم و رحمة الله و بركاته وقتی سرم رو برگردونم با عمو مواجه شدم که دست به سینه دم در وایساده بود و با یه پوزخند عجیب و چهره ای که عصبانیت توش موج میزد به من زل زده بودم. وقتی دید نمازم تموم شد. اعضای صورتشو کمی جمع کرد و بعد انگار داره مورد چیز چندش آوری صحبت میکنه گفت _ تو نماز میخونی ؟ نماز رو با یه غلظت خاصی گفت _ من من..... راستش....... مغزم از کار افتاده بود و نمیدونستم بايد چه جوابی بدم که براش قانع کننده باشه. عمو_ تو چی؟ اینا محبورت کردن نه؟ سریع حاضر شو سریع . درو باز کرد بره بیرون که سریع مغزم بهم فرمان داد _ نخیر. اینا مجبورم نکردن. خودم انتخاب کردم. عمو_ چی؟ خودت انتخاب کردی؟ چی میگی تو؟ _ فهمیدم همه چیزایی که میگفتید غلط بوده. همه چیش. من به وجود خدا ایمان دارم به نماز ، به روزه به حجاب و هزار تا چیز دیگه. پوزخندی زد که کفریم کرد بعد هم رفت بیرون و درو محکم بست . و بعدش هم فقط صدای فریادهای عمو میومد که خطاب به مامان وبابا
صالحین تنها مسیر
‍ #هوالعشق❤️ #خـانم_خبرنگار_واقاے_طلبه_قسمت__چهل_وششم تا ساعت هفت شب با محمد پیاده همه خیابونای کرم
❤️ تمام صبح تا شب بیدار بودم و گریه کردم. نمیدونم چرا این قدر بی تابی میکنم. همه تعجب کردن و مدام میان باهام صحبت کنن میگن بابا یک ماه دیگه میاد مگه کجا رفته گریه پشت سر مسافر شگون نداره.... ولی یه حس بدی دارم... حسی که نمیدونم از کجا و برای چی اومد... هفته آخر شهریورم گذشت و سال تحصیلی جدید شروع شد. فاطمه امسال پیش دانشگاهیه و من ترم اول دانشگاه آخه اون علوم انسانی و من عکاسی... محیط دانشگاهمون خوبه و توی کلاسم همه دختریم و این بهم آرامش میده... نمیدونم چرا از حضور هر پسری دور و اطرافم متنفر شدم... حالمو بد میکنن... امروز بیست و دوم مهره و روز دوشنبه تا ساعت پنج عصر کلاس دارم. از کلاس استاد رضایی که دو واحد برنامه نویسی باهاش داریم بیرون اومدم و به طرف انتهای سالن دانشگاه دوییدم. برامون کلاس اختیاری مبانی خبرنویسی گذاشتن و من اولین نفر ثبت نام کرده بودم. روی اولین نیمکت میشینم و جزوه هایی که از این کلاس یادداشت کردم رو بیرون میارم تا ادامه شونم بنویسم. یهو نگاهم میوفته روی گوشیم. ریحانه بهم اس داده وای چقدر دلم براش تنگ شده بود. پیامشو باز میکنم و میخونم. (ریحانه: سلام بی معرفت حالت چطوره😁 نامزد کردی دیگه مارو تحویل نمیگیری ها😡 ولی من مثل تو نامرد نیستم الاغ جون😂 فردا و پس فردا تعطیله پنجشنبه جمعه هم که تعطیل بود😉 میخوایم با مامان و آبجیم بریم قم گفتم بهت خبر بدم اگه میخوای به فاطمه هم بگو بیاین با ما بریم.☺️ منتظر خبرت هستم. بای💋) خدای من... قم... محمد...😍 سریع جزوه هامو جمع کردم و چپوندم توی کیفم و از کلاس زدم بیرون در کلاس با استاد امیری سر به سر خوردیم. _سلام استاد امیری: سلام. خانم جاهد جایی تشریف میبرید؟ _چطور مگه استاد؟ امیری: ناسلامتی امروز شما باید کنفرانس بدید وای خدای من اصلا یادم نبود😱چه غلطی بکنم😞 _استاد راستش من یه سفر مهم براش پیش اومده احتمالا یا امشب یا فردا صبح باید برم. باید سریع خودمو برسونم خونه...😔 امیری: خیلی خب بفرمایید. ولی جلسه بعد شما کنفرانس میدید. _چشم.ممنون استاد. یاعلی سریع از در دانشکده اومدم بیرون و سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت خونه. توی راه با ریحانه صحبت کردم و قرار شد اگه رفتنی شدیم تا سر شب بهش خبر بدم چون ساعت دوازده میخوان حرکت کنن⏰ به فاطمه هم زنگ زدم گفتم سریع بیاد خونه ما(عجبا یه بار خونه خودشون بود😁) تا رسیدم خونه ساعت تقریبا نزدیک سه ظهر بود. منتظر شدم تا فاطمه هم بیاد بعد قضیه رو بگم. نویسنده { } 😇❤️