eitaa logo
صالحین تنها مسیر
251 دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
7.5هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
. «صبغه‌الله» قرآن برایم یکی از دوست‌داشتنی‌ترین عبارت‌هاست. این‌که آدم رنگ خدا بگیرد، رویایی و خیال‌انگیز است. رنگ بنده‌های خوب خدا را گرفتن هم کم از آن ندارد. آن‌هایی که به گفته قرآن باید به هدایت‌شان اقتدا کرد.  توی روزگار غیبت شاید مهم‌ترین کاری که آدم باید بکند همین رنگ امام را گرفتن است؛ «مهدوی شدن». یادم به سلمان افتاد؛ به «محمدی» بودنش. امام صادق(ع) جایی گفته‌اند: «سلمان برای این «سلمان محمدی» شد که هوای امیرمؤمنان را بر هوای خودش ترجیح می‌داد، با فقرا دوستی می‎کرد و به علم و عالمان عشق می‎ورزید» شاید رمز «مهدوی شدن» را هم بشود توی همین عبارت‌های حضرت‌شان جست‌وجو کرد... ...♡ (عج) وَ لَوْ اَنَّ أشياعَنا وَ فَقَّهُمُ اللّه ُ لِطاعَتِهِ، عَلى اجْتِماعٍ مِنَ الْقُلُوبِ فى الْوَفاءِ بِالْعَهْدِ عَلَيْهِمْ، لَما تأخَرَّ عَنْهُمُ الْيُمْنُ بِلِقائنا، وَ لَتَعَجَّلَتْ لَهُمْ السَّعادَةُ بِمُشاهِدَتِنا، عَلى حقِّ الْمَعْرِفَةِ وَ صِدْقِها مِنْهُمْ بِنا، فَما يَحْبِسُنا عَنْهُمْ إلاّ ما يَتَّصِلُ بِنا مِمّا نُكْرِهُهُ. از امام عليه السلام نقل شده که به شیخ مفید فرمود: اگر دلهاى شيعيان ما كه خداوند آنان را براى اطاعت خودش موفق كند در وفا كردن به پيمانشان يكى بود هرگز سعادت و ملاقات ما از آنان به تأخير نمى‌افتاد، بلكه سعادت ديدار با ما همراه با شناخت و صداقت براى آنان زود به دست مى آمد، چيزى جز كارهاى ناشايست آنان ما را از ايشان محبوس نمى سازد. 📕 بحارالانوار ۵۳، ص ۱۷۷
صالحین تنها مسیر
. به نظرم یکی از کلیدواژه‌های دوست‌داشتنی سوره‌ی «صاد»، واژه‌ی «اوّاب» باشد. وقتی خدا توی این سوره‌ با آن موسیقی خاص سه چهار بار از بنده‌های خوبش داوود و سلیمان و ایّوب با این وصف یاد می‌کند؛ «اوّاب»... یعنی کسی که زیاد به خدا رجوع کند. رویش را زیاد به سمت خدا بگیرد. خیلی شیرین است که خدا بنده‌ای را این‎طوری توصیف کند: «بنده‌ی خوبی بود؛ زیاد به سمت ما بازمی‎گشت» ...♡
• این ساعت‌های آخر از گریه و ضجه و التماس‌ش خبری نبود، نه؟! این اواخر به ماهی شبیه شده بود؟ به لحظاتِ آخرِ ماهی که لب‌هاش را در حسرتِ آب تکان می‌دهد، که دیگر چه به آب برسد و چه نرسد، کارش تمام است؟ مرا ببخشید بانو. اگر آقا خودشان وصفِ «یتلذّی عطشاً» را برای اصغر نگفته بودند، من کجا جرأت می‌کردم رو در رویِ شما، حالاتِ عطش علی را روایت کنم؟! که بگویم خبرِ افتادنِ مشک، خبرِ شهادتِ سقا، بیش از همه بندِ دلِ شما را پاره کرده بود. همان موقع یقین کرده بودید این لب‌های کوچک و نازک که در آرزویِ یک قطره، به سختی باز و بسته می‌شوند، دیگر به آب نمی‌رسند. من فدای آن لحظهِ شما، که علی را برای وداع به دستِ آقا دادید، آن‌جا که بینِ سر و بدنِ علیِ کوچک، تیری سه شعبه فاصله انداخت و به قدرِ دست‌وپا‌زدنی جان را از جسم کوچکش پرواز داد. آن‌جا که آقا دست به زیرِ گلویِ علی بردند و خونش را به آسمان پاشیدند و گفتند: دیدنِ خدا، چه‌قدر تحمّل این لحظه را آسان می‌کند. من هنوز مبهوتِ این رازم بانو که حتی یک قطره از خونِ اصغر به زمین بازنگشت. من که فکر می‌کنم خونِ علیِ شما را فرشته‌ها به تبرّک بردند. سلام مادرِ علیِ کوچک! سلام مادرِ کوچک‌ترین سرباز! سلام بر دامان و بر شیرِ پاکی که شش‌ماههِ شما را عاشورایی کرد. ...♡
• هر چهارتایشان را با حسین روانه کرده بودید؛ سه تا «ستاره‌» و یک «ماه» که از بچگی یادشان داده بودید فقط بر مدار آفتابِ حسین بگردند. فقط از اشعه‌های خورشیدِ حسین نور بگیرند. از همان سال‌ها درِِ گوشِ ماهِ بنی‌هاشم آیه‌های شمس را زمزمه کرده بودید: " والشّمسِ و ضحیها والقمرِ اِذا تلیها." ماهِ شما یاد گرفته بود، هیچ‌جا نمی‌شود از خورشید جلو افتاد. از کجا آورده بودید این‌همه معرفت را بانو؟ با آن زمزمه‌هایی که درِ گوشش خوانده بودید مگر می‌توانست روزِ دهم عَلَم به دست نشود؟! مگر می‌شد بچّه‌های حسین آب بخواهند و هستی‌ش آب نشود پیشِ پایشان؟! مگر می‌شد هرم عطش، آتش به جانِ حرم انداخته باشد و او تاب بیاورد و مشک به دست روانه فرات نشود؟! همین بود که لشکر، مشک را هدف کرده بود. همه می‌دانستند آبِ مشک که چکه چکه بر زمین بریزد، هستی عبّاسِ شما، ذرّه ذرّه آب می‌شود. می‌دانستند کارِ مشک که تمام بشود، کارِ ماه تمام می‌شود. کارِ خورشید هم. همه دیدند خورشیدی که از کنارِ علقمه داشت به غروب نزدیک می‌شد، دست به کمر بود. «ماه» را کنارِ نهر جا گذاشته بود. 🌙 سلام مادرِ ماهِ بنی‌هاشم. سلام بر شیر «ادب» و «بصیرت» و «معرفت‌»ی که به عبّاس نوشاندید. ...💔
• خاکستری‌ تا سیاه آدم‌هایی بودند هم رنگِ من و تو؛ خاکستری. پرده‌شان را هزار بار توی ذهنم تصویر کرده‌ام. همان‌هایی که روز دهم زهیر نبودند،‌ حر نبودند، حبیب و مسلم و بریر نبودند. اما از مریخ هم نیامده بودند. توی همان کوفه‌ای بزرگ شده بودند که مسلم و حر نفس می‌کشیدند، توی همان مدینه‌ای که زهیر و بریر،‌ روز دهم اما آن روبرو ایستاده بودند. وسط سیاهی‌ها، چرا؟ همین‌طوری، ‌سَرسَری که نیست. چه طور اثرات وضعی را برای همه ذرات عالم از نانو تا مگا و گیگا قائلیم، اما به خودمان که می‌رسد باورمان نمی‌شود این عمل ما، همین گناه‌هایی که از بس تکرار می‌شود، قبح گناه بودنش برایمان ریخته، تصاعدی که بالا برود به جاهای بدی می‌رسد. این خاکستری‌ها هی تیره و تیره می شوند و آخرش تا چشم کار می‌کند، سیاهی‌ست. عاقبت گناه‌های پی در پی، ‌تکذیب است رفقا، یعنی عمل‌، ریشه اعتقاد را هم می‌خشکاند. به استهزاء آیات می‌کشاند آدم را. من پیشانی‌ام تیر می‌کشد هر وقت به این آیه می‌رسم، یاد آن روبروی سپاه می‌افتم، وسط سیاهی‌ها؛  بسم الله الرّحمن الرّحیم ثُمَّ کَانَ عَاقِبَةَ الَّذِینَ أَسَاؤُوا السُّوأَى أَن کَذَّبُوا بِآیَاتِ اللَّهِ وَکَانُوا بِهَا یَسْتَهْزِئُون [ روم، ۱۰ ] آیه آشنا نبود برایتان؟ جایی، توی مجلسی، کسی نخوانده بود این آیه را؟ بانویی؟ توی دربار سیاهی‌ها؟ اول خطبه‌اش؟... روزی، جایی، بانویی از جنس سپیدی‌ها، راست ایستاده بود، وسطِ دربار سیاهی‌ها و به یاد همه‌شان آورده بود، ریشه این رنگ سیاه، همان خاکستری‌های ذره ذره‌ای بود که جدی نگرفته بودندشان؛ قال الرّاوی: فقامت زینب بنت علیّ بن ابیطالب فقالت: صدق الله سبحانه کذلک یقول: ثُمَّ کَانَ عَاقِبَةَ الَّذِینَ أَسَاؤُوا السُّوأَى أَن کَذَّبُوا بِآیَاتِ اللَّهِ وَکَانُوا بِهَا یَسْتَهْزِئُون. ...💔
💌 ‏حال آدم خوب می‌شود از صاحب‌داشتن. می‌شود وقت‌های بی‌کسی به او پناه برد، وقت‌های درد با او نجوا کرد، وقت‌های نیاز، از او طلب کرد. امام، پناه بنده‌هاست؛ هزاری هم که مثل خورشید پشت ابر باشد. خدا را برای بودنش، برای داشتنش شکر. 💚💚💚