eitaa logo
صالحین تنها مسیر
249 دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
7.6هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
💥 هانیه وسط خنده ش گفت: _من ...واسه منم بگیر... حامد نگاهی کرد: _یه هانی خانوم ای به چشم... بعد سریه کتاب رو باز کرد (عـشق تـو بـه تـار و پـود جـانم بـسته است بـی روی تـو درهـای جهـانم بـسته است از دست تـو خـواهـم کـه بـر آرم فــریـاد در پـیش نـگاه تـو زبـانم بـسته است). گلویی صاف کرد: _تعبیرش اینکه خواهر گلم ... هرچه زبون بسته است دور خودت جمع کردی... صدای جیغ هانیه آمد که می گفت: _ حامد حامد خندید: _خوب نبود بریم پی کارمون ... چند جا دیگه هم باید بریم ... بالاخره زندگی خرج داره... لیلی گفت: _واسه نوا بگیر... با آرنج محکم کوبیدم به لیلی... تازه نگاه حامد به من افتاد: _علیک سلام نوا خانوم... سرخ شدم ... وقتی یادم آورد حتی بهش سلام هم نکردم... و اون کتاب رو باز کرد صدای بم حامد آهنگ داشت یک آهنگ دل نشین (با رفیقي در آن تیره جنگل...راه گم كرده بودیم و، در دل...حسرت آتش سرخ منقل...آتشي بود جانسوز بر دل... راستي، بود این همدم من...پهلواني بسان تهمتن... قهرماني جسور و قوي تن...سینه پوالد و بازو چو آهن.. منكر عشق و شوریدگي ها..بي خیال از غم زندگاني...دل در آن سینه چون سنگ خارا..غافل از كیمیاي جوانی ...من، همه عشق و شوریدگي ها...او از این بي خیالي توانا..باد یخ بسته هنگامه مي كرد..ما خزیده پناه درختي...شب، در آن جنگل ساكت سرد...خورده بودیم سرماي سختي...آن قوي پنجه، از سوز سرما...عاقبت گشت بي حال و مدهوش...من در اندیشه ي آن دالرا..كرده سرما و دنیا فراموش) سکوت شد ... یا گوش های من چیزی نمی شنید ... فکر نمی کردم فال هایی به غیر از حافظ هم وصف دل آدم باشه... با صدای شکوه جون که همه رو واسه شام دعوت گرفته بود به خودم آمدم... 🌷👈
💥 حامد هنوز با بقیه می گفت و می خندید ... حامد نفهمید اون شعری که خوند حکایت دل منه.. پارسا دست توی جیبش و به من خیره شده بود ... شاید اون می دونست چه غوغایی تو دلمه. *** بعد از آمدن حامد زندگی به روال عادی برگشت. هانیه سهم ارثش رو گرفته و با حامد آشتی کرده بود... فصل امتحانام بود برای ترم بعد مرخصی گرفته بودم. _نوا ...می خوریم به ترافیک... کتاب رو بستم و لباس پوشیدم ... امروز نوبت دکتر داشتم از توی آینه نگاه به شکم بزرگم کردم. یکم قربون صدقه پسر کوچولوم شدم... _نوا ...زود باش دیگه... شکوه جون از منم هول تر بود. خانم دکتر طبق معمول گفت وضعیت بچه نرماله، رشد خوبی داره ...و حرف های همیشگی.. هنگام برگشت شکوه جون یک جوری بود... اصلا چند روزی هست که یک جوریه انگاری می خواد حرفی رو بزنه ولی داره سبک و سنگین می کنه... بالاخره لب باز کرد _یک مشکل بزرگ داریم! انگاری دلشوره ای که داشتم کار خودشو کرد: _چی شده شکوه جون ؟ شکوه جون همونطورکه رانندگی میکرد گفت: _این بچه فردا که دنیا بیاد بدون شناسنامه است.. شکوه جون با مِن مِن ادامه داد... _ببین نوا ...به خدا فکر نکنی اینجا موندنت از سر جبر و خواستن اون بچه است.. حیرون به دهن شکوه جون خیره بودم... _نوا ...ما یک تصمیمی گرفتیم.... چه تصمیمی هستش الان که من هفت ماهه باردار هستم یادشون اومده؟؟ _اسم حامد توی شناسنامه این بچه باشه..... شوکه شدم ...باور چیزی که شنیده بودم سخت بود ... اسم حامد ...حامد.. با بدبختی تونستم فکر مو متمرکز کنم و بگم: _یعنی چی ؟ شکوه جون آهی کشید: 🌷👈
صالحین تنها مسیر
✍#قسمت_صد_شصت_سه 💥#فصل_انتظارتبلور حامد هنوز با بقیه می گفت و می خندید ... حامد نفهمید اون شعری
💥 _نوا جون ...می دونم حرفی که می خوام بزنم شاید ناراحتت کنه .. ولی ...بهتره اون بچه یک پدر زنده داشته باشه ... تا داشتن خاطره ی یک پدر مرده.. وای چرا شکوه جون فکر می کرد داشتن حامد که منتهی الیه آرزوی من بود ناراحت کننده است ... یک حس عجیبی منو تا آسمون بالا برد ... حامد بشه پدر بچه ی من ...حامد ...وای خدایا ... انگاری یک موزیک شاد توی گوشم تکرار می شد ... با ریتم آهنگ به آسمون می رفتم و دور خودم چرخ می خوردم... شکوه جون ادامه داد: _من با حامد صحبت کردم ... اولش راضی نمی شد ولی بعد راضی شد... . خیال چرخ خوردنم توی قعر آسمون زیادی دلنشین بود و انگار تمام دنیا تماشاگه این شادی بودن... _نوا ...تو هنوز بیست سالته ... باید زندگی کنی .... چشم بستم ...زندگی که قراره ادامه ش با حامد باشه ... نوای خیالباف هنوز هم می رقصید و چرخ میخورد... شکوه جون گوشه ای نگه داشت. _بخاطر برداشتن سهم ارث هانیه نمایشگاه داره ضرر میکنه ... قراره با یکی شریک بشه ... از دخترش مثل اینکه خوشش آمده ... قراره آخر این هفته بریم خواستگاری ... مثل اینکه حامد با پدر دختره راجبه این بچه صحبت کرده اوناهم مشکلی نمی بینند اسم این بچه تو شناسنامه دخترشون باشه... نوای خیالباف درست مثل یک رقاص باله از اوج به زمین خورد ... دیگه تکرار صدای موزیک شاد رو نشنیدم... فقط سکوت بود.. و ذهن من داشت حلاجی می کرد این دیالوگ های آخری رو. شکوه جون که بُهت منو دید گفت: _یک خونه ی کوچیک برات می خرم که خانواده ات از مستاجری در بیان... داشت معامله می کرد ... معامله پایاپای ...بچه مساوی یک خونه... _من ....من ...بچه م رومی خوام... شکوه جون دستمو گرفت: _آره عزیزم ..هر وقت اراده کنی می تونی ببینیش.... دستمو از زیر دستاش بیرون کشیدم _من مادر بچه ام... شکوه جون با ترحم نگاه کرد: _نوا ...معلومه که تو مادرشی ... حامد و همسرش قیم های قانونی اون بچه اند فقط... همسرش ..همسرش... ناتوان گفتم ... _من ....من چرا هیچ واژه ای به فکرم نمی رسید.. 🌷👈
💥 دستگیره ی در رو گرفتم و بازش کردم ... انگاری می خواستم فرار کنم از همه اون آدمها . از خودم .. از صدا های که هیچ تو سرم تکرار می شد .. می دویدم ...می دویدم .. وقتی از لین مخالف خیابون می دویدم بوق های ماشین شبیه صدای جیغی بود که توی گوشم تکرار می شد. به عقب برگشتم شکوه جون نصف راه آمده بود ولی بین ماشین ها گیر افتاده بود فقط فریاد میزد... . ....... تماس بی پاسخ گوشیم رو نگاه کردم پنجاه بارش از شکوه جون بود ...لیلی ...هانیه حامد ..آخ حامد ... یک روزی 89به عدد آرزوم بود صدای زنگ گوشیم مال حامد باشه ولی ......آخرین تماس از بابا بود ... پس حتما رفتن خونه ما.... دیگه دلم می خواست نگران نگرانی های هیچ کس نباشم .. نه شکوه ...نه مامان انیس...نه بابا... دلم خودمو می خواست که تو آغوش بگیرم... گوشیم آلارم کم بودن باتری داد... دل ضعفه گرفته بودم ... از صبح هیچی نخورده بودم... از سرما پالتو رو محکمتر دور خودم پیچیدم... هوا رو به تاریکی می رفت و من الان هفت ساعت روی همین نیمکت چوبی نشستم... دوباره گوشیم زنگ خورد... پارسا ... فلش سبز رنگ لمس کردم. _الو نوا... بغض کردم _کجای این دنیا رو میگفتی از زن های مثل من حمایت میکنه ... خارج از کشور بود نه ...خیلی دوره... صدای پارسا رو شنیدم _نوا ...کجایی... نگاهی به دور برم انداختم: _نمی دونم ...یک پارکه ...اسمش گلهاست _باشه ...فهمیدم کجایی ....همون جا باش ... داره شب میشه... الان میام... اشکام راه گرفت ... من از آدم های زندگیم به پارسا دارم پناه می برم... بعد چند دقیقه دیدمش.. بدون هیچ حرفی کنارم نشست نگاهم به روبه رو بود و دلم حرف زدن می خواست. _می خوان بچه مو بگیرن.. 🌷👈
💥 آهی کشید _می دونی نوا ... چون خودت ظاهر و باطنت یکی هستش فکر میکردی همه ی آدمها شبیه ظاهرشونن.. نگاهمو بهش دوختم: _من باید چکار کنم؟ سری تکون داد: _الان خیلی دیره نوا ... روزی که گفتم باید میرفتی نرفتی... ولی موندی و دل دادی به حامد ملکان... حامد ملکان رو با غیظ گفت... سر پایین انداختم ...خجالت می کشیدم... دوباره ادامه داد: _برگرد... نگاهش کردم. _الان زنگ بزن شکوه خانم بیاد دنبالت ... یا چه میدونم بگو بابات بیاد . ولی فرار نکن... نیش خندی زد: _گور ملکان ها کنده است... پر اخم نگاهش کردم _می خوای چکار کنی ؟ قهقهه ای زد: _دختره ساده ... هنوز به فکر اون آدمها هستی... خدایا این دیگه چه موجودی بود... _نذار فکر کنم کسی که بهش پناه آوردم یک شیطانه... قهقه اش در جا خفه شد ... لب گزید _آره ...من همونم که گفتی ... از من فاصله بگیر... و بلند شد نگاهی کرد ...و رفت. دلم آشوب شد ...گوشیم زنگ خورد. بابا بود ...جواب دادم. _الو... _تو کجایی ...مردیم ما بابا جان... آدرس به بابا دادم ...الان دلم فقط خونه مون رو می خواست... 🌷👈
💥فصل_انتظارتبلور چشم روی هم گذاشتم _پیس ...پیس.. نگاهم به یک دختر افتاد: _چیز میز می خوای ؟ سؤالی نگاهش کردم. _همه جور دارم... رومو ازش برگردوندم. _نه.. . کنارم نشست: _فراری هستی؟ سر تکون دادم _دنبال مشتری هستی؟ نگاهش کردم ..شبیه خواهر بزرگم بود. _نه... _غلط کردی دیدم اون آقای خوش تیپ اومد کنارت و رفت... سری تکون دادم _چی شد؟ کم گفته بود ...اگه پایه باشی ...مشتری توپ دارم... دلم ضعف می رفت _می شه بری ... حالم بده... اخم هاشو تو هم کشید _من چکار به تو دارم ...فکر کرده کی هست ..خودم اتو می زنم ... کل بچه زرنگ ها انگشت به دهن می مونن. دوباره چشم رو هم گذاشتم... که حس کردم رفت ....صداشو شنیدم. _هی یک بچه مالدار داره میاد اینور ... ببین چطور میرم تو نخش ... دلم یک خواب می خواست ...یک آرامش... _ بریم.. با صدای حامد چشم باز کردم. ناخودآگاه بلند شدم.... 🌷👈
صالحین تنها مسیر
✍#قسمت_شصت_هفت 💥فصل_انتظارتبلور چشم روی هم گذاشتم _پیس ...پیس.. نگاهم به یک دختر افتاد: _چیز
💥 اخمای حامد رو دیدم. _بابام؟ _بیا ...بابات رو هم می بینی.. این یعنی حرف اضافه نزن... دنبالش راه افتادم.. همون دختره رو دیدم که پوزخندی زد و با صدای بلند گفت _نه بابا تو از منم زرنگ تری ...خوب بلد مخ بزنی... حامد نگاه سرزنش باری به من کرد.. سوار ماشین شدم. ماشینو روشن کرد. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _می خوام برم خونه مون... حرفی نزد فقط سرعت ماشین رو زیاد کرد. دیدم تو مسیر خونه ملکان ها داره میره. بلندتر گفتم: _من می خوام برم خونه مون... _خفه شو ...نوا ...هشت ساعت همه رو انتر منتر خودت کردی... بغض کردم: _شما هم یک سال منو عروسک دست خودتون کردین... پوزخند زد: _پول شو گرفتی تا عروسک باشی... چشمه ی اشکم جوشید بدجوری دلم از حرفش شکست ، باخودم گفتم من پول گرفتم تا فقط محرم حامی بشم .. قرار نبود دل به تو بدم واسه تویی که یک پول سیاه هم نمی ارزی.. اشکامو پس زدم: _من بچه م رو نمی فروشم... _ببین دختر جون قیم قانونی اون بچه منم ... پس مثل آدم به دنیاش بیار ...برو رد کارت... شکوه که گفته هر وقت خواستی می تونی ببینیش... یک واحد آپارتمان هم به نامت میکنم... لبام لرزید: 🌷👈
💥 _نمی تونی با پول بچه ی منو ازم بگیری ... تو هیچ کاره ی بچه منی ...اون تو وجود منه ....مال منه ...نه ملکان ها... پوزخندش پررنگ تر شد _نوا ...تو مثل اینکه اصلا معنی لطف رو نمی فهمی. ... یک کاری نکن بچه رو به دنیا آوردی با تیپا از خونه پرتت کنم بیرون... و نذارم روی اون بچه رو ببینی.. منم با غیظ گفتم _شما هم یک کاری نکنین خودمو گم و گور کنم. بالاخره یک جا یکی پیدا میشه بی منت برای من و وارث خاندان ملکان ها سر پناه باشه . به آنی لبم سوخت ...ضرب دستش سنگین بود اونقدر که حس کردم فکم جا به جا شد... با عصبانیت دنده رو عوض کرد. بغض کردم ...اشکام راه گرفت . قلبم می زد ...تند و نا منظم... _ تو عددی نیستی که منو تهدید میکنی .. تو قدم برداری من می فهمم مقصدت کجاست... لبم ذوق ذوق میکرد _بهت گفته بودم ازت متنفرم حامد ملکان... نگاهی کرد ...لباش یک وری بالا رفت با غرور گفت: _ولی چشم هات داره یک چیز دیگه میگه... _تو خوشگلی ، متین هستی ..ولی به درد من نمی خوری. از نگاهش توی خودم جمع شدم. ادامه داد: _بنگاه ماشینم داره ورشکست می شه!... پوزخندی زد و ادامه داد: _دارم با دختر شریکم نامزد میکنم ... کسی که تو این وضع قاراشمیش به دردم میخوره... نگاهم کرد و من چقدر احمقانه بهش زل زده بودم. _بهت گفته بودم اینطوری نگاهم نکن... اشک چشمم چکید. چشم ازش برداشتم. این مرد میتونه فکر آدم رو بخونه. گوشیش زنگ خورد. حامد روی بلندگو گذاشت: _جانم شکوه... 🌷👈
💥 صدای نگران شکوه تو گوشی پیچید: _الو ...حامد جان نوا رو پیدا کردی ؟ نگاهی به من کرد: _آره پیش منه... شکوه جون گفت: _حامد مامان نبری خونه باباش ... الان انیس خانم زنگ زد که صاحب خونه شون جوابشون کرده شب دارن میرن خونه آبجیش ... گفت نوا رو نیارین ..گناه داره نفهمه ها... حامد پوزخندی زد: _باشه... گوشی رو قطع کرد. اشکم چکید. _من می خوام برم یک جای دور ... فقط می خوام تنها باشم... نگاهش کردم و تمام التماس مو تو نگاهم ریختم... لرزیدن مردمک چشم هاشو دیدم ... می تونم قسم بخورم کلافه گی شو دیدم... اولین دور برگردون دور زد... سیگاری روشن کرد ... از صندلی عقب پتوی نازکی برداشت و روی پام انداخت. _بگیر بخواب رسیدیم صدات میکنم... چرا مغز من از اون دستور میگرفت ، با آرامش حضورش چشم بستم... نوایی آروم تو ماشین پیچید ((همیشه بین عقل عشق یکی هم دست آدم نیست ...از عشق همین و میدونم که هیچ وقت دست آدم نیست ... یکجا تسلیم عشق بودن همه دیوانگی میشه ... کسی که فکر نمی کردی تموم زندگیت می شه ...چه دنیایی به من دادی به من که دل نمی دادم .. چه عشقی تو دلم گم بود که با تو یادش افتادم))... *** با صدای امواج دریا چشم باز کردم ... هوا تاربک روشن بود ... ولی هنوز خورشید بیرون نیامده بود ... ماشین در انتهایی ترین جای ممکن به دریا پارک بود... حس عجیبی بود ... نگاهم به حامد افتاد... دست توی جیب مقابل دریا ایستاده بود... پتو رو دور خودم پیچیدم و پیاده شدم... نگاهی به من کرد و سیگاری روشن کرد: 🌷👈
صالحین تنها مسیر
✍#قسمت_صد_هفتاد 💥#فصل_انتظارتبلور صدای نگران شکوه تو گوشی پیچید: _الو ...حامد جان نوا رو پیدا ک
💥 _یک هفته اینجا باش ...زن سرایدار شب ها میاد پیشت .... اسمش رعناست ... بهش سپردم هر چی خواستی واست بگیره ... هفته دیگه میام دنبالت. نگاهش کردم ... الان باید چی میگفتم .. خیلی ممنون که منو نبردی خونه بابام که خودشون هم آواره شدن ... یا مرسی عشقم که منو نبردی خونه تون که تمام مراحل خواستگاری تو رو و شادی خانواده ت رو از نزدیک ببینم... فقط نگاهش کردم.. نفسش رو با دود غلیظ بیرون داد. _برو تو... و سوار ماشین شد و استارت زد. تا انتهای جاده چشمم به ماشین بود. وارد ویلا شدم... رعنا زن سرایدار با خوشحالی در رو برام باز کرد.. ... تا نگاهش به شکم من افتاد برای یک لحظه خنده از لباش جمع شد ... جلو رفتم: _سلام من نوا هستم ...عروس خانواده ملکان.. نگاه از شکم من گرفت انگاری به خودش آمد... _ها ...ببخشید ... سلام خانم جان من رعنام بیاین صبحانه .. براتون تخم مرغ محلی درست کردم ... آقا گفتن شما قراره یک هفته مهمان مان باشید... دختر مو بلندی از پشت دامن چیندار رعنا سرک کشید دختر تپلی به اسم رودابه ... و شب های سرد زمستانی من با رعنا و رودابه تو اون ویلا جریان گرفت. و گاهی یادم می رفت که قراره بعد یک هفته برم به همون جایی که برام جهنم شده... گاهی لیلی و هانیه پیام میدادن ... لیلی از نرفتن و غیبت امتحان ها میگفت ... و هانیه از دختر دماغ فیل افتاده ای که برای حامد خواستگاری کردن ... عکسش رو توی اینستا دیدم ...خوشگل بود ... مامان هم یکدفعه زنگ زد و کلی نصیحت کرد که چرا دارم ادا اصول میام و خانواده ملکان خیلی هم لطف دارن و از بابای بیچاره گفت که موتورش رو دزدیدن و داره تو مترو دستفروشی میکنه ... و شکوه جون زنگ میزد و قربون و صدقه م میشد و می گفت حامد و هانی بی معرفت که دارن می رن .. فقط تو می مونی، و منو به آینده امیدوار میکرد ... و اما آخ ...آخ از دل لعنتی که هنوز نمی فهمید و هر شب با عطر لباس جامونده حامد شب آروم می شد و فراموش میکرد این جهنمی که بعد یک هفته انتظارش رو می کشید _خانم جان اینقدر این رودابه رو لوس نکن... چشمکی به رودابه زدم... آروم نزدیک آمد _میای یک چیزی نشونت بدم ... پشت انباری ...یک بچه گربه... رعنا توی آشپزخونه هنوز سرگرم کوبیدن برنج و لپه بود ... واسه درست کردن کوفته. 🌷👈
با صدای آروم گفتم: _آره بریم.. پالتومو تنم کردم .. هوا امروز خیلی خوب آفتابی بود... انباری اتاقک چسبیده به ویلای پارسا بود... رودابه از توی اتاقک یک بچه گربه ملوس بیرون آورد. با ذوق توی دستم گرفتم: _چه نازه... نیش رودابه باز شد _برم براش شیر بیارم ... میگم برای تو می خوام... بچه ی زبلی بود... وقتی سر تکون دادم ... با دو به طرف ویلا رفت. _بچه گربه شماست... به عقب برگشتم از پشت حصارهای شمشاد مردی حدودا شصت ساله ای نگاهم میکرد. _سلام... شاید از فک و فامیل های پارسا بود... _سلام... به گربه اشاره کرد _خیلی قشنگه ...مال شماست. _نه ...مال دختر سریدارمونه.. به روزنامه اشاره ای کرد _همیشه اخبار این روزنامه های اینجا انقدر تلخه... به صفحه که گفته بود نگاهی کردم صفحه حوادث بود _نه ... ولی مردم خوششون میاد خبر های بد روبا تیتر درشت بخونن... یک لنگ ابروش بالا پرید __...من خیلی وقت اینجا نبودم... چشم ریز کردم _شما آقای رادفر هستین ... از انگلیس برگشتین.. چشم درشت کرد _فکر نمی کردم اینقدر سرشناس باشم... رودابه دوان دوان نزدیک آمد 🌷👈
💥 رودابه دوان دوان نزدیک آمد _شیر آوردم... از خرت و پرت های انباری یک زیر گلدونی پیدا کردم و شیر رو توش ریختم ... گربه بیچاره تا ته شیر رو لیسید. _من چای دم کردم ...خوشحال می شم مهمونم باشید... با اینکه دوست نداشتم از نسبت من با خانواده ملکان چیزی بفهمه ولی دوست داشتم لحظاتی رو از تنهایی در بیام ... شاید این روز نحس تموم بشه. رودابه با بچه گربه سرگرم بود. به طرف ویلای پارسا رفتم. _از روزی که آمدم می دیدم چراغ اتاق های بالا روشنه... سری تکون داد: _من دو هفته ای هست که اومدم ... از فرودگاه مستقیم اومدم اینجا ... هوای اینجا رو در این فصل سال خیلی دوست دارم.. وارد ویلای پارسا شدم ... یکدفعه خاطرات اون شب برام تداعی شد ... دل زبون نفهمم باز هوای حامد رو کرده بود. به من اشاره کرد _بشین دخترم... فنجون چای مقابلم گذاشت. _خوب از کجا منو میشناسی ؟ وای فکر اینجا شو نکرده بودم لعنت به دهانی که بی موقع باز شد. _خوب ...خوب من یک آشنایی کوچکی با آقا پارسا دارم... با خودم گفتم الان دقیقا من می شم زن برادر عروستون ... خیلی هم کوچک نیست.. چشم هاش رنگ غم گرفت: _پارسا ... آهی کشید _دلم براش تنگ شده... و ظرف توت خشک رو مقابلم گرفت: _ببخشد من دیابتی ام شیرینی جات اینجا پیدا نمی شه... لبخندی زدم دوتا توت از ظرف برداشتم. _ممنون... یک سؤال مثل خوره داشت مغزم می خورد _شاید نمی دونه شما اومدین ... وگرنه فکر کنم اونم دلش تنگ شده... جرعه ای چای خوردم عطرش بی نظیر بود.. 🌷👈