eitaa logo
صالحین تنها مسیر
222 دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
6.8هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_46🌹 #محراب_آرزوهایم💫 با خوشحالی در خودکارم رو می‌بندم و از دانش
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 امروز آخرین روزِ مرخصی آقا نادره، به‌خاطر همین خاله همه رو برای شام دعوت می‌کنه. همه‌مون توی حال کوچیک و جمع و جور خاله دورهم جمع می‌شیم و مشغول صحبت کردن می‌شیم. امیرعلی و مهدیار کنارهم روی مبل‌های راحتی خاله نشستن و حسابی گرم برنامه ریزی چند هفته دیگه شدن تا هیأت رو برای دهه فاطمیه آماده کنن. در همین بین، حاجی و دایی‌ هم به بحثشون اضافه میشن. نگاهم رو ازشون می‌گیرم و به خواهر کوچولوم میدم که کنارم نشسته و هیچی نمیگه، نگاه مشکی رنگش رو به گل‌های ریز و درشت قالی داده و حسابی توی فکره. سقلمه‌ای بهش می‌زنم و با خنده میگم: - سوژه روبه‌روته، نه لابه‌لای گل‌های قالی. چشم غره‌ای بهم میره و خیلی جدی میگه: - بی‌فرهنگ! از این همه حساسیتش خنده‌م می‌گیره و لبخند کوچیکی مهمون لب‌هام میشه. - حالا به چی فکر می‌کردی؟ با ذوق بهم نگاه می‌کنه و چشم‌هاش از خوشحالی برق می‌زنن. - به اینکه امسال با مهدیار میرم هیأت نه تنهایی! تک خنده‌ای به ذوق کردنش می‌زنم و میگم: - دیوونه. چشم‌ و ابرویی برام بالا می‌ندازه که خنده‌م رو تشدید می‌کنه. - بزار سر خودت بیاد، سلامت می‌کنم. - عه، خدانکنه! صدای امیرعلی کمی بلندتر میشه که توجه من و هانیه رو به خودش جلب می‌کنه. - بابا شما امسال هم هیأت پسرتون رو قبول نکردین‌ها، یادتون باشه! حاجی با لبخند مهربون همیشگیش میگه: - خب بابا جان زودتر می‌گفتین، قبلش قول داده بودم. اینبار نگاهم به سمت مامان و خاله کشیده میشه. همه حسابی درگیر چند روز آینده شدن! خاله یک سیب سبز بین دست‌هاش می‌گیره و شروع می‌کنه به پوست کندن. - پس با این اوصاف امسال با محمد آقا می‌رین دیگه؟ جای ما نمیاین؟ مامان هم یک گیلاس داخل دهنش می‌ذاره، در جواب خاله سرش رو به زیر می‌ندازه و خنده ریزی می‌کنه. - آره دیگه، چیکار کنیم. لحظه‌ای دلم می‌گیره که همه باهمن و دارن نقشه می‌کشن اما من این وسط تنها و غریب موندم. هانیه که چهره‌ی گرفته‌م رو می‌بینه میگه: - نرگسی، چی شدی؟ لب‌هام رو آویزون می‌کنم و نگاهم رو به کفش‌های روفرشیم میدم. - تنها موندم. - چرا؟ - تو با مهدیار، حاجی و مامان، خاله و آقا نادر، دایی هم که می‌خواد بره پیش زن‌دایی، منم که این وسط نخودیم. دوباره اون خنده شیطانی به چهره‌ش هجوم میاره و میگه: - امیرعلی‌ هم نخودی؟ نگاهم رو در حلقه می‌چرخونم و حرفش رو رد می‌کنم. - من به اون چیکار دارم؟ خودم رو میگم! با ذوق سر جاش جابه‌جا میشه و چادر گلدارش رو مرتب می‌کنه. - توام با ما بیا دیگه، سه شب که بیشتر نیست. نه دلم میاد قبول کنم، نه اینکه دلش رو بشکونم. با دو دلی میگم: - آخه...می‌دونی که من زیاد حوصله ندارم. - تو که نیومدی، حالا بیا شاید خوشت اومد. - خب...نمی‌خوام مزاحم شما باشم. حرفم رو تکرار می‌کنه و با حالت تمسخر میگه: - اَه‌اَه! اصلا بهت نمیاد اینجوری حرف بزنی. لبخند بی‌میلی می‌زنم و برای اینکه زودتر بحث رو جمع کنم، باشه‌ای زیر لب زمزمه می‌کنم...