eitaa logo
صالحین تنها مسیر
221 دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
6.7هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 به محض ایستادن اتوبوس امیرعلی از جلوی اتوبوس به سمت وسط اتوبوس بین خانم‌ها و آقایون میاد، می‌ایسته و شروع می‌کنه به حرف زدن که از صدای بلند و رساش کسایی که خواب بودن بیدار میشن و به گوش منتظرن تا ببین چی قراره بگه. - برین داخل، اسکان بگیرین و استراحت کنین که ان‌شاءالله فردا صبح می‌ریم دیدن مناطق و شبم برمی‌گردیم همینجا. از محوطه‌ی پادگان دور نشین، اگر چیزی لازم داشتین به خدام خوده کاروان بگین تا براتون فراهم کنن. هم قسمت خواهران مشخصه هم قسمت برادران، با ذکر صلوات پیاده شین. صلواتی می‌فرستیم و به سمت بقیه‌ی اتوبوس‌ها میره تا برای بقیه‌هم شرایط رو توضیح بده. دنبال بقیه به سمت بخش خواهران میرم. محوطه‌ی خیلی بزرگی که برای هر کسی تختی گذاشته شده اما همه جا پر از گرد و خاکه و هرچی چشم می‌چرخونم جایی رو پیدا نمی‌کنم تا کامل تمیز باشه و بتونم جام رو انتخاب  کنم، به ناچادر ساکم رو کنار یکی از تخت‌ها می‌زارم که هانیه با دیدنم با لبخندی به سمتم میاد که به طبع از اون بقیه بچه‌های خادمم میان. دستش رو روی شونه‌م می‌زاره و میگه: - دخترها! بیاین بریم بیرون توی محوطه جلسه داریم، قراره با آقایون هماهنگ کنیم. وسط محوطه بخش سنگر مانندی گذاشته شده که به‌نظر شبیه نمازخونه‌ست، خادم‌ها رو دور خودش جمع می‌کنه و شروع می‌کنه به شرح برنامه‌های فردا اما هنوز انقدر از دستش عصبانیم که دلم نمی‌خواد لحظه‌ای به حرف‌هاش گوش کنم ولی در هر صورت چیزی از حرف‌هاش نمی‌فهمم و نصفه‌های جلسه جمعشون رو ترک می‌کنم و به داخل سوله میرم، روی تخت گرد و خاکیم می‌شینم، صدای همهمه‌ی اطراف اذیتم می‌کنه اما انقدر توی فکر خونه و مامان و دایی فرو میرم که صداهای اطراف به صورت گنگی به گوشم می‌رسه. بعد از شام کمی سر و صداها کم میشه، عده‌ای در حال کتاب خوندن هستن و عده‌ی دیگه‌هم در حال راز و نیاز با خدای خودشون اما منکه کل راه مدهوش کتاب عمیق و پر محتوای خودم شده بودم چشم‌ها خسته شده و کم‌کم به خواب میرم...                                 *** نماز صبح رو داخل خوابگاه می‌خونیم و بعدش همه دور هم جمع میشن و شروع می‌کنن به حرف زدن که چند دقیقه بعدش مهدیار به هانیه زنگ می‌زنه و قرار میشه تا دیدن از مناطق رو شروع کنیم. به سمت اتوبوس‌ها که می‌ریم صبحونه‌ی دسته بندی شده بهمون میدن تا توی اتوبوس صبحونه‌مون رو بخوریم. به گفته‌ی هانیه به سمت مکانی به اسم هویزه راه می‌افتیم. بعضیا از شدت خستگی دوباره توی اتوبوس خوابشون می‌بره اما من شوق عجیبی برای رسیدن توی دلم برپا شده که لحظه‌ای نمی‌تونم آروم بگیرم و گوشم به حرف‌های حاج‌آقا سامعیه که بدونم هویزه چه جور جاییه اما بازهم به‌خاطر کمبود خواب وسط صحبت‌هاشون به‌خاطر تکون‌های اتوبوس خوابم می‌بره، تا خوابم عمیق میشه با حس تکون دست کسی روی دستم بیدار میشم که چشم‌های میشی حدیث داخل چشم‌هام نقش می‌بنده. - پاشو خوابالو رسیدیم، همین‌طور ذوق داشتی برای رسیدن؟ لبخندی می‌زنم و کمی چشم‌هام رو می‌مالونم تا خواب از چشم‌هام بپره، با حدیث از اتوبوس پیاده می‌شیم و به دنبال راوی راه می‌افتیم که داره حال و هوا رو آماده می‌کنه. از در که داخل می‌شیم فرش طویلی پهن شده که همه می‌شینن و به تبع از اون‌ها روی فرش گرد و خاک گرفته می‌شینم...