🌷👈#پست_۶۴
نگاهم به اون صفحه تلوزیون و خط های سیاه و سفیدش خشک شده بود ..
مامان چادر از سرش ول شد و گیج نگاهش به دکتر و من بود .
_یعنی چی خانم دکتر ..
دکتر چند برگ دستمال به من داد
_یعنی حامله است ..همین .
مامان بُهت زده گفت؛
_ولی ولی اصلا چیزی معلوم نبوده ...حتی حالشم بد نبود ..مگه میشه ..
دکتر پوزخندی زد
_چندتا بچه داری حاج خانم ؟
مامان به دکتر خیره شد ..دکتر ادامه داد
_از احوال دخترت بی خبر بودی !
مامان انگار به خودش اومد
_الان باید چکار کنیم ..خانم دکتر دستم به دامنتون ...
هرچی پول بخواین براتون میارم ...
فقط ما رو از شر اینا راحت کنید ..
وحشت زده به مامان خیره شدم .
دکتر با چشای ریز شده گفت؛
_دقیقا چکار کنم ..با دوتا بچه بزرگ و چهارماه کورتاژش کنم به نظرت انسانیه ...
اصلا میشه ..
مامان شروع کرد به گریه کردن
_به خدا بدبخت میشیم خانم دکتر ....آبرومون میره ..
دکتر سرتکون داد
_مگه نگفتی نامزد بودن ..اشکالی نداره یکم از اون سنت های مسخره تون دست بردارید.
مامان اشک میریخت
_دستم به دامنت خانم دکتر ...
دکتره به من نگاه کرد با یک نگاه پر از خشم تنفر
_وقتی با دوست پسرت میخوابیدی باید فکر این اشک های مادرتم میکردی ...
لب گزیدم آروم گفتم
_شوهرم بوده ...
مامان یکدفعه از عصبانیت پرید به من ..
_تو دهن تو ببند ...دهن تو ببند ..
دکتر عصبانی مامان گرفت
_چکار میکنی ..
از ترس گوشه تخت جمع شده بودم .
مامان روی زمین نشست و شروع به گریه و زاری کرد به سینه اش میکوبید نفرین میکرد ..
دکتر کلافه گفت؛
_بفرمایید بیرون خانم ..پول ویزیت تونم از منشی بگیرید .
مامان بلند شد ..چادرش دوباره رو سرش کشید ..
لحظه آخر به طرف دکتر برگشت
_خانم دکتر یعنی هیچ راهی نداره ...
دکتر یکم مکث کرد توی یک برگه چیزی نوشت و اون رو به طرف مامان گرفت
_این آدرس یکی از دکتر های که بخاطر سقط جنین پروانه طبابتش باطل هنوزم این کار میکنه ..
مامان چشاش از خوشحالی برق زد
_دستتون میبوسم خانم .
به طرف دکتر خم شد ..
دکتر دستش پس کشید
_ولی اگه واقعا شوهرش بوده حلال هم بودن خون دوتا بیگناه نریز ..
مامان نگاه پر شماتتی به من کرد
_اگه بچه هارو سقط کنه اونوقت عمل اش میکنید ..
دکتر دوباره نگاهی به من کرد
_آره اگه سقط کرد بعد چهل روز بیایین یک کاریش میکنم ..
مامان خوشحال برگه رو گرفت
دکتر گفت؛
_فقط بابت هر سقط پول زیادی میگیره ..
مامان که داشت نگاه به همون تکه کاغذ میکرد گفت؛
_فرش زیر پامو شده میفروشم.
و راه افتاد..
دکتر به من زل زده بود و من به اون ..
دلم میخواست از تو نگاهم بخونه من بیگناه ترینم .
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
_
🌷👈#پست_۶۵
سوار اتوبوس شدیم و مامان همینطور
ساکت به جاده زل زده بود ..
شیشه اتوبوس کنار بود باد خنکی از پنجره میومد .
تاریکی جاده مثل سرنوشت نامعلوم من ترس داشت .
من باید چکار میکردم ..
دستمو رو شکمم گذاشتم .من دوتا بچه داشتم ..محمد رضا ..
اشکم هام چکید ..خدایا من باید چکار میکردم .
اتوبوس نگه داشت ..رسیده بودیم به شهر خودمون .
مامان چادرش جمع کرد و گفت؛
_زود باش پیاده شو ..
مسافرها پیاده شدن ..
منم پیاده شدم ..مامان حواسش به تاکسی های خطی بود ..و من یک نیروی عجیبی بهم فرمان فرار داد ...
و تو دل سیاه شب دویدم ..به یک مقصد نامعلوم میدویدم ..
وقتی ازدویدن به نفس نفس زدن افتادم ..ایستادم .
کنار یک خیابون اصلی بودم ..
نمیدونستم باید چکار کنم ..
اصلا کجا برم ..
برم خونه عمه که من دوباره میبره خونه خودمون ..برم خونه کدوم فامیل .
ماشین ها با سرعت از جاده رد میشدن ..
باید چکار میکردم ..شهر به این کوچیکی زود پیدام میکردن ..
باید کجا میرفتم ..
ذهنم کشیده شد به حرف های یواشکی همکلاسی هام وقتی از یک دختر فراری تعریف میکردن که شب تو دستشویی پارک خوابیده ..
پیاده به طرف پارک راه افتادم ..چادرم محکم گرفته بودم .
ماشین های که رد میشدن بوق میزدن .
اینقدر تند راه رفتم که به پارک رسیدم ...
هیچ کس تو پارک نبود ..
یک پلاکارت بود که فلش زده بود سرویس بهداشتی ..
به طرف ساختمون رفتم ..
وقتی دیدم درش قفله انگار همه دنیا آوار شد روی سرم ..
پاهام درد میکرد و دلم ضعف میرفت از گرسنگی ..
دوباره راه افتادم ..
به طرف خونه راه افتادم هیچ امیدی نداشتم ..
کل کوچه هارو پیاده رفتم ..
تا رسیدم به کوچه خودمون ..
اگه میرفتم تو ...چی میشد ...دوباره کتک میخوردم ...مامان منو میبرد پیش دکتره ..
دستم رو شکمم گذاشتم ...
یک حس عجیب ته دلم اومد
من دوتا بچه داشتم ..
وسط گریه خندم گرفت ...
همون لحظه ماشین عمه و شوهرش کنار در خونه ایستاد .
حتما مامان بهشون زنگ زده
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۶۵ سوار اتوبوس شدیم و مامان همینطور ساکت به جاده زل زده بود .. شیشه اتوبوس کنار بود باد خنک
🌷👈#پست_۶۶
نمیدونم چی شد ولی راهمو کج کردم ..
دوباره رسیدم به خیابون ..بی هدف فقط راه میرفتم ...
حق من این بود که محمد رضا رو پیدا کنم ..
وقتی به خودم اومدم مقابل کلانتری که محمد رضا توش کار میکرد بودم .
سرباز که تو اتاقک نگهبانی بود
گفت؛
_چکار داری خانم .
چادرمو جلوتر کشیدم
_با آقای کامیابی کار دارم ..
سرباز خسته خواب آلود گفت؛
_کی ؟
من حتی نمیدونستم محمد رضا چه پست و سمتی داره اینجا .
یک لحظه یک ترس عمیق تو دلم نشست ...
اگه همش دروغ باشه .چی ..دروغ آخه واسه چی باید دروغ بگه ..
خدایا خدایا کمکم کن
_اینجا کار میکردن ..نمیدونم شاید قبلا کار میکردن !
سرباز گفت؛
_ما همچین کسی رو نداریم .
قلبم ریخت ...اشک تو چشام نشست سربازه گفت؛
_..میخوای برو پیش افسر نگهبان ...
و من راهنمایی کرد داخل .
صدای یکی دونفر میمود ..ترسیده بودم ..
یک آقایی رد شد
_چکار داری خانم ..
چادرمو محکم روی صورتم گرفتم
مرده با لباس فرم بود
_شکایت داری ؟
نفس گرفتم
_نه دنبال آقای کامیابی ام ..محمد رضا کامیابی ..
__فتانه خانم !
به پشت سرم برگشتم...
از دیدن دوست محمدرضا شوکه شدم ..
انگار خدا تمام دنیا رو به من داد .
نزدیکم اومد با بُهت گفت؛
_چه بلایی سرتون اومده ؟
اشک هام تند تند می چکید
_محمد رضا کجاست ؟
منو برد تو اتاقش
کلید و زد و پنکه سقفی شروع به چرخیدن کرد .
_حالتون خوبه ...چیزی خوردین ؟
نگاه از پنکه سقفی گرفتم سر تکون دادم ..
داد زد
_نجفی ..برو آشپزخونه ببین از شام چیزی مونده گرم کن بیار .
وقتی سرباز رفت گفتم
_محمد رضا کجاست ..چرا ازش خبری نیست ..
سر تکون داد
_اون بدبخت گیر افتاد تهران ..
مادرش حالش بد شد عملش کردن ..خواهرش خودکشی کرد ..اینقدر مصیبت سرش اومد که مافوقمون با ماموریت شیش ماه موافقت کرد که بمونه تهران ..
قلبم آروم گرفت ..
_میخوام باهاش حرف بزنم ...
دستی به ریشش کشید
_الان که ساعت یکه شب نیست اداره...
شما چی شده اونم اینجوری اومدین اینجا ؟
همون لحظه سرباز با یک سینی که توش یک ظرف استیل چند تیکه بود که تو یکیش ماست بود تو یک قسمت یک تکه مرغ بود قسمت بزرگش برنج ...
سینی رو روی میز گذاشت و رفت ..
نگاهم از اون یک تیکه مرغ قرمز رنگ کنده نمیشد انگار تمام ترشحات بزاق دهن مو پر کرده بود .
دوست محمد رضا پارچ آب با یک لیوان کنار سینی گذاشت
_شامتون بخورید باهم حرف میزنیم ..
من برم ببینم از پرونده ها میتونم شماره خونه محمد رضا رو پیدا کنم ..
و رفت بیرون .
از شدت گرسنگی قاشق پر از پلو و کردم ..
نجویده قورت میدادم ..حس میکردم خوشمزه ترین غذای بود که خوردم ..
دلم داشت میترکید ..وسط خوردن زدم زیر گریه .
در زده شد و دوست محمد رضا اومد تو .
سریع اشک هامو پاک کردم .
یک پرونده دستش بود .
_خوب نمیخواین توضیح بدیدن ؟
سر پایین انداختم
_من چهار ماه از محمد رضا خبر ندارم .
تلفن برداشت شماره گرفت یکم صبر کرد
_برنمیداره ..
دوباره گرفت
_الو سلام ...چطوری پسر ...
قلبم تند تند میزد ..
_نه چیزی نشده ....فقط خانمت اینجاست ...
از جاش بلند شد با تلفن
_نه نه چیزی نشده نگران نشو ...
میخواد باهات حرف بزنه ..
سیم تلفن کشید
_من خدا حافظ ..
تلفن به طرف من گرفت
گوشی رو گرفتم ..قلبم بی امان میکوبید ..
صداشو شنیدم
_الو ...
یک بغض گنده تو گلوم نشست
_محمد رضا ..
_جانم ..
آخ ..چه دردی داشت ..چه دردی داشت این جانم گفتنش ...بغضم ترکید
_الو فتانه ..خوبی چی شده ..چرا جواب تلفن هامو نمیدادی ..چرا صفی خانم تلفن رو من قطع میکنه ..
مُردم از نگرانی ..
نفس گرفتم از گریه ..
_الو فتان ..آخ ..فتان داری گریه میکنی ....عزیز دلم ..
فقط تونستم وسط حجم گریه بگم
_تو رو خدا بیا ...
همین ...اونم انگار فهمید صدای پر از تمنای منو ...
_الان راه میفتم ..
و خداحافظی کرد .
دوست محمد رضا یک لیوان آب دستم داد
_نمیدونم چه اتفاقی افتاده ..ولی اگه بخواین هر جای برین میرسونمتون ..
از خجالت سر پایین انداختم
_من جای ندارم ...
بلند شد
_پس بریم خونه ما ..اینجا صلاح نیست بمونید .
سویچ ماشین کلاه اشو برداشت ..
سوار ماشین شدم ..
به طرف خونشون راه افتادیم ..
وقتی رسیدیم خانمش از خواب بیدار شده بود ..
معلوم بود بخاطر این کار شوهرش چقدر ناراحت ..
فقط یک سلام کرد .
دوست محمد رضا سریع تو اتاق برام رخت خواب پهن کرد ..
صدای پچ پچشون میومد که خانمش هی غُر میزد چرا منو اومدم ..
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۶۷
دوست محمد رضا با خنده گفت؛
_خانمِ منم تنهاست ...راحت بخوابید ..من باس برم اداره..
آروم زیر لب گفتم
_مرسی
منم وارد اتاق شدم ..
روسری و مانتو رو در آوردم
هنوز صدای بحث کردنشون میشنیدم .
وای تمام فکرم آخرین حرف محمد رضا بود که گفت راه میفتم ..
سرمو رو بالشت گذاشتم .
دستمو رو شکمم گذاشتم
_بابا داره میاد ..
و از خستگی و درد کتک های که خورده بودم چشام گرم خواب شد .
***
صبح از صدای زن دوست محمد رضا چشم باز کردم .
_من دارم میرم خونه مامانم حوصله تو این کارهات ندارم.
دوست محمد رضا آهسته گفت؛
_بس کن شبنم ..الان شوهرش میاد میرن ..
زنش با حالت حرصی گفت؛
_کبودی صورتش ندیدی ..زخم های روی لبشو ندیدی ..
اینا یک جای کارشون میلنگه ..واسه خودت دردسر درست کردی .
دوستش ناراحت گفت؛
_بدبخت محمد رضا تو تهران گیر افتاده بود ...
مادر زنش هم مثل اینکه به این وصلت راضی نیست ..
من یک ماه پیش به سفارش محمد رضا رفتم با عمه اش حرف زدم ..
گفت الان خیلی شرایطشون خرابه بهتره صبر کنه...
گفت باباشو عمل کردن ...منم به محمد رضا گفتم همه چی اوکی
فعلا لازم نیست بیاد ..
قلبم وایستاد پس اومده پیش عمه صفی ..
چرا هیچی نگفت به من ..
پوزخندی زدم مگه زنگ زدن های محمد رضا رو گفته بود .
صدای زن رو شنیدم
_شما دوتا بی عقلین ..
معلوم نیست چه بامبولی زده ..اینجور کتکش زدن ..من که میدونم آخرش بدبختیش ما رو میگیره ..
چشامو رو هم گذاشتم ...دستهامو رو گوشم
به حرف هاشون فکر نکن فتانه ..
به این فکر کن محمد رضا داره میاد ..
داشتم فکر میکردم از تهران تا اینجا چقدر راه ...چقدر راه زیاده انگار اون ور دنیا بوده ..
صدای قر قر چرخیدن پنکه میومد .
ملافه رو روی خودم کشیدم ..
در اتاق زده شد ..
همکار محمد رضا یالله کنان داخل اتاق اومد ..
تو دستش یک سینی صبحانه بود .
تشکر کردم ..
_من نمیخواستم مزاحمتون بشم ...محمد رضا بیاد میریم ..
لبخندی زد ..
_امروز مادرتون اومدن کلانتری ..
بُهت زده نگاهش کردم .
_یک شکایت نامه تنظیم کردم برای محمد رضا ...اعلام مفقودی شمارو هم گزارش دادن ..
دستمو جلو دهنم گرفتم
_خدایا ..
سر تکون دادم...
_چرا از محمد رضا شکایت کردن
سر پایین انداخت
_هتک حرمت به دخترشون ..
با چشای گرد نگاهش کردم .
سر تکون داد
_میتونستم بگم کجایید ..ولی من از اعتبار خودم گذشتم و قانون شکنی کردم ..بهتر دیدم محمد رضا بیاد شما رو بسپرم به دستش .
خجالت زده گفتم
_من نمیخوام برای شما خدای ناکرده ..
وسط حرفم پرید
_نه محمد رضا رفیق منه ...و میدونم دوستون داره ..ریگی به کفشش نیست ..
بغضم دوباره لبریز شد
ادامه داد
_تو این مدت هم خیلی نگران شما بود ..
شاید اگه یک ماه پیش من خیالش راحت نمیکردم بابت شما ..
میومد این اتفاق ها نمیفتاد .
از جاش بلند شد
_لطفا حرف های خانمم به دل نگیر .
لبخندی زدم
_ببخشید تو رو خدا .
از اتاق بیرون رفت .
مامان داره ریشه به تیشه محمد رضا میزنه ..
خدایا خودت کمک کن .
بالاخره از اتاق بیرون اومدم ...صدای تلوزیون میومد ...شبکه دو تصویر زندگی بود یادمه مامان همیشه منتظر سریال هانیکو میشست ..
* زندگی منشوریست در چرخش دوار *
نگاهم کشیده به تلوزیون .
خانم همکار محمد رضا داشت سبزی پاک میکرد ..و چشاش به تلوزیون بود .
آروم جلو رفتم
_سلام .
نگاهی به من کرد پر اخم سلام کرد .
سینی رو به طرف آشپزخونه بردم .
یک آشپزخونه که روی وسایل برقی رو کابینت اش پارچه های گلدوزی صورتی بود .
لبخندی زدم .چه زن کدبانو تمیزی بود ..
بوی خوبی میومد ..بوی قرمه سبزی بود ..
ظرف های صبحونه رو شستم ...تو آبچکون گذاشتم .
از پنجره آشپزخونه به درخت ها خیره شدم ...
به گنجشک های که سرو صدا میکردن ...چقدر اینجا پر از زندگی بود
خانم همکارش اومد تو آشپز خونه
_چای میخورین براتون بریزم..
لبخند دستپاچه ای زدم
_دستتون درد نکنه ...
در کابینت باز کرد از سطل برنج برنج تو یک لگن کوچیک پلاستیکی ریخت .
_ببخشید مزاحمتون شدیم .
به من نگاه کرد
_خواهش میکنم .
چشام پر اشک شد
_شوهرم بیاد ..رفع زحمت میکنیم ..
خیره شد به من .
_نه چه زحمتی .
میدونستم حرف هاش از ته دل نیست ..
به ظرف های توآابچکون نگاه کرد
هول زده گفتم
_کاری دارین بگین ؟
دوباره مشغول شد
_نه ممنون ..
به طرف همون اتاقی که بودم رفتم .
ساعت نزدیک یک بود .
فقط شیش ساعت دیگه مونده تا اومدن محمد رضا ..رو تشک دراز کشیدم .
یعنی یک روز میشه منم یک خونه نقلی داشته باشم با وجود محمد رضا ..آهی کشیدم .
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۶۸
_فتانه ...فتانه جان ..
گیج چشم باز کردم
با دیدن محمد رضا بُهت زده نگاهش کردم .
لبخندی به من زد
_سلام خانم خانوما ...
سریع نشستم
_کی اومدی ...؟..ساعت چنده ؟
آروم پلک زد
_نیم ساعتی هست ..دارم تماشات میکنم ..شبنم خانم میگفت از ظهر خوابی ..
دستشو نوازش وار روی موهام کشید
_عروسک من چی شده ؟
انگشت شصتش روی کبودی چشم نشست ..اخم کرد
_چی شده فتان؟
نفس گرفتم
_من تو جهنم بودم .درست از وقتی رفتی ...این جهنم از آتیش گرفتن مغازه بابا شروع شد ...
همون لحظه در اتاق زده شد
شبنم خانم بود یک سینی دستش بود
محمد رضا بلند شد سینی رو گرفت
سریع گفتم
_محمد رضا میشه بریم...گناه دارن اذیت اند بدبخت ها ..بریم خونه ات .
سینی رو روی زمین گذاشت
پوزخندی زد
_صفی خانم تمام اثاث هامو ریخته تو کوچه ..
هینی کشیدم ..
_بابات حالش خوبه ؟
لب گزیدم
_نه ...خوب نیست ..مثل حال من ..
_چرا قربونت بشم .
زدم زیر گریه
_خانجونم مُرد.
من تو آغوشش گرفت ...هق زدم..
_محمد رضا خیلی سخت بود
خیلی ...
روی موهامو بوسه زد
_تموم شد همه چی ...
من پیشتم ..تا آخر دنیا من پیش تو ام
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۷۰
***
صبح از صدای پچ پچ ها چشم باز کردم .
دیدم محمد رضا نیست ..سریع مانتو و مقنعه و چادر سر کردم .
محمد رضا لباس پوشیده با همکارش تو پذیرایی در حال حرف زدن بودن .
آروم جلو رفتم
_سلام .
محمد رضا تا منودید اخم کرد
_چرا بیدار شدی برو بخواب .
بی اعتنا به حرفش گفتم
_داری میری کلانتری ؟
دوستش گوشه لپش خاروند و گفت؛
_فتانه خانم بهتره محمد رضا خودش معرفی کنه ..باید تکلیف این پرونده روشن بشه .
با غم گفتم
_پس بزارید منم بیام .
محمد رضا اخم کرد
_لازم نیست شما بمون ...
با اشاره چش ابرو به من گفت برم اتاق .
وقتی رفتم تواتاق پشت سرم اومد ..
من تو بغل گرفت..
_تو رو خدا بزار بیام ..
بهشون بگم بابام راضی بوده.
نفس عمیقی کشید .همه چی درست میشه نگران نباش ..
روی موهامو بوسید
_قبل رفتن میرم برات یکم لباس میخرم ...
از تو آغوشش بیرون اومدم .
_تو رو خدا زود بیا من اینجا خیلی اذیتم ..
لبخندی زد
_زود میام
و رفت ..
ولی .....زود اومدی در کار نبود .
ساعت از دو ظهر هم گذشته بود ...
شبنم خانم نهار آورد ولی از استرس حتی نتونستم یک قاشق بخورم ...
اون بدون تعارف و حرف سفره رو جمع کرد ..
تو اتاق دراز کشیده بودم ...
عصر با اون همه نگرانی دیدم همکارش تنها اومده ...
وقتی منو دید سر پایین انداخت
_بازداشتش کردن ..
اشکام سرازیر شد
__نگران نباشید بابا این طبیعیه ...
حالا شما فرض کنید محل کارشه ولی یک اتاق اونور تر .
شبنم خانم یکی از پاکت ها رو از دست شوهرش گرفت
_این چیه .؟
شوهرش سریع پاکت گرفت
_مال فتانه خانمه ...
شبنم خانم هینی کردکرد داخل اشپزخونه شد
بنده خدا شوهرش هول زده پاکت به من داد ...
رفت تو آشپزخونه .
وارد اتاق شدم .
مشاجره زن و شوهررو شنیدم ..
که شبنم خانم میگفت .
_آخر این دوستت بدبختمون میکنه .
وصدای هیس هیس گفتن شوهرش ..
شبنم خانم با حرص گفت؛
_آره یک وقت نشنوه بهش بد بگذره ...
رفتی براش خرید هم کردی ..
و صدای شوهرش که میگفت
_نه بابا محمد رضا خریده ..
بازداشت که شد داد به من براش بیارم .
صدای شکوه وار شبنم خانم اومد
_یعنی قرار ایجابمونن ...
من خسته شدم همش بپز بشور بیار
سعی کردم نشنوم چی میگن.
در پاکت ها رو باز کردم تو یکی
یک شلوار و مانتو بود ...
یکی تیشرت و لباس زیر ..
بغض کردم ...تو پاکت دیگه حوله و شامپو و مسواک یک برس بود ..با یک اسپری ..
در اسپری برداشتم شاسیشو فشار دادم ..
بوی خوبی تو فضا پیچید .
زدم زیر گریه هق زدم ..
تمام پاکت هارو تو بغلم گرفتم هق زدم .
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۷۲
شمار خونه عمه صفی رو گرفتم ...
خود عمه گوشی رو برداشت .آنی قطع کردم .
صدای گریه بچه بلند شد و شبنم خانم از آشپزخونه اومد بیرون رفت تو اتاق خوابشون .
چشم رو هم گذاشتم از ته دلم اسم خدا رو بردم...
دوباره شماره گرفتم ...و اینبار مهلا گوشی رو برداشت .
با بغض گفتم
_مهلا ..
سریع گفت:
_عه سارا تویی خوبی کجایی ؟
_مهلا نمیتونم زیاد صحبت کنم میخوام ببینمت
مهلا گفت:
_آخ الگو های خیاطیم دست تو جامونده ..
تند گفتم
_مهلا بیا خیابون مسجد جامع ...من دم در مسجد جامع وایستادم ..
مهلا دوباره گفت:
_آره لازمشون دارم ..الان میام میگیرم ازت ...تا یک ساعت دیگه اونجام ..
با ذوق گفتم
_مرسی ...
و خدا حافظی کردم .
سریع مانتو و شلوار مو پوشیدم ..و چادر سر کردم .
ولی پولی نداشتم حتی سوار تاکسی بشم ..
به در آشپزخونه نگاهی کردم ..
شبنم خانم رو صندلی نشسته بود به بچه اش شیر میداد ..
وارد آشپزخونه شدم سرش پایین بود داشت موهای بچه اش نوازش میکرد با صدای مهربونی خطاب به بچه اش میگفت
_قربون پسر خوشگلم بشم ....
_میتونم ازتون پول قرض بگیرم .
بهم زل زد ..
سریع دست زیر روسریم بردم و گوشواره های گوش مو در آوردم .
اونا رو روی میز گذاستم
_ببخشید من فقط همین هارو دارم ...میخوام سوار تاکسی بشم هیچ پولی ندارم ..
به گوشواره ها نگاه کرد و بعد به من ..
بچه رو از زیر سینه اش بیرون آورد و بغل گرفت و از جاش بلند شد .
آخ فتانه چکار کردی حتما ناراحت شده ...
کاش میبردم طلا فروشی ولی بدون کاغذ خرید مفت هم نمیخریدن ..
یکدفعه یک هزارتومانی روی میز گذاشته شد .
شبنم خانم با اخم گفت؛
_گوشوارهاتو بردار گم نشه ..
با لبخند نگاهش کردم
_مرسی شما خیلی مهربونین ..
پولو برداشتم .
_شوهرم اومد میگم بهتون پس بده ..
نگاه عاقل اندر سفی کرد
_ایشالا دعا کن بیاد ...
با ذوق از در بیرون اومدم و .برای اولین باربرای تاکسی دست تکون دادم .
دم در مسجد جامع مهلا رو دیدم که تو سایه درخت توت روی سکوی کنار مسجد نشسته بود.
از دور صداش زدم
_مهلا ..
با ذوق به طرفم اومد و بغلم کرد
_کثافت بیشعور تو کدوم گوری هستی ؟
محکمتر بغلش کردم
_خونه دوست محمد رضا بودم .
بعد دوتاییمون رو همون سکو نشستیم که طاق گنبدی داشت .
_وای فتان قیامت به پا کردی رفتی ..
یکدفعه با چشای گرد شده گفت:
_زن دایی گفته حامله ای آره ؟
با خنده سر تکون دادم
از ذوق لب گزید
_وای فتان محمد رضا فهمید ؟
دوباره سر تکون دادم
_آره..
یکدفعه از ذوق افتاد
_نمیدونی چیا شد ...زن دایی زنگ زد که فتان فرار کرده از خونه ...بعد حالش بد شد
زندایی ..
کلی با مامانم دعوا کرد که این آشتیش تو ، تو دامن ما انداختی ..
اوه نبودی که فرداشبش حاج خانم و حاج آقا با پسراش اومدن خونه شما ..
چشم درشت کردم
_خوب ..
مهلا پوزخندی زد
_یعنی مامانم میگه زن دایی لیلا شیطونم درس میده ...میدونی به حاج خانم چی گفته .؟
گیج نگاهش کردم
_گفته حتما شما دشمن داشتین که دختر من دزدیدن ...تا فهمیدن قراره وصلت شما بشیم ..تقصر شما بوده ..
اوه نبودی ببینی چه کولی بازی مامانت راه انداخت ..
حاجی کل نوچه هاش اجیر کرده دنبال تو بگردن ...
زندایی هم یواشکی اومده شکایت کرده از محمد رضا ...
یادمه به مامانم گفت میگیم دخترمون گول زده بهش تجاوز کرده تهش هم میگیم اجیر شده دشمن های حاجی بوده ..
بعد بلند خندید
_یعنی فتان مامانت خودش یک پا کارگردان .بازیگر ها ..
دستش گرفتم
_مهلا اون برگه صیغه نامه اون که اون شب همه امضاء کردن اون کجاست ...
گفتن دست خانجون بوده .
با غم نگاهم کرد
_آره بابا از تو خرت پرت های صندوقچه خانجون پیداش کردن ..
منتظر نگاهش میکردم که گفت؛
_آتیشش زدن .
وای تمام امیدم نا امید شد .
بعد با تردید دستمو و گرفت و گفت؛
_فتان ...دیروز پسر کوچیکه حاجی دم کلاس خیاطی مون اومده بود .
با ترس گفت؛
_ازم سراغ تو رو گرفت .
من گفتم خبر ندارم ...ولی گفت میدونم یک کاسه ای زیر نیم کاسه است ..
با ترس بیشتر گفت:
_این پسره خیلی شره ...میترسم آبرو ریزی کنه ..
با قوت قلب گفتم
_نه محمد رضا هست هوامون داره ..
بعد دستشو روی شکمم گذاشت
_فینگیل های خاله چطورن ..
با ذوق باهم خندیدم ..
مهلا از تو کیفش یک عالمه لواشک در آورد
_این هارو واسه تو آوردم ..میدونستم دوست داری ..
با ذوق به لواشک های سیاه نگاه میکردم ..دهنم آب افتاده بود.
_سلام فتانه خانم ....
تا سر بلند کردم ببینم کیه اسمم صدا زد ..صدای هین مهلا رو شنیدم
_یا خدا ..
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۷۳
با بُهت به مامان نگاه میکردم ..
مهلا تند گفت؛
_به خدا زن دایی من همین نیم ساعت پیش ..
مامان یک چش غُره بهش رفت وسط حرفش پرید ..
_مامانت خبر داد به من که تو مشکوک میزدی ...
واسه همون دنبالت کردم ...تو بری خونه که صفی حسابتو رسیده ...
آرنجم کشید
_پاشو بریم ..
دستمو کشید..
با بغض گفتم
_تو رو خدا مامان...
چشم ریز کرد
_اون دکتررو پیدا کردم ....گفته راحت بدون درد اون توله هارو میندازه ..
همینطور دنبال مامان کشیده میشدم با زاری میگفتم
_تو رو خدا مامان محمد رضا اومده ...
فقط باهاش صحبت کن ...
مامان دستمو بیشتر کشید
_بیا گمشو فتان ...اگه تا دیروز شک داشتم برای این کار از دیروز مطمئن شدم ...
و منو دنبال خودش می کشوند ..
چادرش رو به دندون گرفته بود زیر لب فحش میداد ..
هی زیر لب التماس میکردم ..ولی انگاری فایده نداشت ...
منو به طرف یک ماشین کشوند در ماشین باز کرد و من پرت کرد تو ..
خودش نشست ..
تا اومدم التماس کنم محکم با پشت دست خوابوند تو دهنم ..
هق هق گریه سر دادم ..
_کجا برم لیلا خانم آدرس بدید ..
با بُهت به راننده خیره شده
_مسعود جان برو پسرم پایین خیابون ...
اون زن یکی از کولی نشین های اونجاست ...
مغزم سوت کشید ...چی داشتم میدیدم ...پسر کوچیه حاجی ...
مامان پوزخندی زد
_تو نمیفهمی مسعود آقا اینقدر خاطرت میخواد که دیروز اومده و گفته این جریان بعد از سقط توله هات همین جا چال میشه ...
حاج خانم و حاج آقا چیزی نفهمن ...
.
هفته دیگه عقد و عروسی رو باهم میگیرن ..
از توی آینه ماشین زل زده بودم به اون دو چشم های مشکی که نفرت ازشون میارید ..
مامان ویشگونی ازم گرفت
_خاک برسرت فتانه ...ببین اینقدر مردِکه حاضره تفاله اون پسره تهرانی رو با دل و جون قبول کنه آبرو داری کنه ...
این دوست داشتنه ..نه اون پسره قرتی که با لهجه تهرانیش برای تو اَدای عاشق ها رو در میاورد ...گولت زد
بُهت زده فقط نگاهشون میکردم ..انگار ذهنم خالی بود .
پسر حاجی نفس گرفت
_لیلا خانم هر چقدر پول خواستن نگران نباشید ..پول همرام هست ..
مامان به سینه اش کوبید و با گریه گفت:
_الهی خیر از جونیت ببینی ..الهی دست به خاک میزنی طلا بشه ...خدا بهت عمر بده ...خودم و دخترم کنیزی تو میکنیم ..
و من هنوز از تو آینه با بُهت خیره بودم به اون مرد ..که داشت خونسرد رانندگی میکرد ..
نفسم بالا نمیومد ...داشت چه بلایی سرم میومد ..
ماشین تو امتداد حاشیه شهر میرفت ..
دقیقا کنار جاده که از شهر خارج میشد ...
تو خونه خرابه های که دیدنشون ترس بهت القا میکرد .
مامان به کاغذ دستش نگاه کرد
_فکر کنم همین کوچه است ..
ماشین ایستاد ..
مامان گفت:
_من برم یک پرس و جو بکنم ..
و رفت پایین ..
مامان تو کوچه پس کوچه ها گم شد
ترسیده بودم مغزم فلج شده بود .
صدای فندک اومد و بوی سیگار ..
به طرف صندلی عقب برگشت .
ته ریشش بلندتر شده بود ..همون خنده مزخرف رو لباش بود .
دستش دراز کرد ..از ترس به در ماشین چسبیدم ..
با اون نیش خند انگشت شصتش روی صورتم نشست ..
تنم یخ کرده بود ...اشکم فرو چکید
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۷۴
با بغض گفتم
_چرا ..چرا داری اینکاررو میکنی ...
با شصتش رد اشکم پاک کرد
_تو هم فکر کن چون عاشقت شدم .
فقط نگاهش کردم
_نیستی ..میدونم نیستی ..
اون لبهاش بیشتر کش اومد
_کی باور میکنه ...!
انگشت شصتش از روی گونم روی لب هام کشیده شد ..
سرمو بیشتر به عقب کشیدم ...دقیقا محکم به شیشه ماشین ..
نگاهم به جاده بود و ماشین های که با سرعت رد میشد ..
_مامان از وقتی فهمیده گم شدی خواب و خوراک نداره ..
بابام کل آدم هاش بسیج کرده برای پیدا کردن تو ...
چه خوبه تو پیدا بشی ...بعد بشی زن من ..
حرکت انگشت روی لبم ثابت موند
_بعد طبل رسواییت به صدا در میاد ...
اونوقت منم که ادعا دارم برای حاج خانم و حاج آقا ....
تو هم همون عروس سوگلی میمونی کلفتی مادرم و میکنی ...
منم میرسم به هرچی میخوام ...
اونوقت حتی جرات نداری حرف بزنی ..
چسبیده بودم به در ..
تو چشام زل زد
_خوشگلی ...ولی قرار نبود دست رد به سینه من بزنی ..
هنوز هیچ خری پیدا نشده به من نه بگه ...
تو هم عددی نیستی ..میبینی که دارم با پول میخرمت ..حتی عشق تو ..
سوختم ..قلبم سوخت ..
از حرص تمام آب دهنم تُف کردم تو صورتش ..
بدون اینکه صورتش تمییز کنه نیش خندش پر رنگ تر شد
_بمیرم دستت به من نمیرسه ..
حتی شده خودمو بندازم جلوی ماشین های جاده ...
مامان رو از دور دیدم ..
که تند تند راه میرفت هی چادر میچید به پاهاش ..
پسر حاجی برگشت رو صندلیش کامل نشست ...
دیدم یک دستمال برداشت و صورتش تمیز کرد ..
مامان اومد زد به شیشه ماشین ..شیشه پایین اومد
_آقا مسعود ...طرف خیلی دندون گرد ...
پسر حاجی اخم کرد
_هرچقدر میخواد بگین قال قضیه رو زودتر بکنیم ...
مامان نگاه مشمئز کننده ای به من کرد
_گفته چون دوتا اند ...هفتصد تومن میگیره .
اونم در داشبردماشین باز کرد و چند دسته پول داد
_اینم هشتصد تومن فقط بهش بگین اذیتش نکنه ..
مامان چشاش برق زد
_دستت درد نکنه مادر .
و رفت به طرف یک خونه ای ..
نفهمیدم چی شد ولی در ماشین باز کردم شروع به دویدن کردم ...
ته جاده یک اتوبوس دیدم که
ایستاده ..
و دقیقا ایستگاه اتوبوسه ..
و چند تا زن و مرد پیاده شدن ..
با شدتی میدویدم که چادرم از سرم افتاد ..
و صدای پسر حاجی که میگفت
_چه غلطی داری میکنی ..
با شدت سوار اتوبوس شدم ..تا رسیدم اتوبوس راه افتاد ..
نفس گرفتم کل جماعت تو اتوبوس نگام میکردن ..
لب گزیدم و کیفمو محکم تو بغلم گرفتم .
روی صندلی نشستم .
نفس نفس میزدم که دیدم ماشین پسر حاجی به موازات اتوبوس داره میاد ..
هی بوق میزد ..
راننده بلند گفت:
_خانم نگه دارم ..
بلند و هول زده گفتم
_نه آقا تو رو خدا ...
یک مرده دیگه گفت:
_مزاحمت شده ؟
از دور ایست راهنمایی و رانندگی بود .
سریع به طرف راننده رفتم
_آقا تو رو خدا میشه نزدیک اون ایست راهنمایی و رانندگی نگه داری ..
اتوبوس نگه داشت ..
دیدم ماشین پسر حاجی هم ایستاد ..
منم سریع وارد پاسگاه شدم ..
چند سرباز و مامور با دیدن من جا خوردن ..
_تو رو خدا کمک کنید اون آقا مزاحمم شده ..
یکی از پلیس ها با سرباز به طرف بیرون رفتن ..
بلند گفتم
_یک پسر با یک زانیا مشکی ...
اون یکی افسره مسن بود گفت؛
_بشین بابا جان ..
روی صندلی نشستم ..
سرباز و افسر اومدن تو
_تا من رو دید گفت خانم ..
سریع گفتم
_شوهرم همکارتونه ...تو کلانتری ۱۳ میشه بهش تلفن کنم بیاد دنبالم ..
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۷۵
***
_بخور چای تو دخترم ...
دوباره سر مو بلند کردم تا از در نیمه باز جاده رو ببینم .
_میاد الان شوهرت ..
نا امید به افسره نگاه کردم .
یک ساعت پیش زنگ زده بودم کلانتری تا دوست محمد رضا بیاد دنبالم ..
بغض کردم .
_چقدرسخت بود بخوام به غریبه ها پناه ببرم ولی ..اشکم چکید ..
مامانم با من چکار کرد ...بخاطر فریده ..حتی عمه صفی از پشت به من خنجر زد ..
صدای ماشین اومد ..
_سلام ..خوبین ...خانمِ من اینجاست تماس گرفتن .
از خوشحالی شنیدن صدای محمد رضا با شدت بلند شدم ..
استکان چای رو روی میز گذاشتم نصف چایی ریخت .
دویدم به طرف در ..تا قامت محمد رضا رو دیدم زدم زیر گریه ...
محمد رضا با اخم های در هم مقابلم ایستاده بود .
همکارش جلوتر رفت تو اتاق ..
_چرا رفتی بیرون از خونه
با بغض گفتم .
_میخواستم اون برگه صیغه نامه رو پیدا کنم ..
دستمو گرفت آخ چه آروم شدم
با بغض گفتم
_عمه صفی من رو به مامان لو داد
تو اوج عصبانیت خندید
_قربونت بشم ...
بعد زیر لب گفت:
_لو داد.. چجوری میگه انگار باند قاچاق لو رفته ...
دماغمو بالا کشیدم
__راستی تو چجوری آزاد شدی ..
خندید
_حالا بریم میگم ..
همکارش اومد از اتاق بیرون نزدیک ما شد ..
_خوبین فتانه خانم ..
خجالت زده سر پایین انداختم
_شرمنده ام ...ان شاءالله شالا جبران کنم ..
همکارش سر تکون داد
_دشمنتون شرمنده ..
محمد رضا دست رو شونه من گذاشت
آروم به جلو هولم داد.
_چی چی رو جبران کنی ..وظیفه اش ..
با خنده سوار ماشین شدیم ..
همکارش گفت:
_حالا تو بیا جبران کن ..یک نهار مارومهمون کن ..
و محمد رضا داشت باهاش بحث میکرد و میخندید ..
ماشین دور گرفت و دنده عقب رفت ..
یکدفعه از پیچ جاده ماشین پسر حاجی رو دیدم قلبم وایستاد .
از پشت آستین محمد رضا رو کشیدم
_جان ..
وقتی رد نگاهم دید اخم کرد
خدای من ماشین دقیقا مقابل ماشین همکار محمد رضا ایستاد ..
مامان زل زده بود به ما ..
با لکنت گفتم
_م..ما..مامانم ...
محمد رضا در ماشین باز کرد ..
همکارش سریع گفت:
_شر درست نکنی محمد رضا ...
و من قلبم مثل طبل میکوبید
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۷۸
اون شب من تا صبح نخوابیدم .
محمد رضا گفته بود ...
احتمال اینکه کارش و از دست بده و حتی حبس هم براش هست .
حتی وقتی گفتم بزار من بیام دادگاه تا قاضی من مفقود شده ندونه ..
گفته بود نه ..میترسید یک بلایی سرم بیارن ...
هر دقیقه بلند میشدم و به صورت محمد رضا که مهتاب روی صورتش افتاده بود و خواب بودنگاه میکردم.
خدایا ...دلم گرفته بود ..این ظلم بود نه خلاف شرع کرده بودیم نه کار غیر قانونی ..
دم دم های صبح خوابم برد و نفهمیدم کی محمد رضا رفت ..
میدونستم دادگاهشون ساعت یک ...
زنگ زدم به خونه داداش کوچولوم گوشی رو برداشت .
گفت هیچ کس خونه نیست
منم همون جا تاکسی گرفتم راهی خونه شدم ..
با ترس زنگ خونه رو زدم ..یک روز اینجا خونه من بود ولی حالا ..
داداشم کوچولوم در باز کرد .
وارد حیاط شدم ..
مامان نبود ...حتما رفتن دادگاه ..خدارو شکر فریده هم نبود .
بابای بیچاره چشاش راه گرفته بود به حیاط تو اتاقش بود .
خودمو بهش رسوندم ..
_بابا ...بابای...تو رو خدا ...الان بهت نیاز دارم بابا ..
نگاهش به طرف من کرد
_بابا ..تو راضی بودی به ازدواج من و محمد رضا ..مگه نه ...ولی الان دارن بدبختمون میکنن بابا ...
اشکم چکید
_کاش مثل بچگی هام که وقتی مامان دعوام میکرد و پشت تو قایم میشدم ..هنوزم بتونم پشتت قایم بشم ..
داد زدم
_بابایی توشاهد بودی خانجون صیغه محرمیت برامون خوند ...
از شنیدن اسم خانجون اشک به چشاش اومد
_بابایی ...یادته رفتیم با خانجون مبل خریدیم ...یادته گفتیم میخوان بعد اومدن مامان محمد رضا وخانواده اش بیان..
پلک زد .
اشکم چکید
_بابا ...الان وقتش نیست حرف نزنی ...الان من به بابا احتیاج دارم ..اگه خانجون بود شاید این بلاها سرم نمیومد ..
دستشو رو شکمم گذاشتم
_بابا من دارم بچه دار میشم ...
نوه های شماست ...
آرزومه تو بغلشون بگیری باهاشون بازی کنی ....مامان دوسشون نداره ..ولی تو دلت میخوادشون ...
لبخندی زدم
_دوتا پسر ...شما خیلی پسر دوست داری بابا ...بچه های منم دوست داری مگه نه ..
مردمک چشاش گشاد شد
_نزار پدر بچه هام بدبخت کنن ....به خدا محمد رضا مرد خوبیه کلی واسه خاطر شما دیشب غصه خورد .
سریع به طرف کمد رفتم ..شناسنامه مو برداشتم ..
_بابا میدونم حرف هامو میفهمی ..
از محمد رضا شکایت کردن ...اون هیچ شاهدی نداره ..امروز روز دادگاهشه ...
همون لحظه صدای در اومد ..
با هول از پنجره به حیاط نگاه کردم ..
فریده بود ..
سریع بابا رو بوسیدم
_بابا من باید برم ...امیدم به تو بابا ناامیدم نکن ..
سریع به طرف در رفتم
فرید تا من دید اول شوکه نگام کرد بعد یکدفعه به طرفم حمله کرد
_تو اینجا چه غلطی میکنی ..
موهامو کشید ..
محکم هولش داد
_ولم کن ...
دوباره به طرفم اومد ..
منم به طرف در دویدم ..
از پشت منو گرفت
_من به مامان گفتم این بکشیمش چالش کنیم تو باغچه ...ولی مامان دلش نیومد ..خودم الان میکشمت ..که اینقدر آبرو ریزی نکنی ..
منو محکم به دیوار کوبید .
خودم از زیر دستش در آوردم
_ولم کن ...همتون میدونید من شوهر شرعی دارم به رضایت خود بابا ..
فریده پوزخندی زد
_کدوم بابا ...نگاش کن ...تازگی ها حتی دستشویی هم نمیتونه بره زیرش خیس میکنه .
با غم به اتاق خیره شدم .
_خاک بر سرت فتانه اینقدر که اون پسره تو رو میخواد که همینجوری هم میخواد عقدت کنه تو رو ببره تو کاخ حاجی ..
_تو دلت به حال من سوخته ...تو جوش خودتو میزنی ...
که نرسی به کاخ حاجی ...مامانم نگران اینکه زیر خرج زندگیش بمونه ..
چادر مو از روی زمین برداشتم و سر کشیدم
_همتون به فکر خودتونید ..وگرنه اون محمد رضای بدبخت که ا مد جلو پاپیش گذاشت ..
شما به فکر خوشبختی من بدبخت بودید
این بلوا و شکایت هارو نمیکردید
به طرف در رفتم .
_الانم فرض کنید منو چال کردید تو باغچه خونه .
اشک هام میریخت..دوباره تاکسی گرفتم و راهی دادسرا شدم .
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۸۰
پیرمردی پشت میز بود ..
همه به من خیره بودن ..
محمد رضا عصبانی گفت؛
_واسه چی اومدی ؟
بابای محمد رضا بلند شد
_حاج آقا ما نه دختر اینارو دزدیدم ...نه پسرم بهش تجاوز کرده ..ما شرعی و قانونی رفتیم خواستگاری عقد کردیم با رضایت پدرش ...
مامان با جیغ گفت:
_دروغ میگن ...اونا دخترمو اغفال کردن ...
همین پسر اینقدر رفت و ا مد که دختر چشم گوش بسته منو که نامزد داشت از راه به در کرد .
با نفرت به مامان نگاه کردم .
اون مرد دیگه که پیش محمد رضا بود گفت ؛
_آقای قاضی جناب محمد رضا کامیابی خودش مرد قانونه ...
چرا باید همچین کاری بکنه ...
ایشون یکی از بهترین های کلانتری هستن ..
قاضی سر تکون داد
_ولی هیچ شواهد و مدارک نیست ..کسی هم شهادت نداده ..
اشکم چکید جلوتر رفتم
_به خدا آقای قاضی اون شب عید بابام راضی بود ...
شوهر عمه ام مادربزرگم راضی بودن ..حتی ما تعیین مهریه کردیم ..انگشتر نشون دستم کردن ...
قاضی اخم کرد
_کسی شهادت نداده که دختر جان ...یعنی این ازدواج بدون اذن پدر بوده....
تازه نامزدتون هم شکایت کردن ..
با نفرت به پسر حاجی نگاه کردم .
محمد رضا غرید
_اون غلط کرده گفته نامزدشه ...حتی خواستگاری هم نیومده بود.
پسر حاجی خونسرد لبخند به لب نگاهش میکرد ..
قاضی با بد اخلاقی گفت؛
_توهین نکن آقا ..
خدایا این درست نبود ..حتما قاضی هم یکی از آدم های حاجی بود ..
هق زدم
_ حاج آقا ...عمه ام خودش اونجا بود شاهد بود ..
بلند داد زدم
_چرا چیزی نمیگی عمه ..
مامان بلندتر جیغ کشید
_الهی بمیری فتانه که مارو بی آبرو کردی ..
بلند شد دستش به چادر سرش بود
_آقای قاضی بابای این دختر علیله ...از وقتی فهمیده چی شده زبونش بند شده گوشه خونه افتاده ..
با حرص زدم رو زانوم
_مامان چرا دروغ میگی بابا از مرگ خانجون اینجوری شد .
قاضی بی حوصله گفت؛
_ختم داداگاه ..جناب آقای محمد رضا کامیابی متهم به اغفال و عقد بدون حضور پدر ميباشند ..و ..
گوشام دیگه نمیشنید ...
در باز شد
سربازه بلند گفت؛
_داره جلسه تموم میشه چکار داری..
صداب ضعیفی میومد ..
بعد سربازه بلند گفت:
_میگه شاهده ...بگم بیاد تو حاج آقا ..
قاضی کلافه دستشو به معنای آره بالا برد .
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور