صالحین تنها مسیر
#قسمت_چهل_ودوم کوچ غریبانه💔 -زهرا مهمون دارین؟! -چه مهمونی عزیز تر از تو؟ -فدات بشم منظورم خودم
#قسمت_چهل_وسوم
کوچ غریبانه💔
-ببین من بدبخت روی کی حساب می کردم؛منی که توی این دنیای خدا هیچ کس جز تو نداشتم و همیشه به خودم
می گفتم،هر اتفاقی که بیفته باز مسعود هست،اون هست که بهش پناه ببرم...چه جوری دلت اومد با خودت این کارو
بکنی؟اگه می دونستم این قدر ضعیف النفسی که با یه شکست به این روز می افتی می ذاشتم مامان تحویلت بده.اون
جوری اگه اعدامم می شدی بهت افتخار می کردم که واسه آزادی وطنت شهید شدی.حالا چی بگم؟
عاقبت هجوم اشک چشمانم را سوزاند.سرم به عقب خم شد و دیگر هیچ نگفتم
گویا او هم دگر گون شده بود.نفهمیدم چه قدر طول کشید که به خودش آمد.وقتی متوجه اش شدم رطوبت چشم
هایش را گرفت و آهسته نزدیک شد و مقابلم با فاصله نشست.داشت مستقیم نگاهم می کرد.نگاهش همان نگاه
سابق بود؛پر از مهر؛پر از عطوفت.کمی بعد به حرف آمد:
-حالا من آدم ضعیفی بودم به این روز افتادم،تو رو چی از پا در آورده؟چرا این قدر لاغر شدی؟!
-تو منو از پا در آوردی...تو با این حال و روزی که واسه خودت ساختی.اگه ناصر شش ماه سعی کرد منو خَر کنه و
نتونست،تو با همین یه بر خورد تلافی کردی.
-غصۀ منو نخور.قضیۀ من جریان اون آبیه که دیگه از سر گذشته.بیخود داری خودتو عذاب می دی.
از بی خیالی او حرصم گرفت.چه طور می توانست نسبت به همه چیز بی تفاوت باشد.آن قدر از دستش عصبی بودم
که بی اختیار به سویش حمله بردم و یقه اش را دو دستی گرفتم.
-نمی ذارم...اگه شده با دستای خودم خفه ت کنم نمی ذارم کارت به جایی بکشه که گوشه کنار خیابونا بمیری،می
فهمی؟
سرش دوباره به پایین خم شد:
-محض رضای خدا مانی،بذار به حال خودم باشم.این جوری هم داری خودتو اذیت می کنی هم منو...خواهش می کنم
برو به زندگیت برس،بذار منم به درد خودم بسازم.
دوباره بغضم ترکید:
-خیلی بی انصافی.همچین می گی برو به زندگیت برس انگار زندگی من از زندگی تو جداست!شاید تو یادت رفته
قرارمون چی بود،ولی من هنوز یادمه...حالا خوب گوشاتو باز کن،یا از همین فردا سعی می کنی خودتو از این گنداب
بکشی بیرون یا من خودمو سر به نیست می کنم؛اینو بهت قول می دم.از جا بر خاستم و آمادۀ رفتن شدم.بین درگاه
دوباره نگاهی به عقب انداختم.
-می دونی که من هر حرفی بزنم پاش می ایستم،پس فکراتو تا فردا صبح بکن.من فردا دوباره میام.
***
جمعه با انرژی بیشتری به راه افتادم.خوشحالی ام بیشتر از این جهت بود که پدرم را در جریان همه مسائل گذاشته
بودم.او بعد از این می توانست محرم اسرارم باشد.وقتی پرسید:
-به نظرت صلاحه که تو دخالت کنی .
-فکر می کنی مسعود چرا به این روز افتاده؟یادتون رفته مامان،شما و من چه بلایی سر زندگیش آوردیم؟من شما رو
نمی دونم ولی خودمو مقصر می دونم و هر کاری از دستم بر بیاد واسه نجاتش انجام می دم.از شما هم انتظار دارم
کمکم کنین.
-باشه هر چی تو بگی بابا.
-راستی آقا جون واسه طلاق من اقدام کردین؟
-دیروز رفتم یه عریضه نوشتم،فردا صبح می برم دادگاه خانواده،ولی بابا این جور کارا دوندگی زیاد داره،فکر نکن
به این زودی تکلیفت مشخص می شه.
-عیب نداره،منم که عجله ای ندارم فقط نمی خوام چشمم به ناصر بیفته،وگرنه هر چه قدر طول بکشه اشکال نداره.یه
چیز دیگه،فعلا تا کارم تموم نشده نمی خوام هیچ کس از موضوع باخبر بشه؛حتی عمه اینا.
#قسمت_چهل_وچهارم
کوچ غریبانه💔
-اتفاقا این جوری بهتره.
-راستی آقا جون ممکنه مجبور بشم یه مدت واسه مداوای مسعود،منزل عمه اینا بمونم.می دونم که مامان کنجکاو می
شه،واسه همین فردا یه ساک کوچیک و یه مقدار لباس بر می دارم و می گم دوستم ازم دعوت کرده همراه خودش و
مادرش برم مشهد.شما مخالفتی ندارین؟
-مطمئنی بعدا به دردسر نمی افتی؟نکنه یه وقت ناصر و خانواده اش بفهمن همینو بکنن پیرهن عثمون؟
-اگه خدا نخواد هیچ اتفاق بدی نمی افته.تازه حالا که دیگه آب از سر من گذشته،مگه می خوان باهام چی کار کنن؟
-به هر حال مواظب خودت باش.منم هر وقت فرصت کنم میام بهت سر می زنم...راستی آبجی چه طوره؟بهتر شده؟
-خدا رو شکر دیشب که پهلوش بودم روحیه اش خیلی بهتر شده بود.بقیه هم خوشحال شدن؛هر چند معلوم بود
امیدی ندارن مسعود دوباره به حال عادی بر گرده.
-حق دارن،کار ساده ای نیست.هر چند مدت زیادی از اعتیاد مسعود نمی گذره،ولی تو همین مدت خیلی غرق
شده.فکر نکنم به همین سادگی ممکن باشه.
-پناه بر خدا.من با توکل به رحمت اون دارم اقدام می کنم و به این زودی هم ناامید نمی شم.داشت بوته های نسترن
و گل سرخ را هرس می کرد که برای آغاز بهار آمادۀ شکفتن بشوند.نگاهی به سویم انداخت:
-برو خدا پشت و پناهت.انشاالله موفق می شی.
از برخورد زهرا متوجه شدم که سفارشات شب قبل مرا انجام داده همه چیز برای شروع درمان آماده است.
-محمد دکتر آورد؟
-آره الان پیششه.
-عمه حالش چه طوره؟
-اونم خوبه.به یمن پا قدم تو از دیشب تا حالا خیلی روحیه ش سر جا اومده و بهتر شده!
-خدا رو شکر.خود مسعود چه طوره؟به نظرت آمادگی داره؟تصمیمش که عوض نشده؟
-نه الحمدالله.امروز صبح زود رفت دوش گرفت.ریش هاشم زده بود.خدا بخواد بعد از مدت ها یه رنگ و روی
آدمیزاد به خودش گرفته.دعا کن فقط بتونه ترک کنه.
-انشاالله می تونه.
-سلام مانی خانوم،چرا نمی یای بالا؟دیدم زنگ خورد ولی کسی نیومد،تعجب کردم!
-سلام شهلا جان،شرمنده الان خدمت می رسم.داشتم با زهرا صحبت می کردم.الساعه می یام خدمت تون.
بنای ساختمان با سه چهار پله از سطح حیاط بالاتر قرار داشت وبعد از خوش وبشی با شهلا،به سراغ عمه رفتم.رنگ و
رویش از روز قبل به مراتب بهتر شده بود.بوسه ای از گونه اش برداشتم:
-امروز چه طوری عمه جونم؟
-شکر خدا امروز بهترم.قدمت واسه ما شگون داره عمه.با اومدن تو انگار همۀ غم و غصه ها داره از این خونه می ره.
-انشاالله دیگه هیچ وقت نبینم غم وغصه داشته باشین.من از خدا خواستم دوباره همون شور و شوق به این خونه بر
گرده.
نگاهش با حالت خوشایندی رو به بالا رفت و با تمام وجود گفت:
-انشاالله...،انشالله از کنار او بلند شدم و به دنبال زهرا به آشپزخانه رفتم.
-امروز باید عمه را جا به جا کنیم.بهتره واسه چند روزی بیاد منزل شما.این جوری واسه حالش بهتره.
-حتما لازمه جابجاش کنیم؟فکر نکنم راضی بشه.
-با چیزایی که قبلا از دوستم شنیدم،اونایی که می خوان اعتیادشونو ترک کنن تا چند روز خیلی داد و فریاد راه می
اندازن.می ترسم شنیدن سر و صدا و ناله های مسعود واسه حال عمه خوب نباشه.
-راست می گی،فکر این جاشو نکرده بودم،باشه همین امروز بعد از ظهر می گم حبیب بیاد دنبالمون عزیز ببریم اون
جا.
-به شهلا هم بگو اگه طاقت شنیدن سر وصدا رو داره بمونه،وگرنه اونم واسه چند روزی بره خونۀ باباش اینا تا حال
مسعود بهتر بشه.البته محمد باید دم دست باشه.شهلا که به موقع وارد آشپزخانه شده بود به حالتی پوزخندار گفت:
-ای بابا مانی قضیه رو خیلی بزرگش کردی.خبری هم به اون صورت نیست.من تو خونۀ خودم راحت ترم.تازه شاید
به کمک منم نیاز داشته باشی.
اما روز بعد با چشم های خواب آلود و پف کرده از اتاقش بیرون آمد و به محض آن که با هم رو در رو شدیم با
گلایه گفت:
-وای که دیشب ما نتونستیم چشم رو هم بذاریم.دیدی چه فریادهایی می زد؟!خدا به دور،یعنی ترک اعتیاد این قدر
درد داره؟!
#سلام_امام_زمانم
طلوع کن ای آفتاب عالم تاب
ای نوربخش روزهای تاریک زمین
ای آرام دلهای بیقرار
ای امام مهربان
طلوع کن و رخ بنما
تا این روزهای سخت
اندکی روی آرامش ببینیم
و قرار گیرد زمین و زمان
چشم به راهان مهدی (عج)
عاشق که شدی،خطا نباید بکنی
حتی به خودت جفا نباید بکنی
حالا که شدی چشم به راه مهدی
جز بر نظرش کار نباید بکنی
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
✨صبحت بخیر آقای خوبی ها✨
همین روزها بود
که خیلیهامون مهیای سفر میشدیم!!
همین روزها بود که
همه جا حرف از تو بود؛
و راهی که پایانش به بهشت حرمت میرسید...
پُریم از خطا
معترفیم به کثرت گناه
ما را نران از بهشتت حسین جان ...
#فراق_یار نه آن میکند که بتوان گفت!!
▪️بحرمة الحسین علیه السلام
▫️اللهم عجل لولیک الفرج
🌺سبک زندگی قرآنی :🌺
🍂 نهی از منکر کنید. 🍂
🔶قَالَ قَآئِلٌ مَّنْهُمْ لاَ تَقْتُلُواْ يُوسُفَ وَأَلْقُوهُ فِي غَيَابَةِ الْجُبِّ يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ إِن كُنتُمْ فَاعِلِينَ
(یوسف/١٠)
⚡️ ترجمه :
گوينده اى از ميان آنان گفت:
يوسف را نكشيد و(اگر اصرار به اين كار داريد لااقل) او را به نهان خانه چاه بيفكنيد تا بعضى از كاروان ها (كه از آنجا عبور مى كنند) او را برگيرند.
❌گاهى نهى از منكر يك فرد مى تواند نظر جمع را عوض كند و بر آن تأثير بگذارد.
🍁نهى از منكر داراى بركاتى است كه در آينده روشن مى شود.
🌱نهى «لاتقتلوا» يوسف را نجات داد و در سال هاى بعد، او مملكت را از قحطى نجات داد.
🌴همان گونه كه آسيه، همسر فرعون با نهى «لاتقتلوا»، جان موسى را نجات داد و او در سال هاى بعد، بنى اسرائيل را از شر فرعون نجات داد.
#سبک_زندگی_قرآنی