eitaa logo
صالحین تنها مسیر
235 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
7هزار ویدیو
271 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
عآشقآن راگَرچه درباطـن جهآنی‌دیگراست عشق‌آن دلدار، ماراذوق‌وجآنی‌دیگراست لاعشق‌الاحسین🤍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدی‌ که‌ امام‌ زمان‌ کفنش‌ کرد🕊⚘ 🗯شهیدی بود که همیشه ذکرش‌ این‌ بود، نمی‌دونم‌ شعر خودش‌ بود یاغیر.. 🌷یابن‌الزهرا..یا بیا یک‌ نگاهی به من‌ کن یا به دستت‌ مرا در کفن‌ کن. ▫️از بس‌ این‌ شهید به امام‌ زمان عجل‌الله تعالی‌فرجه علاقه داشت‌..به دوست‌ روحانی خود وصیت‌ می‌کند.اگر من‌ شهید شدم‌ دوست‌ دارم‌ در مجلس ختم‌ من‌ تو سخنرانی کنی.. ▫️روحانی می‌گوید: ما از جبهه برگشتیم‌ وقتی آمدیم‌ دیدیم عکس‌ شهید را زده‌اند.. پیش‌ پدر و مادرش‌ آمدم‌ گفتم: این‌ شهید چنین‌ وصیتی کرده‌ است‌ آیا من می‌توانم‌ در مجلس‌ ختم‌ او سخنرانی کنم آنان‌ اجازه‌ دادند..در مجلس‌ سخنرانی کردم‌ بعد گفتم‌ ذکر شهید این‌ بوده‌ است: یابن‌الزهرا..یا بیا یک‌ نگاهی به من‌ کن... یا به دستت‌ مرا در کفن‌ کن ▫️وقتی‌ این‌ جمله را گفتم، یک‌ نفر بلند شد و‌ شروع‌ کرد فریاد زدن. وقتی آرام‌ شد گفت: من‌ غسال‌ هستم‌ دیشب‌ آخرهای شب به من‌ گفتند: یکی از شهدا فردا باید تشییع شود و چون‌ پشت‌ جبهه شهید شده‌ است باید او را غسل‌ دهی.. ▫️وقتی که می‌خواستم‌ این‌ شهید را کفن‌ کنم دیدم‌ یک‌ شخص‌ بزرگواری وارد شد..گفت: برو بیرون‌ من‌ خودم‌ باید این‌ شهید را کفن‌ کنم. من‌ رفتم‌ در وسط‌ راه‌ با خود گفتم‌ این شخص‌ که بود و چرا مرا بیرون‌ کرد !؟باعجله برگشتم‌ و دیدم این‌ شهید کفن‌ شده‌ و تمام‌ فضای غسالخانه بوی عطر گرفته بود.. از دیشب‌ نمی‌دانستم‌ رمز این‌ جریان‌ چه بود. اما حالا فهمیدم.. نشناختم..😔 📚منبع: کتاب‌ روایت‌ مقدس‌ ص۹۶ ✍به نقل‌ از نگارنده‌ کتاب"میرمهر" حجة‌الاسلام‌ سید‌ مسعود پور سیدآقایی باشــهداء تـاســیدالــشــهــداء🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
#پست۸۳ 🌷#واژگونی *** عطا اینقدر سنگین خوابیده بود که اصلا نفهمید کی صبح شد، با زنگ تلفن از خواب بید
🌷 زمان اینقدر ملال انگیز میگذشت که صدای پرستاری که یک بچه سرخ و سفید رو پتو پیچ کرده بود همه رو از ماتم بیرون کشید . عطی اولین نفر بود که بچه رو گرفت .. محسن با دیدنش بین لبخند هاش اشک میریخت ..مادر صحرا دستش رو بالا اورد _نشون من نده نشون من نده .. و روشو اونور کرد و روی نیمکت نشست .. بابای صحرا فقط نگاهش میکرد اشک میریخت . عطی بچه رو نزدیک عطا برد با گریه گفت _عطا این پسر توعه ! عطا به بچه سرخ و سفیدی که دست مشت شده اش ملچ و ملوچ میکرد و تو لباس سرهمی خرگوشی میدرخشید خیره شد . بی اختیار یک قدم عقب گذاشت . دکتر از اتاق بیرون امد پدر صحرا به طرفش دوید _حال دخترم چطوره ؟ دکتر نفس گرفت _خداروشکر خطر رفع شده و اینکه حالش هنوز تو همون شرایط ...دعا کنید . پرستار بچه رو از عطی گرفت _میبرمش بخش نوزادان میتونید بیاید اونجا ببینن .. و از کنار عطا رد شد نگاه عطا حتی هنوز به اون تخت بچه بود و جسم پتو پیچ شده . عطا دست عطی رو گرفت ...عطی ناباور نگاهش کرد وقتی اینطوری مچ دستش و میگرفت یاد دوران بچگیش می افتاد که میتونست تمام احساسات عطی که پر از ترس و غم بود  رو بفهمه و اونو آروم کنه و حالا دقیقا برعکس عطا بود که پر از تشویش و ترس بود. ضربان قلبش تند میزد . عطی نگران گفت _حالت خوب نیست عطا  ؟ عطا سرشو تکون داد _بگو مامان زری بیاد پیشت تنها نباشی ..من ..من میرم سر قبر سید اقا! عطی بُهت زده نگاهش کرد و زیر لب گفت _میخوای بری اون روستا ؟ عطا سر تکون داد _حق با تو بود باید خودمو پیدا کنم ... و دست عطی رو ول کرد و رفت .
🌷 عطا وارد خونه اش شد دکمه های لباسش باز کرد زیر دوش اب سرد رفت از تصمیمی که گرفته بود مردد بود ولی یک چیزی تو وجودش اون و به سمت همون روستا سوق میداد . وقتی از حمام بیرون امد برای ترانه پیام داد "من میخوام برم جایی باید قبل رفتن ببینمت ...بیا خونه من !" تلفن و روی میز پرت گرد کمدش باز کرد از بین انبوه کت و شلوارهای رنگ وارنگ نگاهش به بلوز و شلوار اسپرتی که صحرا توی دبی براش خریده بود افتاد همون بلوز سبز سدری و شلوار کتون سبز پر رنگ حرکات بامزه صحرا وقتی با دهن پر چشاشو ریز کرد دهنش کج کرد و میگفت ؛مثلا خیلی خاصی همش کت و شلوار کروات تن ات ...وای عطا تو دیونه ای .. عطا مشتش به کمد کوبید نفس گرفت دلش میخواست فریاد بزنه ..اره دیونه تو شدم ... نگاهی به لباس های بچه گانه پخش و پلا کرد چهار زانو روی زمین نشست با وسواس همه رو تا کرد تو جعبه های مخصوص اش میذاشت و هر دفعه اون موجود به شدت خواستنی پتو پیچ شده رو توی این لباس ها تصور میکرد . در اپارتمان زده شد . جعبه هارو روی هم گذاشت و در باز کرد . با دیدن ترانه که با یک آرایش ملایم مقابلش بود در وکامل باز کرد یک لحظه ذهنش کشیده شد به صحرا هیچ وقت آرایش نداشت ولی چرا چشم هاش همیشه سیاه و سرمه کشیده بود مژه های فر دارش و اون لب های قلوه ای ..از ترانه چشم گرفت _بیا تو ... ترانه روی کاناپه نشست _میدونم چه اتفاقی افتاده ! عطا پوزخندی زد _اتفاقی که پونزده سال پیش افتاد ! ترانه اخم کرد _مجبور شدم واسه نجات تو میفهمی؟ عطا ابرو بالا انداخت _مجبور شدی !!... پوزخندی زد _حق با صحرا بود چرا واسه حکم که اصلا هنوز قطعی نشده بود خودتو پیش مرگ من کردی ؟ فکر کردی بوی کباب ..ولی دیدی خر داغ کردن . ترانه از جا بلند شد _حیف این همه عشقی که پونزده سال جوونی مو حرومش کردم! خواست به طرف در بره که عطا گفت _دقیقا چی میخوای ترانه؟ ترانه با بغض به طرفش برگشت _یک زندگی عاشقانه ! عطا نزدیکش شد خیلی نزدیک _خیلی حرفت اشناست .!.حاضری با همون عطا مکانیک هیجده ساله آس و پاس زندگی کنی؟ ترانه لبخندی زد _عشق خودش همه چی رو درست میکنه! عطا اخم میکنه و نزدیکتر میشه _چرا پونزده سال پیش درست نکرد ؟ ....شکم گشنه عشق حالیش نیست ..من شدم یک عطا پر از کینه و نفرت که واسه دوزار هی کلاه این و اون بردارم هی آویزون و دستمال کش گنده ها بشو تا به جای برسی ... ترانه نگاهش کرد از چشم های روشن عطا به بلوز سبز سدری که خیلی با انعکاس اون نگاه پر از نفرتش همخونی داشت . _من به تو ام بد کردم ..اگه عشق داشتی این همه سال زندگیت اینجوری علاف یک کینه قدیمی نمیشد ..حالا امدم جبران کنم ... عطا بلند خندید _تو دقیقا بزرگترین لطف به من کردی! ترانه گیج نگاهش کرد _انتقام از اون شوهر هَول ات باعث شد همه زندگی مو پیدا کنم .. ترانه یک قدم جلو گذاشت با حرص گفت _فکر میکردم خیلی زرنگی به کاهدون زدی عطا اونم دست پرورده همون مرده...تا بدبخت ات نکنه پول هاتو بالا نکشه ول کنت نیست ! عطا فقط نگاهش کرد _اره فکر میکردم خیلی زرنگم ...ولی دیر فهمیدم وقتی مادر صحرا خونه و مغازه شوهرت بخاطره مهریه مصادره کرده تو یکدفعه یاد عشق جوونی ات افتادی. رنگ از رخ ترانه رفت . عطا دکمه سر آستینش بست _من نمیخوام حق تو یکی رو خورده باشم ..برات خونه خریدم به نامت میزنم ..خواستی جدا شی هم تا اخر عمرت پول انقدری تو حسابت هست که گرسنه نمونی! ترانه پوزخندی زد _دست ودلباز شدی ! عطا ریموت ماشین برداشت _چون نمیخوام حقی باشه ! ترانه چشم هاش لبالب خیس شد پر از نازو التماس گفت _من پول نمیخوام عشق میخوام ! عطا به طرف در رفت و در بازکرد _بگرد شاید پیداش کردی ...حتما بهت توصیه میکنم چون خیلی خوشاینده ..من بخاطر عشقم حاضرم دنیا رو کنفیکون کنم حتی اگه دنیای وجود خودم باشه ...
🌷 *** ماشین تو جاده خاکی افتاد ...عطا تو هر گذر از این کوچه های خاکی با دیدن پسر بچه های که تو جوش و خروش با لباس های خاکی و پاره و سرهای تراشیده بازی میکردنند یاد بچگی های خودش می افتاد . مناره های مسجد از اول روستا هم دیده میشد ...بعضی از خونه ها به سبک جدید نوسازی شده بودن المک های گاز نشون میداد دیگه زمستون های اینجا بی امان سرد نیست .. ولی مردم هنوزم همینطور بودند خیلی هاشون نمیشناخت و میدید چطور با چشم های ریز شده به ماشین مدل بالای اون که کوچه هارو طی میکرد خیره شده بودن ..زن های که دم در حیاط ها چند نفری نشسته بودن پچ پچ میکردن . وارد کوچه اصلی و مرکز روستا شد خونه اقا یاری در اهنی زنگ زده که رنگ خورده بود خونه بزرگتر شده بود و یک طبقه روی اون ساخته بودن از اون حالت خشت و گلی به خونه ی بی روح سیمانی در امده بود . ماشین مقابل خونه پارک کرد .. به پسر بچه ای با شلوار ورزشی که سر زانوش وصله بود اشاره کرد . پسر جلو امد و محو تماشای تجهیزات داخل ماشین شد _اینجا خونه اقا یاری؟ پسر چشم از داخل ماشین گرفت به عطا خیره شد _اقا یاری نیست .‌اینجا خونه بابای منصور ..اقا لطف علی .. عطا با شنیدن اسم لطف علی خاطره های همبازی بچه گی هاش تو ذهنش امد . از ماشین پیاده شد . زنگ خونه رو فشار داد دختری بچه ای در باز کرد . عطا به روی دختره لبخندی زد _بابات خونه است ؟ دختر ساکت و صامت نگاهش میکرد . صدای زنی بلند شد _کی بود منیره ؟ دختر گوشه روسریش به دندون گرفت زن ای با چادر رنگی پرده ورودی رو عقب داد با دیدن عطا چشم درشت کرد _بفرمایید اقا ؟ عطا سعی کرد از ته چهره زن اون بشناسه ولی بی فایده بود _منزل لطف علی؟ زن با سر به انتهای کوچه اشاره کرد _بنگاهش ته کوچه است اگه برای ویلا اجاره ای امدین داره تعمیر میشه . عطا به چهره زن دقیق شد بعد با لبخند گفت _ممنون راضیه خانم ! زن با تعجب چشم درشت کرد انگار عطا هم براش اشنا بود ولی نمی شناخت . عطا به طرف انتهای کوچه رفت ..یادش امد راضی شاگرد خنگ مکتب سید اقا بود حتی یک آیه هم به زور حفظ میکرد ته دلش یک جوری شد این جماعت چه زود پیر شدن . یک مغازه کنار ماست بندی دید که روش نوشته بود بنگاه لطف علی .. خود لطف علی رو از دور دید که داشت به شمشادهای توی پرچین آب میداد . _سلام لطف علی؟ لطف علی کنجکاو نگاهش کرد _سلام اقا بفرمایید ؟ عطا روی لبه پرچین نشست به مرد مقابلش خیره شد که موهاش سفید شده بود دور چشم های ریزش چین افتاده بود .. هنوزم به عادت همیشه دماغشو بالا میکشید . عطا گردنش کج کرد _من برای اجاره ویلا نیامدم ... لطف علی مردد نگاهش میکرد عطا ادامه داد _هنوزم دوست داری تکبیر نماز جماعت تو بگی ؟ لطف علی با چشای گرد نگاهش کرد عطا لبخندی زد لطف علی با ذوق طرفش امد __سِد عطا... چه عوض شدی .. عطا خندید لطف علی سریع و تند گفت _بچه های یاری میگفتن زندان بودی ادم کشتی .. عطا پوزخندی زد _نه .. بعد نگاهی به خونه های روستا کرد _بچه های یاری هنوزم اینجان .. لطف علی در مغازه اش باز کرد _بیا تو بیا تو ..چای تازه دم ...تا برات بگم چی شد! عطا داخل مغازه رفت روی مبل زواردررفته چرم قهوه ای نشست . لطف علی استکان های شسته شده رو از ابچکون ته مغازه توی سینی گذاشت _چی شد گذرت این ورا افتاده ؟ عطا نگاهی به مغاره نمور کرد _تو تعریف کن .. لطف علی از کتری روهی روی بخاری توی استکان ها چای میریزه _ای بابا چی بگم ...هرکی دستش به دهنش میرسید...ولی یاری ها بد پی تو و خواهرت بودن ...حتی خبر دارم خونه زری خانم رو پیدا کردن ...و یک چیز بدتر که تو روستا گوش به گوش رسیده ...وقتی داداش اقا یاری داشت میمرد اعتراف کرد بعد مرگ اقا سید یکی امده پی شما ولی اقا یاری که واسه خواهرت دندون تیز کرده بوده اونا رو میفرسته پی نخود سیاه .. عطا با چشای گرد شده نگاهش میکنه _یعنی چی کی بوده؟ لطف علی یک حبه قند تو دهنش میذاره _میگفتن کسی بوده که خودش عموی شما معرفی کرده ..کلی هم نشونی داشته .
🌷 کلمه ی عمو توی ذهن عطا تکرار می شد، خاطرات بچگیش رو که مرور می‌کرد کسی رو بنام عمو بیاد نمی آورد و بیاد نداشت عمویی داشته باشه .. گوشی موبایلش زنگ خورد شماره ی عطی بود . _عطا خودتو برسون دکترا میخوان صحرا رو عمل کنن .. عطا گیج بلند شد سریع یک برگه از روی میز برداشت شماره اش رو روی برگه نوشت و مقابل لطف علی گرفت.. _این شماره منه اگه هر خبری شد از بچه های یاری یا کسی که از عموی من خبر داره با من تماس بگیر .. به طرف در رفت که دوباره برگشت به طرف لطف علی _تو این لطف رو در حق من بکن مطمئن باش ضرر نمیکنی . عطا با سرعت به طرف ماشین رفت انچنان دور گرفت که خاک تمام کوچه رو برداشت .. شماره ی دکتر بیمارستان رو گرفت... وقتی برداشت بدون سلام گفت _جریان چیه دکتر ..عمل برای چیه؟ دکتر که انگار تازه فهمیده بود مخاطبش کیه سریع گفت _سلام اقای زرنگار ...جراح مغزمون بعد از ام ار ای گفتن میتونن با عمل جراحی لخته ی خون رو از سرش در بیارن .. عطا ترسیده گفت _چقدر ریسک داره؟ دکتر نفس گرفت _عطا جان بیا اینجا صحبت میکنیم.. عطا زیر لب گفت _دارم میام .. هر چند با سرعت رانندگی کرده بود ولی شب از نیمه گذشته بود که رسید . عطی با دیدنش تو اون لباس چشم درشت کرد . _کجا بودی؟ عطا بی اعتنا دستش رو بلند کرد تا اون سکوت کنه و به طرف اتاق رئیس بیمارستان رفت رئیس بیمارستان با دیدنش بلند شد _ _ اقای زرنگار تا یک ساعت دیگه میبریمش اتاق عمل .. عطا انگشت اشاره اش رو بصورت تهدید بلند کرد _قول دادی مشکلی پیش نیاد . دکتر دستی به موهای جوگندمیش کشید _من که خدا نیستم باید این قول ها رو از خدا بگیری.. عطا نگاهش کرد صدای زنگ دار صحرا توی گوشش تکرار میشد "تو خدای من نیستی ...همون خدا خواست به دل تو بیفته که منو از سگدونی بکشی بیرون ...تو فقط یک ترسوی کینه ای هستی حتی لایق این نیستی خدا نگات کنه . این حرف مرتب توی گوش عطا تکرار میشد .."لایق این نیستی خدا نگات کنه " وارفته و غمگین روی صندلی نشست . دستش رو به سرش گرفت برای اولین بار بعد از چندین سال انگار تمام ایه های قرآن توی ذهنش جون میگرفت و در مغزش تکرار میشد ...یاد مکتب سید اقا افتاد وقتی صوت آیات قران توی کلاس درس میچید حس میکرد هر کلمه مثل پیچکی از گوشش تا قلبش می پیچه اونجا برای اولین بار بود که انرژی وسیعی رو حس میکرد . خیلی وقت بود وجود تاریکش این انرژی هارو نداشت . از جاش بلند شد پاهاش قدرت نداشت حرکت کنه اونا رو روی کف پوش بیمارستان میکشید خودش رو به بخش نوزادان رسوند . از پشت شیشه همون بچه‌ی پتو پیچ شده رو دید. ..دستش رو روی شیشه گذاشت . نفس گرفت _خدای تو میتونه معجزه کنه؟ ...خدای صحرا معجزه کرد ...خدای من ..! اهی کشید و روی زمین نشست _خدای من هم میتونه معجزه کنه .. صدای گریه ی بچه ها بلند شد و عطا حس کرد چقدر درمانده و مفلوک شده در برابر این خدای بزرگ ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا