eitaa logo
صالحین تنها مسیر
235 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
7هزار ویدیو
271 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 ماشین کنار پمپ بنزین نگه داشته بود .. عطا با حرص پک های عمیقی به سیگار میکشید .. محسن با یک پاکت از مغازه سوپر مارکت کنار پمپ بنزین بیرون امد نزدیک عطا شد _نیومدن هنوز ؟ عطا به داخل ماشین نگاه کرد که باراد غرق خواب تو پتو پیچیده شده .. نه ای گفت _حالت خوبه عطا ؟ عطا به محسن خیره شد _تا حالا حالم به این خوبی نبوده و هیچوقت اینقدر نترسیده بودم .. محسن پاکت داخل ماشین گذاشت _ترس از چی؟ عطا نفسش با دود بیرون داد _ترس اینکه پونزده سال زندگیم چه حیوونی بودم .. محسن ابرو بالا انداخت _بهتره از این بترسی که از الان به بعد قرار چجور آدمی باشی ؟ عطا دستش به رعشه افتاد فیتیله سیگار روی زمین انداخت _همیشه فکر میکردم خیلی قدرتمندم ولی الان ...خیلی ذلیلم ..خیلی .. محسن نگاهش از عطا به صحرا و عطی داد که از سرویس بهداشتی کنار پمپ بنزین میآمدن .. دستشو صمیمانه روی کتف عطا زد _سعی کن به گذشته فکر نکنی اگه بعد این درست کردی قدرتمندی .. عطا بی حس و جون داخل ماشین نشست .. خم شد بطری ابی رو از تو پاکت برداشت لاجرعه سر کشید .. و تمام اون مسیر تا روستا رو دوباره ساکت بود فکر میکرد . وقتی به روستا رسیدن عطی ذوق زده گفت _وای اینجا خونه مادر و پدرمون بوده .. عطا نگاهش به جای جای روستا چرخوند ولی هیچ چیز براش آشنا نبود ... محسن به گلدسته های بلند فیروزه ای رنگ اشاره کرد _فکر کنم امامزاده ای که عموتون میگفت همون جاست .. محسن هر چه می روند تصویر امام زاده برای عطا پر رنگ تر میشد انگار یکی به قلبش چنگ زده بود . ماشین توی جاده خاکی پایین امام زاده نگه داشت .. عطا بی اختیار از ماشین پیاده شد نگاهش به در باز امام زاده بود یک حوض ابی با فواره که در حال چرخش بود .. چند بچه که داشتن همون حوالی بازی میکردن .. عطا مثل آدم های مسخ شده نزدیک در امام زاده شد چند نفر نماز جماعت میخوندن همون بیرون ایستاد زل زد به ضریح نقره ای .. یکنفر صداش زد _آقا بفرمایید تو .. عطا فقط نگاهش به ضریح بود انگار همه چی مثل خواب یادش امد نگاه روشن پدرش ...دست های حنا بسته مادرش .. _آقا ؟ محسن از پشت سرش گفت _ببخشید ما دنبال قبر سید ابراهیم میگردیم ؟ مرد لبخندی زد _ها حتما حاجت دارید ؟ محسن نگاهی به عطا کرد مرد جلوتر راه افتاد _این سید و پدرش گره از مشکلات خیلی روستایی هارو باز کردن .. محسن به عطا نگاه کرد که انگار پاهایش داشت وزن سنگینی رو میکشید .. وارد قبرستون پشت امام زاده شدن .. عطا سخت نفس میکشید مرد با دست قبری که دور تا دورش درخت بودرو نشون داد _این قبر پدر اقا سید نور به قبرش بباره ..من که ازش چیزی یادم نمیاد ولی همیشه ذکر خوبیش بوده .. بعد قبر دیگه ای کنار همون نشون داد _این قبر پسرش سید ابراهیم چیزی از خوبی های پدر کم نداشت .. عطا با گام های بلند خودش به قبر رسوند . مرد لبخندی زد _حاجت روا باشین .. محسن لبخندی زد مرد ادامه داد _من خودم بچه ام نمیشد زنم متوسل میشد به این سید ها حالا هم پسر دارم رشید و با خدا زنم اسم پسرمون به اسم پسر گمشده سید ابراهیم عطا گذاشته .. و بعد آهی کشید _حاج اقا خیلی دنبالشون گشت ولی پیداشون نکرد .. محسن نگاهی به عطا میکنه که روی دوزانو کنار قبر نشسته _این سید عطاست ! مرد با چشای گرد شده به عطا نگاه میکنه ..یکدفعه جلو می آد _ای وای ببخشید آقا ...بزارید دستتون ببوسم ...شما کجا بودی آقا ...شما چشم و چراغ ای روستای بودی ..امید مردم ای روستا ... عطا چشم میبنده محکم موهاشو تو مشت میگیره _من توی جهنم خودم بودم ...
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۶۰ *_الان یک سال و نیم مادرش پول نفرستاده منم هرچی از کمیته میگیرم خرج خورد خوراکمون هم نمیش
🌷👈 _وقتی آیدا گفت راز بزرگ من رو مادرت میدونه باور نکردم .... شاید دلم نمیخواست باور کنم ! تهمینه سکوت کرد هامون نفس گرفت به طرف در رفت دوباره برگشت _من خوشبختی و آرامش الان خودمو بچه هام رو مدیون دختری هستم که پونزده سال پیش شما اون بدبخت کردید ... تا حالا فکر کردید چرا روی ویلچر نشستی ؟ و از خونه بیرون رفت سوار ماشین شد به خونه رسید همیشه از خونه متنفر بود چون میدونست هیچ کس انتظار اومدنش نمیکشه .. *_آیدا صوفی شاگرد اول کلاس دهم حافظ ... آیدا با ذوق جایزه اش گرفت روی سن به همه بچه هاو مامان ها نگاه کرد ... خانم ناظم در گوشش گفت کسی نیومده برای تقدیرت .‌ آیدا پر از افسوس سر تکون داد ... ننه پادرد داشت نیومد البته آیدا خوشحال تر بود چون خجالت میکشید بگه این پیر زن حتی مادربزرگش هم نیست ... به مامان های دوست هاش نگاه کرد چقدر همه شیک و مرتب اومده بودن آهی کشید از روی سن پایین آمد* هامون وارد خونه شد .. آیدا رو تو آشپزخونه دید که داشت با لپ تاپ کار میکرد ... آیدا با دیدنش از جاش بلند شد _اومدی ؟ چی شد؟ هامون کتش در آورد _چیز خاصی نبود فقط به خانواده راحله گفتم واسه دادگاه آماده بشن همین . آیدا دیگه چیزی نپرسید حس میکرد هامون از یک جنگ برگشته ولی همینکه میخواست آیدا رو دور نگه داره براش خوشایند بود . هامون به سقف زل زده بود آیدا لباس عوض کرد موهاش برس کشید . هامون بدون اینکه نگاهش کنه گفت؛ _اگه وکیلم نتونه مدارک رو بر علیه راحله درست کنه مجبور میشم کل دارایی هامو به نام راحله بزنم .. آیدا لبخندی زد و در قوطی کرم باز کرد _تو میخوای از بچه هات محافظت کنی ارزشش داره! هامون بهش خیره شد _حتی این خونه ماشین زیر پام همه رو ... آیدا دست هاش روی هم ماساژ میداد _من یک خونه کوچولو نزدیک به مدرسه دارم .. ماشین منم هست میتونی از اون استفاده کنی... مهم اینکه کنار هم حالمون خوب باشه .. هامون بغل باز کرد و آیدا تو بغلش خزید _راحله نمیفهمه قدر داشتن خانواده رو ... وگرنه هیچ وقت چیز با ارزشی رو راحت از دست نمیداد.. بعد انگار چیزی یادش اومده باشه گفت؛ _آها راستی من از سال دیگه تدریس میزنم چون تابستون ها تعطیلم واسه مانی بهتره بیشتر پیشش باشم .. نظرت چیه؟ هامون چشم ریز کرد _چیشد این رشته رو انتخاب کردی؟ آیدا نفس گرفت _بعد اون اتفاق پونزده سال پیش وسط سال ترک تحصیل کردم ... ولی انگار همه چی انگیزی شد  تا دوباره شروع کنم ... اینقدر درس میخوندم که دیگه جایی برای فکر کردن نداشتم .. با رتبه من حتی میتونستم پزشکی هم بیارم ولی دانشگاه فرهنگیان انتخاب کردم چون از همون اول بهمون حقوق میدادن ..‌ سختی های هم داشت چند سال مناطق محروم و روستاها بودم ولی کارم دوست داشتم بعد اومدم توی شهر هر سال معلم برتر میشدم تا بهم سمت معاونی پیشنهاد شد.‌‌.. و واقعا فکر میکنم همش یک معجزه بود که بیام مدرسه ای که مانلی دانش آموزش بود . هامون روی موهاش بوسید _تو تنها قربانی این بازی نبودی ...منم بودم . آیدا دستش دور کمر هامون حلقه کرد خودش رو بهش فشرد دیگه حس انتقام نداشت عشق که به هامون داشت انگار از زیر خروار ها حس های زخم خورده بیرون اومده بود ...ولی عاقالانه تر . **** مانلی نق زد _مامان اون فیلم که دوستم تعریف میکرد نبود که ! آیدا قاشق غذای مانی رو تو دهنش داد _اشکال نداره اسم فیلم بپرس فردا برات دانلود میکنم .. مانی لب برچید _من دلم میخواد الان ببینم .. آیدا اخم کرد _نه الان ساعت ده شب ...باید بخوابی .. مانی شروع به تاتی تاتی راه افتادن کرد . آیدا بغلش کرد _مسواک بزن بخواب ..مگه فردا نمیخوای با من و خاله ژیلا بیای بازار روز .. مانلی سرش تکون داد _آفرین پس برو بخواب . مانلی به طرف روشویی رفت آیدا بلند گفت: _مانلی! مانلی پر اخم نگاهش کرد آیدا با لبخند گفت _خیلی دوستت دارم ...میدونم فردا کلی بهمون خوش میگذره ...بعدم باهم کارتنی که دوست داری رو میبینیم .. مانلی خندید .. آیدا مانی رو خوابوند رو تخت گذاشت.. میز شام رو برای هامون آماده کرد لازانیا رو توی فر گذاشت گرم بشه .. صدای تیک در اومد هامون تلفن به دست وارد خونه شد قیافش مشخص بود کلافه است .. آیدا پوفی کشید نزدیکش شد انگار این ماجرا تمومی نداشت. هامون خیلی رسمی گفت؛ _تشریف بیارید مشکلی نیست ..من خونه ام . آیدا مات نگاهش کرد چه مهمونی بود !اونم این موقع شب! هامون وقتی تلفن قطع کرد به آیدا گفت: _مهمون داریم ...زن عموی راحله ! آیدا بُهت زده گفت زن عموش؟ هامون به طرف آشپزخونه رفت _آره ...بابا جریان داره میگم برات . 🌷
🌷👈 _ژیلا جان سلام میتونی بیای بیمارستان .... ژیلا هول زده گفت؛ _چی شده؟ _نه نگران نباش فقط بچه ها تنهان بیا لطفا.. تلفن قطع کرد مانلی اشکش پاک کرد مانی رو که نق میزد تکون داد _چرا مامان نیومد مگه نگفتی صبح  دکترش بیاد مرخصه! هامون نفس گرفت مانی رو بغل کرد سعی کرد حواسش پرت کنه . مانلی لب برچید _مامان تا کی اونجاست؟ هامون چشم بست _حالش خوبه دخترم میاد .. بعد نیم ساعت ژیلا تماس گرفت _من بیمارستانم کجایی شما .. هامون آدرس داد .. ژیلا سراسیمه خودش رسوند _چی شده؟ نگاه هامون به پشت سر ژیلا رسید که علیرضا هم همراهش بود .. _تشنج کرده الان تو مراقبت های ویژه است! علیرضا جلوتر آمد _علتش چی بوده ؟ هامون اخم کرد _شوک عصبی .. ژیلا مانی روکه گریه میکرد از بغل هامون گرفت هامون کلافه گفت: _شرمنده ژیلا جان زحمت شد واسه شما ..‌ خواهرم ظهر میرسه . ژیلا نگران گفت: _نه نه زحمتی نیست ...الان آیدا وضعیتش چطوره؟ هامون مدارکی از ماشین برداشت _الان جواب آزمایشش میاد با سی تی و عکس هاش ببرم دکتر .. علیرضا باهاش هم قدم شد _منم میام شاید از دکتر ها آشنایی پیدا کردم ! هامون کلافه راه افتاد. علیرضا موشکافانه نگاهش کرد _دعوا کرده بودین؟ هامون چشم غره رفت _نه ..ما مشکلی نداریم .. _ژیلا تو راه بهم گفت چند وقت پیش آیدا باهاش تماس گرفته و نگران بوده! هامون شونه ای بالا انداخت _اتفاق دیشب اصلا ربطی به آیدا نداشت .. نمیدونم چرا اینطوری شد ... هامون وسط بیمارستان ایستاد به عقب برگشت با فک منقبض شد _اصلا چرا من باید برای تو توضیح بدم .. زندگی من و همسرم به تو چه ربطی داره .. علیرضا پوزخندی زد _اینکه فکر کنی آیدا بی کس و کار و هیچکس نداره تا حمایتش کنه به من مربوطه ! هامون چشم ریز کرد _همه کسو کار  اون الان منم ...به حمایت تو نیازی نیست .. و راه افتاد علیرضا خودش بهش رسوند با عصبانیت گفت: _پونزده سال پیش همه کارش بودی گند زوی به زندگیش .. هامون به طرفش برگشت _اونجا هم زندگی آیدا به تو ربطی نداشت ..تو هیچ کاره بودی! علیرضا سرتکون داد _آدم که بودم شرف و وجدان که داشتم وقتی دیدم اینقدر بدبخت و چجوری بهش ظلم کردین! هامون دندون رو هم سابوند رو برگردوند _فرض کن الان میخوام جبران کنم ! و نزدیک اتاق شد علیرضا بازوش گرفت هامون به عقب برگشت _تو هم فرض کن من برادر نداشتشم ... آیدا خیلی باهوشه مارو ببینه بیشتر استرس و اضطراب میگیره ... پس من به فرض خوشبخت کردن تو ایمان میارم تو به فرض برادرانه های من احترام بزار .. هامون چیزی نگفت فقط نگاهش کرد و نفس کشید و وارد اتاق شد آیدا  به پنجره اتاق خیره شده بود با دیدن هامون لبخندی زد هامون نزدیکش شد _خوبی عزیزم؟ آیدا لبخندی زد بچه ها کجان ...؟ ..مانی هامون نوازشش کرد _ژیلا پیششونه ! آیدا کلافه گفت؛ _چرا مرخصم نمیکنن! همون لحظه علیرضا وارد شد آیدا نگاه ترسیده اش به هامون دوخت . هامون نفس کلافه ای کشید _من خودم علیرضا رو در جریان گذاشتم گفتم شاید آشنایی تو بیمارستان داشته باشه .. علیرضا لبخندی زد _خوبی آیدا .. آیدا نگاهش رنگ نگرانی داشت ولی سعی کرد لبخندی بزنه _خوبم ممنون .. همون لحظه دکتر وارد اتاقش شد _خوب خوب ...حالت چطوره ؟ بعد به پرونده دستش نگاه کرد ادامه داد _آیدا خانم ! آیدا لبخندی زد _اگه مرخصم کنید بهتر میشم ! دکتر با مهربونی نگاهش کرد _غیر تشنج دیشب بازم تشنج داشتی ؟ آیدا با خجالت سر تکون داد _هنوز شیش سالم نشده بود ! دکتر که داشت چیزی رو تو پرونده یاداشت میکرد پرسید _علتش تب و یا بیماری ویروسی بود؟ آیدا بغض کرد _نه اونجا هم تشنج عصبی بود ! دکتر آبروش بالا داد _بچه شیش ساله ..چرا؟ آیدا لب گزید _بخاطر رفتن مادرم ! هامون به علیرضا نیم نگاهی کرد دکتر نبض آیدا رو گرفت رو به هامون کرد _شما شوهرشی درسته؟ هامون نزدیکتر اومد _بله اقای دکتر دکتر از بالای عینک نگاهش کرد _دیشب چرا تشنج کرد .... اختلافات زناشویی ...ما اینجا مددکارهای خوبی برای زوجین داریم ؟ علیرضا پر اخم به هامون زل زده بود هامون اومد رفع رجوع کنه که آیدا گفت؛ _دیدن مادرم بعد ۲۶سال باعث دوباره تشنجم شد! سکوت شد ..هامون با چشای گرد شده اومد چیزی بگه ولی ساکت شد .. علیرضا کنار تختش اومد _مگه مادرت پیدات کردی ..کجا مادرت دیدی...؟ آیدا پوزخندی زد _خونه خودم .. دکتر پوفی کشید _معلومه زندگی پر تلاطمی داشتی ... برات قرص آرام بخش تجویز کردم و از هر چی استرس و اضطراب باید دور بمونی ! هامون بُهت زده آیدا رو نگاه میکرد _تو ..تو ..مطمنی...نوشین خانم مادرتِ ؟ آیدا سر تکون داد هامون وارفته روی صندلی افتاد 🌷
🌺👈 با اخم تشت بلند کرد .. مهلا هول زده گفت؛ _بزارین تو حیاط .. تا رفت از بغض لب گزیدم .. _مهلا دیدی گفتم خوشش نیومده .. تا مهلا خواست چیزی بگه عمه صفی و فریده و خواهر شوهر عمه صفی اومدن پایین .. عمه صفی چادرش به کمرش بست _خاک به سرم خونه مردم چه ریخت و پاشی شده .. تا محمد رضا اومد عمه صفی شروع به تعارف و تشکر کرد .‌ اونم سرش پایین بود هی خواهش میکنم میگفت .. کل ظرف هارو تو حیاط خلوت بردن و شروع به شستن کردیم.. فریده نزدیک من شد و پوزخندی زد _خوب عمه پاچه خواری داماد عزیز شو میکنه .. مغزم سوت کشید _چی داری میگی تو .. که پشت چشی نازک کرد.. _همه عالم فهمیدن .‌تو نفهمیدی خنگول ...فکر کردی عمه واسه چی اینقدر دور بر این پسره میچرخه ... محکم اسکاج به ظرف کشیدم _نه بابا حرف مردم ...تو هم خوشت میاد همه رو باهم وصلت بدی .. سرشو با غرور بالا گرفت _ما که عروس حاج آقاییم ...بدبخت مهلا که قراره زن یک پسر تهرانی بشه که دو روزه ولش کنه.. با حرص بلند شدم سبد که پر از ظرف بود بلند کردم _بسه دیگه آه .‌.. به طرف خونه رفتم .. مهلا داشت جارو برقی میکشید ..که محمد رضا ازش گرفت . یعنی واقعا قراره مهلا زنش بشه ... مهلا تا من دید نیشش باز شد .. به طرفم اومد ..گوشه روسری شو جلوی دهنش گرفت و با خنده گفت؛ _اوه فتان ...خوشبحالت طرف اینقدر تمیز و کاری ..کل خونه رو برات جارو میکنه .. و یواش یواش خندید .. دلم سوخت ...این بیجاره خبر نداشت دارن پشت سرش چیا که میگن .. بعد من هول داد _برو باهاش حرف بزن الان هیچ کس نیست .. جلو رفتم .. نگاهش به زمین بود جارو روی فرش میکشید ..صدای ناهنجار جارو برقی بلند بود . _بدین من جارو میکنم .. سرشو بالا آورد .. بعد نگاهی به اطراف کرد .. انگار میخواست مطمئن باشه کسی نیست .. جارو رو کشید به طرف اتاق ... مهلا تو راهرو ایستاده بود بعد آروم دستش تکون داد یعنی برو ...لبخونی گفت "من حواسم هست" با ترس رفتم تو اتاق .. محمد رضا نگاهم کرد ..یک لبخند روی لباش بود که با اخمش سازگاری نداشت .. _تو فکر نمیکنی من اونجوری ببینمت سکته میکنم .. خجالت کشیدم .. لبخندش پر رنگتر شد _اخ اگه بدونی چقدر دلتنگت بودم ... خندیدم _منم ... سرک کشید به پذیرایی .‌بعد با اخم گفت؛ _چی میگن این فک و فامیلتون ...؟ با بُهت نگاهش کردم _چی؟ اخمش بیشتر شد .. _آقا موسی شوهر عمت میگفت اون مرده حاجی باهاتون فامیله .. لب گزیدم .. _گفت پسراش قرار بشن دوماد بابات .. آخ بالاخره کار خودشون کردن .‌ سر تکون دادم _اونا میگن ...هنوز خواستگاری که نیومدن .. جارو برقی رو خاموش کرد .. پر اخم جلوتر اومد _چی داری میگی فتانه ؟ صدای مامان و عمه میومد ..و مهلا که هی بلند بلند صحبت میکرد .. محمد رضا با عصبانیت نگام میکرد ‌. اومد از اتاق بره بیرون .. که ناخوادگاه دستش گرفتم .. مات شد تمام بغضمو تو چشمهای پر آب و لب های لرزونم دید _من ..من تو رو دوست دارم .. 🌺
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۳۰ *** درست کردن اوضاع از نظر محمد رضا مصادف شد با یک هفته نبود اون . و دقیقا هر روز پیغام و
🌷👈 اون شب مامان کلی سور و سات عید  فطر مفصل گرفت .. ذوق رفتن به مسافرت خوش اخلاقش کرده بود ...و قرار شد فریده همراه اش بره .‌ از عصر تلفن دست گرفته بود و به زمین و زمان زنگ میزد خبر رفتن شو میداد .. تا وسط تلفن زنگ زدن هاش تلفن زنگ خورد .. مامان تلفن برداشت _الو ..سلام ..بله بفرمایین ...بله ... نگاهش یک جوری شد _امر خیر ...! شاخک هام تیز شد ..مامان با عصبانیت گفت؛ _ببخشید شما رو کی معرفی کرده ؟ اخم کرد _کدوم آقای کامیابی ؟ نفسم رفت ...یا خدا همون لحظه داداش کوچیکم با هواپیمایی تودستش دور اتاق می چرخید و صدا در می آورد . مامان نفس کلافه ای کشید _اشتباه به عرض تون رسوندن ...نخیر .. و تلفن قطع کرد . خانجون جارو دستی رو روی فرش میکشید _کی بود ننه ؟ مامان  با اخم به من زل زده بود _هیشکی ... می دونستم کامیابی فامیل محمد رضا ست .. صبح زود مامان و فریده راهی شدن .. مامان با یک ساک بزرگ مشکی از زیر قرآن رد شد _دیگه سفارش نکنم ها مواظب خودتون باشید . عمه صفی با شوهرش رسیدن .. عمه صفی مامان بغل کرد _رفتی ما رو یاد کنی ها ... همه بعد سوار ماشین شوهر عمه صفی شدیم به طرف ترمینال راه افتادیم . فریده از اینکه چند  روز میخواست مدرسه نره خوشحال بود .. و من از همه خوشحال تر و تو ذهنم هی مدام روز بعد تعطیلی عید فطر تصور میکردم که قرار بود محمد رضا رو ببینم .. بلاخره به ترمینال رسیدیم .. بابا موتورش و پارک کرد و به طرف ماشینی رفت .. وای با دیدن ماشین حاج آقا تنم یخ  کرد .. مامان از خوشحالی سریع از ماشین پیاده شد _خدا مرگم بده حاج خانم اومده واسه بدرقه .. و چقدر فخر میفروخت به عمه صفی بیچاره .. مامان همینطور که داداشم بغلش بود تا نزدیک ماشین رفت .. بلاخره حاج خانم پیاده شد و با دیدن راننده تنم یخ کرد .. عمه و شوهرش پیاده شدن .. فریده هم واسه خود شیرینی به طرفشون رفت .. ولی من به صندلی ماشین چسبیده بودم .. یکدفعه نگاه همه به من افتاد و صدای بلند مامان _فتانه جان .. پاهام می لرزید از ماشین پیاده شدم .. سعی میکردم به اون آدم مغرور که با کت و شلوار و یک عالمه اخم به من زل زده بود نگاه نکنم .. حاج خانم وقتی من دید دستشو باز کرد _سلام عروس خوشگلم .. و من تو بغلش فرو رفتم .. مامان خنده نیم بندی کرد _فتانه بچم خیلی ناراحت واسه رفتن ما..‌ بعد گردنش تاب داد _بعد خدا من اون به شما می سپرم ... حاج خانم دوباره من بوسید _خیالتون جمع باشه ... عمه صفی دلخور نگاهی به مامان کرد .. حتما انتظار نداشته مامان همچین حرفی بزنه .. همون لحظه شوفر ماشین داد میزد و میگفت _مسافرای قم ...بیان بالا ..‌ مامان همینطور که داداشم که یک متر دهنش باز بود گریه میکردتو بغلش بود  با همه روبوسی می کرد ..به من که رسید آروم گفت؛ _ خونه عمه ات نمی ری ها ... تابیام تکلیف اون پسر همسایشون روشن کنم که دیگه جرات نکنه اسم خواستگاری اومدن بیاره .. قلبم از جاش کنده شد . همون لحظه بابا گفت؛ _برو سوار شو دیر شده .. داداشمو از تو بغلش گرفتم که به گردن مامان چسبیده بود و آب دماغش کش اومده بود . به هوای ساکت کردنش دور شدم .. مامان دوباره از همه خداحافظی کرد و نگاه آخرش به من بود . و من قلبم بیتاب اینکه محمد رضا واقعا میخواد بیاد خواستگاریم 🌺
🌷👈 *** فردا همین مادرت میاد یقه مارو میچسبه ...حالا میخوای بچسب به این پسره تهرونی که معلوم نیست کجا هست چه کار میکنه  .. بعد بلند شد _من برم بابای مهلا بیرون منتظره .. و رفت .. و من اشکی بود که میریختم ... خدایا ... بابا رو عمل کردن ...ولی سوختگی صورتش اینقدر زیاد بود که چهره اش کاملا عوض کرده بود .. و همین باعث ضربه روحی شدید به بابا شد وقتی حتی نمی تونست  آچار دست بگیره دوباره تو مغازه اش بره .. وقتی از مرگ خانجون با خبر شد .. همه اینا دست به دست هم داد تا حالش هرروز  رو به وخامت بره ... و بخاطر از دست دادن یک کلیه اش دیالیز بشه .. و از دیوار صدا در میومد از بابای بدبخت من نه .. دیگه یک کلمه حرفم نمیزد .. صبح تا شب به پنجره زل میزد ..‌حتی جواب سلام مارو هم نمیداد ‌ مامان همون دو تیکه طلایی هم که داشت فروخت .. گاهی عمه هم کمک میکرد و بیشتر از همه حاج خانم بود کیسه کیسه برنج و پیت حلب روغن و کله قند و گوشت میاورد ... هر دفعه میومد عیادت تا چند روز یخچالمون پر بود .. البته بخاطر دیدن و عیادت کردن از بابا روزهای تعطیل عید  از روستا زیاد میومدن که بیشترش صرف پخت و پز و مهمون داری میشد ... روزهای که مثل برق و باد گذشت .. حتی تصویر محمد رضا تو ذهنم کمرنگ شده بود... انگار فقط همش یک خواب بود .. نزدیک به چهارماه  مثل یک کابوس گذشت... هنوز تلفن خونه خراب و شکسته بود... عمه صفی کلا وجود محمد رضا منکر شده بود . و این رفت و اومد های حاج خانم اوضاع رو وحشتناک تر میکرد .. ...‌‌ مامان ملافه بابا رو عوض کرد .. نزدیک امتحانهای خرداد ماه بود .. مامان ظرف های چینی اش از تو کمد در آورد.. _فتانه بیا ببر تو آشپزخونه .. کتابمو کنار گذاشتم __مامان فردا امتحان دارم ... مامان یک چش غره به من رفت _پاشو برو کمک فریده کن امشب کلی مهمان داریم .. خودشم بلند شد بقیه ظرف ها برداشت . میدونستم مهمان هاشون خانواده حاج آقا هستن .. بقیه ظرف هارو به طرف آشپزخونه بردم . چند تا قابلمه رو گاز بود مامان چند نوع خورشت و پلو درست کرده بود . همون لحظه عمه صفی هم سر رسید .. مهلا هم رو نیاورده بود ... از آخرین باری که باهم نقشه کشیدیم مهلا بره خونه محمد رضا دفترچه تلفن اشو بیاره ... تا من بتونم شماره خونه باباشو پیدا کنم .... طفلی مهلا کلی کتک خورد عمه هم دیگه  نگذاشت بیاد خونه ما . سلام آرومی کردم که عمه دلخور علیک سلام گفت . اونم تو دستش یک سبد پر از ظرف بود .. پر چادرش به دندون گرفته بود _سلام زن داداش...من کاسه ماست خوری نداشتم .. مامان نگاهی به تو سبد کرد _خوبه دست درد نکنه .. عمه صفی واسه احوال پرسی بابا تو اتاق رفت . فریده آشپزخونه رو جارو میکشید .. مامان به ساعت نگاه کرد _برین حاضر شین الانه که برسن .. میوه های شسته شده رو تو دیس چیدم .. بی رمق همون مانتو مشکی و مقنعه رو سر کردم و چادر رنگی که مامان برام دوخته بود سر کردم . در زدن و خانواده حاج آقا اومدن .. حاج خانم با کل دخترهاش داماد و نوه و پسر بزرگش ..خدارو شکر پسر کوچیکه حاجی نبود . وقتی همه دور تا دور خونه نشستن و خانم ها تو اتاق بزرگه .. مامان سراغ پسر کوچیکه حاجی رو گرفت و حاج خانم یک نگاهی به من کرد و با هول و دستپاچگی گفت؛ _میادش بچم دانشگاه بوده ... و من تو دلم دعا میکردم خدا کنه اصلا نیاد .. وارد آشپزخونه شدم .فریده با نیش باز دم در ایستاده بود . وقتی رد نگاهش دنبال کردم رسیدم به نگاه های پسر بزرگه حاج آقا . حالم بد شد ..دلم یک لحظه بی قرار محمد رضا شد .. الان کجاست تمام ذهنم میگفت اون یک آدم نامردِ که تو این بدبختی ولت کرده ولی ته قلبم هنوزم وقتی یادش میفتادم تند میزد .. دیس بزرگ میوه رو برداشتم  از کمر درد تاب و تحمل نداشتم  به فریده با حرص گفتم _کمتر چش چرونی کن ...اون طرف نصف خانم ها بشقاب و کارد ندارن .. فریده هم پشت چشی نازک کرد و بشقاب هارو برداشت و دنبال من اومد . حاج خانم چند تا بسته کادو پیچ شده مقابلمون گرفت .. 🌷
🌷👈 دوباره با خط و نشون های مامان برگشتم تو مهمونی ..ولی دلم پر درد بودانگار رد اون ناخون های رو سینه ام قلبم و شکافته بود .. بعد شام وقتی بساط چاق کردن  قلیان شد برای حاج خانم قلیان آوردم ... حاج خانم گفت: _به مبارکی این شب عزیز ...میخوایم تاریخ عقد مشخص کنیم برای یک ماه دیگه .. عمه صفی لبخند کشدار مرگ نمایی زد _شما صاحب اختیارید .. مامان نگاهش به من بود ...و من دقیقا نگاهم به اون .. حاج خانم نگاهی به من کرد _کی امتحان هات تموم میشه مادر .. بلاخره نگاه از دو گوی چشای مامان که ازشون آتش خشم می‌بارید برداشتم _یک هفته دیگه .. حاج خانم سر تکون داد .. _خوبه ...فردا هم امتحان داری؟ اوهوم آرومی از ته حلقم بیرون اومد _از فردا مادر مسعود میبره و میاره تو رو .. به آنی سر بلند کردم مامان هراسون به من نگاه کرد حاج خانم گفت؛ _یکم دوران نامزدی داشته باشید ...تا عقدتون .. رو به مامان کرد _لیلا خانم هرچی واسه دخترا خریدی بسه ... خودشون میرن واسه خونشون میخرن .. من چهارتا دختر جهاز دادم این دوتا هم مثل دخترای خودم ... دو طبقه خونه هاشونم خالی ..وسایلشون ببرن بچینن تو خونشون ... فریده سرش پایین بود ولی از لبخندش معلوم بود جقدر ذوق زده است . دوباره بغض کردم .. عمه با دیدنم لب گزید ...انگار دلش بحالم سوخت .. همون شب با تعیین مهریه چهارده سکه انگار سرو ته قضیه خواستگاری رو بهم آوردن ...و رفتن .. تمام ظرف و ظروف هارو تو لگن ریخته بودم و کنار حوض با کف می سابوندم .. فریده کنارم نشسته بود داشت ظرف هارو آبکشی میکرد هر دقیقه با نیش باز به من نگاه میکرد . _وای باورت میشه فتان ....یک ماه دیگه ..تازه قراره از فردا مسلم بیاد دنبالم بریم خرید واسه خونه .. بغض چنبره زده بود تو گلوم... فریده ادامه داد _یک مغازه بلوری تازه باز شده یک چیزهای قشنگی داره قابلمه تفلون رنگی هم داره .. اشکم ناخوداگاه چکید .. مامان اومد بالای سرم . _نمیخواد بشوری پاشو برو بخواب .. بدون اینکه نگاه به مامان کنم ..دست هامو زیر شیر گرفتم .. فریده غُر زد _عه مامان خیلی لوسش کردی ...منم خوب خوابم میاد .. مامان بهش چش غُره رفت _فردا امتحان داره ....حرف نباشه تند تند ظرف هارو آب بکش .. با همون بغض تشک تو اتاق پهن کردم .. دراز کشیدم وپتو رو سرم کشیدم بی اختیار زدم زیر گریه ..صدای ناله بابا رو شنیدم .. به طرف اتاقش رفتم .. با چشای بی فروغش به من زل زد _قرص تون خوردین ؟ فقط نگاهم کرد .. دماغمو بالا کشیدم قرص بابا رو دادم . دوباره نگاهش کردم زل زده .. _بابا کاش حالت خوب بودی ...اونوقت به همشون میگفتی من شوهر دارم .. محمد رضا شوهر منه ...کاش میگفتی حق ندارین به دخترم زور بگین ... سرمو روی سینه بابا گذاشتم _بابا دلم گرفته ..من کار بدی نکردم ...با اجازه شما به عقد محمد رضا در اومدم .. اشکم چکید _کاش حالت خوب بود بابا .. اون شب لعنتی گذشت ولی صبح لعنتی ترش زمانی بود که در خونه رو باز کردم ماشین حاجی رو دیدم 🌷
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۷۰ *** صبح از صدای پچ پچ ها چشم باز کردم . دیدم محمد رضا نیست ..سریع مانتو و مقنعه و چادر سر
🌷👈 *** اون شب بدون محمد رضا بلاخره صبح شد . از بعد نماز بیخواب شده بودم و فقط گوش هامو تیز کرده بودم ببینم که همکار محمد رضا میخواد بره کلانتری .. ساعت نزدیک شیش و نیم بود که صدای تلق تلوق تو آشپزخونه اومد .. با هول لباس پوشیدم و رفتم از اتاق بیرون . بنده خدا تو آشپزخونه داشت صبحانه میخورد منو دید چشم درشت کرد _سلام چرا بیدارین.. _میخوام باهاتون بیام ! از روی صندلی بلند شد _نه تو رو خدا اوضاع بدتر نکنید .. محمد رضا تاکید زیادی داشت فعلا خانوادتون نبینید بهتره .. _اونا لج کردن من برم پیششون شاید کوتاه بیان .. دوستش آهسته گفت؛ _به چه قیمتی ...فکر کردین شکایتشون از محمد رضا پس میگیرن.. با چشای اشکی سر تکون دادم با لبخند گفت ؛ _نگران نباشید امروز  داداشم قراره سند خونه بابام از روستا بیاره ... وثیقه میذاریم ...امشب می بینینش .. نفس گرفتم ... _اونا شکایتش پس نمیگیرن ..امکان داره مجبورم کنن ازش جدا بشم . دوستش یک فنجون از آب چکون برداشت و چای ریخت _نه بابا اونا نمیتونن باعث طلاق بشن .. فقط محمد رضا نتونسته هنوز ثابت کنه با رضایت پدر تون بوده محرمیت .. همین ثابت کنه کار تمومه .. چایی مقابل من روی میز گذاشت اشاره کرد بشینم . روی صندلی نشستم _پس اون برگه که بابا انگشت و امضاء زده چی ؟ سکوت کرد نگاهم کرد ..بعد سر پایین انداخت _فعلا اون برگه نیست .. یعنی خانواده اتون منکر اون برگه شدن .. مثل اینکه دست مادربزرگتون بوده . با بُهت گفتم _عمه صفی ..برگه دست اونه .. نا امید سر تکون داد _نه گفتن همیچین برگه ای وجود نداره .... محمد رضارو متهم به اغفال و  تجاوز به عنف کردن ... هینی کشیدم و دستمو جلوی دهنم گرفتم . همکارش بلند شد __نگران نباشید ..دایی محمد رضا داره از تهران با باباش میاد... ان شالله درست میشه .. همکارش خدا حافظی کرد و  رفت .. به در آشپزخونه خیره شده بودم .. در باز بود باد ملایمی میومد .... اینقدر غرق فکر بودم که نفهمیدم چقدر گذشت ولی شبنم خانم خواب آلود وارد اشپزخونه شد تا من دید هینی کشید از ترس .. و زیر لب غُر زد آروم سلام کردم . نگاهش به فنجون چای روی میز بود که دست نخورده خیلی وقت بود سرد شده بود . پوزخندی زد . این بنده خدا هم حق داشت من مزاحم زندگیش بودم چهار روز تو خونش اطراق کردم . داشت لپه پاک میکرد که تلفن خونشون زنگ خورد . صداش میمود . _نه مامان نمیتونم بیام ..آره مهمون هام هنوز نرفتن .... وقتی تلفنش تموم شد دوباره برگشت تواشپزخونه .. من هنوز روی صندلی نشسته بودم . _میتونم یک تلفن بزنم ... بدون اینکه سرشو بلند کنه نگاهم کنه همینطور که لپه هارو با دست تو سینی اینور و اونور میکرد گفت: _برو .. از جام بلند شدم به کاری که میخواستم بکنم تردید داشتم .. ولی تنها راه حل ممکن بود 🌷
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۷۵ *** _بخور چای تو دخترم ... دوباره سر مو بلند کردم تا از در نیمه باز جاده رو ببینم . _میا
🌷👈 محمد رضا پیاده شد از ماشین ولی لحظه آخر با عصبانیت گفت؛ _پیاده نمیشی ها .. دیدم جلو رفت و دارن باهم حرف میزنن .. بیشتر مامان حرف میزد البته میدیم با عصبانیت پره های چادرش زده زیر بغلش هی دستش بالا پایین میکنه .. محمد رضا هم یک چیزهای میگفت .. ولی نمی شنیدم ..خجالت میکشیدم به همکار محمد رضا بگم ماشین ببره جلوتر ... کولر ماشین زده بود و ماشین درجا روشن بود و کل شیشه ها هم بالا ... تو دلم هی صلوات میفرستادم .. یکدفعه پسر حاجی که کنار ماشین بود اومد کنار اونا و شروع به حرف زدن کرد . محمد رضا بهش نگاه نمیکرد .. اصلا انگار آدم حسابش نمیکرد فقط به طرف مامان حرف میزد .‌ یکدفعه برگشت عقب یقه پسر حاجی رو گرفت .. هینی کشیدم .. _نگران نباش فتانه خانم محمد رضا بلده چکار کنه... مامان هی بال بال میزد .. از استرس داشتم میمردم . محمد رضا یقه پسر حاجی رو ول کرد دوباره به طرف مامان رفت و باهاش حرف میزد .. خدا کنه مامان نرم بشه .. خدایا چی میشه ..ولی قیافه مامان عصبانی بود .. هی مشت به سینه اش میزد و گریه میکرد .. محمد رضا سر پایین انداخت.. آخرش یک چیزهای گفت و به طرف ماشین اومد . مامان هم سوار ماشین پسر حاجی شد . دیدم هی تند تند اشک هاشو با پره چادرش پاک میکنه . محمد رضا در ماشین باز کرد .. یا خدا صورتش قرمز از خشم بود ... عرق از موهاش چکه میکرد .. _بریم .. فقط همین گفت .. دوستش استارت زد و از کنار ماشین پسر حاجی  رد شد ... نگاه پر خشم پسر حاجی به من بود . و من لحظه آخر مامان دیدم که چادر رو صورتش کشیده بود ...گریه میکرد .. جیگرم آتیش گرفت ..نا خوداگاه منم  زیر گریه زدم .. هرچی بود مامانم بود ..قلبم از دیدن اشک هاش داشت وامیستاد .. محمد رضا حرف نمیزد .. همکارشم اینقدر عاقل بود که اصلا چیزی نمی‌پرسید.. ماشینو پارک کرد .. وای دلم نمیخواست دوباره مزاحم شبنم خانم بشم . همکار محمد رضا در باز کرد _بفرمایید .. وارد خونه شدیم .. خونه تمیز مرتب و خنک ...بوی خورشت قیمه و سیب زمینی سرخ کرده میومد .. بغض کردم .کاش منم میتونستم بدون این دردسر ها زندگی کنم ... شبنم خانم بازم سر سنگین بود ..تو اتاق هنوز تشک پهن بود ... محمد رضا وارد اتاق شد .. سرو صورتش شسته بود ..ریشش بلندتر شده بود .. _مامان چی گفت؟ صورتش خشک کرد _هیچی ... روی تشک نشستم‌ محمد رضا موهاشو شونه کرد _بابام داییم اومدن رفتن مسافر خونه ... بعد کنارم نشست _فردا باید خودمو معرفی کنم ..بعدش برم دادسرا ... با هول گفتم‌ _یعنی چی میشه .. سرتکون داد _خدا بخواد همه چی خوب پیش میره .. با بغض گفتم _ببخشید ...از خودم بدم میاد که باعث دردسر تو شدم. بغلم کرد _قربونت برم این چه حرفی آخه ..تو همه زندگی منی ..دختر لوس من ...مامان کوچولو .. بعد دستش گذاشت رو شکمم _حال گل پسرای من چطوره ... وسط گریه لبخندی زدم . صدای همکارش اومد _بچه بیاین سفره پهن .‌ محمد رضا بلند شد _پاشو بریم که مُردیم از گرسنگی .. با غم گفتم _هنوزم نمیخوای بگی چی شد و چی گفتین .. لباسش مرتب کرد _نه عزیزم ...چیزی نشد ..فقط حرف زدیم .. میدونم چیزی نمیگفت که من نگران نشم باهم وارد پذیرایی شدیم . سفره پهن بود .شبنم خانم با اخم نشست دیس برنج تو سفره گذاشت . بچه رو بغل کرد ..مردها حرف میزدن ولی محمد رضا حواسش به من بود  هی گوشت هارو جدا میکرد تو بشقاب من میریخت .. نگاه های پر از حسادت شبنم خانم دیدم .. بیچاره بچه به بغل..نشسته بود  کلا شوهرش اصلا حواسش نبود .. محمد رضا یک لیوان دوغ ریخت _غذاتو بخور ... قاشق و چنگال تو بشقاب گذاشتم. _شبنم خانم بدین بچه رو به من ..شما خسته شدید . پر اخم گفت؛ _نه .. انگار محمد رضا فهمید که گفت؛ _فرید بچه رو از خانمت بگیر ..بنده خدا نهار شو بخوره .. همکار محمد رضا بچه رو گرفت شبنم خانم به من نگاه کرد .. لبخندی زدم .. خدا کنه بفهمه واقعا درکش میکنم ...میدونم حس اشو .. خدا کنه بفهمه موندنمون از سر ناچاریه 🌷
🌷👈 *** اون شب محمد رضا با دوستش تا دیر وقت پیش بابا و داییش بودن . اینقدر تو اتاق بودم که حس میکردم دارم خفه میشم‌.. از شبنم خانم صدا در نمیومد ...همش صدای تلوزیون بود یا گاهی تلفن که زنگ میخورد .. منم واسه اینکه راحت باشه تو اتاق بودم . رو تشک دراز کشیده بودم ...کاش یکی بود باهاش حرف میزدم ..داشتم دق میکردم . صدای زنگ در اومد ..هول زده مانتو و مقنعه پوشیدم . محمد رضا با صورت خسته تا من دید لبخند زد _سلام خانومم.. _چی شد ؟ انگار چینی بند زده بودم که هر لحظه منتظر چند تکه شدن . محمد رضا لبخندی در پس صورت خسته اش زد _درست میشه ان شالله .. دلم داشت میترکید از این حرفش ... همکارش با خنده گفت؛ _بابا اینقدر سخت نگیرید ... شبنم خانم سفره شام پهن کرد . دیس بزرگ شامی کباب و چند تکه نون و سبزی رو وسط گذاشت . محمد رضا لای نون یک تکه شامی گوجه و سبزی گذاشت .. _بیا عزیزم .. سر تکون دادم .. با عذر خواهی بلند شدم . بعد یک ربع که گذشت .. محمد رضا با یک سینی که توش چندتکه شامی بود و سبزی وارد اتاق شد . رو تشک نشستم . _فردا تو رو میبرن بازداشگاه ..و دادسرا .. لبخندی زد با عصبانیت گفتم _چرا درست و حسابی نمیگی چی شده اینجوری من بیشتر فکر و خیال میکنم . لبخند رو لبش جمع شد _فتانه جان خانواده ات کوتاه نمیان سر این قضیه ..حتی ما با دایی و بابا رفتیم در خونتون .. با چشای گرد نگاهش کردم . _ولی اونا رضایت نمیدن ...مامانت هنوز حرفش همونه ..‌ بابا با شوهر عمه ات درگیر شد ... دایی فعلا یک شکایت ادای حیثیت ازشون کرده ..ولی .. یکم مکث کرد _وقتی باباتو دیدم خیلی ناراحت شدم .. یک کلمه حرف نزد ...مامانت میگفت بخاطر این آبرو ریزی اینجوری شده . پوزخندی زدم _طفلی بابای بیچاره من ...وقتی علیل شد و بعد مرگ‌خانجون دکترا گفتن افسردگی شدید گرفته . محمد رضا یک لقمه به من داد _اگه فردا رای دادگاه هرچی بود فقط خونه بابات نرو ..‌ خانواده ات هم نمیدونن آدرس اینجا رو . _مگه رای دادگاه چیه ؟ محمد رضا نگاهم کرد _ممکن بخاطر نداشتن شاهد و مدرک من متهم باشم . لب گزیدم . _اینجوری کارتو از دست میدی 🌷
🌷👈 پله های دادسرا رو بالا رفتم ..کلی آدم تو راهرو بود .. شوهر عمه صفی رو تو راه پله دیدم ..تند تند به طرفش رفتم.. تا من دید تعجب کرد _تو اینجا چکار میکنی .. با حرص گفتم _چرا ازش شکایت کردین .. چرا قصه سر هم کردین ..که چی بشه ..اون شب شماهم  شاهد بودید که خانجون ما رو عقد کرد با اجازه بابام .. صداشو آروم کرد _این مرد برای تو شوهر نمیشه .. از خر شیطون بیا پایین ..عروس حاجی بشی مادر و خواهرت هم سرو سامون میگیرن .. میدونی خرج عمل های بابات چقدر شده . میدونی تا الان کی نون تو سفره تون میذاشته ... چشم ریز کردم _پس ترسیدین دستمون پیش شما دراز بشه که برگه  عقد  من آتیش زدین ..آره ؟ بغض کردم _حتما ترسیدین خونه که نشستین دو دنگش مال خانجون بوده از دستتون دربیاد ... مردمک جشش گشادشد _نه این چه حرفی میزنی دختر جان ...تو هم مثل مهلا... صلاح تو رومیخوام حالا بابات مریضه نمیخوام دست هر کس و ناکسی بیفتی .. جسارتمو جمع کردم _بابای من خیلی سالم بود که رضایت داد ....الانم به خدا راضی نیست  به این بلوا ها ...تن اون خانجون تو قبر  دارین میلرزونین بغضم بزرگتر شد _اگه مهلا جای من ...راضی میشدیم این بلاها سرش بیاد .. هیچی نگفت .. در اتاق زدم . یک سرباز گفت؛ _حق ندارین بیاین تو . شناسنامه امو نشون دادم _این دادگاه اصلش برای منه .. صدای یک مرد اومد _چی شده .. سربازه داد زد .. _میگه فتانه لطفی ... صدا دوباره اومد _بیاد تو .. وارد اتاق شدم . یک ردیف صندلی مقابل یک میز بود .. مامان و عمه و رو دیدم که حیرون به من نگاه میکردن .. پسر کوچیک حاج آقا  .. اونطرف تر ..محمد رضا و همکارش بود با باباش و یک مرد دیگه ... 🌷
🌷👈 پروانه خانم راهی شد به محمد رضا گفت: بیا مامان .. و رفتن ... اشک هام ریخت ..اون لیست خرید تو دستم مچاله شد . چادرم از سرم در آوردم .. از حرص رفتم تو آشپزخونه . مایع کتلت در آوردم و با گریه شروع کردم به شام درست کردن .. صدای زنگ اومد فکر کردم پشیمون شدن برگشتن  .. به طرف در رفتم که دیدم هاجر خانمه وقتی منو با مانتو دید گفت؛ _میخوای جایی بری .. با دقت نگام کرد _خوبی فتانه جان .. اشکم چکید سعی کردم خوددار باشم ولی لعنت به  این هورمون های بارداری .. _خوبم مرسی .. هاجر خانم گفت؛ _آقای مهندس با پروانه خانم دیدم رفتن .. سر پایین انداختم _آره قرار بود بریم لباس بچه بخریم ..پروانه خانم گفت خودمون میریم .. لب هاشو با حرص جمع کرد _راستش من اومدم اینجا ...ازعصر والا از دست این زنک شیرین عقل سر دردم .. با کنجکاوی نگاهش کردم کمتر کسی پیدا میشود پروانه خانم شیرین عقل خطاب کنه همه اونو زن عاقل و فهمیده دنیا دیده میدونستن . هاجر خانم مردد بود ولی گفت: _راستش نمیخواستم بهت بگم .. ولی دیدم تو هم مثل دختر خودم بهتره بدونی حواستو به شوهرت بدی .. بوی کتلت ها بلند شد ..سریع با یک ببخشید به طرف آشپز خونه رفتم .. زیرش کم کردم . هاجر خانم دنبالم اومد . _یک ماه و ده روز اینجاست ..تو ازش راضی؟ لب گزیدم و سر پایین انداختم .‌ _راستش تو مثل دخترمی ...به خدا دلم سوخت .. کنارش رو صندلی آشپزخونه نشستم _پروانه خانم زن خوبیه محمد رضا میگه مریضه باید مواظبش باشیم .. دستمو گرفت _فتانه جان حواست به شوهرت باشه ...سعی کن بهش برسی .. با چشای گرد گفتم _به خدا من حواسم هست .. سر تکون داد _دیروز یکی از همسایه ها میگفت پروانه خانم بهش گفته پسرم از شلختگی و بی عاری زنش به ستوه اومده ... یکی دیگه هم میگفت پروانه خانم گفته .. زن پسرم یک دختر بد دهنه .. پره چادرش از رو شونش رو سرش کشید _والا منم حرف هاشون باور نکردم.. آخه خیلی قربون صدقه تو میشد ...به ظاهر زن خوبی میومد .. تا اینکه امروز اگه با گوشای خودم نمیشنیدم باور نمیکردم . بعد ادامه داد _وقتی صحبت از خواستگاری از دختر داداشم شد .. وقتی فهمید داداشم چکارست ... با آب تاب شروع به تعریف کردن از خودش خانواده اش کرد .. آخرش گفت داداشتون دختر دیگه نداره .. والا منم چه میدونستم .. گفتم چرا داره ...فکر کردم واسه یکی از فامیلهاشون میخواد .. یکم مکث کرد بعد گفت: _فتانه جان ...نمیخوام حرمت مادر شوهری بزاری زیر پا ولی حواست و جمع کن ... پروانه خانم واسه آقا محمد رضا میخواست دختر کوچیکه داداشمو .. سرم سوت کشید .. تند تند نفس میکشیدم _پروانه خانم گفت تو رو عروس اش نمیدونه فقط واسه این گرفتن که دوره محمد رضا تموم بشه برن تهران .. گفت بچه هاش احتمالا ناقص اند ... گفت تو به هوای دل شوهرت نیستی ... به زور مجبور شده که گرفته تو رو ... گفت حتی شب ها پیش هم نمیخوابین ... چی بگم مادر ...اگه اینا رو میگم یک لحظه دلم سوخت .. سرم گیج میشد .. اینقدر حالم بد بود که اصلا نفهمیدم کی هاجر خانم رفت .. تو شوک حرف های که شنیده بودم دست و پا میزدم .. مغزم خالی بود .. در باز شد صدای پر نشاط پروانه خانم اومد با کلی پاکت خرید .. محمد رضا هم پشت سرش ...معلوم بود خسته است . پروانه خانم وارد آشپزخونه شد _عه وسایل آماده نکردی که بریم پارک .. فقط بهش زل زده بودم .. بعد محمد رضا وقتی رنگ پریده من دید..کنارم نشست . _فتان ..عزیزم خوبی ..رنگت چرا پریده .. پروانه خانم تند تند گفت: _الهی بمیرم چی شدی ..برو محمد رضا جاشو پهن کن بخوابه .. محمد رضا خواست بره دستش گرفتم .. صدام از ته چاه میومد _حالم خوبه نرو .. محمد رضا دست دور شونه ام انداخت.. آروم گفت؛ _چی شده خانمم.. پروانه خانم تو یک لیوان آب یک مشت قند ریخت _بیا مامان جون فشارت افتاده ... خدارو شکر به عقلم رسید نیایی بازار ... لیوان به طرف لبم گرفت محمد رضا گفت: _راستش مامان گفت هیچ کدوم لباس ها واسه بچه ها خوب نیستن .. هیچی نخریدم ..من که سر در نمیارم ..گفتم باشه یک روز همه باهم بریم .. یکدفعه پروانه وسط حرفش پرید _خودم مامان جان سفارش میدم از تهران بیارن .. داشتم به آدمی نگاه میکردم که به ظاهر یک آدم مهربون بود ولی یک مار خوش خط و خال بود 🌷