eitaa logo
صالحین تنها مسیر
235 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
7هزار ویدیو
271 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۶۵ سوار اتوبوس شدیم و مامان همینطور ساکت به جاده زل زده بود .. شیشه اتوبوس کنار بود باد خنک
🌷👈 نمیدونم چی شد ولی راهمو کج کردم .. دوباره رسیدم به خیابون ..بی هدف فقط راه میرفتم ... حق من این بود که محمد رضا رو پیدا کنم .. وقتی به خودم اومدم مقابل کلانتری که محمد رضا توش کار میکرد بودم . سرباز که تو اتاقک نگهبانی بود گفت؛ _چکار داری خانم . چادرمو جلوتر کشیدم _با آقای کامیابی کار دارم .. سرباز  خسته خواب آلود گفت؛ _کی ؟ من حتی نمیدونستم محمد رضا چه پست و سمتی  داره اینجا . یک لحظه یک ترس عمیق تو دلم نشست ... اگه همش دروغ باشه .چی ..دروغ آخه واسه چی باید دروغ بگه .. خدایا خدایا کمکم کن _اینجا کار میکردن ..نمیدونم شاید قبلا کار میکردن ! سرباز گفت؛ _ما همچین کسی رو نداریم . قلبم ریخت ...اشک تو چشام نشست سربازه گفت؛ _..میخوای برو پیش افسر نگهبان ... و من راهنمایی کرد داخل . صدای یکی دونفر میمود .‌.ترسیده بودم .. یک آقایی رد شد _چکار داری خانم .. چادرمو محکم روی صورتم گرفتم مرده با لباس فرم بود _شکایت داری ؟ نفس گرفتم _نه دنبال آقای کامیابی ام ..محمد رضا کامیابی .. __فتانه خانم ! به پشت سرم برگشتم... از دیدن دوست محمدرضا شوکه شدم .. انگار خدا تمام دنیا رو به من داد . نزدیکم اومد با بُهت گفت؛ _چه بلایی سرتون اومده ؟ اشک هام تند تند می چکید _محمد رضا کجاست ؟ منو برد تو اتاقش کلید و زد و پنکه سقفی شروع به چرخیدن کرد . _حالتون خوبه ...چیزی خوردین ؟ نگاه از پنکه سقفی گرفتم سر تکون دادم .. داد زد _نجفی ..برو آشپزخونه ببین از شام چیزی مونده گرم کن بیار . وقتی سرباز رفت گفتم _محمد رضا کجاست ..چرا ازش خبری نیست .. سر تکون داد _اون بدبخت گیر افتاد تهران .. مادرش حالش بد شد عملش کردن ..خواهرش خودکشی کرد ..اینقدر مصیبت سرش اومد که مافوقمون با ماموریت شیش ماه موافقت کرد که بمونه تهران .. قلبم آروم گرفت .. _میخوام باهاش حرف بزنم ... دستی به ریشش کشید _الان که ساعت یکه شب نیست اداره... شما چی شده اونم اینجوری اومدین اینجا ؟ همون لحظه سرباز با یک سینی که توش یک ظرف استیل چند تیکه بود که تو یکیش ماست بود تو یک قسمت یک تکه مرغ بود قسمت بزرگش برنج ... سینی رو روی میز گذاشت و رفت  .. نگاهم از اون یک تیکه مرغ قرمز رنگ کنده نمیشد انگار تمام ترشحات بزاق دهن مو پر کرده بود . دوست محمد رضا پارچ آب با یک لیوان کنار سینی گذاشت _شامتون بخورید باهم حرف میزنیم .. من برم ببینم از پرونده ها میتونم شماره خونه محمد رضا رو پیدا کنم .. و رفت بیرون .‌ از شدت گرسنگی قاشق پر از پلو و کردم .. نجویده قورت میدادم ..حس میکردم خوشمزه ترین غذای بود که خوردم .. دلم داشت میترکید ..وسط خوردن زدم زیر گریه . در زده شد و دوست محمد رضا اومد تو . سریع اشک هامو پاک کردم . یک پرونده دستش بود . _خوب نمیخواین  توضیح بدیدن ؟ سر پایین انداختم _من چهار ماه از محمد رضا خبر ندارم . تلفن برداشت شماره گرفت یکم صبر کرد _برنمیداره .. دوباره گرفت _الو سلام ...چطوری پسر ... قلبم تند تند میزد .. _نه چیزی نشده ....فقط خانمت اینجاست ... از جاش بلند شد با تلفن _نه نه چیزی نشده نگران نشو ... میخواد باهات حرف بزنه .. سیم تلفن کشید _من خدا حافظ .. تلفن به طرف من گرفت گوشی رو گرفتم ..قلبم بی امان میکوبید .. صداشو شنیدم _الو ... یک بغض گنده تو گلوم نشست _محمد رضا .. _جانم .. آخ ..چه دردی داشت ..چه دردی داشت این جانم گفتنش ...بغضم ترکید _الو فتانه ..خوبی چی شده ..چرا جواب تلفن هامو نمیدادی ..‌چرا صفی خانم تلفن رو من قطع میکنه .. مُردم از نگرانی .. نفس گرفتم از گریه .. _الو فتان ..آخ ..فتان داری گریه میکنی ....عزیز دلم .. فقط تونستم وسط حجم گریه بگم _تو رو خدا بیا ... همین ...اونم انگار فهمید صدای پر از تمنای منو ... _الان راه میفتم .. و خداحافظی کرد . دوست محمد رضا یک لیوان آب دستم داد _نمیدونم چه اتفاقی افتاده ..ولی اگه بخواین هر جای برین میرسونمتون .. از خجالت سر پایین انداختم _من جای ندارم ... بلند شد _پس بریم خونه ما ..اینجا صلاح نیست بمونید . سویچ ماشین کلاه اشو برداشت .. سوار ماشین شدم .. به طرف خونشون راه افتادیم .. وقتی رسیدیم خانمش از خواب بیدار شده بود .. معلوم بود بخاطر این کار شوهرش چقدر ناراحت .. فقط یک سلام کرد . دوست محمد رضا سریع تو اتاق برام رخت خواب پهن کرد .. صدای پچ پچشون میومد که خانمش هی غُر میزد چرا منو اومدم .. 🌷
🌷👈 دوست محمد رضا با خنده گفت؛ _خانمِ منم تنهاست ...راحت بخوابید ..من باس برم اداره.. آروم زیر لب گفتم _مرسی منم وارد اتاق شدم .. روسری و مانتو رو در آوردم هنوز صدای بحث کردنشون میشنیدم . وای تمام فکرم آخرین حرف محمد رضا بود که گفت راه میفتم .. سرمو رو بالشت گذاشتم . دستمو رو شکمم گذاشتم _بابا داره میاد .. و از خستگی و درد کتک های که خورده بودم چشام گرم خواب شد . *** صبح از صدای زن دوست محمد رضا چشم باز کردم . _من دارم میرم خونه مامانم حوصله تو این کارهات ندارم‌. دوست محمد رضا آهسته گفت؛ _بس کن شبنم ..الان شوهرش میاد میرن .. زنش با حالت حرصی گفت؛ _کبودی صورتش ندیدی ..زخم های روی لبشو ندیدی .. اینا یک جای کارشون میلنگه ..واسه خودت دردسر درست کردی . دوستش ناراحت گفت؛ _بدبخت محمد رضا تو تهران گیر افتاده بود ... مادر زنش هم مثل اینکه به این وصلت راضی نیست .. من یک ماه پیش به سفارش محمد رضا رفتم با عمه اش حرف زدم .. گفت الان خیلی شرایطشون خرابه بهتره صبر کنه... گفت باباشو عمل کردن ...منم به محمد رضا گفتم همه چی اوکی فعلا لازم نیست بیاد ..‌ قلبم وایستاد پس اومده پیش عمه صفی .. چرا هیچی نگفت به من .. پوزخندی زدم مگه زنگ زدن های محمد رضا رو گفته بود . صدای زن رو شنیدم _شما دوتا بی عقلین .. معلوم نیست چه بامبولی زده ..اینجور کتکش زدن ..من که میدونم آخرش بدبختیش ما رو میگیره .. چشامو رو هم گذاشتم ...دستهامو رو گوشم به حرف هاشون فکر نکن فتانه .. به این فکر کن محمد رضا داره میاد .. داشتم فکر میکردم از تهران تا اینجا چقدر راه ...چقدر راه زیاده انگار اون ور دنیا بوده .. صدای قر قر چرخیدن پنکه میومد . ملافه رو روی خودم کشیدم .. در اتاق زده شد .. همکار محمد رضا یالله کنان داخل اتاق اومد .. تو دستش یک سینی صبحانه بود . تشکر کردم .. _من نمیخواستم مزاحمتون بشم ...محمد رضا بیاد میریم .. لبخندی زد .. _امروز مادرتون اومدن کلانتری .. بُهت زده نگاهش کردم . _یک شکایت نامه تنظیم کردم برای محمد رضا ...اعلام مفقودی شمارو هم گزارش دادن .. دستمو جلو دهنم گرفتم _خدایا .. سر تکون دادم... _چرا از محمد رضا شکایت کردن سر پایین انداخت _هتک حرمت به دخترشون .. با چشای گرد نگاهش کردم . سر تکون داد _میتونستم بگم کجایید ..ولی من از اعتبار خودم گذشتم و قانون شکنی کردم ..بهتر دیدم محمد رضا بیاد شما رو بسپرم به دستش . خجالت زده گفتم _من نمیخوام برای شما خدای ناکرده .. وسط حرفم پرید _نه محمد رضا رفیق منه ...و میدونم دوستون داره ..ریگی به کفشش نیست .. بغضم دوباره لبریز شد ادامه داد _تو این مدت هم خیلی نگران شما بود .. شاید اگه یک ماه پیش من خیالش راحت نمیکردم بابت شما .. میومد این اتفاق ها نمیفتاد . از جاش بلند شد _لطفا حرف های خانمم به دل نگیر . لبخندی زدم _ببخشید تو رو خدا . از اتاق بیرون رفت . مامان داره ریشه به تیشه محمد رضا میزنه .. خدایا خودت کمک کن . بالاخره از اتاق بیرون اومدم ...صدای تلوزیون میومد ...شبکه دو تصویر زندگی بود یادمه مامان همیشه منتظر سریال هانیکو میشست .. * زندگی منشوریست در چرخش دوار * نگاهم کشیده به تلوزیون . خانم همکار محمد رضا داشت سبزی پاک میکرد ..و چشاش به تلوزیون بود . آروم جلو رفتم _سلام .‌ نگاهی به من کرد پر اخم سلام کرد . سینی رو به طرف آشپزخونه بردم . یک آشپزخونه که روی وسایل برقی رو کابینت اش پارچه های گلدوزی صورتی بود . لبخندی زدم .چه زن کدبانو تمیزی بود .. بوی خوبی میومد ..بوی قرمه سبزی بود .. ظرف های صبحونه رو شستم ...تو آبچکون گذاشتم . از پنجره آشپزخونه به درخت ها خیره شدم ... به گنجشک های که سرو صدا میکردن ...چقدر اینجا پر از زندگی بود خانم همکارش اومد تو آشپز خونه _چای میخورین براتون بریزم.. لبخند دستپاچه ای زدم _دستتون درد نکنه ... در کابینت باز کرد از سطل برنج برنج تو یک لگن کوچیک پلاستیکی ریخت . _ببخشید مزاحمتون شدیم . به من نگاه کرد _خواهش میکنم . چشام پر اشک شد _شوهرم بیاد ..رفع زحمت میکنیم .. خیره شد به من . _نه چه زحمتی . میدونستم حرف هاش از ته دل نیست .. به ظرف های توآابچکون نگاه کرد هول زده گفتم _کاری دارین بگین ؟ دوباره مشغول شد _نه ممنون .. به طرف همون اتاقی که بودم رفتم . ساعت نزدیک یک بود . فقط شیش ساعت دیگه مونده تا اومدن محمد رضا ..رو تشک دراز کشیدم . یعنی یک روز میشه منم یک خونه نقلی داشته باشم با وجود محمد رضا ..آهی کشیدم . 🌷
🌷👈 _فتانه ...فتانه جان .. گیج چشم باز کردم با دیدن محمد رضا بُهت زده نگاهش کردم . لبخندی به من زد _سلام خانم خانوما ... سریع نشستم _کی اومدی ...؟..ساعت چنده ؟ آروم پلک زد _نیم ساعتی هست ..دارم تماشات میکنم ..شبنم خانم میگفت از ظهر خوابی .. دستشو نوازش وار روی موهام کشید _عروسک من چی شده ؟ انگشت شصتش روی کبودی چشم نشست ..اخم کرد _چی شده فتان؟ نفس گرفتم _من تو جهنم بودم .‌درست از وقتی رفتی ...این جهنم از آتیش گرفتن  مغازه  بابا شروع شد ... همون لحظه در اتاق زده شد شبنم خانم بود یک سینی دستش بود محمد رضا بلند شد سینی رو گرفت سریع گفتم _محمد رضا میشه بریم...گناه دارن اذیت اند بدبخت ها ..بریم خونه ات . سینی رو روی زمین گذاشت پوزخندی زد _صفی خانم تمام اثاث هامو ریخته تو کوچه .. هینی کشیدم .. _بابات حالش خوبه ؟ لب گزیدم _نه ...خوب نیست ..مثل حال من .. _چرا قربونت بشم . زدم زیر گریه _خانجونم مُرد. من تو آغوشش گرفت ...هق زدم‌.. _محمد رضا خیلی سخت بود خیلی ... روی موهامو بوسه زد _تموم شد همه چی ... من پیشتم ..تا آخر دنیا من پیش تو ام 🌷
🌷👈 من به اون سفره عقد نمی رسیدم .. مطمئن باش خودمو میکشتم ... از حرص دستشو رو صورتش کشید _وای خدا ... استرس گفتن حامله بودن مو داشتم ... ولی بهتر بود میدونست ..مردد بودم که خودش گفت؛ _حالا چی شد رفتین پیش دکتره ؟ سر تکون دادم _اوهوم ...رفتیم ..دکتر من معاینه کرد .. درازکشیده بهم زل زده بود ... داشت با دقت گوش میداد . یکم در دیوار نگاه کردم تا هی جمله هارو تو ذهنم ردیف کنم نگاهمو به تکون پره های پنکه دادم _دکتر گفت من حامله ام چهار ماه ... آروم نگاهمو به طرفش کشوندم .‌ شوکه بُهت زده نگاهم میکرد _گفت ..دوقلو داری . دوتاشون احتمالا پسر اند ...ولی خیلی ضعیف اند . فقط نگاهم میکرد هیچ عکس العملی نشون نمیداد . بغض کردم نکنه محمد رضا بچه هارو نمیخواد ..خدایا .. با گریه گفتم _اصلا خودم نفهمیدم حامله ام به خدا .‌‌‌. میدونم تو این وضعیت خیلی ...خیلی بده که من حامله ام . نفس گرفتم _حتی مامان ..مامان گفت بریم سقط کنیم ...من فرار کردم ...اومدم کلانتری .. اشک هامو با دست پاک کردم . _تو رو خدا ....من بچه هامو دوست دارم نمیخوام بمیرن . محمد رضا از جاش بلند شد نشست منو یکدفعه تو بغلش گرفت _یا خدا یا خدا .. فقط زیر لب همین میگفت .. نمیدونستم تعبیر یا خدا یا خداش چیه .. وقتی از آغوشش جدا شدم دیدم صورتش خیس اشک . بلند شد رفت بیرون . تو شک بودم یعنی خوشحال شده .‌‌یا ترسیده .‌ولی گریه کرد .. بعد چند دقیقه اومد تو آستین های پیراهنش به بالا تازده بود .. و صورت و دست هاش خیس .‌ وضو گرفته بود..دیدم قامت بست .. و گفت دو رکعت نماز شکر میخوانم  . نفس مو راحت بیرون دادم ..چشام پر اشک شد . یادم اومد وقتی مامانم به بابام گفت؛ داداش کوچولمون دکتر گفته پسره بابای ساده من جلوی همه مامان بوسید و ذوق کرد .. عمه صفی تعریف میکرد وقتی بعد چند سال مهلا رو حامله شده و جواب آزمایش گرفته شوهرش از هولش با دمپایی رفته شیرینی خریده ... ولی محمد رضا تو این بدبختی ها داره نماز شکر میخونه ... و این قشنگترین ذوق زدگی یک مرد میتونه باشه . با خیال راحت روی تشک دراز کشیدم .آروم گفتم _خدا تو رو برای دل من آفرید. 🌷
🌷👈 *** صبح از صدای پچ پچ ها چشم باز کردم . دیدم محمد رضا نیست ..سریع مانتو و مقنعه و چادر سر کردم . محمد رضا لباس پوشیده با همکارش تو پذیرایی در حال حرف زدن بودن . آروم جلو رفتم _سلام . محمد رضا تا منودید اخم کرد _چرا بیدار شدی برو بخواب ‌. بی اعتنا به حرفش گفتم _داری میری کلانتری ؟ دوستش گوشه لپش خاروند و گفت؛ _فتانه خانم بهتره محمد رضا خودش معرفی کنه .‌.باید تکلیف این پرونده روشن بشه . با غم گفتم _پس بزارید منم بیام . محمد رضا اخم کرد _لازم نیست شما بمون ..‌‌. با اشاره چش ابرو به من گفت برم اتاق . وقتی رفتم تواتاق پشت سرم اومد .. من تو بغل گرفت.. _تو رو خدا بزار بیام ..‌ بهشون بگم بابام راضی بوده. نفس عمیقی کشید .همه چی درست میشه نگران نباش .. روی موهامو بوسید _قبل رفتن میرم برات یکم لباس میخرم ... از تو آغوشش بیرون اومدم . _تو رو خدا زود بیا من اینجا خیلی اذیتم .. لبخندی زد _زود میام و رفت .. ولی .....زود اومدی در کار نبود . ساعت از دو ظهر هم گذشته بود ... شبنم خانم نهار آورد ولی از استرس حتی نتونستم یک قاشق بخورم ... اون بدون تعارف و حرف سفره رو جمع کرد .. تو اتاق دراز کشیده بودم ... عصر با اون همه نگرانی دیدم همکارش تنها اومده ... وقتی منو دید سر پایین انداخت _بازداشتش کردن .. اشکام سرازیر شد __نگران  نباشید بابا این طبیعیه ... حالا شما فرض کنید محل کارشه ولی یک اتاق اونور تر . شبنم خانم یکی از  پاکت ها رو از  دست شوهرش گرفت _این چیه .؟ شوهرش سریع پاکت گرفت _مال فتانه خانمه ... شبنم خانم هینی کردکرد داخل اشپزخونه شد بنده خدا شوهرش هول زده پاکت به من داد ... رفت تو آشپزخونه . وارد اتاق شدم . مشاجره زن و شوهررو شنیدم .. که شبنم خانم میگفت . _آخر این دوستت بدبختمون میکنه . وصدای هیس هیس گفتن شوهرش .. شبنم خانم با حرص گفت؛ _آره یک وقت  نشنوه بهش بد بگذره ... رفتی براش خرید هم کردی .. و صدای شوهرش که میگفت _نه بابا محمد رضا خریده .. بازداشت که شد داد به من براش بیارم . صدای شکوه وار شبنم خانم اومد _یعنی قرار ایجابمونن ... من خسته شدم همش بپز بشور بیار سعی کردم نشنوم چی میگن. در پاکت ها رو باز کردم تو یکی یک شلوار و مانتو بود ... یکی تیشرت و لباس زیر .. بغض کردم ...تو پاکت دیگه حوله و شامپو و مسواک یک برس بود ..با یک اسپری .. در اسپری برداشتم شاسیشو فشار دادم .. بوی خوبی تو فضا پیچید . زدم زیر گریه هق زدم .. تمام پاکت هارو تو بغلم گرفتم هق زدم . 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باور به آخرت با تلاش جدی برای ساختن آخرت همراه است؛ امکان ندارد که به آخرت ایمان داشته باشیم، ولی برای ساختن آن تلاش نکنیم.
کارگاه تفکر ۴۹.mp3
10.48M
۴۹ آنچه در پادکست چهل و نهم می‌شنوید: -چرا من نمی‌توانم نسبت به دیگران متواضع و کریم باشم؟ -اهل تکریم و احترام عزت خود را از کجا کسب می‌کنند؟ -ریشۀ تکبر، نخوت و خودخواهی در نفس از کجا آب می‌خورد؟ -ما در قیامت با ۵۰ سوال اساسی رو به رو خواهیم شد؛ چرا خودمان را برای آنها آماده نمی‌کنیم؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ولنتاین رسیده؟؟؟ خواستم بپرسم کمپین اهدای پول کادوهای ولنتاین...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا