🌷👈#پست_۶۸
_فتانه ...فتانه جان ..
گیج چشم باز کردم
با دیدن محمد رضا بُهت زده نگاهش کردم .
لبخندی به من زد
_سلام خانم خانوما ...
سریع نشستم
_کی اومدی ...؟..ساعت چنده ؟
آروم پلک زد
_نیم ساعتی هست ..دارم تماشات میکنم ..شبنم خانم میگفت از ظهر خوابی ..
دستشو نوازش وار روی موهام کشید
_عروسک من چی شده ؟
انگشت شصتش روی کبودی چشم نشست ..اخم کرد
_چی شده فتان؟
نفس گرفتم
_من تو جهنم بودم .درست از وقتی رفتی ...این جهنم از آتیش گرفتن مغازه بابا شروع شد ...
همون لحظه در اتاق زده شد
شبنم خانم بود یک سینی دستش بود
محمد رضا بلند شد سینی رو گرفت
سریع گفتم
_محمد رضا میشه بریم...گناه دارن اذیت اند بدبخت ها ..بریم خونه ات .
سینی رو روی زمین گذاشت
پوزخندی زد
_صفی خانم تمام اثاث هامو ریخته تو کوچه ..
هینی کشیدم ..
_بابات حالش خوبه ؟
لب گزیدم
_نه ...خوب نیست ..مثل حال من ..
_چرا قربونت بشم .
زدم زیر گریه
_خانجونم مُرد.
من تو آغوشش گرفت ...هق زدم..
_محمد رضا خیلی سخت بود
خیلی ...
روی موهامو بوسه زد
_تموم شد همه چی ...
من پیشتم ..تا آخر دنیا من پیش تو ام
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#قسمت_۶۹
من به اون سفره عقد نمی رسیدم ..
مطمئن باش خودمو میکشتم ...
از حرص دستشو رو صورتش کشید
_وای خدا ...
استرس گفتن حامله بودن مو داشتم ...
ولی بهتر بود میدونست ..مردد بودم
که خودش گفت؛
_حالا چی شد رفتین پیش دکتره ؟
سر تکون دادم
_اوهوم ...رفتیم ..دکتر من معاینه کرد ..
درازکشیده بهم زل زده بود ...
داشت با دقت گوش میداد .
یکم در دیوار نگاه کردم
تا هی جمله هارو تو ذهنم ردیف کنم
نگاهمو به تکون پره های پنکه دادم
_دکتر گفت من حامله ام چهار ماه ...
آروم نگاهمو به طرفش کشوندم .
شوکه بُهت زده نگاهم میکرد
_گفت ..دوقلو داری .
دوتاشون احتمالا پسر اند ...ولی خیلی ضعیف اند .
فقط نگاهم میکرد هیچ عکس العملی نشون نمیداد .
بغض کردم نکنه محمد رضا بچه هارو نمیخواد ..خدایا ..
با گریه گفتم
_اصلا خودم نفهمیدم حامله ام به خدا ..
میدونم تو این وضعیت خیلی ...خیلی بده که من حامله ام .
نفس گرفتم
_حتی مامان ..مامان گفت بریم سقط کنیم ...من فرار کردم ...اومدم
کلانتری ..
اشک هامو با دست پاک کردم .
_تو رو خدا ....من بچه هامو دوست دارم نمیخوام بمیرن .
محمد رضا از جاش بلند شد نشست
منو یکدفعه تو بغلش گرفت
_یا خدا یا خدا ..
فقط زیر لب همین میگفت ..
نمیدونستم تعبیر یا خدا یا خداش چیه ..
وقتی از آغوشش جدا شدم دیدم
صورتش خیس اشک .
بلند شد رفت بیرون .
تو شک بودم یعنی خوشحال شده .یا ترسیده .ولی گریه کرد ..
بعد چند دقیقه اومد تو آستین های پیراهنش به بالا تازده بود ..
و صورت و دست هاش خیس .
وضو گرفته بود..دیدم قامت بست ..
و گفت دو رکعت نماز شکر میخوانم .
نفس مو راحت بیرون دادم ..چشام پر اشک شد .
یادم اومد وقتی مامانم به بابام گفت؛
داداش کوچولمون دکتر گفته پسره بابای ساده من جلوی همه مامان بوسید و ذوق کرد ..
عمه صفی تعریف میکرد وقتی بعد چند سال مهلا رو حامله شده و جواب آزمایش گرفته شوهرش از هولش با دمپایی رفته شیرینی خریده ...
ولی محمد رضا تو این بدبختی ها داره نماز شکر میخونه ...
و این قشنگترین ذوق زدگی یک مرد میتونه باشه .
با خیال راحت روی تشک دراز کشیدم .آروم گفتم
_خدا تو رو برای دل من آفرید.
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۷۰
***
صبح از صدای پچ پچ ها چشم باز کردم .
دیدم محمد رضا نیست ..سریع مانتو و مقنعه و چادر سر کردم .
محمد رضا لباس پوشیده با همکارش تو پذیرایی در حال حرف زدن بودن .
آروم جلو رفتم
_سلام .
محمد رضا تا منودید اخم کرد
_چرا بیدار شدی برو بخواب .
بی اعتنا به حرفش گفتم
_داری میری کلانتری ؟
دوستش گوشه لپش خاروند و گفت؛
_فتانه خانم بهتره محمد رضا خودش معرفی کنه ..باید تکلیف این پرونده روشن بشه .
با غم گفتم
_پس بزارید منم بیام .
محمد رضا اخم کرد
_لازم نیست شما بمون ...
با اشاره چش ابرو به من گفت برم اتاق .
وقتی رفتم تواتاق پشت سرم اومد ..
من تو بغل گرفت..
_تو رو خدا بزار بیام ..
بهشون بگم بابام راضی بوده.
نفس عمیقی کشید .همه چی درست میشه نگران نباش ..
روی موهامو بوسید
_قبل رفتن میرم برات یکم لباس میخرم ...
از تو آغوشش بیرون اومدم .
_تو رو خدا زود بیا من اینجا خیلی اذیتم ..
لبخندی زد
_زود میام
و رفت ..
ولی .....زود اومدی در کار نبود .
ساعت از دو ظهر هم گذشته بود ...
شبنم خانم نهار آورد ولی از استرس حتی نتونستم یک قاشق بخورم ...
اون بدون تعارف و حرف سفره رو جمع کرد ..
تو اتاق دراز کشیده بودم ...
عصر با اون همه نگرانی دیدم همکارش تنها اومده ...
وقتی منو دید سر پایین انداخت
_بازداشتش کردن ..
اشکام سرازیر شد
__نگران نباشید بابا این طبیعیه ...
حالا شما فرض کنید محل کارشه ولی یک اتاق اونور تر .
شبنم خانم یکی از پاکت ها رو از دست شوهرش گرفت
_این چیه .؟
شوهرش سریع پاکت گرفت
_مال فتانه خانمه ...
شبنم خانم هینی کردکرد داخل اشپزخونه شد
بنده خدا شوهرش هول زده پاکت به من داد ...
رفت تو آشپزخونه .
وارد اتاق شدم .
مشاجره زن و شوهررو شنیدم ..
که شبنم خانم میگفت .
_آخر این دوستت بدبختمون میکنه .
وصدای هیس هیس گفتن شوهرش ..
شبنم خانم با حرص گفت؛
_آره یک وقت نشنوه بهش بد بگذره ...
رفتی براش خرید هم کردی ..
و صدای شوهرش که میگفت
_نه بابا محمد رضا خریده ..
بازداشت که شد داد به من براش بیارم .
صدای شکوه وار شبنم خانم اومد
_یعنی قرار ایجابمونن ...
من خسته شدم همش بپز بشور بیار
سعی کردم نشنوم چی میگن.
در پاکت ها رو باز کردم تو یکی
یک شلوار و مانتو بود ...
یکی تیشرت و لباس زیر ..
بغض کردم ...تو پاکت دیگه حوله و شامپو و مسواک یک برس بود ..با یک اسپری ..
در اسپری برداشتم شاسیشو فشار دادم ..
بوی خوبی تو فضا پیچید .
زدم زیر گریه هق زدم ..
تمام پاکت هارو تو بغلم گرفتم هق زدم .
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#کارگاه_تفکر۴۹
• باور به آخرت با تلاش جدی برای ساختن آخرت همراه است؛ امکان ندارد که به آخرت ایمان داشته باشیم، ولی برای ساختن آن تلاش نکنیم.
کارگاه تفکر ۴۹.mp3
10.48M
#کارگاه_تفکر ۴۹
آنچه در پادکست چهل و نهم میشنوید:
-چرا من نمیتوانم نسبت به دیگران متواضع و کریم باشم؟
-اهل تکریم و احترام عزت خود را از کجا کسب میکنند؟
-ریشۀ تکبر، نخوت و خودخواهی در نفس از کجا آب میخورد؟
-ما در قیامت با ۵۰ سوال اساسی رو به رو خواهیم شد؛ چرا خودمان را برای آنها آماده نمیکنیم؟
تولدتون مبارک،
بابایی ترین دختر دنیا❤️
#میلاد_حضرت_رقیه
#ماه_شعبان