صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۷۰ *** صبح از صدای پچ پچ ها چشم باز کردم . دیدم محمد رضا نیست ..سریع مانتو و مقنعه و چادر سر
🌷👈#پست۷۱
***
اون شب بدون محمد رضا بلاخره صبح شد .
از بعد نماز بیخواب شده بودم و فقط گوش هامو تیز کرده بودم ببینم که همکار محمد رضا میخواد بره کلانتری ..
ساعت نزدیک شیش و نیم بود که صدای تلق تلوق تو آشپزخونه اومد ..
با هول لباس پوشیدم و رفتم از اتاق بیرون .
بنده خدا تو آشپزخونه داشت صبحانه میخورد منو دید چشم درشت کرد
_سلام چرا بیدارین..
_میخوام باهاتون بیام !
از روی صندلی بلند شد
_نه تو رو خدا اوضاع بدتر نکنید ..
محمد رضا تاکید زیادی داشت فعلا خانوادتون نبینید بهتره ..
_اونا لج کردن من برم پیششون شاید کوتاه بیان ..
دوستش آهسته گفت؛
_به چه قیمتی ...فکر کردین
شکایتشون از محمد رضا پس میگیرن..
با چشای اشکی سر تکون دادم
با لبخند گفت ؛
_نگران نباشید امروز داداشم قراره سند خونه بابام از روستا بیاره ...
وثیقه میذاریم ...امشب می بینینش ..
نفس گرفتم ...
_اونا شکایتش پس نمیگیرن ..امکان داره مجبورم کنن ازش جدا بشم .
دوستش یک فنجون از آب چکون برداشت و چای ریخت
_نه بابا اونا نمیتونن باعث طلاق بشن ..
فقط محمد رضا نتونسته هنوز ثابت کنه با رضایت پدر تون بوده محرمیت ..
همین ثابت کنه کار تمومه ..
چایی مقابل من روی میز گذاشت
اشاره کرد بشینم .
روی صندلی نشستم
_پس اون برگه که بابا انگشت و امضاء زده چی ؟
سکوت کرد نگاهم کرد ..بعد سر پایین انداخت
_فعلا اون برگه نیست ..
یعنی خانواده اتون منکر اون برگه شدن ..
مثل اینکه دست مادربزرگتون بوده .
با بُهت گفتم
_عمه صفی ..برگه دست اونه ..
نا امید سر تکون داد
_نه گفتن همیچین برگه ای وجود نداره ....
محمد رضارو متهم به اغفال و تجاوز به عنف کردن ...
هینی کشیدم و دستمو جلوی دهنم گرفتم .
همکارش بلند شد
__نگران نباشید ..دایی محمد رضا داره از تهران با باباش میاد...
ان شالله درست میشه ..
همکارش خدا حافظی کرد و رفت ..
به در آشپزخونه خیره شده بودم ..
در باز بود باد ملایمی میومد ....
اینقدر غرق فکر بودم که نفهمیدم
چقدر گذشت ولی شبنم خانم خواب آلود وارد اشپزخونه شد تا من دید هینی کشید از ترس ..
و زیر لب غُر زد
آروم سلام کردم .
نگاهش به فنجون چای روی میز بود
که دست نخورده خیلی وقت بود سرد شده بود .
پوزخندی زد .
این بنده خدا هم حق داشت من مزاحم زندگیش بودم چهار روز تو خونش اطراق کردم .
داشت لپه پاک میکرد که تلفن خونشون زنگ خورد .
صداش میمود .
_نه مامان نمیتونم بیام ..آره مهمون هام هنوز نرفتن ....
وقتی تلفنش تموم شد دوباره برگشت تواشپزخونه ..
من هنوز روی صندلی نشسته بودم .
_میتونم یک تلفن بزنم ...
بدون اینکه سرشو بلند کنه نگاهم کنه همینطور که لپه هارو با دست تو سینی اینور و اونور میکرد گفت:
_برو ..
از جام بلند شدم به کاری که میخواستم بکنم تردید داشتم ..
ولی تنها راه حل ممکن بود
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۷۲
شمار خونه عمه صفی رو گرفتم ...
خود عمه گوشی رو برداشت .آنی قطع کردم .
صدای گریه بچه بلند شد و شبنم خانم از آشپزخونه اومد بیرون رفت تو اتاق خوابشون .
چشم رو هم گذاشتم از ته دلم اسم خدا رو بردم...
دوباره شماره گرفتم ...و اینبار مهلا گوشی رو برداشت .
با بغض گفتم
_مهلا ..
سریع گفت:
_عه سارا تویی خوبی کجایی ؟
_مهلا نمیتونم زیاد صحبت کنم میخوام ببینمت
مهلا گفت:
_آخ الگو های خیاطیم دست تو جامونده ..
تند گفتم
_مهلا بیا خیابون مسجد جامع ...من دم در مسجد جامع وایستادم ..
مهلا دوباره گفت:
_آره لازمشون دارم ..الان میام میگیرم ازت ...تا یک ساعت دیگه اونجام ..
با ذوق گفتم
_مرسی ...
و خدا حافظی کردم .
سریع مانتو و شلوار مو پوشیدم ..و چادر سر کردم .
ولی پولی نداشتم حتی سوار تاکسی بشم ..
به در آشپزخونه نگاهی کردم ..
شبنم خانم رو صندلی نشسته بود به بچه اش شیر میداد ..
وارد آشپزخونه شدم سرش پایین بود داشت موهای بچه اش نوازش میکرد با صدای مهربونی خطاب به بچه اش میگفت
_قربون پسر خوشگلم بشم ....
_میتونم ازتون پول قرض بگیرم .
بهم زل زد ..
سریع دست زیر روسریم بردم و گوشواره های گوش مو در آوردم .
اونا رو روی میز گذاستم
_ببخشید من فقط همین هارو دارم ...میخوام سوار تاکسی بشم هیچ پولی ندارم ..
به گوشواره ها نگاه کرد و بعد به من ..
بچه رو از زیر سینه اش بیرون آورد و بغل گرفت و از جاش بلند شد .
آخ فتانه چکار کردی حتما ناراحت شده ...
کاش میبردم طلا فروشی ولی بدون کاغذ خرید مفت هم نمیخریدن ..
یکدفعه یک هزارتومانی روی میز گذاشته شد .
شبنم خانم با اخم گفت؛
_گوشوارهاتو بردار گم نشه ..
با لبخند نگاهش کردم
_مرسی شما خیلی مهربونین ..
پولو برداشتم .
_شوهرم اومد میگم بهتون پس بده ..
نگاه عاقل اندر سفی کرد
_ایشالا دعا کن بیاد ...
با ذوق از در بیرون اومدم و .برای اولین باربرای تاکسی دست تکون دادم .
دم در مسجد جامع مهلا رو دیدم که تو سایه درخت توت روی سکوی کنار مسجد نشسته بود.
از دور صداش زدم
_مهلا ..
با ذوق به طرفم اومد و بغلم کرد
_کثافت بیشعور تو کدوم گوری هستی ؟
محکمتر بغلش کردم
_خونه دوست محمد رضا بودم .
بعد دوتاییمون رو همون سکو نشستیم که طاق گنبدی داشت .
_وای فتان قیامت به پا کردی رفتی ..
یکدفعه با چشای گرد شده گفت:
_زن دایی گفته حامله ای آره ؟
با خنده سر تکون دادم
از ذوق لب گزید
_وای فتان محمد رضا فهمید ؟
دوباره سر تکون دادم
_آره..
یکدفعه از ذوق افتاد
_نمیدونی چیا شد ...زن دایی زنگ زد که فتان فرار کرده از خونه ...بعد حالش بد شد
زندایی ..
کلی با مامانم دعوا کرد که این آشتیش تو ، تو دامن ما انداختی ..
اوه نبودی که فرداشبش حاج خانم و حاج آقا با پسراش اومدن خونه شما ..
چشم درشت کردم
_خوب ..
مهلا پوزخندی زد
_یعنی مامانم میگه زن دایی لیلا شیطونم درس میده ...میدونی به حاج خانم چی گفته .؟
گیج نگاهش کردم
_گفته حتما شما دشمن داشتین که دختر من دزدیدن ...تا فهمیدن قراره وصلت شما بشیم ..تقصر شما بوده ..
اوه نبودی ببینی چه کولی بازی مامانت راه انداخت ..
حاجی کل نوچه هاش اجیر کرده دنبال تو بگردن ...
زندایی هم یواشکی اومده شکایت کرده از محمد رضا ...
یادمه به مامانم گفت میگیم دخترمون گول زده بهش تجاوز کرده تهش هم میگیم اجیر شده دشمن های حاجی بوده ..
بعد بلند خندید
_یعنی فتان مامانت خودش یک پا کارگردان .بازیگر ها ..
دستش گرفتم
_مهلا اون برگه صیغه نامه اون که اون شب همه امضاء کردن اون کجاست ...
گفتن دست خانجون بوده .
با غم نگاهم کرد
_آره بابا از تو خرت پرت های صندوقچه خانجون پیداش کردن ..
منتظر نگاهش میکردم که گفت؛
_آتیشش زدن .
وای تمام امیدم نا امید شد .
بعد با تردید دستمو و گرفت و گفت؛
_فتان ...دیروز پسر کوچیکه حاجی دم کلاس خیاطی مون اومده بود .
با ترس گفت؛
_ازم سراغ تو رو گرفت .
من گفتم خبر ندارم ...ولی گفت میدونم یک کاسه ای زیر نیم کاسه است ..
با ترس بیشتر گفت:
_این پسره خیلی شره ...میترسم آبرو ریزی کنه ..
با قوت قلب گفتم
_نه محمد رضا هست هوامون داره ..
بعد دستشو روی شکمم گذاشت
_فینگیل های خاله چطورن ..
با ذوق باهم خندیدم ..
مهلا از تو کیفش یک عالمه لواشک در آورد
_این هارو واسه تو آوردم ..میدونستم دوست داری ..
با ذوق به لواشک های سیاه نگاه میکردم ..دهنم آب افتاده بود.
_سلام فتانه خانم ....
تا سر بلند کردم ببینم کیه اسمم صدا زد ..صدای هین مهلا رو شنیدم
_یا خدا ..
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۷۳
با بُهت به مامان نگاه میکردم ..
مهلا تند گفت؛
_به خدا زن دایی من همین نیم ساعت پیش ..
مامان یک چش غُره بهش رفت وسط حرفش پرید ..
_مامانت خبر داد به من که تو مشکوک میزدی ...
واسه همون دنبالت کردم ...تو بری خونه که صفی حسابتو رسیده ...
آرنجم کشید
_پاشو بریم ..
دستمو کشید..
با بغض گفتم
_تو رو خدا مامان...
چشم ریز کرد
_اون دکتررو پیدا کردم ....گفته راحت بدون درد اون توله هارو میندازه ..
همینطور دنبال مامان کشیده میشدم با زاری میگفتم
_تو رو خدا مامان محمد رضا اومده ...
فقط باهاش صحبت کن ...
مامان دستمو بیشتر کشید
_بیا گمشو فتان ...اگه تا دیروز شک داشتم برای این کار از دیروز مطمئن شدم ...
و منو دنبال خودش می کشوند ..
چادرش رو به دندون گرفته بود زیر لب فحش میداد ..
هی زیر لب التماس میکردم ..ولی انگاری فایده نداشت ...
منو به طرف یک ماشین کشوند در ماشین باز کرد و من پرت کرد تو ..
خودش نشست ..
تا اومدم التماس کنم محکم با پشت دست خوابوند تو دهنم ..
هق هق گریه سر دادم ..
_کجا برم لیلا خانم آدرس بدید ..
با بُهت به راننده خیره شده
_مسعود جان برو پسرم پایین خیابون ...
اون زن یکی از کولی نشین های اونجاست ...
مغزم سوت کشید ...چی داشتم میدیدم ...پسر کوچیه حاجی ...
مامان پوزخندی زد
_تو نمیفهمی مسعود آقا اینقدر خاطرت میخواد که دیروز اومده و گفته این جریان بعد از سقط توله هات همین جا چال میشه ...
حاج خانم و حاج آقا چیزی نفهمن ...
.
هفته دیگه عقد و عروسی رو باهم میگیرن ..
از توی آینه ماشین زل زده بودم به اون دو چشم های مشکی که نفرت ازشون میارید ..
مامان ویشگونی ازم گرفت
_خاک برسرت فتانه ...ببین اینقدر مردِکه حاضره تفاله اون پسره تهرانی رو با دل و جون قبول کنه آبرو داری کنه ...
این دوست داشتنه ..نه اون پسره قرتی که با لهجه تهرانیش برای تو اَدای عاشق ها رو در میاورد ...گولت زد
بُهت زده فقط نگاهشون میکردم ..انگار ذهنم خالی بود .
پسر حاجی نفس گرفت
_لیلا خانم هر چقدر پول خواستن نگران نباشید ..پول همرام هست ..
مامان به سینه اش کوبید و با گریه گفت:
_الهی خیر از جونیت ببینی ..الهی دست به خاک میزنی طلا بشه ...خدا بهت عمر بده ...خودم و دخترم کنیزی تو میکنیم ..
و من هنوز از تو آینه با بُهت خیره بودم به اون مرد ..که داشت خونسرد رانندگی میکرد ..
نفسم بالا نمیومد ...داشت چه بلایی سرم میومد ..
ماشین تو امتداد حاشیه شهر میرفت ..
دقیقا کنار جاده که از شهر خارج میشد ...
تو خونه خرابه های که دیدنشون ترس بهت القا میکرد .
مامان به کاغذ دستش نگاه کرد
_فکر کنم همین کوچه است ..
ماشین ایستاد ..
مامان گفت:
_من برم یک پرس و جو بکنم ..
و رفت پایین ..
مامان تو کوچه پس کوچه ها گم شد
ترسیده بودم مغزم فلج شده بود .
صدای فندک اومد و بوی سیگار ..
به طرف صندلی عقب برگشت .
ته ریشش بلندتر شده بود ..همون خنده مزخرف رو لباش بود .
دستش دراز کرد ..از ترس به در ماشین چسبیدم ..
با اون نیش خند انگشت شصتش روی صورتم نشست ..
تنم یخ کرده بود ...اشکم فرو چکید
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۷۴
با بغض گفتم
_چرا ..چرا داری اینکاررو میکنی ...
با شصتش رد اشکم پاک کرد
_تو هم فکر کن چون عاشقت شدم .
فقط نگاهش کردم
_نیستی ..میدونم نیستی ..
اون لبهاش بیشتر کش اومد
_کی باور میکنه ...!
انگشت شصتش از روی گونم روی لب هام کشیده شد ..
سرمو بیشتر به عقب کشیدم ...دقیقا محکم به شیشه ماشین ..
نگاهم به جاده بود و ماشین های که با سرعت رد میشد ..
_مامان از وقتی فهمیده گم شدی خواب و خوراک نداره ..
بابام کل آدم هاش بسیج کرده برای پیدا کردن تو ...
چه خوبه تو پیدا بشی ...بعد بشی زن من ..
حرکت انگشت روی لبم ثابت موند
_بعد طبل رسواییت به صدا در میاد ...
اونوقت منم که ادعا دارم برای حاج خانم و حاج آقا ....
تو هم همون عروس سوگلی میمونی کلفتی مادرم و میکنی ...
منم میرسم به هرچی میخوام ...
اونوقت حتی جرات نداری حرف بزنی ..
چسبیده بودم به در ..
تو چشام زل زد
_خوشگلی ...ولی قرار نبود دست رد به سینه من بزنی ..
هنوز هیچ خری پیدا نشده به من نه بگه ...
تو هم عددی نیستی ..میبینی که دارم با پول میخرمت ..حتی عشق تو ..
سوختم ..قلبم سوخت ..
از حرص تمام آب دهنم تُف کردم تو صورتش ..
بدون اینکه صورتش تمییز کنه نیش خندش پر رنگ تر شد
_بمیرم دستت به من نمیرسه ..
حتی شده خودمو بندازم جلوی ماشین های جاده ...
مامان رو از دور دیدم ..
که تند تند راه میرفت هی چادر میچید به پاهاش ..
پسر حاجی برگشت رو صندلیش کامل نشست ...
دیدم یک دستمال برداشت و صورتش تمیز کرد ..
مامان اومد زد به شیشه ماشین ..شیشه پایین اومد
_آقا مسعود ...طرف خیلی دندون گرد ...
پسر حاجی اخم کرد
_هرچقدر میخواد بگین قال قضیه رو زودتر بکنیم ...
مامان نگاه مشمئز کننده ای به من کرد
_گفته چون دوتا اند ...هفتصد تومن میگیره .
اونم در داشبردماشین باز کرد و چند دسته پول داد
_اینم هشتصد تومن فقط بهش بگین اذیتش نکنه ..
مامان چشاش برق زد
_دستت درد نکنه مادر .
و رفت به طرف یک خونه ای ..
نفهمیدم چی شد ولی در ماشین باز کردم شروع به دویدن کردم ...
ته جاده یک اتوبوس دیدم که
ایستاده ..
و دقیقا ایستگاه اتوبوسه ..
و چند تا زن و مرد پیاده شدن ..
با شدتی میدویدم که چادرم از سرم افتاد ..
و صدای پسر حاجی که میگفت
_چه غلطی داری میکنی ..
با شدت سوار اتوبوس شدم ..تا رسیدم اتوبوس راه افتاد ..
نفس گرفتم کل جماعت تو اتوبوس نگام میکردن ..
لب گزیدم و کیفمو محکم تو بغلم گرفتم .
روی صندلی نشستم .
نفس نفس میزدم که دیدم ماشین پسر حاجی به موازات اتوبوس داره میاد ..
هی بوق میزد ..
راننده بلند گفت:
_خانم نگه دارم ..
بلند و هول زده گفتم
_نه آقا تو رو خدا ...
یک مرده دیگه گفت:
_مزاحمت شده ؟
از دور ایست راهنمایی و رانندگی بود .
سریع به طرف راننده رفتم
_آقا تو رو خدا میشه نزدیک اون ایست راهنمایی و رانندگی نگه داری ..
اتوبوس نگه داشت ..
دیدم ماشین پسر حاجی هم ایستاد ..
منم سریع وارد پاسگاه شدم ..
چند سرباز و مامور با دیدن من جا خوردن ..
_تو رو خدا کمک کنید اون آقا مزاحمم شده ..
یکی از پلیس ها با سرباز به طرف بیرون رفتن ..
بلند گفتم
_یک پسر با یک زانیا مشکی ...
اون یکی افسره مسن بود گفت؛
_بشین بابا جان ..
روی صندلی نشستم ..
سرباز و افسر اومدن تو
_تا من رو دید گفت خانم ..
سریع گفتم
_شوهرم همکارتونه ...تو کلانتری ۱۳ میشه بهش تلفن کنم بیاد دنبالم ..
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۷۵
***
_بخور چای تو دخترم ...
دوباره سر مو بلند کردم تا از در نیمه باز جاده رو ببینم .
_میاد الان شوهرت ..
نا امید به افسره نگاه کردم .
یک ساعت پیش زنگ زده بودم کلانتری تا دوست محمد رضا بیاد دنبالم ..
بغض کردم .
_چقدرسخت بود بخوام به غریبه ها پناه ببرم ولی ..اشکم چکید ..
مامانم با من چکار کرد ...بخاطر فریده ..حتی عمه صفی از پشت به من خنجر زد ..
صدای ماشین اومد ..
_سلام ..خوبین ...خانمِ من اینجاست تماس گرفتن .
از خوشحالی شنیدن صدای محمد رضا با شدت بلند شدم ..
استکان چای رو روی میز گذاشتم نصف چایی ریخت .
دویدم به طرف در ..تا قامت محمد رضا رو دیدم زدم زیر گریه ...
محمد رضا با اخم های در هم مقابلم ایستاده بود .
همکارش جلوتر رفت تو اتاق ..
_چرا رفتی بیرون از خونه
با بغض گفتم .
_میخواستم اون برگه صیغه نامه رو پیدا کنم ..
دستمو گرفت آخ چه آروم شدم
با بغض گفتم
_عمه صفی من رو به مامان لو داد
تو اوج عصبانیت خندید
_قربونت بشم ...
بعد زیر لب گفت:
_لو داد.. چجوری میگه انگار باند قاچاق لو رفته ...
دماغمو بالا کشیدم
__راستی تو چجوری آزاد شدی ..
خندید
_حالا بریم میگم ..
همکارش اومد از اتاق بیرون نزدیک ما شد ..
_خوبین فتانه خانم ..
خجالت زده سر پایین انداختم
_شرمنده ام ...ان شاءالله شالا جبران کنم ..
همکارش سر تکون داد
_دشمنتون شرمنده ..
محمد رضا دست رو شونه من گذاشت
آروم به جلو هولم داد.
_چی چی رو جبران کنی ..وظیفه اش ..
با خنده سوار ماشین شدیم ..
همکارش گفت:
_حالا تو بیا جبران کن ..یک نهار مارومهمون کن ..
و محمد رضا داشت باهاش بحث میکرد و میخندید ..
ماشین دور گرفت و دنده عقب رفت ..
یکدفعه از پیچ جاده ماشین پسر حاجی رو دیدم قلبم وایستاد .
از پشت آستین محمد رضا رو کشیدم
_جان ..
وقتی رد نگاهم دید اخم کرد
خدای من ماشین دقیقا مقابل ماشین همکار محمد رضا ایستاد ..
مامان زل زده بود به ما ..
با لکنت گفتم
_م..ما..مامانم ...
محمد رضا در ماشین باز کرد ..
همکارش سریع گفت:
_شر درست نکنی محمد رضا ...
و من قلبم مثل طبل میکوبید
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
سخنرانی کوتاه
حضرت آیتالله #بهجت (ره):
شیطان با شش هزار سال عبادت عاقبتش آنطور شد، آیا ما میتوانیم به خود مغرور شویم؟! به خدا پناه میبریم!
📚 در محضر بهجت، ج۱، ص۱۹۶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ رهبر انقلاب: صاحبان دستگاههای تبلیغاتی، صاحبان بیان، صاحبان قلم، اصحاب هنر و دانش و مسئولان دستگاههای رسمی رسانه و آموزش و هنر و آحاد جوانانی که با فضای مجازی ارتباط دارند، باید تمرکز خود را برای مقابله با تهدید نرمافزاری دشمن قرار دهند.
🌷 رهبر انقلاب: در مقابل تهدید نرمافزاری دشمن، تولید محتوا و اندیشه کنید؛ این از دفاع سختافزاری امروز مهمتر است
🔹️رهبر انقلاب، صبح امروز در دیدار مردم آذربایجان شرقی:
✏️تهدید نرمافزاری یعنی ایجاد تردید در پایداری در مقابل دشمن. این کار را دارند میکنند. به فضل الهی تا امروز موفق نشدند.
✏️تا امروز وسوسهی دشمن نتوانسته دل مردم ما را تکان بدهد، جوانان ما را از عزم و از حرکت باز بدارد. نمونهاش همین راهپیمایی عظیم روز بیستودوم بهمن. کجای دنیا چنین چیزی وجود دارد؟ بعد از چهل و چند سال از پیروزی انقلاب، روز پیروزی انقلاب را آحاد مردم، نه نیروهای مسلح، نه مسئولین، تودهی مردم، آحاد مردم، بدنهی ملت آن روز را این جور گرامی بدارند، با این حجم عظیم وارد میدان بشوند و چهل و شش سال با همهی مشکلاتی که وجود دارد، مردم مشکلاتی دارند، توقعاتی دارند، توقعات به حقی دارند، اما اینها مانع نمیشود از اینکه از انقلابشان دفاع کنند. معنایش چیست این؟ معنایش این است که تهدید نرمافزاری دشمن هم تا امروز در این کشور و در این ملت کارساز نبوده.
✏️حرف من این است که نگذارید این حیلهی دشمن که همچنان ادامه دارد، در آینده هم اثر کند.
✏️صاحبان دستگاههای تبلیغاتی، صاحبان بیان، صاحبان قلم، اصحاب هنر، اصحاب دانش، آن کسانی که در دستگاههای رسمی آموزش و رسانه و هنر و اینها مسئولیت دارند، آحاد جوانان ما که با فضای مجازی ارتباط دارند، اینها بایستی تلاششان را متوجه به این بکنند که ببینند دشمن بر روی چه نکتهای تکیه میکند و انگشت میگذارد، از چه راهی میخواهد در ذهن مردم و در افکار عمومی مردم نفوذ کند، آن راه را ببندند، در مقابل دشمن بایستند، تولید محتوا کنند، تولید فکر و اندیشه کنند، صاحبان اندیشه با این کار خودشان. این از دفاع سختافزاری امروز مهمتر است. ۱۴۰۳/۱۱/۲۹
🖼 #بسته_خبری
💻