✍ #خاطرات
حدودا سال 82 بود که داشتیم با محمدرضا زارع الوانی میرفتیم بانک اولین حقوق سپاه حاج رضا رو بگیریم.
رفتیم بانک دیدم حقوق چند ماه حاج رضا شد ۱۵۲هزار تومن وقتی که از بانک حقوقشو گرفت ۵۰هزار تومن از حقوقشو واریز کرد به حساب زلزلهزدههای بم بهش گفتم رضا زیاده اگه میخوای کمک کنی کمتر کمک کن.
اقا رضا گفت اون موقع که تو نانوایی کار میکردم روزی ۱۴۰۰ تومن مزد میگرفتم که هر روز ۴۰۰تومنش رو مینداختم تو صندوق صدقات
حالا که چند برابرشو حقوق گرفتم چرا کمک نکنم.
🌹 #شهید_محمدرضا_الوانی
https://eitaa.com/saangareshgh
🖌 #خاطرات
❣یکی از کارهایی که خیلی دوست داشتم #نماز_خواندن پشت سر آقا مهدی بود، ما حتی نماز صبح را هم #جماعت می خواندیم، اگر یک روز بدون من نماز می خواند #ناراحت میشدم و گله میکردم.
❣وقتی مهدی را نمیدیدم #مریض میشدم، قلبم درد می گرفت، سردرد می گرفتم، ولی وقتی میدیدمش خوب میشدم، این جور موقع ها می گفت: "فکر کنم مریضی هایت #احساسی هست"
❣زمانی که محمد هادی فرزندم بدنیا آمد، مهدی #غسل_شهادت انجام داد، می گفت دوست دارم بچه ام را با غسل شهادت #بغل بگیرم.
❣لحظه ای که صدای محمد هادی را موقع بدنیا آمدنش شنیدم تنها دعایی که بعد از #ظهور امام عصر (عج) کردم، دعا برای #شهادت آقا مهدی بود، نمی دانم چرا آن دعا را کردم، مهدی خیلی در کارهای مربوط به محمدهادی کمکم می کرد، مثل #پروانه دورم می چرخید.
#شهید_مهدی_نوروزی
⇝✿°•° °°•°°•°° °•°✿⇜
@saangareshgh
ازهمان بچگی فرق محرم ونامحرم رامیدانست.
معلم دبستان حسین بعدمراسم تشییع گفت در دوران ابتدایی
قرآن رابسیارزیباتلاوت میکرد
ازبس زیباخواندآمدم دستم راروی شانه اش بگذارم
دیدم این بچه حیامیکند وعقب عقب میرود...!
حسین واقعاخاص بود
#خاطرات شهیدحسین معزغلامی🕊
🕊🍂🍂🕊
🖋 #خاطرات
من اصلا باورم نبود که حامد برود سوریه اصلا همیشه شوخی میکردم یک روز به حامدگفتم اصلا به من نمی آید زن شهید بشوم اصلا بلد نیستم حامد گفت اشکالی ندارد بیا یاد میگیرم خوابید و چادرسیاهی را بر تنش کشید و گفت حالا تمرین کن و هرچه می خواهی بگو، ان روز دو نفری خیلی خندیدیم
🕊شبی که پیکر حامد را آوردند صحنه این خاطره به ذهنم می رسید
✍ راوی:همسر شهید
🌹 #مدافعحرم_حامد_بافنده
🌷 #دوستان_شهدا_باشید
🕊#خاطرات تفحص شهدا 🕊
🍃🍃💞🍃🍃💞🍃🍃
♨️روز ولادت آقا امام #رضا (صلوات الله علیه) بود و رمز ما یا ابوالفضل (علیه السلام). محل کارمان هم طلائیه بود. اولین شهید کشف شد.
♻️ شهید «ابوالفضل خدایار»، گردان امام محمدباقر (صلوات الله علیه)، گروهان حبیب و از بچه های کاشان. گفتیم اگر شهید بعدی هم اسمش ابوالفضل بود، این جا گوشه ای از حرم آقا ابوالفضل (علیه السلام) است.
♨️رفتم پشت بیل و زمین را کندم که بچه ها پریدند داخل چاله. خیلی عجیب بود. یک دست شهید از #مچ قطع شده که داخل مشتش، جیره های شب🌙 عملیات (پسته و ...) مانده بود.
💥آب زلالی هم از حفره خاکریز بیرون می ریخت. گفتیم آب از قمقمه ای است که کنار پیکر شهید است؛ اما قمقمه خشک خشک بود.
♻️با پیدا شدن پیکر، آب قطع شد. وقتی پلاک شهید را #استعلام کردیم، دیگر دنبال آب نبودیم، جواب را گرفتیم. شهید «ابوالفضل ابوالفضلی» گردان امام محمدباقر (صلوات الله علیه)، گروهان حبیب که او هم بچه کاشان بود.مقبره شهدا💥
#شهید_ابوالفضل_ابوالفضلی🌾
🌷🌹🌷🌹
#ﻳﺎاﻣﺎﻡﺭﺿﺎ ع
#ﻳﺎﻋﻠﻤﺪاﺭﺣﺴﻴﻦ ع
🍃🌹🍃🌹
@saangareshgh
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
#خاطرات شهید مغنیه🌹
یازدهم ژانویه، یکشنبهی هفتهی قبل، خانوادهی شهید عماد مغنیه به یک مهمانی خانوادگی بزرگ دعوت بودند. محل مهمانی در منطقهی الغبیری بود در نزدیکی «روضه الشهیدین»، در منزل پدر همسر شهید مغنیه. همهی بچهها و نوهها به مناسبت ولادت حضرت رسول دور هم جمع بودند.
از همهی نوهها درخواست شده بود برای این جلسه صحبتی کوتاه آماده کنند و طی چند کلمه بگویند که برای سال جدید میلادی چه برنامهای دارند. همهی نوهها صحبت کردند تا اینکه نوبت رسید به جهاد مغنیه.. جهاد فقط گفت: «طرحم برای سال بعد را هفتهی آینده میگویم.» همهی نوهها و اعضای خانواده شروع به اعتراض کردند، می گفتند جهاد دارد شرطی که برای همه گذاشته شده را نقض میکند. بعضیها میگفتند کارش را آماده نکرده است. وسط خنده و اینکه هرکسی به شوخی چیزی میگفت، جهاد از حرفش کوتاه نیامد، اصرار داشت که طرحش برای سال آینده را هفتهی بعد به همه میگوید.
درست یک هفتهی بعد دوباره خانواده دور هم جمع شدند ولی این بار در بین خیل گسترده کسانی که برای تسلیت آمده بودند. طرح جهاد، شهادت بود.
راوی :مادربزرگ شهید
#خاطرات شهید مغنیه🌹
در دیداری که با فرزندان شهدا داشتیم مهدی همت فرزند شهید همت از جهاد پرسید: میخواهی چهکاره شوی؟ او گفت: میخواهم شهید شوم. تفکر را ببینید که کسی مثل او برای شهادت زندگی کند. جهاد خیلی دوست داشتنی بود و در عین جوانی بزرگمنشی خاصی داشت، دقیقاً مثل شهدای خودمان. الآن شما وقتی عکس فرماندهان بزرگ جنگ ما مانند شهید زینالدین، شهید باکری، شهید همت و… را کنار هم میگذارید، اصلاً متوجه نمیشوید که چهرهها برای سنین بیست و چند سالگی است، همه چهرهها به بالای سی سال میخورد.
برداشت شخصی من است که ممکن است خدا این جذبه و ابهت را در چهرههایشان گذاشته بود که بتوانند فرماندهی را کنترل کنند. اینها بزرگتر از سنشان نیز بودند و خیلی بیشتر از چیزی را که همسن و سالهایشان میفهمیدند درک میکردند. جهاد هم دقیقاً چنین چهرهای داشت، از نزدیک که با چهرهاش روبهرو میشدید چنین برداشتی داشتیم که خیلی از سنش بزرگتر بوده است.
شنیدن خبر شهادتش برایم سخت و ناگوار بود، وقتی خبر شهادت جهاد عماد مغنیه را شنیدم بهشدت متأثر شدم. همسرم میگفت: شما که فقط دو سال دورادور با ایشان در ارتباط بودی، چطور این همه ناراحت هستی؟ گفتم حرف من این است که تازه حال پدرانمان را وقتی همرزمان در بغلشان به شهادت میرسیدند میفهمم و درک میکنم، واقعاً انگار از نزدیک این سختی را درک کردم.
رسول عاصمی ، از دوستان شهید
#خاطرات شهید جهاد مغنیه🌹
در دوم بهمن ماه به همت آستان قدس رضوی، مراسم یادبودی برای شهید جهاد مغنیه و دیگر شهدای قنیطره برگزار شد که حجت الاسلام سیدکمیل باقرزاده، روایتی کوتاه از دوست شهدیش “جهاد” داشت:
«آخرین بار، همین دو هفته پیش بود که موقع خداحافظی بغلش کردم… خواستم بهش بگم جهاد چقدر نوربالا میزنی.. چقدر بوی شهادت میدی… اما بغض گلوم رو گرفت… فقط گفتم تو رو خدا مراقب خودت باش… خنده ای کرد که برق دندانهای سفید و خوشگلش هنوز توی ذهنمه… گفت إن شاء الله زود همدیگرو می بینیم… و جهاد رفت و فقط آه حسرت برای من باقی ماند…»
مراسم عروسی یکی از دوستان بود
و مهدی هم به آن مراسم دعوت شده بود .
حضور مهدی در آن مراسم واجب بود و باید حاضرمیشد بخاطر شرایط خاصی که در آن موقع بود
مهدی قبل از اینکه بخواهد به آن مراسم برود با من هماهنگ کرد که با موتورم به دنبال او بروم و چند دقیقه در مراسم بماند و برگردد
مهدی درآن مراسم در حد ادب به صاحب مجلس حاضر شد و لحظاتی بعد آمد و با ناراحتی سوار موتور شدیم که برویم سمت پادگان .
تعجب کردم و گفتم چقدر زود اومدی ؟لااقل شام میخوردی
گفت نه نمیشد دیگه تو اون مراسم با سروصدا و اون رعایت نکردن ها بیشتر ایستاد
مهدی گفت داداش هرجا مغازه سوپرمارکت بود بایست تا برم بیسکویت بخرم .مهدی عادت داشت که بیشتر وعده غذایی شام و ناهار خودش را چای و بیسکویت بخورد
رفتیم پادگان و خلاصه از اتاق مهدی رفتم بیرون و کاری پیش اومد و برگشتم دیدم چراغ ها خاموشه !
نگران شدم مهدی رو صدا زدم دیدم مهدی به حالت سجده افتاده و گریه میکند
چراغ ها رو روشن کردم گفتم چیشده داداش ؟ چرا #گریه میکنی ؟
گفت میدونی اگر #جان من تو اون مراسم گرفته میشد در وسط اون همه #گناهی که انجام میشد چکار میکردم ؟
حتی همون چند دقیقه هم در آن شرایط گناه بودن درست نیست
#خاطرات
#به_نقل_از_همکار_شهید
#شهید_مهدی_ذاکر_حسینی
🍃برای اولین بار در کوچه پس کوچه های خاطرات بیست سال پیش قدم برمیدارم. در پیچ و خم#اسفندِ هفتاد و نه!
🍃 به دنبال نشانی میگردم و عاقبت به خانه اش میرسم. گویی زمان در آن متوقف شده و در و دیوار، بارِ خاطرات دوران#جانبازیاش را به دوش میکشند.
🍃من با این#خاطرات غریبه بودم! همه چیز در شنیده هایم خلاصه میشد.
حالا به دنبال مقصدی مشخص، دست #قلم را گرفته و پا در این دوران گذاشته بودم تا اینبار دیده هایم را ثبت کنم📝
🍃مقصودم دیدن مردی بود به اسم فتحالله. #کتاب_جنگ بسته شده بود ولی او هنوز در آن سالها در #سنگر و #خاکریز محکم ایستاده و حرف هایی داشت که برای منِ تشنه، به قطره آبی میمانست ولی برای خودش، هم درد بود و هم درمان!
🍃با به یاد آوردن آنها روح خسته اش درد میکشید ولی دل تنگش آرام میگرفت. نمیدانم عاقبت صندلی چرخداری که روزی همدم تنهاییاش بود او را خسته کرد یا همین#آلبوم خاطراتش عرصه را بر او تنگ کرد که طاقت نیاورد و از بند زمین رها شد.
🍃رهایی بی قید و شرط پس از چندین سال اسارت در چنگال دردی به اسم #جانبازی!🕊
🍃اسفند هفتاد و نه برای او زمستان نبود ، بهار بود.#بهار_آزادی که بهایش سیزدهسال همنشینی با#ویلچر بود💔
✍نویسنده: #مهدیه_نادعلی
🕊به مناسب سالروز شهادت
#شهید_فتح_الله_بختی
#خاطرات🌱
●{به نقل از #همرزمِ شهید}●
(آقاےحسینبرادران)👤
همیشه یکے داس و یک تبر
همراهش بود.🪓
وقتے تجهیزات بر میداشت ، مقدار
تجهیزاتش بیشتر از بقیه بود و
سنگین تر از بقیه نیروها.🖐🏻
اگر نیروها چهار تا خشاب بر مےداشتند ؛
او هشت خشاب بر مےداشت.
اگر نیروها دوتا نارنجک💣
بر مےداشتند ، او چهار تا بر مےداشت و
به غیر از این ، #داس و #تبر هم ،
همراهش بود.
جسمے قوے و نیرومند داشت.💪🏻
آمادگے جسمانے اش در حد بالایے بود.
وقتے مپرسیدم:
چرا داس و قیچے✂️ و چکش🔨
همراهت مے آورے⁉️
میخندید و میگفت:
به درد میخوره.☺️
به درد من نخورد شاید بچها
نیاز پیدا کنن.
شوخے هایش خاصِ خودش بود.
شوخے هایش کسے را آزار نمیداد و
اذیت نمیکرد.🚫
بےادبے در شوخے هایش وجود نداشت
و #توهین و #غیبت در شوخے هایش
جا نداشت.
به نظر من #شهداےِ ما بسیار
تیزهوش بودند...🙂🍁
برگرفته از کتابِ
#هفتروزِدیگر📚
#شَھیدمُحَمَدتَقےسالخُوردِه🕊
•┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••
•┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••