eitaa logo
🌴سنگر عشق🌴
327 دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
7.7هزار ویدیو
67 فایل
┄──┅┅═🔶═┅┅──┄ ﷽ باسلام و عرض خوش آمد حق او با گریهِ تنها نمیگردد ادا ... #شهدا_آماده_ایم آدرس کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/saangareshgh ارتباط با ما 👈 @SeyedAli75 ┄──┅┅═🔶═┅┅──┄
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴سنگر عشق🌴
☘👆☘👆☘ 🍃🍀 🍃🍀 🌺 🌺 🌹 🌹 🌹 🌹 خداوندا تو را شکر و ستایش می کنم ، هر چند توان شکر و ستایش تو در من نیست . کجا توانم حتی ستایش یکی از کوچکترین نعمت های تو را بر آورم . ا گر هم بتوانم باز کاری انجام نداده ام چرا که آن توفیق ستایش را هم باز تو به من منت نهاده ای . خدایا دیگر دنیا برایم ننگ شده و دیگر طاقت این دنیا ندارم نه از باب سختی ها که در اینجا سختی در کار نیست و نه از طمع بهشت که خود را لایق بهشت تو نمی دانم بلکه از اینکه هر روزی که می گذرد و نعمت های بیکرانی که بر من ارزانی داشته ای برایم روشن می شود و می بینم که نمی توانم شکر این نعمت ها را به جای آورم . خدایا اگر نگفته بودی که ناامیدی از من ، گناه کبیره است و اگر من این همه لطف و رحمت تو را ندیده بودم از زیادی بار گنـاهانم تا امـروز دیوانـه شده بـودم . آری امیـد من در این است که مـن عهـد می شکستم و گناه می کنم و تو به جای خشم ، مهربانی می کنی و هدایت می کنی 💐 💐 🌼🌸 🌸🌼 💐
خیلی بهش حساس بودم. دوست داشتم فقط برای من باشد.☺️ آخرین دفعه هم بهش گفتم: می‌خواهی بروی اجازه می‌دهم ولی باید یک قول بدی.☝️ پرسید: چه قولی؟ گفتم: عروس اول و آخرت من باشم.☺️ خندید گفت: باشه.😄 خاطره ای از همسر شهید رضا حاجی زاده 🍃 #عاشقانه_شہدا
🌹🌹👆👆🌹🌹 وقتی آن روز فرا رسید که شما از یاد بردید که حوالی هم رفیقی دارید. هر گاه که خواستید از جاده روبروی گلزار رد شوید، از همانجا و از توی ماشین دستی بلند کنید و برایم فقط یک بزنید . همین . من آن را بجای از شما قبول می کنم مزار : پر رهرو
🌹 . یہو وسط حرفـش میگفت: "خانوم...❤️ اگـہ مݧ شہید شدم بہم افتخار کن..."☺️ مـیگـفـتـم:"وا بـہ چـے افتخار کنم…؟!😒 بـہ ایݧ کـہ شوهـر نـدارم…؟!"😞 میـگفـت: "بـہ ایݧ افتخار کـݧ کـہ من همه رو دوست دارم و... بـہ خاطر همـہ مردم میرم..😊. اگـہ نرم دشمن میاد داخل خاکموݧ...😔 پیـش از ما هـم اگه شـہدا نمیرفتݧ... حالا ما هـم نمیتونستـیم تو امنـیت و آرامـش زندگـے کنیم..."🙂 روز آخرے کـہ میخواست بره گفت: "بیایـیـد وایسید عکس بگیریم…📸 کولـہ شو کـہ برداشت... رفتم آب و قرآݧ بیارم... فضا یـہ جورے بود...😢 فکر میـکردم ایݧ حالات فقط مخصوص فیلمـا و تو کتاباست... احـسـاس میکردم... مهدی بال درآورده داره میـره...😣 از بـس کـہ خوشحال بود... ساکـشو خودم جمع کردم... قرار بـود ۴۵ روزه بره و برگرده ولـے.. ۲۱ روزِ بعد شهید 💔شد...😭💚 🌺  🌹شادی روح شهدا صلوات 💞 سنگر عشق http://eitaa.com/joinchat/1940389899Ccfe69b9c58
🌹 حالم خوش نبود... رفتیم واسه آزمایش... وقتی برگشتیم خونه... حس خوبی داشتم... حس یه اتفاق و تغییر... اونقد غرق افکارم بودم... که نفهمیدم کی غذا رو آماده کرده...!❤ دستپختش مثه همیشه حرف نداشت...💕 با اینکه اشتها نداشتم... ولی طعم غذای اون روز... هنوز زیر زبونمه... صبح با صدای مهربونش...❤ از خواب بیدار شدم... با یه لبخند زیبا نشسته بود بالا سرم...💕 گفت: "حالت بهتر شده خانومی...؟💕 داشتم میرفتم سر کار... دلشوره داشتم...❤ میخوای اصلا امروز نرم و بمونم پیشت...؟💕" گفتم:"نه بابا خوبم...❤" به چشاش حالت معصومانه ای داد و گفت : "تو که مریض میشی… از دنیا سیر میشم...❤" سرمو کج کردم و با لبخند گفتم: "درسته که تو همیشه خیییلی مهربونی ولی... خداییش دیگه داری لوسم میکنیاااا...💕 بابا چیزیم نیست که... فردا که جواب آزمایش بیاد میبینی که خبری نیست..." گفت:"پس خیالم راحت...؟ حالت خوبه خوبهه...❤...برررم...؟" گفتم:"آره...برو تا خودم بیرونت نکردم...❤ فرداش رفت و جواب آزمایشو گرفت... تو خیال خودم بودم که... دیدم با یه سلام بلند و لبخند... اومد تو خونه... یه جعبه شیرینی و یه شاخه گل رز هم دستش بود که گرفت سمتم...❤ مونده بودم هاج و واج نگاش میکردم... گفتم: "آقا مهدی ی ی...! چـه خبر شده...؟! واااای...…نههههه...! خدایی ی ی...آره ه ه...؟" گفت: "بعععلهههه... تبریک میگم مامان کوچولووو...❤ داریم مامان و بابا میشیم...💕" احساسی که اون لحظه داشتمو... هیچوقت فراموش نمیکنم... بهترین خبری بود... اونم از زبون عزیزترین فرد زندگیم...💕 اشک شوق میریختم و... خدا رو شکر میکردیم... . (همسر شهید،مهدی خراسانی) 💞 سنگر عشق http://eitaa.com/joinchat/1940389899Ccfe69b9c58
#عاشقانه_شهدا کـاش وقتے به خانـہ برگشتم کـفش هاے تو پشـت در باشد...😍😭 #همسران_مدافعان_حرم #زنان‌_زینبے سنگرعشق https://eitaa.com/saangareshgh
💛🍃 قهر بودیم گفت:عاشقمی?😊 گفتم:نه😐 گفت:لبت نہ گوید و پیداست میگوید دلت آری.😇 که اینسان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری 😍 زدم زیرخندہ 😂 دیگه نتونستم نگم که وجودش چقد آرامش بخشه🌹 🖌به روایت همسر: 🍃🌸💕 +اینجوری زندگی کنید!^^ http://eitaa.com/joinchat/1940389899Ccfe69b9c58
💞 ❣مسجد که میرفتم، چند باری دیدمش... خیلی ازش خوشم می اومد چون بودن را در اون می دیدم... برای رسیدن بهش چله گرفتم...😊😮🌹 ❣ساده زیست بود، طوریکه خرید عروسی اش فقط یه 4500 تومنی بود ... مهریه ام 14 سکه و یه سفر حج بود که یه سال بعد داد؛-ميگفت مهریه از نون شب واجب تره و باید داد.. ❣هیچ وقت بهم نمی گفت عاشقتم... میگفت میگفت اگه عاشقت باشم به زمین می چسبم .... ❣من از سه سال قبل آماده شهادتش بودم، چون می دیدم که برایش ماندن چقدر سخت است ... برای چله گرفتم چون خیلی دوستش داشتم و میخواستم به آنچه که دوست دارد برسد و دوست نداشتم اذیت شود ( 💟همسر شهید برای رسیدن و با مهدی عسگری چله میگیرد و ده سال بعد برای رسیدن مهدی به چله می گیرد 💟) 🌷 🍃🌹🍃🌹
💚❤️💚 🌹 جعبہ شیرینے راجلویش گرفتم یکے برداشت وگفت: میتونم یکے دیگہ بردارم؟ گفتم:البتہ سیدجـون این چہ حرفیہ؟برداشت ولے هیچ کدام رانخـورد. کارهمیشگے اش بود🙂 هرجـاغذاے خوشمزه یاشیرینے یاشکلات تعارفش میکردند🍰🍫 برمے داشت ولے نمیـخورد. میگفت: می برم باخانم وبچہ هام میخورم😍 می‌گفـت:شماهم این کـارراانجــام دهید. اینکہ آدم شرینے هاے زندگیش روبازݧ وبچہ اش تقسیم کنہ😇❤️ ❤️💚❤️
💞اهل قهر و دعوا نبودیم، یعنی از اول قرار گذاشت. در جلسه ی خواستگاری به من گفت توی زندگیمون چیزی به اسم قهر نداریم، نهایتا نیم ساعت 🚫 💞وقتی قهر میکردم می افتاد به لودگی و مسخره بازی. خیلی وقت ها کاری می‌کرد نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم 😂😃، می‌گفت آشتی، آشتی و سر قضیه را به هم می‌آورد... 💞اگر خیلی این تو بمیری هم از آن تو بمیری ها نبود، میرفت جلوی ساعت مینشست، دستش را می‌گذاشت زیر چانه و میگفت: وقت گرفتم، از همین الان شروع شد! باید تا نیم ساعت آشتی میکردم.😅 ❣ می‌گفت ' قول دادی باید پاشم وایستی!❣ 📚 قصه دلبری @saangareshgh 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💞 ازدواج من و ،ڪاملاً سنٺے بود. روزےڪہ بہ خواستگارے بندہ آمدند، همسر شہیدم گفت: «من دنباݪ عاقبٺ بخیرے و هستم🕊 و دوسٺ دارم همســ💍ـر آیندہ ‌ام نیز با من هم‌قدم باشد...». ایمان و عشق بہ اهݪ بیٺ(ع) در همان روز خواسٺگارے در چہـرہ ‌اش متبلور بود و باڪلام دلنشینش ڪہ بوے خدا می‌داد، من را جذب ڪــ😍ـرد.
🌹 پـــس ازشروع زندگـے مشترکـماݧ💞یـک میهمانے گرفتـیم وعده اے ازاقوام رابہ خانہ مـــاݧ🏠دعوت کردیم ایݧ اولین مهـمانے بودکہ بعداز ازدواج مے گرفتیم وبہ قولے؛هـنـرآشپزے عـروس خانـم مشخص مـے شد😊 اولیـݧ قاشق غـذاراکہ چشیـدم شـورے آݧ حلقم راسوزاند!😖 ازایݧ کہ اولین غذاے میہمانے ام شورشده بود،خیلے خجالت کشیدم😞سفره راکہ پہݧ کردیم،محمدروبہ مہمان هـاگفت:قبل ازاینکہ غذاروبخورید،بایدبگویم ایݧ غذادست پخت داماداست☺️ البتہ بایدببخشیدکہ کمے شورشده اسـت😐آݧ وقت کمے ناݧ پنرسرسفره آوردوباخنده ادامہ داد:البتہ اگہ دست پختم رانمے توانید،بخورید،ناݧ وپنیرهم پیـدامے شـود😉💚 🌺 @saangareshgh 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🙃🍃 تلوزیون میدیدم مصاحبہ شهردار شهرمون رو نشون میداد سرش رو انداختہ بود پایین و آروم آروم حرف میزد با خودم گفتم: این دیگہ چہ جور شهرداریہ؟!😒 حرف زدن هم بلد نیست😕 پا شدم و تلوزیون رو خاموش ڪردم چند وقت بعد همین آقاے شهردار شد شریڪ زندگیم😊💕 روزے ڪہ اومد خواستگارے راستش... نہ من درست و حسابے دیدمش! نہ اون منو!🙃 بس ڪہ هر دومون سر بہ زیر نشستہ بودیم🙂 بعد اون روز دیگہ دیدارے نبود تا روز عقدمون💍 روزهاے قبل از عقد خواهرهاش با تعجب و اعتراض بهش میگفتن: آخہ داداش من، شما ڪہ دخترہ رو نگاشم نڪردے چرا و چطور پسندیدیش آخہ؟ بابا نمیگے شاید كور باشہ...؟! كچل باشہ؟! تو جوابشون گفتہ بود: ازدواج من محض رضاے خداست،معیارایے كہ مدّ نظرم بود ایشون داشت مطمئنم همراہ و همسفر زندگیمہ روز عقد زن هاے فامیل منتظر رؤيت روے ماہ آقا داماد بودن وقتے اومد گفتم:بفرماييد،اینم شادوماد دارہ میاد... ڪت و شلوار پوشیدہ و ڪراواتشم زدہ! همہ با تعجب نگاہ میڪردن!😳 مرتب بود و تر و تمیز با همون لباس سپاه فقط پوتینایش یہ ذرہ خاڪے بود😍 همسر ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
نام: محمدرضا نام خانوادگی: مهدیزاده طوسی تاریخ تولد: 1341/02/04 محل تولد :مشهد ‌تاریخ شهادت :1364/03/22 ‌مکان شهادت :شط علی روز تولد امام علی (ع) بود🎉 که همراه محمدرضا و خانواده‌اش به حرم امام رضا (ع) رفتیم تا صیغه‌ی عقد ما را آن جا جاری کنند. پس از انجام عقد، به یک زیارت دو نفره رفتیم.💑 اتفاقاً آن روز شهیدی را تشییع می‌کردند😔 روی جعبه‌ی پیچیده در پرچم سه رنگ🇮🇷 که بر دست مشایعت‌کنندگان پیش می‌رفت، یک شکلات🍬 افتاده بود. محمدرضا از لا به لای جمعیت خود را به جعبه رساند، شکلات🍬 را برداشت و طرف من بازگشت. شکلات را نصف کرد و به سویم گرفت😍 گفت «این اولین شیرینی ازدواج‌مان است.» طعم شیرین شکلات در دهانم دوید😋 هنوز که هنوز است، گویی که شیرین‌تر از آن شکلات را نخورده‌ام!😭 خاطره‌ای از کلثوم درودگری، همسر شهید 🌷محمدرضا مهدی زاده طوسی🌷