«مامان جانم سلام»
مادر قدم هایش را تند میکند:
*سلام محمدم، کجایی عزیزدل مادر*
محمد با لبخند:
«خیلی کار دارم، سرم حسابی شلوغه»
*عزیزم تو که شهید شدی، بس نیست؟ هنوز داری دیده بانی می کنی؟
لبخند محمد بزرگتر میشود: «کار برای خدا که تمامی ندارد، تازه اینجا کارمان بیشترشده»
*گفتم شهید که شدی دیگر استراحت میکنی ، در بهشت با نعمتهای بهشتی خوشی
پسرم ، محمدم، کمی استراحت کن، کمی هم به خودت برس تو که وظیفه ات را انجام داده ای.*
«مادررر وظیفه اصلی ما یاری امام عصرمان هست
یادت هست چله ی دعای عهد را؟
من چشم انتظار موعودم و آماده
مبادا شما خواب باشید»
مادر را درآغوش گرفت پیشانی اش را در آن سرمای استخوان سوز بوسید
و دوباره با چشمان همیشه بیدارش مشغول نگهبانی شد
#شهدا_چشم_انتظار_ترینند
#العجل_العجل_یامولای_یاصاحب_الزمان
@saberin_shahid_ghafari1