eitaa logo
پاتوق نوجوان
343 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.1هزار ویدیو
54 فایل
بھ نــٰام حق🌱 براۍ شڪل گیری هـویت جوان مهدوۍ در تنگنــٰاهای هویت نوجوانے ، در ڪنار شمــٰاییم🙃🌸 - خادم ڪانال؛ @Alil60 ۶۰۰.....🚗........۵۰۰
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌱 @sabkebandegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک از را دور ✋ و یک جواب از سوی تو این تمامِ دلخوشی هایِ منِ است ✨السلام علی الحسین ✨ ✨و علی علی ابن الحسین ✨ ✨و علی اولاد الحسین ✨ ✨و علی اصحاب الحسین✨ @sabkebandegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چطور ما دعا نکنیم برای ظهور ؟ آیت الله العظمی عجل الله تعالی فرجه @sabkebandegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️زندگی مشترک❤️ وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی ... دوست صمیمیم بود ... . به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا می مونم ... جرات نمی کردم بهشون بگم چکار می خوام بکنم ... ما جزء خانواده های اصیل بودیم و دوست هامون هم باید به تایید خانواده می رسیدن و در شان ارتباط داشتن با ما می بودن ... چه برسه به دوست پسر، دوست دختر یا همسر ...  . اومد خونه مندلی دنبالم ... رفتیم مسجد و برای مدت مشخصی خطبه عقد خونده شد ...  بعد از اون هم ازدواج مون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت کردیم ... تا نزدیک غروب کارها طول کشید ... ثبت ازدواج، انجام کارهای قانونی و ... . . اصلا شبیه اون آدمی که قبل می شناختم نبود ... با محبت بهم نگاه می کرد ...  اون حالت کنترل شده و بی تفاوت توی رفتارش نبود ... سعی می کرد من رو بخندونه ..!  اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی می کرد تا از اون حالت در بیام ... . از چند کیلومتری مشخص بود حس گوسفندی رو داشتم که دارن سرش رو می برن ... از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد ... و به خودم می گفتم  فقط یه مدت کوتاهه، چند وقت تحملش کن. این ازدواج لعنتی خیلی زود تموم میشه ...  نفرت از چشم هام می بارید ... . شب تا در خونه مندلی همراهم اومد ...  با بی حوصلگی گفتم: صبر کن برم وسایلم رو بردارم ... . خندید و گفت: شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این قیافه نمی تونی وارد خونه من بشی ... . هنوز مغزم داشت روی این جمله اش کار می کرد که گفت: برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی ... چند قدم ازم دور شد ... دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت: خواب های قشنگ ببینی ... و رفت ... . کپی کردی؟؟اشکال نداره...فقط صلوات یادت نره @sabkebandegi
پاتوق نوجوان
ان شاءالله از امروز داستان واقعی رو در کانال قرار میدیم. نویسنده اون شهید سید طاها ایمانی هستند. ای
رفقا خوبه بعد از خوندن هر قسمت از این داستان صلواتی رو نثار نویسنده شهیدش کنیم🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا