دلنوشته ی میلاد علی علیه السلام🌸
♡باردیگرخاطره طلوع خورشیدذوالفقار، در تار و پود بیت الله متجلی می شود
↯با تمام فراز و نشیب های زندگی و گرفتاری های تلخ و شیرینمان، بار دیگر از قلب زمین " کعبه"🕋 چشمه ی طراوت و شادمانی و سرور جوشیدن میگیرد و در تمام ذرات عالم حتی سلول های پیکرمان جاری می شود✨
🌀برای اولین و آخرین بار داستان "تولدی در محراب " با دست توانای صاحب خانه ای بی همتا ، بر صفحات پر افتخار زندگی آن مولود یتیم نواز ، با قلم اعجاز و جوهر کرامت حک می شود .✅ ♻️شگفتی چشم هاو زبان ها را از حرکت باز داشته و همه را بر جای خویش میخکوب کرده است📌
💫خدایا اینکه حالش منقلب است و نگاهش منتظر نورسیده ای است کیست ❓ محرره ی محراب نیست عاکفه ی بیت المقدس نیست روزگارش را ، در اعتکاف محراب عبادت📿 ، دستی از بهشت تأمین نمیکند او اصلا معتکف هیچ محرابی نیست تا مائده ای از بهشت برای او آورده شود او مریم نیست تا برای زادن مسیح از بیت المقدس بیرونش کنند پس او کیست و او را با کعبه چه نسبت است ❓حرمت کعبه از بیت المقدس بالاتر است آیا حرمت آن بانو از مریم هم بیشتر ❓
💎او را نیز چون مریم مقدس از خانه ی خدا به بیرون رهنمون شوید هنوز در زمزمه ی خاموش افکار و همهمه های آرام حیرت زدگان تماشاگر ، این کلمات در هم میغلطند که ناگاه صدای سهمگین شکافتن دقیق و منظم سنگ های دیوار کعبه🕋 سایه ی سکوت و حیرت محض را بر تمام وجودشان می افکند دیوارهای کعبه به افتخار آن بانو از هم فاصله میگیرند و آن زن با متانت و وقار در حالیکه بر لبانش حمد و ستایش نقش بسته است دعوت آن میزبان مهربان را لبیک می گوید👌
💖بنت اسد در کعبه قدم میگذارد و دیوارهای کعبه دوباره به هم میرسد
و فقط یک خط عمود از این شکاف به دیوار کعبه باقی می ماند تا مهری باشد بر دهان حسودان ، آیتی باشد برای گمراهان ، افتخاری باشد برای دوستان
🍃ابوطالب با تکیه بر این کرامت اعجازگونه ، لبخند و اشگ و اضطراب را در هم ریخته است
آنانکه در سایه ی ظلمانی لات و عزی و هبل با آتش جهل و حماقت چشم و گوش و دل و زبان خود را از دست داده بودند چنین اعجازی در باورشان نمیگنجید❗️
💢هر چه کردند درب کعبه را بگشایند تا پرده از این راز برداشته شود نتوانستند
و اینک پدر مشتاقانه برای دیدن این اعجاز با کلید و دست قدرتمند و عزم خویش به جان درب بسته می افتد اما دریغ ..
قفل درب بسته ی کعبه به دستان لرزان و قدرتمند و چشمان اشگ آلود و دل نگران ابوطالب و به هیچ کلید و ضربه ای اعتنا نمی کند. او مأمور است و معذور او نیز باید در بیان این اعجاز همچون کوه بایستد
چشم های منتظر، دقیقه ها را پشت سر می نهد
افکار جستجوگر ، ⏰ساعت ها را در مینوردد خدایا روز اول و دوم گذشت اما داستان حساس ترین لحظات زندگی یک بانوی دردمند در خانه ی در بسته ی خدا یه کجا می انجامد
❓این سؤال بی پاسخ تمام مکه را تا روز سوم فرا میگیرد
ناگهان روز سوم، آهنگ دلنشین باز شدن دیوار کعبه از همان خط عمود و صدای چک چک قدم های بانویی خورشید🌞 در آغوش و ترانه ی تکبیر و نوای هق هق چشمان شوق انگیز پدری منتظر، مکه را به وجد می آورد دیگر برای هیچ کس هیچ سؤالی بی پاسخ نیست✅
آری داستان عابده ی محراب و تولد مسیح نیست داستان مادر محراب است که فرزند محراب را در دامن محراب از صاحب محراب میگیرد تا برای محراب تربیت و در محراب قربانی دوست شود
🌀داستان میلاد مسیح نیست داستان تجلی تسبیح مجسم در مرکز عبودیت است داستان تولد مولودی است که مریم و آسیه و هاجر و خیل حوریان بهشتی خادمه دو فاطمه ی اویند یکی مادر و دیگری همسر🌿
داستان مولودی که پس از سه روز در گهواره سخن بگوید نیست داستان مولودی است که در اولین لحظات حیات در دامان پر مهر کعبه سر به سجده می گذارد و به یگانگی خدا و نبوت پیامبری گواهی می دهد که ده سال دیگر باید جامه ی پیمبری را به تن کند🌸
داستان مولودی نیست که به اذن خدا برای اثبات نبوت خویش شفا می دهد داستان مولودی است که بی آنکه در صدد اثبات حق خویش باشد نه خودش بلکه نامش هم شفا میدهد☺️
تازه فهمیدم کعبه مأمن و ملجأ بودنش قبله و عبادتگاه بودنش به سنگ و آب و گلش نیست که به مولودش علی است✅
تازه فهمیدم ابوطالبی که نا بخردان مشرکش میدانستند خدای متعال در رگ و خون و پوست و روح ملکوتی و الهی اش بذر شجره ی طیبه یعنی علی را به ودیعت نهاده بود تا از نهاد آن یگانه موحد قریش حامی پیامبر اسلام حامی دیگری پا به عرصه ی وجود بگذارد
از شکافتن دیوار کعبه فهمیدم علی کیست و از عظمت مقام علی فهمیدم ابوطالب کیست
ابوطالب ❗️ تولد علیت مبارک🌸🌺🌼
#دلنوشته_میلادامام_علی_علیه_السلام🌸
#نویسنده_جناب_مسعوداسدی
🖇@sabkebandegi🖇
°•ݒـاتؤقــ ݩـۏجـۅۅڹـہاے ݕــاحــاݪ°•
رمان دایره آتش🔥 قسمت ششم
🎺صدای بوق سرویس این سکوت بدمزه را در هم شکست از پدر و مادر خداحافظی کردم چادر مشکی خود را پوشیدم سوار ماشین شدم،🚃👋
چرا پدر و مادرم نگرانند، چرا احساس خوبی ندارم مگر چه خطایی از من سر زده است چرا اخلاقم تغییر کرده است،😒 چرا❓ این میهمانی مانند رفتنم به مسجد آن لذت و آرامش را ندارد آینده ی من چه می شود،. چرا❓پدر و مادرم مثل گلی که از شاخه جدا شده است دارند پژمرده می شوند🥀 من که مدتی این همه تضاد را تجربه کرده ام چرا نمی توانم به گذشته ی آرام و دل انگیزم برگردم آیا برای هر تصمیمی برگشتی هست😔❓ یا اینکه گاهی کار از کار می گذرد ❗️
چرا خانم کمالی برای من احساس نگرانی دارد ❓
و هزاران چرای دیگر مثل خوره روح و روانم را خوراک خود کرده بودند آنقدر در افکار خود غوطه ور بودم که نفهمیدم کی و چگونه و از کدام مسیر به مقصد رسیدم فقط صدایی به گوشم خورد خانم خانم خانم نمی خواهید پیاده شوید یک دفعه چهره ی یک خانم آرایش کرده با موهای طلایی بلند و بلوز و شلوار تنگ براق سرخ رنگ را در مقابلم دیدم گفتم ببخشید شما ⁉️
شروع کرد خندیدن یک دفعه گفتم فریبا این چه وضعیه وای در مقابل این همه مهمان نامحرم، پوشش و حیا و ابهت و وقار...⁉️‼️
🗣فریبا گفت پیاده شو نمی خواد ادای خانم کمالی را دربیاری امشب برای من یک شب دیگری است❗️
فریبا مثل توی مدرسه به نشانه ی محبت دست مرا گرفت و به سمت خانه رفتیم دیگر نمای سرخ رنگ دیوار سمت کوچه و درب ویلایی قهوه ای کم رنگ با موج های کمی پر رنگ آن، و سنگ فرش سفید و سیاه شطرنجی حیاط خانه و درختان کاج پیرامون آن برایم آن زیبایی قبل را نداشت ❌🌲❌
لامپ های کوچک با رنگ های مختلف سرخ و زرد و قرمز و آبی و بنفش به صورت هلالی به پایه های سفید رنگ آهنی زیر درختان کاج آویزان بود و دور تا دور حیاط بزرگ خانه را احاطه کرده بود رقص نور آن به گونه ای بود که انگار ریسه های لامپ، نوارهای نورانی رنگارنگ را رشته به رشته دست به دست می کنند و دورخانه می چرخانند💡🌲
با خودم می گفتم اگر لامپ ها یک اندازه و هماهنگ نبودند کی این زیبایی خلق می شد کاش انسان ها یک دل و یک رنگ و نورانی می شدند و دست به دست هم می دادند آن موقع میدیدند که چه دنیای زیبا و شگفت انگیزی خلق می شود دنیایی پیراسته از همه ی آلودگی ها و زشتیها تقریبا سی چهل نفر میهمان مرد و. پسر و زن و دختری که هیچکدام پوشش مناسبی نداشتند ⛔️دور میز هایی که با روکش های سفید گلدوزی شده تزئین شده بود روی صندلی های قرمز رنگ که وسط حیاط با نظم خاصی چیده شده بود نشسته بودند و با یکدیگر می گفتند و بلند بلند می خندیدند😂😂 صدایشان حتی از صدای فواره های حوض فیروزه ای ستاره مانند وسط حیاط هم بیشتر بود ناباورانه با خودم می گفتم خدایا اینجا کجاست❓ محرم و نامحرم، حجاب، حیا و پاکدامنی، و مسلمانی، چه می شود❓فریبا گفت پریسا تو را خدا امشب آبروی مرا مبر چادرت را بردار ❗️به ناچار چادرم را در کیفم گذاشتم و با تعجب ناباورانه اطرافم را نگاه می کردم برای اولین بار ترس و خجالت شدید سراپای وجودم را فرا گرفته بود 😔فریبا متوجه تعجب و نگرانی من شد در حالیکه سرم را پایین انداخته بودم سریع مرا از کنار میهمانان به اتاقی به جمع دوستانش برد یکی از یکی خوشگل تر عین عروس خودشان را آرایش کرده بودند با لباس های تنگ بدن نما و سر و گردن برهنه❗️❗️❗️
هر کدام با سلیقه و مدل خودش مرا تحویل گرفت یک دفعه یکیشون که بینی بزرگی هم داشت گفت: فریبا خانم این خانم چرا اینجوریه چقده ساده لباس پوشیده ته بی کلاسیه ❗️❓
یکی شون با همان چشمان ریز و پلک های پف کرده و موهای فرفری و بلوز شلوار تنگ بنفش رنگش نیشخندی زد و پرسید: خانم شما دهاتی هستید❓
یکیشون هم با صدای زمخت خودش گفت نکنه انقلابی هستید و آمدید اینجا امر به معروف و نهی از منکر کنید ❓
هر کدوم یک متلک می گفتند و همه می زدند زیر خنده 😂با خنده های زورکی خودم را کنترل کردم 😏ولی خیلی تحقیر شدم با خودم گفتم یا ما عقب افتاده ایم
یا اینها خیلی بی ادبند
اینها چقدر راحت و با اعتماد به نفس حرف می زنند چقدر راحت می توانند توهین کنند یا دلی را بشکنند. یا مجسمه اند و دل ندارند یا نمی فهمند و دیگران را مجسمه می بینند
چقدر بی باکند مانده بودم جوابشان را چه بدهم
یک لحظه سکوت بر اتاق حاکم شد...
#رمان_دایره_آتش
#قسمت_ششم
#نویسنده_جناب_مسعوداسدی