📙حکایت جوانی که برای بازگردن گره جنگ سر از پا نمیشناخت
گزیده ای از کتاب یک محسن عزیز
کمی جلوتر موحد از داخل یکی از سنگرها درآمد و با دیدن محسن دلش گرم شد😍. انگار که مادرش را بعد از کلی اتفاقات خطرناک دیده باشد. با حرارت بغلش کرد و از اینکه دید گلوی محسن تیر خورده ناراحت شد.😒
- تو با این وضعت چرا اومدی تا اینجا⁉️⁉️ بیا برو پایین ببینم بچه پررو❗️
محسن لبخند زد☺️. نمی توانست حرف بزند. اما احساس کرد اگر لب هایش را کمی باز کند و دهانش را زیاد تکان ندهد، می تواند چیزهایی بگوید.
- بچه پررو خودتی❗️
این را نمی گفت خیلی سخت می گذشت بهش❗️
#معرفی_کتاب
#یک_محسن_عزیز
#نویسنده_فائظه_غفارحدادی
🌱 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri