بسمـربالرقیھۜ|❁
میگفتاگهجاییگیرکرد؎
یهتسبیحبردارذڪرالهےبهرقیہبگو
بۍبۍحلمیڪنھ:)
#السݪامعلیڪیارقیهبنتالحسین
@mazhabijdn
May 11
May 11
کسانی که شهید نمیشن
دو دسته هستن:
۱- یا هنوز لیاقت پیدا نکردن!
۲- یا لایق هستن ولی مأموریتی دارن که باید انجام بدن ..🌱
اگر دلت شهادت میخواد،
بگرد و مأموریترو پیدا کن ..
خلقتت بیهوده نیست!
برای کاری آفریده شدی؛
پیداشکن و به بهترینشکل انجامشبده ..✌️🏼
💔اللهم الرقنا شهادت💔
کپی ازاد به شرط صلوات 📿
و دعای شهادت برای خادمین کانال سبک شهدا🌹
@mazhabijdn
همیشه سعی کنید خیرخواه دیگران باشید
و براي بندگان خدا چیز خوب بخواهید.♥️🌱
مؤمن میتواند با دل خود
به اهل آسمانها و زمین خیر برساند؛
با نیت خوب، با دعا کردن...
مثلا در روایت آمده است:
کسی که صلواتبرمحمدوآلمحمد میفرستد،
خیرش به همه موجودات عالم می رسد.
| حاج محمد اسماعیل دولابی |
💔اللهم الرقنا شهادت💔
کپی ازاد به شرط صلوات 📿
و دعای شهادت برای خادمین کانال سبک شهدا🌹
@mazhabijdn
هدایت شده از 💢معرفی گروه تبلیغاتی💢
یه الهی به رقیه لطف میکنید ؟
#فوروارد شه رفیق 🌿(:
هدایت شده از 『خندھ بارون』
همسایههایهدستیمیرسونیدازاینآماردربیایم 🙃💕؟
#فوور
هدایت شده از آوايخـــــیال
همسایه ها ازمون حمایت میڪنین ؟!🌚
8 ٺا از فࢪشتہ هاتونو میفࢪستین اینوࢪ🦋
🌺@montazeran_zohor113🌺
خوش اومد؎🙂
دلنوشته برای شهدا 😔
تنها کسانی شهید می شوند!
که #شهید باشند...
.
باید قتلگاهی رقم زد؛
باید کشت!!
#منیت را
#تکبر را
#دلبستگی را
#غرور را
#غفلت را
#آرزوهای دراز را
#حسد را
#حرص را
#ترس را
#هوس را
#شهوت را
#حب_دنیا را...
.
باید از #خود گذشت!
باید کشت #نفس را...
.
شهادت #درد دارد!
دردش کشتن #لذت هاست...
.
به یاد #قتلگاه کربلا...
به یاد قتلگاه #شلمچه و #طلاییه و #فکه...
الهی،#قتلگاهی...
باید #کشته شویم،تا #شهید شویم!!
بايد اقتدا كرد به #ابراهيم_هادی
💔اللهم الرقنا شهادت💔
کپی ازاد به شرط صلوات 📿
و دعای شهادت برای خادمین کانال سبک شهدا🌹
@mazhabijdn
دشمنان امام علی میدونی واسه
اشکال وارد کردن به سخنان ایشون
چند بار نهج البلاغه رو میخونن؟!
حالا ما واسه پیروی از
امام چند بار خوندیمِش!🚶
از همین امروز خوندن نهج البلاغه
رو شروع کن:)
@mazhabijdn
همه ما
روزی غروب خواهیم کرد 👋
کاااااش....
آن غروب را بنویسند...
شهادت♥️
@mazhabijdn
#بیوگرافی_شهیدانه
¦→🕊🤍
•
اگھبهمونبگن
اینچندروزروبہڪسیپیامنده
بیخیالِچڪڪردنگوشۍشو
بههیچڪسزنگنزن!
اصلاچندروزموبایلتروبدهبهما...
چقدربهمونسختمیگذره!؟
حالااگهبگنچندروزقرآننخونچی!؟
چقدربهمونسختمیگذره!؟
بانبودنِڪدومشبیشتراذیتمیشیم!؟
نرسهاونروزڪھارتباطبا بقیھروبہ
ارتباطباخداترجیحبدیم
بهخودمونبیایم ... !
•
#تلنگرانهـ 🖤
@mazhabijdn
شاید تلنگࢪ
حاجی
چجوࢪۍ ࢪوت میشہ اسم خودتو بزاࢪۍ منتظࢪالمہدے،سࢪباز گمنام امام زمان...
وقتۍ ࢪل داࢪۍ؟!
آها ببخشید...
شما ࢪل مذهبۍ داࢪید😏🙂
یڪم باخودت فڪࢪ ڪن!
ببین امام زمان؛همچین سࢪبازۍ میخواد؟!
اینجوࢪے بہ امࢪ ظہوࢪ ڪمڪ ڪہ نمیڪنۍهیچ!
ڪاࢪو سخت تࢪم میڪنۍواسہ جامعہ🥀
@mazhabijdn
پس با زندگی تو این دنیا
که سراسر امتحانه
ناامید شدن و غم و اندوه
مربوط به یه سواله
صبر کن خنده هم از راه میرسه😉
@mazhabijdn
درحالی که تو داری
مزه ترش و شیرین خوراکی های
سوپر مارکت رو مزه مزه می کنی:)!
یه نفر با لذت
به نان های نانوایی خیره شده🚶🏿
اون از دنیا فقط
یه تیکه نون میخواد✋🏿
پس تو هم فقط از یه چیپس و
آدامس بگذر و
به فقرا تو خیابون کمک کن🦽
تا تو بهشت برات جبران کنه:))
@mazhabijdn
سلام خدمت شما....🌹
از امشب قراره یک رمان پارت گذاری بشه ....🌿💕
روزی سه پارت تقدیم نگاهتون.....🍁💙
اگر گاهی اوقات دیر پارت ها ارسال شد پارت جبرانی فرستاده میشود😍
نام رمان
🌼از روزی که رفتی🌼
نویسنده:) 🍁
سرکار خانم سنیه منصوری
پیشنهاد ویژه اولین رمان مذهبی برتر سال 1401🍁🧡
در این رمان
[🌼از روزی که رفتی🌼]
از زمینه صبر و مقاومت زیاد همسر شهیدمدافع حرم در فراز ونشیب های زندگی ذکر شده•📝
•آیه بانوی صبوری که به خاطر دخترکش بعد از شهیدشدن همسر مجاهدش ازدواج میکنه
ولی...........!؟🧐
ارمیا پارساپسری امروزی که بعد شکست در یک خاستگاری با خدا قهر میکند ولی با دیدن یک شهید..........😳
رهامرادی با قاتل شدن برادرش خانواده مقتول در صورتی رضایت میدهند ب خون بس شدن رها و به عقد امدن برادر مقتول💍🤭
🌻#از_روزی_که_رفتی 🌻
#پارت_اول
برف آنقدر بارید تا تمام جاده را سپید پوش کرد و راهها را بست. جاده چالوس در میان انبوهی از برف فرو رفت و خودروهای زیادی در میان آن زمینگیر شدند. در راه ماندگان، به هر نحوی سعی در گرم کردن خود و
خانوادههایشان داشتند.
جوان بلند قامتی به موتور سیکلت عظیم الجثه اش تکیه داده و کاپشن موتور سواریاش را بیشتر به خود می فشرد تا گرم شود،
کسی به اوتو جهی نداشت؛ انگار سرما در دلشان نشسته بود که نسبت به همنوعی
که از سرما در حال یخ زدن بود بیتفاوت بودند.
با خود اندیشید:
"کاش به حرف مسیح گوش داده بودم و با موتور پا در این جاده نمیگذاشتم!"
مرد شصت ساله ای از خودروی خود پیاده شد. بارش برف با باد شدیدی که میوزید سرها را در گریبان فرو برده بود. صندوق عقب را باز کرد و
مشغول انتقال وسایلی به درون خودرو شد. سایه ای توجهش را جلب کرد و باعث شد سرش را کمی بالا بگیرد و به جوان در خود فرو رفته نگاه بیندازد؛ لختی تامل کرد و بعد به سمت جوان رفت.
-سلام؛ با موتور اومدی تو جاده؟!
-سلام؛ نمیدونستم هوا اینجوری میشه.
-هوا سرده، بیا تو ماشین من تا راه باز بشه!
جوان چشمان متعجبش را به مرد روبه رویش دوخت و تکرار کرد:
_بیام تو ماشین شما؟!
-خب آره!
و دست پسر را گرفت و با خود به سمت خودرو برد:
_زود بیا که یخ کردیم؛ بشین جلو!
خودش هم در سمت راننده را باز کرد و نشست.
وقتی در را بست، متوجه زن جوانی شد که روی صندلی عقب نشسته.
آرام سلام کرد و گفت:
_ببخشید مزاحم شدم.
جوابی از دختر نشنید. آنقدر سردش بود که توجهی نکرد. مرد پتویی به
دستش داد و گفت:
_اسمم علیه... حاج علی صدام میکنن؛ اسم تو چیه پسرم؟
طعم شیرینی داشت این پسرم گفتن حاج علی؛ طعم دهانش که شیرین شد، قلبش را گرم کرد.
-ارمیا هستم. ارمیا پارسا
حاج علی: فضولی نباشه کجا میرفتی؟
ارمیا: راستش داشتم برمیگشتم تهران؛ برای تفریح رفته بودم جواهرده.
حاج علی: توی این برف و سرما؟! ما هم میرفتیم تهران.
ارمیا: اینجور وقتا خلوته؛ تهرانی هستید؟
صدای زمزمه مانند دختر را شنید:
_جواهر ده رو دوست داره، روزایی که خلوته رو خیلی دوست داره.
حاج علی با چشمان غمگینش به زن نگاه کرد:
_هنوز که چیزی معلوم نیست عزیز بابا، بذار معلوم بشه چی شده بعد با خودت اینجوری کن!
آیه در خاطراتش غرق شده بود و صدایی نمیشنید. صدای صحبتهای ارمیا و حاج علی محو و محوتر میشد در گوشش زنگ
شد و صدای میزد:
_وای آیه... انگار اینجا خود بهشته!
آیه با لبخند به مردش نگاه کرد و با شیطنت گفت:
_شما که تا دیروز میگفتی هر جا که من باشم برات بهشته، نظرت عوض
شد؟
-نه بانو؛ اینجا با حضور تو بهشته، نباشی بهشت خدا هم خود جهنمه!
آیه مستانه خندید به این اخم و جدی
صدای حاج علی او را از خاطرات به بیرون پرتاب کرد:
_آیه جان بابا! بیا این آبجوش رو بخور گرمت کنه!
به لیوان میان دستان پدر نگاه کرد. لیوان را گرفت و بخارش را نفس کشید؛ این عادت همیشگی او بود استکان را از روی میز برداشت و بخارش را نفس کشید و گفت:
_لذت خوردن یه چایی خوب، به اینه که اول عطرشو نفس بکشی.
مخصوصًا وقتی چای زنجبیل باشه!
استکان را به بینی اش نزدیک کرد و نفس عمیقی کشید و با لذت چشمانش را بست.
حاج علی لیوان چای را به سمت ارمیا گرفت: _بفرمایید، چای دارچینه،
بخور گرم شی!
لیوان را گرفت و تشکر کوتاهی کرد. نگاهی به اطراف انداخت. بارش برف
قطع شده بود؛ اما آنقدر شدید باریده بود که هنوز هم امکان حرکت وجود نداشت؛ باید منتظر راهداری و امدادگران هلالاحمر بمانند. دستی جلوی چشمش قرار گرفت، حاج علی بسته ای بیسکوئیت را مقابلش گرفته بود:
_بخور، بهتر از هیچیه! وقت نشد وسایل سفر رو حاضر کنم؛ برگشتمون عجله ای شد. حال دخترمم خوب نیست، زنها بهتر این کارا رو بلدن!
ارمیا: این حرفا چیه حاج علی، من مهمون ناخوانده شدم!
حاج علی لبخندی زد و نگاهش مات جاده شد:
_انگار این راه حالا حاالها باز نمیشه. چند ساعت پیش بود که بهمون خبر
دادن دامادم شهید شده، سریع حرکت کردیم بریم ببینیم چی شده؛ هنوز نمی دونیم چیشده؛ اصال خبر شهادتش قطعی هست یا نه؟
نگاه کنجکاو ارمیا به حاج علی بود؛ ولی نگاه حاج علی هنوز به تاریکی مقابلش بود:
_یک سال پیش بود که اومد بهم گفت میخوام برم سوریه! میگفت آیه راضی شده، اومده بود ازم اجازه بگیره؛ میدونست این راهی که میره
احتمال برنگشتنش بیشتر از برگشتنشه!
مرد زن جوانش را بیوه کرد...
ارمیا پوزخندی زد به مردی که رفت و
پوزخند زد به زنی که شوهرش را به کام مرگ فرستاده زنی که حکم مرگ همسرش را داده بود دستش!
🌺#از_روزی_که_رفتی 🌺
#پارت سوم
آیه آرام آبجوشش را مینوشید. کودک در بطنش تکانی خورد. کمرش درد گرفته بود از این همه نشستن! کودکش هم خسته بود و این
خستگی اش از تکانهای مداومش مشخص بود. دستش را روی شکم
برجستهاش گذاشت:
"آرام باش جان مادر! آرام باش نفس پدر! آرام باش که خبر آوردهاند پدرت بی نفس شده! تو آرام باش آرام جانم!"
چشمانش را بست و وقتی گشود که صدای اذان از گوشی تلفنش بلند شد. صدای دلنشین اذان که پیچید، آیه چشمانش را از هم باز کرد. حاج علی از داشبورد بستهای درآورد و در آن را گشود. تیمم کرد و بعد خاک را به دست آیه داد. داخل ماشین نماز خواندند و ارمیا نگاه کرد به زنی که شوهرش را ساعاتی قبل از دست داده و نماز میخواند! به مردی که پناهش داده و آرام نماز میخواند! فشاری در قلبش حس کرد، فشاری که هر بار صدای اذان را میشنید احساس میکرد. فشاری که این نمازهای
بی ریا به قلبش میآورد.
خورشید در حال خودنمایی بود که راهداری و هلال احمر و راهنمایی و رانندگی به کمک هم راه را باز کرده و به خودروها کمک کردند که به راه خود ادامه دهند. ارمیا از صمیم قلب تشکر کرد:
_واقعا ازتون ممنونم که چند ساعتی بهم پناه دادید! اگه نبودین من تواین سرما می ردم.
حاج علی: این چه حرفیه پسرم؟! خدا هواتو داره. تا تهران هم مسیریم، پشت سر ما باش که اگه اتفاقی افتاد دوباره تنها نباشی!
_بیشتر از این شرمنده ام نکنید حاج آقا!
حاج علی: این حرفا رو نزن؛ پشت ماشین من بیا که خیالم راحت باشه!
ارمیا لبخندی بر لب نشاند:
_چشم! شما حرکت کنید منم پشت سرتونم!
پژوی 405 سفید رنگ حاج علی میرفت و ارمیا با موتور سیاه رنگش در پی آنها میراند. حاج علی از آینه به جوان سیاه پوش پشت سرش نگاه میکرد. نگران این جوان بود. خودش هم نمی دانست چرا نگران اوست! انگار پسر خودش بار دیگر زنده شده و به نزدش بازگشته است. خود را مسئول زندگی او میدانست. ساعات به کندی سپری میشد و راه به درازا کشیده بود. این برف سبب
کندی حرکت بود. برای صبحانه و ناهار و نماز توقفهای کوتاهی داشتند و دوباره به راه افتادند.
به تهران که رسیدند، حاج علی توقف کرد؛ از ماشین پیاده شد و به سمت ارمیا رفت. خداحافظی کوتاهی کردند. حاج علی رفت و ارمیا نگاهش خیره بود به راه رفته ی حاج علی! در یک تصمیم آنی، به دنبال حاج علی
رفت؛ میخواست بیشتر بداند. حاج علی او را جذب میکرد. مثل آهن ربا!
جلوی خانه ای ایستادند و ماشین را وارد پارکینگ کردند. ارمیا زمزمه کرد:
"بچه پولدارن!"