eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
2.1هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.4هزار ویدیو
147 فایل
•|به‌نام خدا|• 《به فکر مثل شهدا مردن نباش به فکر مثل شهدا زندگی کردن باش》 شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون و فرج آقا دعا کن شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 🌺 _رامین برادر رها، با برادر من سینا شریک بودن؛ دعواشون میشه و با هم درگیر میشن. من دنبال کارای قصاص بودم، مادرم فقط قصاص میخواست؛ همینطور زن برادرم. نتونستم راضیشون کنم رضایت بدن؛ پدر رها، عموم رو که پدر زن برادرم هم بود رو راضی میکنه خونبس بگیره. قرار بود رها صبح همون روز به عقد عموم در بیاد. نتونستم انصاف نبود یه دختر جوون با عموم که هفتاد سالشه ازدواج کنه. با خودم گفتم اگه من عقدش کنم بعد از یه مدت که داغشون کمتر شد طلاقش بدم که بره سراغ زندگی خودش؛ اما همه چیز به‌هم ریخت، نامزدم بهونه‌گیر شده و مدام بهم گیر میده! عموم قهر کرده و باهامون قهر کرده. دخترعمومم که خونه پدرش مونده میگه دیگه پا تو اون خونه نمیذارم. یاد سینا باعث میشه حالش بدبشه ماههای آخر بارداریشه. _تو چی رها؟ احسان چی شد؟ _نمیدونم، ازش خبر ندارم. _خبر داره؟ _نمیدونم. صدرا طاقت از کف داد: _احسان نامزد سابقته؟ _آره. رها هم مثل تو نامزد داشت؛ نامزدی که حتی ازش خبر نداره! به نظرت اگه میخواست نمیتونست بهش خبر بده؟ مثل تو! صدرا ابرو در هم کشید و فکاش سفت شد، چشمش سرخ شده بود. _نامزد شما چی شد؟ _بعد از سالگرد برادرم قراره ازدواج کنیم. _با همسر دوم شدن مشکلی نداره؟ _من با اون زندگی میکنم، رها قراره با مادرم زندگی کنه.؛ درضمن همسر اول من رویاست، ما مدتی هست که نامزدیم. _اما اسم رها اول وارد شناسنامه‌ی تو شده. _قلب من برای رویا میتپه! _چرا شنیدن اسم احسان عصبانیت کرد؟ _رها الان متاهله! _تو چی؟ تو متاهل نیستی؟ فقط رها متاهله؟ صدرا دستی در موهایش کشید: _من باید برم سرکار؛ رها بلندشو ببرمت خونه، کاردارم. نزدیک خانه بودند که صدرا به حرف آمد: _پس اسمش احسانه؟ رها چشم به جاده دوخته بود که صدای صدرا را شنید: _پس دلیل توجهت به احسان اینه؟ تو رو یاد نامزد سابقت میندازه؟ منو باش فکر میکردم تو چقدر مهربونی! _اشتباه نکن؛ احسان کوچولو خیلی دوستداشتنیه! من دوستش دارم، ربطی به اسمش و نامزد سابقم نداره. از لحظه‌ای که اسمت رفت تو شناسنامه ی من، یک لحظه هم خطا نکردم. چه تو قلبم، چه تو ذهنم. صدرا نفس عمیقی کشید و آرام شد. رها خیانت نکرده بود؛ اما خودش چه؟ خودش چندبار خیانت کرده بود؟ چندبار به دختری که محرمش نبود گفته بود دوستت دارم؟ چندبار برای شادی او زنش را انکار کرده بود؟ حالا زنی را متهم کرده بود که خیانت در ذاتش نبود، زنی که تمام اجبارها را پذیرفته بود، زنی که هنوز هم نمیدانست چرا همسرش شده. تا رسیدن به خانه سکوت کردند. سکوتی که باعث به خواب رفتن رها شد. چقدر این دختر را خسته کرده‌اند؟ در کلینیک قبل از دیدن او، چقدر محکم بود، مثل رویا محکم ایستاده بود و صحبت میکرد. نگاهش که خیره چشمانش شده بود چقدر محکم و پر از اعتماد به نفس بود. چرا در مقابل صدرا میشکست؟چقدر رهای آن مرکز را دوست داشت. مقابل در خانه ایستاد. رها در خواب بود. ماشین را خاموش کرد و سرش را تکیه داد به پشت صندلی و چشمانش را بست. دلش آرامش میخواست. دقایقی بیشتر نگذشته بود که رها از خواب بیدار شد: _وای خوابم برد؟ ببخشید! صدرا چشمهایش را باز کرد و با لبخند پر دردی گفت: _اشکال نداره؛ شب مهمون داریم. احسان بهانه‌تو میگیره. دلش میخواد با تو غذا بخوره؛ شیدا و امیر رو کلافه کرده. زنگ زدن که شام میان اینجا؛ البته احسان دستور داده گفته به رهایی بگو من دلم کیک شکلاتی با شیرکاکائو میخواد. شام هم زرشک‌پلو میخوام دستپخت خودت! رها لبخندی زد به یاد احسان کوچکش! دلش برای کودکی که تنها بود میلرزید. رها تنهایی را خوب میفهمید. صدرا به لبخند رها نگاه کرد. چه ساده این دختر شاد میشود؛ چه ساده میگذرد از حرفهای او. چه ساده به خوشیهای کوچک عمیق لبخند میزند. این دختر کیست؟ چرا با همه ی اطرافیانش فرق دارد؟
رها سراسیمه مقابلش ظاهر شد. چهره ی وحشت زده رها، صدرا را روی تخت نشاند و نگران پرسید:_چی شده؟ _من باید برم؛ الان باید برم. صدرا گیج پرسید: _بری؟! کجا بری؟ _پیش آیه، باید برم! صدرا برخاست: _اتفاقی افتاده؟ _شوهرش شوهرش شهید شده؛ باید برم پیشش! آیه تنهاست. آیه دق میکنه. آیه میمیره؛ باید برم پیشش! _آیه همون همکارته که میگفتی؟ _آیه دلیل اینجا بودن منه، آیه دلیل و هدف زندگی منه! _باشه! لباس بپوش میرسونمت. توی راه برام تعریف کن جریان چیه. رها نگاهی به لباسهای سیاهش انداخت. اشکهایش را با پشت دست پس زد. چادرش را سر کشید و از اتاق خارج شد. صدرا هنوز هم مشکی میپوشید. آدرس خانه‌ی آیه را که داد،صدرا گفت: _خب جریان چیه؟ _شوهر آیه رفته بود سوریه، تا حالاچند بار رفته بود. دیروز خبر دادن شهید شده. آیه برگشته. مادرش چند سال پیش از دنیا رفت؛الان تنهاست، باید کنارش باشم. اون حامله‌ست. این شرایط برای خودش و بچه‌ش خیلی خطرناکه! مهمتر از اینا تمام وجود آیه همسرش بود. دیوونه‌وار عاشق هم بودن. آیه بعد از رفتن اون تموم میشه! من باید کنار آیه باشم. آیه منو از نیستی به هستی رسوند. همدم روزای سخت زندگیم اون بود. حالا من باید براش باشم! صدرا خودش را به خاطر آورد تنها بود. دوستانش برنامه اسکی داشتند و با یک عذرخواهی و تسلیت رفتند. خوش به حال آیه، خوش به حال رها. رها گفت می‌آید. آیه خوب میدانست که رفت و آمد خارج از برنامه در برنامه‌ی رها کار سختی است؛ اما رها خیلی مطمئن گفت می‌آید، کاش بیاید! دلش خواهرانه میخواست، دلش شانه‌هایی برای گریه میخواست، دلش حرف زدن میخواست، محرم اسرار میخواست مردش نبود رفته بود و این رفت، رفتن جان از تن بود؛ کاش رها زودتر بیاید! بیاید تا آیه بگوید کودکش دو روز است تکان نخورده است، بیاید تا آیه بگوید دلش مردش را میخواهد، بیاید تا آیه بگوید زندگی‌اش سیاه شده است؛ بیاید تاآیه بگوید کودکش پدر میخواهد، بیاید تاآیه بگوید دلش دیدار مردش را میخواهد؛ بیاید تا آیه بگوید... حاج علی داشت ظرفها را جمع میکرد که صدای زنگ خانه بلند شد. َ رها را خوب میشناخت. در را باز کرد و خوش امد گفت و همراه اوخود را معرفی کرد. _صدرا زند هستم، همسر رها. تسلیت میگم خدمتتون! حاج علی تشکر کرد و صدرا را به پذیرایی دعوت کرد؛ حاج علی به نامزد رها فکر کرد احسان را میشناخت، پسر خوبی بود؛ اما این همسر برایش عجیب بود. به روی خود نیاورد، زندگی خصوصی مردم برای خودشان بود. رها: سلام حاج آقا، آیه کجاست؟ حاج علی: تو اتاقشه. قبل از اینکه رها حرکتی کند، آیه در اتاق را باز کرد و خارج شد. چادر سیاهش هنوز روی سرش بود. رها خود را به او رساند و در آغوش گرفت. آیه روی زمین نشست، در آغوش رها گریه کرد. حاج علی روی چرخاند. اشک روی صورتش باریدن گرفت. صدرا هم متاثر شده بود. چقدر شبیه معصومه بود آیه اشک میریخت و میگفت. رها اشک میریخت و گوش می داد. _دیدی رفت؟ دیدی تنها شدم؟ مرَدم رفت رها عشقم رفت رها من بدون اون میمیرم! رها، زندگیم بود؛ جونم بود رها . مرد رها! آیه هیچ شد رها! دلم صداشو میخواد خنده‌هاشو میخواد! بانو گفتناشو میخواد! دلم براش تنگه دلم برای قهر کردنای دو دقیقه‌ایش تنگه. دلم اخماشو میخواد؛ غیرتی شدناشو میخواد. دلم تنگه! دلم داره میترکه! دلم داره میمیره رها! هق‌هق میکرد، رها محکم در آغوشش داشت. خواهرانه میبوسیدش؛ مادرانه نوازشش میکرد. صدرا فکر کرد "معصومه هم اینقدر بیتابی کرد؟ اگر خودش بمیرد، رویا هم اینگونه بی‌تابی میکند؟ رها چه؟ رها برایش اشک میریزد؟ یا از آزادی‌اش غرق لذت میشود و مرگش برای او نجات است؟ نگاهش روی تابلوی "وان‌یکاد" خانه ماند، خانه‌ای که روزی زندگی در آن جریان داشت وامروز انگار خاک مرده بر آن پاشیده اند صدرا قصد رفتن کرده بود. با حاج علی خداحافظی کرد و خواست رها را صدا کند. رها، آیه را به اتاقش برده بود تا اندکی استراحت کند. اینهمه فشار برای کودکش عجیب خطرناک است. حاج علی تقه‌ای به در زد و با صدای بفرمایید رها، آن را گشود. _پاشو دخترم، شوهرت کارت داره؛ مثل اینکه میخواد بره. دل رها در سینه‌اش فرو ریخت؛ حتما میخواهد او را ببرد؛ کاش بگذارد بماند! وقتی مقابل صدرا قرار گرفت، سرش را پایین انداخت و منتظر ماند تا او شروع کند و انتظارش زیاد طولانی نشد: _من دارم میرم، تو بمون پیش آیه خانم. هر روز بهت زنگ میزنم، شماره موبایلت رو بهم بده؛ شماره ی منم داشته باش، اگه اتفاقی افتاد بهم بگو. ✍نویسنده : سنیه منصوری
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
#از_روزی_که_رفتی رها سراسیمه مقابلش ظاهر شد. چهره ی وحشت زده رها، صدرا را روی تخت نشاند و نگران پ
سعی میکنم هر روز یه سر بزنم که اگه کاری بود انجام بدم. خبری شد فوری بهم زنگ بزن، هر ساعتی هم که بود مهم نیست؛ متوجه شدی؟ لبخند بر لب رها آمد. چقدر خوب بود که میدانست رها چه میخواهد. _چشم حتما. شماره‌اش را گرفت و در گوشیاش ذخیره کرد. صدرا رفت. رها ماند و آیه‌ی شکسته‌ی حاج علی. رها شام را زمانی که آیه خواب بود آماده کرد. میدانست آیه ی این روزها به خودش بی‌اعتناس. میدانست آیه‌ی این روزها گمشده دارد. میدانست مادرانه میخواهد این آیه‌ی شکسته؛ دلش برای آن کودک در بطن مادر میسوخت؛ دلش برای تنهایی های آیه‌اش می سوخت. با اصرار فراوان اندکی غذا به آیه داد. حاج علی هم با غذایش بازی میکرد روزهای تنهایی آیه است کجایی هم نفس من؟ کجایی تمام قلبم؟ و سخت جای خالی‌اش درد داشت. و سخت بود نبود این روزها. سخت بود که کودکی داشته باشی و مردت نباشد برای پرستاری. سخت بود سختی روزگار او. سخت بود که سخت بود مادر و پدر شدن. جواب مادرشوهرش را چه میداد؟ به یاد آورد آن روز را: فخر السادات: من اجازه نمیدم بری! اون از پدرت اینم از تو آیه تو یه چیزی بگو! -آیه رو راضی کردم مادر من، چرا اذیت میکنی؟ خب من میخوام برم! دل در سینه‌ی آیه بیقراری میکرد. دلش راضی نمیشد؛ اما مانع رفتن مردش برای دین خدا نشد مردش گفته بود اگر در کربلا بودی چه میکردی؟ جزو زنان کوفی بودی یا نه؟ َالان وقت انتخاب است آیه. آیه سکوت کرد و مردش این سکوت را رضایت میدانست من مانعت شوم؟ من‌زنجیر پایت شوم؟ مگر قول و قرار اول زندگیمان بال پرواز بودن نیست؟ مگر قول و قرار ما نبود که زنجیر پای هم نشویم؟ مردش زیر لب زمزمه کرد: "یازینب کبری (س)" لبخند به تمام اضطرابهایش زد، قلبش آرام گرفت. دستهای لرزانش را مشت کرد؛ مردش حمایت می خواست: _مامان! اجازه بدید بره! میگن بهترین محافظ آدم، اجلشه، اگه برسه، ایران و سوریه نداره! لبخند مردش عمیق‌تر شد "راضی شدی مادر" مادرشوهرش ابرو در هم کشید: _اگه بلای سرش بیاد تقصیر توئه! من که راضی نیستم. چقدر آنروز تلاش کردی برای رضایت مادرت مرد! _مادرش چرا نیومده؟ حاج علی قاشق را درون بشقاب رها کرد، حرف را در دهانش مزمزه کرد: _حاج خانم که فهمید، سکته کرد. الان حالش خوبه‌ها، بیمارستانه؛ به محمد گفتم نیاد تهران، مادرش واجب تره! گفتم کارای قم رو انجام بده که برای تدفین مهمون زیاد داریم. آیه آهی کشید. میدانست این دیدار چقدر سخت است. دست بر روی شکمش گذاشت "طاقت بیار طفلکم! طاقت بیار حاصل عشقم! ما از پسش بر میایم! ما از پس این روزا برمیایم! به‌خاطر پدرت، به‌خاطر من، طاقت بیار!" -آیه! پدر صدایش میکرد. نگاهش را به پدر دوخت: _جانم؟ _تو از پسش بر میای! _برمیام؛ باید بربیام! _به‌خاطر من به‌خاطر اون بچه به.خاطر همه چیزایی که برات مونده از پسش بربیا! تو تکیه‌گاه خیلیها هستی. یه عالمه آدم اون بیرون، توی اون مرکز به تو نیاز دارن! دخترت بهت نیاز داره! _شما هم میگید دختره؟ _باباش میگفت دختره! اونم مثل من دختر دوست بود. _بود... چقدر زود فعل هست به بود تغییر میکنه! 👇🔔 ادامه دارد .... ✍نویسنده : سنیه منصوری
... _تو از پس تغییرات بر میای، من کنارتم! رها: منم هستم آیه! من مثل تو قوی نیستم اما هستم، مطمئن باش! آیه لبخندی زد به دخترک شکسته‌ای که تازه سر پا شده بود. دختری که همسن و سال خودش بود اما مادری میکرد برایش، حالا میخواهد پشت باشد، محکم باشد، تکیه‌گاه شود؛ شاید به‌خاطر احسان! _از احسان چه خبر؟ عروسی کی شد؟ رها سر به زیر انداخت و سکوت کرد. _ازدواج کردم. آیه شوکه پرسید: _کی؟ چه بیخبر! به دستهای رها نگاه کرد حلقه ای نبود! صورتش هنوز دخترانه و دست نخورده بود. قلب داغ دیده‌اش ترسید.از این نبودنها لرزید! _تعریف کن، میشنوم! _اما... _اما نداره، جواب منو بده! این آیه‌ی دقایقی قبل نبود. تکیه‌گاه بی پناهی‌ های رها بود، دختر دلبند حاج علی بود، دکتر آیه معتمد بود. _خب اون آقایی که باهاش اومدم، صدرا زند برادر شریک رامینه... رها تعریف کرد و آیه گوش داد. حاج علی قصه‌ی این مادر و دختر رامیدانست، چه دردناک است این افکار غلط... _خدای من! رها چرا منو خبر نکردی؟ رها دستپاچه شد. _به‌خدا خانواده‌ی خوبی‌ان، اذیتم نمیکنن؛ تو آروم باش! آیه فریاد زد: _چرا اینکارو کردی؟ چرا قبول کردی؟ چرا از اون خونه‌ی لعنتی نزدی بیرون؟ چرا اینکارو کردی؟ به من زنگ میزدی میومدم دنبالت؛ اصلا به احسان فکر کردی؟ اون به جهنم... زندگی مادرت رو ندیدی؟ زندگی خودت رو ندیدی؟ آیه بلند شد و قصد خارج شدن از آشپزخانه را داشت که حاج علی او را نشاند: _آروم باش دختر، کاریه که شده. نمک رو زخم نباش، مرهم شو براش. رها اشک ریخت برای خودش، برای بیکسی هایش، برای رهای بی‌کس شده اش _مادرم دستشونه آیه... مادرم! آیه آه کشید: _باید بهم میگفتی! _بهم فرصت ندادن. کاری از کسی بر نمیومد. _حداقل میتونستم کنارت باشم. رها ملتمس گفت: _الان باش! کنارم باش و بذار کنارت باشم. آیه آغوش گشود برای دختر خسته ای که مقابلش بود. رها خود را در آغوش خواهرانه‌اش رها کرد. رها مادرانه خرج میکرد، خواهرانه خرج میکرد... ارمیا نگاه دوباره‌ای به خانه انداخت. دو روز گذشته بود. گوشه‌ای از ذهنش درگیر و دار این خانواده بود. آخر این گوشه‌ی کوچک ذهن، کار خودش را کرد. ارمیا را به آن کوچه کشاند. میخواست حال و روزشان بداند. از زنی که همسر از دست داده و صبور است بداند، از بیقراری های پنهانش بداند، از پدری که دخترش را سیاه پوش به خانه آورده بود بداند، میخواست از آیه و نمازهایش بداند، از قدرت دعاهایش بداند، از آه مظلومانه ای که گاه به گاه از سینهاش خارج و رنج بود و درد بداند، میخواست خدای حاج علی را بشناسد. خدای آیه را بشناسد. میخواست بداند آنچه را که هیچگاه نتوانسته بود بداند. در کوچه قدم میزد. موتور در کنارش بود. مقابل در ورودی ساختمان. نه نام خانوادگی حاج علی را میدانست، نه خبری از آنها میشد که ببیندشان!
🌺 🌺 هنوز حرف داشت. ارمیا خیلی حرفها داشت. دهان باز کرد که باز هم بگوید که صدای اذان صبح در خانه پیچید؛ ارمیا حرفش را خورد و نعر‌هاش را آزاد کرد: _بسه خدا بسه! تا کی میخوای صدام بزنی؟ تا کی صبح و ظهر و شب صدا میزنی؟ اینجا کسی نیست که جوابتو بده! من نمیخوام صداتو بشنوم! نمیخوام بیام پیشت. من سجده نمیکنم. سجده نمیکنم به تویی که منو یادت رفته! به تویی که منو رها کردی! من نمیخوام بشنومت. مسیح و یوسف با این درگیری‌های ارمیا آشنا بودند. خیلی وقت بود که ارمیا با خودش سر جنگ داشت. آیه چادر نمازش را سر کرد. قد قامت الصلاة کرد و قامت بست به حمد خدای خودش، خدای تنهایی‌هایش، خدای عاشقانه‌هایش. سلام را که داد، سر سجاده نشست.صدای نمازی خواندن پدر را میشنید. به یاد آورد: -قبول باشه بانو! _قبول حق باشه آقا! -حالا یه صبحونه میدی؟ یا گشنه و تشنه برم سرکار؟ _خودتو لوس نکن، انگار تا حالاچندبار گرسنه مونده! -هیچ بار بانو، تا تو هستی من وضعم خوبه! آیه پشت چشمی نازک کرد مَردش بلند خندیدصبحانه خوردند،او و مردش، هر صبح این هفت سال را کنار هم، قبل از طلوع خورشید صبحانه خورده بودند َ کلاهش را به دستش میداد و در دل قربان صدقه‌اش میرفت و زیر لب آیةالکرسی میخواند برای مردش. وقتی به خودش آمد میز را دو نفره چیده بود. پدر نگاهش میکرد. چشمان حاج علی پر از غم بود. چندباری آیه را صدا زده بود، اما آیه محو در خاطرات بود و به یاد نمی‌آورد. با صدای پدر به خود آمد و اول نگاهی به پدر و بعد به میز انداخت. آهی کشید و گفت: _یه صبحونه پدر، دختری بخوریم؟ صدای اعتراض رها بلند شد: _چشمم روشن، حالا بدون من؟ زیر آبی؟! آیه لبخند ملیحی زد: _گردن من از مو باریکتره خانم دکتر، بفرمایید! رها پشت چشم نازک کرد و صندلی عقب کشید و در حال نشستن جواب داد؟ الان به من گفتی دکتر که منم بهت بگم دکتر؟ آیه هم کنارش جا گرفت: _انقدر تابلو بود؟ _خیلی... چقدر حاج علی مدیون بودن این دختر در خانه‌اش بود. دختری که گاهی عجیب شبیه آیه میشود با آن چادر گلدارش. ساعت هنوز هفت نشده بود که تلفن زنگ خورد، نگاه‌ها نگران شد. تلفن زنگ خورد. حاج علی تلفن را جواب داد، سلام کرد. چند دقیقه سکوت و صدای حاج علی که گفت "انالله و انا الیه الراجعون" حاج علی سکوت کرد و بعد آهسته گفت: _باشه، ممنون؛ یا علی! تماس قطع شد. نگاهش طفره میرفت از چشمان آیه، اما آیه عطر مردش را استشمام میکرد _داره میاد! سوالی نبود، خبری بود؛ مطمئن بود و میدانست، اصلا از اول میدانست این صبحانه برای اوست. آیه که برخاسته بود، روی صندلی نشست. رها بلند شد و به سمتش دوید. آیه که نشست، دنیای حاج علی ایستاد. خدایا دخترکش را توان بده! به داد این دل برس! به داد تنها داشته‌ی حاج علی در این دنیا برس! رها با صدرا تماس گرفت. بار اولی بود که به او زنگ میزد. همیشه صدرا بود که خبر میگرفت. _رها! چیشده؟ اتفاقی افتاده؟ _سلام. دارن میارنش، الان زنگ زدن. _الان میام اونجا! تماس را قطع کرد. لباس پوشید. جواب مادر را سرسری داد. در راه یاد ارمیا افتاد و به او زنگ زد. ارمیا خواسته بود اگر خبری شد به او هم خبر بدهد. تماس برقرار شد و صدای گرفته‌ی ارمیا را شنید: _بفرمایید! _صدرا هستم؛ صدرا زند. منو به خاطر دارید؟ _بله. اتفاقی افتاده؟ خبری شده؟ _دارن میارنش، من تو راه خونه‌شونم.
.... 🌺 نموندی دخترکت رو ببینی؟ مگه عاشق دختر نبودی؟ مگه چند سال انتظار اومدنشو نکشیدی؟ حالا که داره میاد تو کجا رفتی؟ کجا رفتی آخه؟ من تنها نمیتونم از پس زندگی بربیام! مهدی دخترت چند روزه تکون نخورده‌ها! دست روی قلب مردش گذاشت! تپش نداشت، سرد بود و خاموش! به دنبال امید سرش را خم کرد و گوشش را به قلب مردش چسباندَ میگشت، به دنبال صدای قلب مردش میگشت. آه کشید مردش رفته بود! هیچ امیدی نبود. یک نگاه دیگر مرا مهمان کن یک نگاه دیگر! "کجا مهدی من؟ دخترت هواتو کرده آقای پدر! دخترت دلتنگ نوازشه. دخترت دلتنگ دختر بابا گفتناته! ِ پاشو مهدی! پاشو آقا! قلبم جون زدن نداره آقا! دستام جون نداره! بدون تو نفس کشیدن سخته! زندگی بدون تو درد داره! آیه رو تنها گذاشتی؟ بهشت و تنها تنها برداشتی؟ من چی؟ چطور به تو برسم؟ قرار ما پرواز نبود! قرار ما پا به پای هم بود! نه بال پرواز و پریدن تنها! شهادتت مبارک" رها هق میزد! حاج علی میشنید، اشک میریخت. صدرا نگاه به صورت مهدی دوخته بود! ارمیا نگاه به مردی داشت که او را میشناخت. مردی که روزهای زیادی را کنارش گذرانده بود.اما هیچ شناختی از او نداشته."شهادتت مبارک همرزم!" آیه که بلند شد، همه بلند شدند. خانه را سکوت فرا گرفته بود. گویی همه مسخ وداع آیه بودند. حاج علی که خم شد و صورت مهدی را بست، مردان کلاه سبز، بار دیگر شهید را روی دوش بلند کردند مسیح و یوسف با چند همکار خود مشغول صحبت بودند. چقدر سخت است که رفیق از دست بدهی و ندانی! ندانی همرکاب که بودی و وقتی رفت، بدانی چه کسی را از دست داده‌ای؛ حتی فکرش را هم نمیکردند سر از تشییع همکاری درآورند که روز قبل بحث آن بود. صدای لا اله الاالله بلند شد، بوی اسپند دوباره پیچید، بوی گلاب و حلوا. آمبولانس را تا قم موتور سواران اسکورت میکردند آیه در کنار مَردش نشست. حاج علی توان رانندگی نداشت. ارمیا را کنارش دید: _میتونی تا قم منو ببری؟ نمیتونم رانندگی کنم! ارمیا دلش سوخت، انگار همین چند ساعت سالها پیرش کرده است: _من در خدمتم! تا هر وقت بخواید هستم! _شرمنده، مزاحمت شدم! _دشمنتون شرمنده، منم میخواستم بیام؛ فقط موتورمو بذارم تو پارکینگتون؟ کمی آنسوتر رها مقابل صدرا ایستاد: _میشه منم باهاشون برم قم؟ صدرا: آره، منم دارم میام. نگاه رها رنگ تعجب گرفت. نگاه به چهره‌ی مردی دوخت که تا امروز دانسته نگاه به چهرهاش ندوخته بود. لحظه‌ای از گوشه‌ی ذهنش گذشت"یعنی میشه تو هم‌ مثل سید مهدی مرد باشی!؟توام‌مرد هستی صدرا زند؟" صدرا وسط افکار رها آمد: _چرا تعجب کردی؟ حاج علی مرد خوبیه!آیه خانم هم تنهاست وبهت نیاز داره. من میدونم چقدر از دست دادن تکیه‌گاه سخته؛ اول پدرم، حالا هم سینا! خوبه کسی باشه که مواظبت باشه، من برای مراسم میام اما تو تا هفتم بمون پیشش! َ رها لبخند زد به صدرایی که سعی میکرد مرد باشد برای همسرش. کنار آیه جا گرفت! یوسف و مسیح هم راهی قم شدند. ساعت سه بعد از ظهر بود که به قم رسیدند. صدا گلزار شهدا را پر کرده بود: از شام بلا، شهید آوردند با شور و نوا، شهید آوردند
🌺🌺 _اگه مردم!نه وقتی مردم تو برام گریه کن!تنها کسی که میتونه صادقانه برام دعا و طلب بخشش کنه تویی! _چرا فکر میکنی این کارو میکنم؟ _چون قلب مهربونی داری، با وجود بدیهای خانواده ی من، تو به احسان محبت میکنی؛ نمیتونی بد باشی. سایه به آنها نزدیک شد: _سلام صدرا جواب سلامش را داد. رها نگاه کرد به همکار و دوستِ خواهر شده اش: _جانم سایه جان؟ _اذانو گفتن، آیه داره کنار قبر نمازشو میخونه! منم میخوام برم این امامزاده نماز بخونم، گفتم بهت بگم که یهو منو جا نذارین! رها نگاه به آیه انداخت که نشسته نماز میخواند. "چه بر سرت آمده جان خواهر؟ چه بر سرت آمده که این گونه نمازت را نشسته میخوانی؟" _منم باهات میام. رو به صدرا آرام گفت: _با اجازه! _صبر کن، باهاتون میام که تنها نباشید! دخترها که وارد امامزاده شدند. صدرا همانجا ماند.نگاهش به ارمیا افتاد: _تو هنوز نرفتی؟ _حاج علی با سید محمد رفت. گفت بمونم دخترا رو برسونم. _اون گفت یا تو گفتی؟ _میخواستم بدونم میخواد چیکار کنه؛ این روزا چیزای عجیبی میبینم. ازمُردن خیلی میترسم نمیدونم این زن چطور میتونه تو قبرستون بمونه! خیلی ترس داره قبر و قبرستون! ارمیا خیره‌ی نماز خواندن آیه بود. آیه‌ای که دیگر جان در بدن نداشت. آخر شب بود که آیه را به خانه آوردند، جان دل کندن نداشت. حجله‌ای سر کوچه گذاشته بودند. عکسش را بزرگ کرده و جای جای خیابان نصب کرده بودند. آخرین دسته‌ی مهمانها هم خداحافظی میکردند که آیه آمد. برای آنها سفره انداختند. آیه تا بوی مرغ در بینی‌اش پیچید، معده‌اش پیچید و به سمت دستشویی دوید. رها دنبالش روان شد میدانست که ویار دارد به مرغ! میدانست که معده‌ی ضعیف شده‌ی آیه لحظه به لحظه بدتر میشود.
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
_شنیدم! من هنوز عزادارم. هنوز وصیتنامه‌ی شوهرم باز نشده! هنوزبراش سوم و هفتم و چهلم نگرفتم! هنوزعزاد
🌺 مامانت گفت با اون دختره امُّل رفتی قم! دختره بی شخصیت تو رو هم مثل خودش کرده؟ تو گفتی که چیزی بینتون نیست، پس چرا رفتی؟ صدای گریه‌ی رویا آمد. هق‌هق میکرد. _گریه نکن دیگه! همسر دوست رها... رویا با جیغ حرفش را قطع کرد: _اسم اون دختره رو نیار! دوست ندارم اسمشو ببری! _باشه باشه! تو فقط آروم باش! همسر دوست این دختره شهید شده، من پدرشو چندباری دیده بودم، آدم شریفی بود؛ به‌خاطر اون اومدم! _ باید منم میبردی!تو که قبرستون نمیای، میومدی اذیت میشدی! رویا: داری برمیگردی؟ دیر وقته، حاجی نذاشت بیام؛ فردا برمیگردم! مکالمه تا دقایقی بعد هم ادامه داشت و صدرا مشغول جواب پس دادن بود. رها سر برگرداند و اشک صورتش را پاک کرد. چقدر شخصیتش در این زندگی خرد میشد! صدرا متوجه اشک‌های رها شد. چندبار برای به دست آوردن دل رویا، قلب رها را شکسته بود؟ چندبار رهایی که نامش در صفحه‌ی دوم شناسنامه اش حک شده بود را انکار کرده بود تا دل رویا نشکند؟ جایی از قلبش درد گرفت همانجایی که گاهی وجدانش جولان میداد! تلفنش دوباره زنگ خورد و نام امیر نقش بست: _چی شده که تو باز به من زنگ زدی؟ _مطمئن باش کارم به توی بداخلاق گیره. احسان کلافه‌ام کرده، میخواد با اون دختره حرف بزنه! تقصیر خودش بود که زنش را اینگونه صدا میزدند: _منظورت رها خانومه دیگه؟ امیر: آره همون! این دختره تلفن نداره به خودش زنگ بزنم؟ _داشته هم باشه به تو ربطی نداره،گوشی رو بده دست احسان! امیر: حالا انگار چی هست! گوشی دستت. احسان: سلام عمو _کی به تو سلام کردن یاد داده؟ تو خانواده نداریم کسی سلام کنه‌ها! احسان: رهایی گفته هر کسی رو دیدم باید زودی سلام کنم، سلام یه عالمه ثواب داره عمو! حالا رهایی پیشته؟ _با رها چیکار داری؟ _عمو گیر نده دیگه! _این رو دیگه از رها یاد نگرفتی! _نه از بابام یاد گرفتم؛ حالا گوشی رو میدی به رهایی؟ صدرا به رها اشاره کرد صحبت کند: _سلام احسان جونم، خوبی آقا؟ احسان کودکانه خندید: _سلام رهایی، کجایی؟ اومدم خونه‌تون نبودی، رفتین ماه عسل؟ صدرا قهقهه زد: _احسان؟! رها خجالت کشیده بود و سرش را پایین انداخته بود. _خب بابا میگه! رها: نه عزیزم یکی از دوستام حالش بده، من اومدم پیشش، زود برمیگردم! احسان: حال منم بده! رها: چرا عزیزم؟ احسان با بغض گفت: _دیشب بابا از رستوران غذا گرفت، مسموم شدم. رها عصبانی شد. کدام مادری در حق بچش این کارو میکنه احسان خودش را لوس میکرد و رها نازش را میکشید. مادری میکرد برای کودکی که مادری میخواست. صدرا گوش سپرده بود به مادرانه های زنی که زنش بود و هرگز مادر فرزندش نمیشد، دلش پدرانه میخواست. چیزی که از آن محروم بود، رویا هرگز بچه نمیخواست؛ شرط کرده بود که هرگز بچه دار نشوند، صدرا هم پذیرفته بود که پدر نشود؛ آیامیتوانست خود را از این لذت محروم کند؟ کودکش ناز کند و همسرش ناز بکشد و صدرا پدرانه هایش را خرج کند. لحظه ای به همسر رها بودن اندیشید. به احسان که پسرک آنهاست، قلبش تپش گرفت و غرق لذت شد. پدر نشدن محال بود. آنهم وقتی مادر کودک اینگونه عاشقانه نوازشگری بداند! صدرا: از احسان برام بگو. رها لبخند زد و اخم صدرا را در هم بُرد _پسر خوبیه، خیلی مهربون و دوست داشتنیه! دلش پاکه، وقتی با چشمای قشنگش نگام میکنه دلم ضعف میره براش. رنگ از رخ صدرا رفت و وقتی برگشت بیشتر کبود بود. رها ادامه داد: _اولین باری که دیدمش دلم براش سوخت! کوچولو و با صورت کثیف.. چطور امیر و شیدا میتونن این کارو با این بچه انجام بدن! نف ِس رفته بازگشت، رگ غیرت خوابید. رها با شنیدن نام احسان، یاد نامزدش نکرد، یاد احسان کوچک همخون او افتاد؛ یعنی واقعا رها اهل خیانت نبود؟! حتی در ناخودآگاهش؟! حتی بعد از تماس رویا که همه‌اش را شنیده بود؟ صدرا: رها... من منظورم نامزدته! این بار رنگ از رُخ رها رخت بست _خب چی بگم؟ صدرا: دیگه ندیدیش؟ _برای سه ماه رفته بودعسلویه، میخواست یه سر و سامونی به خودش و زندگیش بده و بیاد برای عقد و... هیچ خبری ازش ندارم. صدرا: به هم تلفن نمیزنید؟ رها: نه؛ محرم نبودیم که ارتباط داشتن با نامحرم به مرور باعث شکستن یه حریم‌هایی میشه، نمیخواستم احساسم با هوس آلوده بشه! صدرا: دوستش داری؟ رها سکوت کرد. صدرا دلش لرزید: _دوستش داری؟ رها سرش را به سمت شیشه برگرداند و گفت: _چیزی بود که گذشت، بهش فکر نمیکنم؛ اگه حسی هم داشتم چالش کردم و اومدم تو خونه ی شما! مقابل در خانه حاج علی پارک کردند. رها و صدرا خود را به حاج علی و آیه و ارمیا رساندند و وارد خانه شدند. خانه ی حاج علی ساده و کوچک بود. وسایل خانه نو نبود اما تمیز بود.
.🌺.. 🌺 اذان که گفتند، حاج علی در سجده هق هق میکرد. نماز صبح که خواندند، چشمها سنگین شد و کسی نگاه خیره مانده به پنجره زنی که قلبش درد داشت را ندید! سید مهدی: سر بلند کن بانو! این همه صبر کردم تا مَحرمم بشی،این همه سال نگاه دزدیدم که پاکی عشقم به گناه یه نگاه ِگره نخوره، حالا نگاه نگیرکه دیگه طاقت این خانومیتو ندارم بانو!چشماتو از من نگیر بانو! همیشه نگاهتو بده به نگاه من! آیه که سر بلند کرد، سید مهدی نفس گرفت: _خیلی ساله که منتظر این لحظه ام که بانوی قصه‌ام بشی. که بزرگ بشی بانو! که بیام خواستگاریت! نمیدونی چقدر سخت بود که صبر کنم که دلم بلرزه و بترسه که کسی زودتر از من نیاد وببردت.که کسی بله رو ازت نگیره و دست من از دامنت باز بمونه بانو! آیه دلبری کرد: _دلم خیلی سال پیش لرزید، برای یه پسر که یه روز با لباس نظامی اومد تو کوچه دلم لرزید برای قدمهای محکمش، قدمهایی که سبک و بیصدا بود. دلم لرزید برای چشمای خستهاش، چشمایی که نجیب بود و نگاه میدزدید از من! سید مهدی: آخ بانو... بانو... بانو! نگو که خستگی من با دیدن دختر حاجی به در میشد، که امید من اون دختر حاجی بود! به امید دین تو هر هفته میومدم تا قم که نفس بکشم توی اون کوچه. آیه ریز خندید! آه کشید!جایت خالی است مَرد. روز بعد، همه رفتند و رها ماند. سوم و هفتم را که گرفتند، باز هم همکاران سید مهدی خود را رساندند. ارمیا اینبار با همکارانش آمده بود. با آن لباسها و کلاه سبز کجش. حاج علی متعجب به ارمیا و یوسف و مسیح نگاه میکرد: نمی دونستم همکار سید مهدی هستین! ارمیا: ما هم تا موقع تشییع نمیدونستیم! ارمیا از همیشه آرامتر بود. از همیشه ساکت تر! این یوسف و مسیح رامیترساند. ارمیای این روزها، با همیشه فرق داشت. حاج علی چهار پاکت مقابل آیه گذاشت. مراسم هفتم به پایان رسیده بود و پدر و دختر در خانه تنها بودند. رها هم با صدرا به تهران بازگشته بودند. حاج علی: امانتی های سید مهدی، صحیح و سالم تحویل شما! آیه نگاه به پاکتها انداخت. دست خط زیبای سید مهدی بود: "برای بانوی صبورم" پاکت را باز کرد.
🌺 🌺 در ذهن صدرا و رها نام آیه نقش بست. آیه که همه جا دنبال خاطره ای از مردش بود و این خاطرات آرامش میکردند! صدرا بلند شد و بشقابی برای رها روی میز گذاشت. صندلی برایش عقب کشید و منتظر نشستنش شد. رها که نشست، خانم زند قاشقش را در بشقاب رها کرد و اعتراض آمیز گفت: _صدرا؟! صدرا روی صندلی‌اش نشست: _عمو تصمیم گرفت خونبس بگیره و شما قبول کردید، حالا من تصمیم گرفتم اون اینجوری زندگی کنه شما هم لطفا قبولش کنید، بهتره عادت کنید، رها عضو این خونه است! صبح که رها به کلینیک رسید، دلش هوای آیه را کرد. زن تنها شده‌ی این روزها زن همیشه ایستاده‌ی شکست خورده‌ی این روزها! روز سختی بود، شاید توانش کم شده که این ساعت از روز خسته است! ساعت 2 بعدازظهر بود. پایش را که بیرون از کلنیک گذاشت، دو صدا همزمان خطابش کرد: -رها! -رها! چقدر حس این صداها متفاوت بود. یکی با دلتنگی و دیگری... حس دیگری را نفهمید. هر دو صدا را شناخت، هر دو به او نزدیک شدند... نگاهشان به رها نبود. دوئلی بود بین نگاهها! صدرا: شما؟ -نامزد رها، من باید از شما بپرسم، شما؟ صدرا: شوهر رها! _پس حقیقته؟ حقیقته که زن یه بچه پولدار شدی؟ رها هیچ نمیگفت! چه داشت که بگویدبه این مرد که از نامردی روزگار بسیار چشیده بود صدرا: هر جور دوست داری فکر کن، فقط فکر زن منو از سرت بیرون کن. _این رسمش نبود رها، رسمش نبود منو تنها بذاری! اونم بعد از این‌همه سال که رفتم و اومدم تا پدرت راضی شد، حالا که شرایط رو آماده کردم و اومدم قرار عقد بذارم! رها تنش سنگین شده بود. قدمهایش سنگین شده بود و پاهایش برخلاف آرزوهایش میرفت. دلش را افسار زد و قدم به سمت مرد این روزهایش میگذاشت مردی که غیرتی میشد، با او غذا میخورد، به دنبالش می آمد، شاید عاشق نبودند اما تعهد را که بلد بودند! احسان: کجا میری رها؟ تو هم مثل اسمتی، رهایی از هر قید و بند، از چی رهایی رها؟ از عشق؟ تعهد؟ از چی؟ تو هم بهش دل نبند آقا، تو رو هم ول میکنه و میره! رها که رها نبود! رها که تعهد میدانست. رها که پایبند تعهد بود! رها که افسار بر دلش زده بود که پا در رکاب عشق نگذارد! از چه رها بود این رهای در بند؟ _حرفاتو زدی پسر جون، دیگه برو! دیگه نبینم سر راه زنم قرار بگیری! سایه‌ت هم از کنار سایه‌ی رها رد بشه با من طرفی؛ بریم رها! دست رها را گرفت و به سمت ماشین کشاند. باخودش غرغر میکرد. رهابا این دستها غریبه بود.دستهای مردی که غریب به دوماه مردش بود! _اگه بازم اومد سراغت بمن زنگ میزنی، فهمیدی؟ رها سر تکان داد. صدرا عصبی بود، حس بدی بود که کسی زنت را با عشق نگاه کند. با عشق صدا کند. کاری که تو یکبار هم انجامش نداده ای؛ کنار آمدن با رقیبی که حق رقابت ندارد سخت است. گوشه ای از ذهنش نجوا کرد "همون رقابتی که رویا با رها میکنه! رویایی که حقی برای رقابت ندارد؛ شاید هر دو عاشق بودند؛ شاید زندگیهایشان فرق داشت؛ شاید دنیاهایشان فرق داشت؛ اما دست تقدیر گره هایی به زندگیشان زده بودند را گشود و صدرا را به رها گره زد.
.🌺. 🌺 حاج علی از مهمان ها تشکر کرد مردانی که هنوز خانواده‌ی خود را هم ندیده بودند و به دیدار آمدند. _شما تو عملیات با هم بودید؟ مردی که فرمانده عملیات آن روز بود، جواب داد: _بله؛ برای یه عملیات آماده شدیم و وارد سوریه شدیم. یه حمله همه جانبه بود که منطقه ی بزرگی رو از داعش پس گرفتیم، برای پیشروی بیشتر و عملیات بعدی آماده میشدن. ما بودیم و بچه هایی که شهید شدن. سر جمع چهل نفر هم نمیشدیم، برای حفاظت از منطقه مونده بودیم. جایی که گرفته بودیم منطقه ی مهمی بود. هم برای ما هم برای داعش! حمله ی شدیدی به ما شد. درخواست نیروی کمکی کردیم، یه ارتش مقابل ما چهل نفر صف کشیده بود. یازده ساعت درگیری داشتیم تا نیروهای کمکی میرسن. روز سختی بود، قبل از رسیدن نیروهای کمکی بود که سیدمهدی تیر خورد. یه تیر خورد تو پهلوش اون لحظه نزدیک من بود، فقط شنیدم که گفت یا زهرا! نگاهش کردم دیدم از پهلوش داره خون میاد. دستمال گردنشو برداشت و زخمشو بست. وضعیت خطرناکی بود، میدونست یه نفر هم توی این شرایط خیلیه! آرپیچی رو برداشت. ایستادن براش سخت بود اما تا رسیدن بچه ها کنارمون مقاومت کرد. وقتی بچه ها رسیدن، افتاد روزمین، رفتم کنارش. سخت حرف میزد. گفت میخواد یه چیزی به همسرش بگه، ازم خواست ازش فیلم بگیرم. گفت سه روزه نتونسته بهش زنگ بزنه؛ با گوشیم ازش فیلم گرفتم. لحظه های آخر هم ذکر یا زهرا (س) روی لباش بود. سرش را پایین انداخت و اشک ریخت. درد دارد همرزمت جلوی چشمانت جان دهد. آیه لبخند زد:"یعنی میتونم ببینمت مَرد من؟" الان همراهتون هست؟ میتونم ببینمش؟ نگاه متعجب همه به لبخند آیه بود. چه میدانستند از آیه؟ چه میدانستند که حتی دیدن اخرین لحظات زندگی مَردش هم لذت بخش است آخر قرارشان بود که همیشه با هم باشند؛ قرارشان بود که لحظه ی آخر هم باهم باشند. چه خوب یادت بود مَرد. چه خوب به عهدت وفا کردی _بله. گوشی اش را از جیبش درآورد و فیلم را آورد. آیه خودش بلند شد و گوشی را از آقای اقا گرفت، وقتی نشست، فیلم را پخش کرد. مَردش رنگ بر چهره نداشت، صورتش پر از گرد و خاک بود لبهایش خشک و ترک خورده بود. "برایت بمیرم مَرد،چقدر درد داری که رنگ زندگی از چشمانت رفته است؟" لبهایش را به سختی تکان داد: _سلام بانو! قرارمون بود که تا لحظه آخر با هم باشیم، انگار لحظه های آخره! به آرزوم رسیدم و مثل بابام شدم. دعا کن که به مقام شهادت برسم. نمیدونم خدا قبولم میکنه یا نه! ببخش بانو... ببخش که تنها موندی!ببخش که بار زندگی روی شونه‌ی توعه سرفه کرد. چندبار پشت سر هم: _ تو بلدی روی پای خودت بایستی! نگرانی من تنهاییته! نگرانی من، بی هم نفس شدنته! آیه زندگی کن به خاطر من به خاطر دخترمون. زندگی کن! حلالم کن اگه بهت بد کردم. به سرفه افتاد. یاا زهرا یا زهرا ذکر لبهایش بود تا برق چشمهایش به خاموشی گرایید. آیه اشکهایش را پاک کرد. دوباره فیلم را نگاه کرد. فیلم را که در گوشی اش ریخت، تشکر کرد. ارمیا متاثر شده بود. برای خودش متأسف بود که سالها با او همکار بود و هرگز پا پیش نگذاشته بود برای دوستی!
🌺 🌺 تن رها لرزید. لرزید از آن اخم های به هم گره خورده از آن توپی که پر بودنش حسابی معلوم بود! رویا: باید با هم حرف بزنیم صدرا! صدرا لبخندی به رویایش زد: _سلام، چرا بیخبر اومدی! _همچین بیخبرم نیومدم، شما دو روزه گوشیتو جواب ندادی! _حالا بیا داخل خونه ببینم چی شده که اینجوری شدی! رویا وارد شد. صدرا به رها اشاره کرد که وارد شود و رها به داخِل خانه رفت، در که بسته شد رویا فریاد زد: _تو با اجازه ی کی خونه ی منو اجاره دادی؟ صدرا ابرو در هم کشید: _صداتو بیار پایین، میشنون! _دارم میگم که بشنون، نمیگی شگون نداره؟ میخوای توئم مثل برادرت بمیری خب بمیر! به جهنم! دیگه خسته ام صدرا خسته! میفهمی؟ _اول که این دختره رو عقد کردی آوردی توی این خونه، حالا هم یه بیوه زن رو آوردی این یعنی چی؟! این یعنی فقط تو یه...صورت رویا سوخت و حرفش نیمه کاره ماند. رها بود که زد تا بشکند کلامی که حرمت آیه را میشکند رویا شوکه گفت: تو؟! تو؟! تو به چه حقی روی من دست بلند کردی؟! صدرا؟! صدرا: به همون حقی که اگه نزده بود من زده بودم! تو اصلا فهمیدی حرمت همه رو شکستی! چی گفتی؟ رویا خواست چیزی بگوید که صدای مادر صدرا بلند شد: ِ _بسه رویا! اومدی اینجا که حرف بزنی، راهت دادم؛ اما توی خونه ی من داری به پسرم توهین میکنی؟ برگرد برو خونه تون، دیگه ادامه نده! الان هم تو عصبانی هستی هم صدرا! بعدا درباره ش صحبت میکنیم! کلمه ی بعدا رویا را شیر کرد: _چرا بعدا؟ الان باید تکلیف منو روشن کنید! این دختره باید از این خونه بره! هم خودش و هم اون دوست پاپتیش! غرید: صدرا از میان دندانهای کلید شده اش _خفه شو رویا خفه شو! کسی به در کوبید رها یخ کرد،صدرا دست روی سرش گذاشت،خانم لب گزید. "شد آنچه نباید میشد!" در را خود رویا باز کرد، آمده بود حقش را بگیرد. پا پس نمیکشید. آیه که وارد شد، حاج علی یا الله گفت. صدرا: بفرمایید حاجی! شرمنده سر وصدا کردیم، شب اولی آرامش شما به هم خورد! صدرا دست پاچه بود. حرف های رویا واقعا شرمسارش کرده بود، اما آیه آرام بود. مثل همیشه آرام بود: _فکر کنم شما اومدید با من صحبت کنید. _با تو؟ تو کی باشی که من بخوام باهات حرف بزنم؟ _شنیدم به رها گفتی با دوست پاپتی‌ت باید از این خونه بری، اومدم ببینم مشکل کجاست! _حقته.هرچی گفتم حقته!شوهرت مرده؟خب به دَرَک!به من چه؟چرا پاتو توی زندگی من گذاشتی؟چرا تو هم عین این دختره هَوار زندگی من شدی؟ _این دختره اسم داره! بهت یاد ندادن با دیگران چطور باید صحبت کنی؟این بارِ آخرت بود! شوهر من مرده؟ آره! مُرده و به تو ربطی نداره!همینطور که به تو ربط نداره که من چرا توی این خونه زندگی میکنم! من با محبوبه خانم صحبت کردم، هم ایشون راضی بودن هم آقای صدرا! شما کی هستید؟ چرا باید از شما اجازه بگیرم؟ رویا جیغ زد: _من قراره توی اون خونه زندگی کنم! آیه ابرویی بالا انداخت: _اما به من گفتن که اون خونه مال آقا صدرا و همسرشه که میشه رها! رها هم با اومدن من به اون خونه مشکلی نداره، راستی شما برای چی باید اونجا زندگی کنید؟ رها سر به زیر انداخت و لب گزید. صدرا نگاهش بین رها و آیه در گردش بود. هرگز به زندگی با رها در آن خانه فکر نکرده بود! ته دلش رفت برای مظلومیت همسرش! مجبوبه خانم نگاهش خریدارانه شد. دخترک سبزه روی سیاه چشم، با آن قیافه ی جنوبی اش، دلنشینی خاصی داشت. دخترکی که سیاه بخت شده بود! رویا رنگ باخت. به صدرا نگاه کرد. صدرایی که نگاهش درگیر رها شده بود: _این زندگی مال من بود! آیه: خودت میگی که بود؛ یعنی‌ الان نیست! _شما با نقشه زندگی منو ازم گرفتید! آیه: کدوم نقشه؟ رها رو به زور عقدکردن که اگه نقشه ای هم باشه از اینطرفه نه اونطرف! _این دختره قرار بود... آیه میان حرفش دوید: _رها! _هرچی! اون قرار بود زن عموی صدرا بشه،نه خود صدرا؛ من فقط دو روز با دوستام رفتم دماوند، وقتی برگشتم، این دوست شما، همین که همه‌ش خودشو ساکت و مظلوم نشون میده، شده بود زن نامزد من!شده بود هَووی من! آیه: اگه بحث هوو باشه که شما میشید هووی رها! آخه شما زن دوم میشید، با اخلاقی که از شما دیدم خدا به داِد همسرتون برسه! صدرا فکر کرد "رها گفته بود آیه جزو بهترین مشاوران مرکز صدر است؟ پس آیه بهتر میداند چه میگوید!" رویا پوزخندی زد: _شما هم میخواید به جمع این هووها بپیوندید؟! صدرا اخم کرد و محبوبه خانم سرش را از خجالت پایین انداخت. چه میگفت این دخترک سبک سر؟ شرمنده ی این پدر و دختر شده بودند، شرمنده ی مردِ شهیدش!