#کتاب «نظریه فقهی/حقوقی شیعه: منابع و تفسیرها»
👈 کمیل راجانی و رابرت گلیو، ۸ مقاله درباره هشت کتاب فقهی و اصولی شیعه اثنیعشری و زیدیی از نویسندگان مختلف را دریافت و بعد از ویرایش علمی آنها، در قالب کتابی توسط انتشارات دانشگاه ادینبورو به انتشار رساندهاند.
👈 مقالات هشتگانه این کتاب هر کدام یک موضوع را در یکی از کتابهای کهن فقهی و اصولی شیعی مورد بررسی قرار دادهاند. کتابهای بررسی شده عبارتند از: شرح زبده الاصول از محمدصالح مازندراني؛ الوافی فی شرح الوافیه از اعرجی؛ کواشف الحجب عن مشکلات الکتب از شیخ محمدصالح مازندرانی؛ غایه المأمول فی شرح زبده الاصول از جواد کاظمی؛ فتح الباب إلی الحق و الصواب از میرزا محمد اخباری؛ حاشیه الفصول اللؤلؤیه از عبدالله بن أحمد اِبْنُ الْوَزیر؛ قنطرة الوصول إلى علم الأصول الوارد على قواعد آل الرسول از شیخ صلاح المؤيدي الحسني؛ مختصر الأصول وزبدة المحصول از علي بن محمد بن الوليد الأنف.
👈 برای کسب اطلاعات بیشتر درباره این کتاب در حوزه #اسلام_شناسی و #ایران_شناسی میتوانید به این لینک مراجعه کنید.
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~🌿🌸~•
فردی گناهکار بود و به او تذکر دادم؛
او هم جواب داد و گفت:
ای بابا حــاج آقا فکر کنم تو خدا را نمیشناسی خــــدا خیلی خیلی #بخشـنده و #کــــــریمه!!!☺️🍃
استاد قرائتی هم که الحق و والانصاف استاد مثال هستند پاسخ داد:
بانکم خیلی خیلی پول داره ولی تو بری بگی بده میده؟؟؟
نه نمیده...!
چون #حـــــساب و #کـــــتاب داره...!🙂✨
درسته که خدا بخشنده ست ولی.... عادل هم هست
_حاجاقاقرائتی
#تلنگرانه💥
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪ @sadk_shohada🍂⃟💕
#کتاب آرام جانم
#پارت ۳۹۶
چشمی خانم پرستار گفت و ابروهای من تا جا داشت باال پرید، جانم مینا؟ موهاشم
بکنه تو؟! این االن واسه چی غیرتی شد؟! نکنه زنش بود؟! واقعا اینجا چه خبر بود...
نگاهم رو سمت جلیل چرخوندم و با دهن باز بهش خیره شدم، و دوباره نگاهی به مینا
خانمشون انداختم، که ب*و*سی روی دستش کاشت و بعد سمت جلیل فوتش کرد،
جلل خالق ب*و*س هوایی فرستاد برای جلیل! جلیل لبخند محویی روی لبش نقش
بست و سری از روی تاسف تکون داد و پرستار جان هم از اتاق خارج شد، آب دهنم
رو قورت دادم و نگاهم رو روی جلیل قفل کردم، سنگینی نگاهم رو احساس کرد و
بهم نگاهی انداخت
- چته؟!
خودم رو جمع و جور کردم و کمی خودم رو باال کشیدم، با ابرو به جای خالی خانم
پرستار اشاره زدم و گفتم:
- زنته؟!
- فضولیش به تو نیومده
پوکر فیس شدم و بعد اخم هام رو تو هم کردم، خب چه سواالیی میپرسم من معلومه
که زنشه، خوش اخالقیاش و غیرتی بازیاش برای اونه، معلومه زنشه... و قضیه زن و
شوهری به من مربوط نمی شه... با یاد آوری " بهنام " گفتن پرستار جون که فهمیدم
اسمش میناست، اخم هام رو باز کردم و لبخند عریض و طویلی زدم که تموم دندونام
ریخت بیرون، جلیل این بار پوکر فیس شد و پرسید:
- الحمداهلل خل بودی، خل تر شدی. به چی می خندی؟!
چشم و ابرویی براش اومدم و گفتم:
- بهنام اسمته؟
چشم هاش روی هم افتاد و دستی داخل موهاش کشید و زیر لب زمزمه کرد
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
.
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت چهارم》
باز هم من وسجاد هوای شمال را داشتیم🕊.....
🇮🇷تا پایان دبستان، هنوز #امتحانهای ثلث سوم تمام نشده میرفتیم مخابرات و به عزیز خبر میدادیم که بیشتر از یکی دو امتحانمان نمانده و #بابابزرگ را بفرست دنبالمان.😍
عزیز هم از پشت #تلفن قربان صدقه مان میرفت و چَشم چَشمی میگفت و #قول میداد بابابزرگ را راهی کند. ☎️
بابابزرگ میآمد، یکی دو شب میماند، بعد من و سجاد را برمیداشت و با خودش میبرد #شمال.😊
🇮🇷باز خانهٔ مادربزرگ بود و مرغ و خروس و اردک و #تخممرغ دوزرده و نانهای داغ تنور و بازی با غازها و اردکها و خواندن #کتاب و نشستن کنار درگاهیِ پنجره و تماشای بارانی که گرده افشانی میکرد و #عطری غریب به سینه مان میپاشید.🌧🌺
" خونهٔ مادربزگه، هزار تا قصه داره!"
خانهای که فوقش هفتاد متر بود و #حیاطش به زور دوازده متر، اما برای ما #باغ_بهشت بود.🏡
🇮🇷تابی فلزی گوشهٔ حیاط بود که وقتی سوارش میشدیم، ما را با خود تا دل #ابرها میبرد. ☁️🌥
بازی ما بچهها، هفت سنگ و قایم باشک و گرگم به هوا بود. #عصرها زنها روی ایوان خانهها مینشستند و بساط چای به پا میکردند. ☕️🫖
مادربزرگ هم گاه خانهٔ یکی از آنها میرفت یا دعوتشان میکرد که بیایند.
در این دورهمی های زنانه روی #چراغ خوراک پزی، گوش فیل و خاتون پنجره و نان نخودچی میپختند.🍪
🇮🇷خانهٔ مادربزرگ همیشه از تمیزی برق میزد. این تمیزی از او به مادرم هم #ارث رسیده و حالا من هم سعی میکنم این #موروثه را حفظ کنم.😊🌸
مادربزرگ برای #نماز صبح که بیدار میشد دیگر نمیخوابید. حیاط را آب و جارو میکرد، سفرهٔ صبحانه را میانداخت و با #چای و نان و پنیر خانگی و گردو و حلوا اردهٔ مغزدار، از همه پذیرایی میکرد. 🧀🍞☕️
🇮🇷بعد موهایم را آب و شانه میزد. انگار با بافتنشان آرام و قرار میگرفت. این #عادتش بود. مادربزرگ سفره باز بود و #مهربان. روزی نبود که خانهٔ کوچکش رنگ مهمان را نبیند.
شاید هم برای اخلاق و رفتار پدربزرگ بود. هر که از #روستا برای کار و خرید میآمد، خانهٔ سید ابراهیم #ایستگاه_استراحتش میشد. 💚☺️
پدربزرگ اهل #شعر_و_شاعری هم بود و مادربزرگ هم دل و دماغ شنیدن داشت. بعدها هم که تو او را شناختی، بابابزرگم را میگویم، مریدش شدی. میرفتی شمال تا از او برنج بخری و برای فروش بیاوری تهران.
🇮🇷به قول خودت شده بود ﷼مرادت. چقدر از رفتار و کردارش تعریف میکردی! از اینکه چطور کباب چنجه درست میکند، چطور گوشتها را در اناردان می خوابانَد، چقدر ضربالمثل بلد است و #دکانش چه دود و دمی دارد!💙💜
🇮🇷آنقدر مریدش شدی که بعدها اسم جهادی ات را گذاشتی #سید_ابراهیم.
اولین بار که از زبانت شنیدم وقتی بود که از #سوریه آمده بودی. گفتم:" تو که اسم بابابزرگ من رو روی خودت گذاشتی، حداقل فامیلی ش رو هم میگذاشتی! چرا گذاشتی سید ابراهیم احمدی؟ خب میگذاشتی سید ابراهیم #نبوی!" 😊💚
خندیدی، از همان خندههای....
باز هم من وسجاد هوای شمال را داشتیم🕊.....
🇮🇷تا پایان دبستان، هنوز #امتحانهای ثلث سوم تمام نشده میرفتیم مخابرات و به عزیز خبر میدادیم که بیشتر از یکی دو امتحانمان نمانده و #بابابزرگ را بفرست دنبالمان.😍
عزیز هم از پشت #تلفن قربان صدقه مان میرفت و چَشم چَشمی میگفت و #قول میداد بابابزرگ را راهی کند. ☎️
بابابزرگ میآمد، یکی دو شب میماند، بعد من و سجاد را برمیداشت و با خودش میبرد #شمال.😊
🇮🇷باز خانهٔ مادربزرگ بود و مرغ و خروس و اردک و #تخممرغ دوزرده و نانهای داغ تنور و بازی با غازها و اردکها و خواندن #کتاب و نشستن کنار درگاهیِ پنجره و تماشای بارانی که گرده افشانی میکرد و #عطری غریب به سینه مان میپاشید.🌧🌺
" خونهٔ مادربزگه، هزار تا قصه داره!"
خانهای که فوقش هفتاد متر بود و #حیاطش به زور دوازده متر، اما برای ما #باغ_بهشت بود.🏡
🇮🇷تابی فلزی گوشهٔ حیاط بود که وقتی سوارش میشدیم، ما را با خود تا دل #ابرها میبرد. ☁️🌥
بازی ما بچهها، هفت سنگ و قایم باشک و گرگم به هوا بود. #عصرها زنها روی ایوان خانهها مینشستند و بساط چای به پا میکردند. ☕️🫖
مادربزرگ هم گاه خانهٔ یکی از آنها میرفت یا دعوتشان میکرد که بیایند.
در این دورهمی های زنانه روی #چراغ خوراک پزی، گوش فیل و خاتون پنجره و نان نخودچی میپختند.🍪
🇮🇷خانهٔ مادربزرگ همیشه از تمیزی برق میزد. این تمیزی از او به مادرم هم #ارث رسیده و حالا من هم سعی میکنم این #موروثه را حفظ کنم.😊🌸