eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
1.9هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
3.4هزار ویدیو
142 فایل
•|به‌نامِ‌‌او|• «به فکرِ مثلِ شهدا مُردن نباش به فکرِ مثلِ شهدا زندگی کردن باش.» شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون دعا کن😊 شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از آواي‌خـــــیال
همسایه ها ازمون حمایت میڪنین ؟!🌚 8 ٺا از فࢪشتہ هاتونو میفࢪستین اینوࢪ🦋 🌺@montazeran_zohor113🌺 خوش اومد؎🙂
دلنوشته برای شهدا 😔 تنها کسانی شهید می شوند! که باشند... . باید قتلگاهی رقم زد؛ باید کشت!! را را را را را دراز را را را را را را را... . باید از گذشت! باید کشت را... . شهادت دارد! دردش کشتن هاست... . به یاد کربلا... به یاد قتلگاه و و ... الهی،... باید شویم،تا شویم!! بايد اقتدا كرد به 💔اللهم الرقنا شهادت💔 کپی ازاد به شرط صلوات 📿 و دعای شهادت برای خادمین کانال سبک شهدا🌹 @mazhabijdn
بِسمِ رَبِ اَلمَهدی🌺
دشمنان امام علی میدونی واسه اشکال وارد کردن به سخنان ایشون چند بار نهج البلاغه رو میخونن؟! حالا ما واسه پیروی از امام چند بار خوندیمِش!🚶 از همین امروز خوندن نهج البلاغه رو شروع کن:) @mazhabijdn
همه ما روزی غروب خواهیم کرد 👋 کاااااش.... آن غروب را بنویسند... شهادت♥️ @mazhabijdn
¦→🕊🤍 ‌‌ • اگھ‌بهمون‌بگن این‌چندروزروبہ‌ڪسی‌پیام‌نده بی‌خیالِ‌چڪ‌ڪردن‌گوشۍشو به‌هیچڪس‌زنگ‌نزن! اصلاچندروزموبایلت‌روبده‌به‌ما... چقدربهمون‌سخت‌میگذره!؟ حالااگه‌بگن‌چندروزقرآن‌نخون‌چی!؟ چقدربهمون‌سخت‌میگذره!؟ بانبودنِ‌ڪدومش‌بیشتراذیت‌میشیم!؟ نرسه‌اون‌روزڪھ‌ارتباط‌با بقیھ‌روبہ ارتباط‌باخداترجیح‌بدیم به‌خودمون‌بیایم ... ! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌• 🖤 @mazhabijdn
شاید تلنگࢪ حاجی چجوࢪۍ ࢪوت میشہ اسم خودتو بزاࢪۍ منتظࢪالمہدے،سࢪباز گمنام امام زمان... وقتۍ ࢪل داࢪۍ؟! آها ببخشید... شما ࢪل مذهبۍ داࢪید😏🙂 یڪم باخودت فڪࢪ ڪن! ببین امام زمان؛همچین سࢪبازۍ میخواد؟! اینجوࢪے بہ امࢪ ظہوࢪ ڪمڪ ڪہ نمیڪنۍهیچ! ڪاࢪو سخت تࢪم میڪنۍواسہ جامعہ🥀 @mazhabijdn
پس با زندگی تو این دنیا که سراسر امتحانه ناامید شدن و غم و اندوه مربوط به یه سواله صبر کن خنده هم از راه میرسه😉 @mazhabijdn
درحالی که تو داری مزه ترش و شیرین خوراکی های سوپر مارکت رو مزه مزه می کنی:)! یه نفر با لذت به نان های نانوایی خیره شده🚶🏿 اون از دنیا فقط یه تیکه نون میخواد✋🏿 پس تو هم فقط از یه چیپس و آدامس بگذر و به فقرا تو خیابون کمک کن🦽 تا تو بهشت برات جبران کنه:)) @mazhabijdn
سلام خدمت شما....🌹 از امشب قراره یک رمان پارت گذاری بشه ....🌿💕 روزی سه پارت تقدیم نگاهتون.....🍁💙 اگر گاهی اوقات دیر پارت ها ارسال شد پارت جبرانی فرستاده میشود😍
نام رمان 🌼از روزی که رفتی🌼 نویسنده:) 🍁 سرکار خانم سنیه منصوری پیشنهاد ویژه اولین رمان مذهبی برتر سال 1401🍁🧡 در این رمان [🌼از روزی که رفتی🌼] از زمینه صبر و مقاومت زیاد همسر شهیدمدافع حرم در فراز ونشیب های زندگی ذکر شده•📝 •آیه بانوی صبوری که به خاطر دخترکش بعد از شهیدشدن همسر مجاهدش ازدواج میکنه ولی...........!؟🧐 ارمیا پارساپسری امروزی که بعد شکست در یک خاستگاری با خدا قهر میکند ولی با دیدن یک شهید..........😳 رهامرادی با قاتل شدن برادرش خانواده مقتول در صورتی رضایت میدهند ب خون بس شدن رها و به عقد امدن برادر مقتول💍🤭
🌻 🌻 برف آنقدر بارید تا تمام جاده را سپید پوش کرد و راهها را بست. جاده چالوس در میان انبوهی از برف فرو رفت و خودروهای زیادی در میان آن زمینگیر شدند. در راه ماندگان، به هر نحوی سعی در گرم کردن خود و خانوادههایشان داشتند. جوان بلند قامتی به موتور سیکلت عظیم الجثه اش تکیه داده و کاپشن موتور سواریاش را بیشتر به خود می فشرد تا گرم شود، کسی به اوتو جهی نداشت؛ انگار سرما در دلشان نشسته بود که نسبت به همنوعی که از سرما در حال یخ زدن بود بیتفاوت بودند. با خود اندیشید: "کاش به حرف مسیح گوش داده بودم و با موتور پا در این جاده نمیگذاشتم!" مرد شصت ساله ای از خودروی خود پیاده شد. بارش برف با باد شدیدی که میوزید سرها را در گریبان فرو برده بود. صندوق عقب را باز کرد و مشغول انتقال وسایلی به درون خودرو شد. سایه ای توجهش را جلب کرد و باعث شد سرش را کمی بالا بگیرد و به جوان در خود فرو رفته نگاه بیندازد؛ لختی تامل کرد و بعد به سمت جوان رفت. -سلام؛ با موتور اومدی تو جاده؟! -سلام؛ نمیدونستم هوا اینجوری میشه. -هوا سرده، بیا تو ماشین من تا راه باز بشه! جوان چشمان متعجبش را به مرد روبه رویش دوخت و تکرار کرد: _بیام تو ماشین شما؟! -خب آره! و دست پسر را گرفت و با خود به سمت خودرو برد: _زود بیا که یخ کردیم؛ بشین جلو! خودش هم در سمت راننده را باز کرد و نشست. وقتی در را بست، متوجه زن جوانی شد که روی صندلی عقب نشسته. آرام سلام کرد و گفت: _ببخشید مزاحم شدم. جوابی از دختر نشنید. آنقدر سردش بود که توجهی نکرد. مرد پتویی به دستش داد و گفت: _اسمم علیه... حاج علی صدام میکنن؛ اسم تو چیه پسرم؟