شهیدی که بعد از شهادت گریه کرد...
#سید_مهدی هیچگاه پاهایش رو جلوم دراز نکرد جلوی پام تمام قد می ایستاد وتا من نمی نشستم، او هم نمی نشست فقط یکجا پایش رو دراز کرد اونم وقتی بود که #شهید شد...
بهش گفتم سید تو هیچوقت جلوی من پاهات رو دراز نمیکردی؛ حالا چی شده مادر؟ یهو دیدم چشمای پسرم به اذن خدا برای چند لحظه باز شد و یک قطره اشک از چشمانش اومد شاید میخواسته بگه مادر اگر مجبور نبودم جلوی پاهات تمام قد می ایستادم...
#شهید_سیدمهدی_اسلامیخواه
منبع: کتاب رموز موفقیت شهدا جلد۱
•|@mazhabijdn|•
📌 مراقب باش با کیا همنشین میشی...
🔸 توی هر جمعی که باشی، کمکم خلق و خوی همونها روت اثر میگذاره و شبیه اونها میشی...
🔹 مثلاً اگه بین زرنگها و سختکوشها باشی، خود به خود تو هم زرنگ میشی… با چند تا انرژیمثبت و خوشبین بگردی، تو هم دیدت نسبت به همه چی خوب میشه… برعکس با چند تا افسرده و ناامید باشی، تو هم کمکم امیدت رو از دست میدی…
🔸 حالا اگه میون منتظرها و امامزمونیها باشی، تو هم رفتار و کردارت مهدوی میشه، پس مراقب باش با کیا همنشین میشی.
📎 #تلنگر
•|@mazhabijdn|•
👓 چگونه یک #شایعه ۱میلیون نفر را در سه ماه کشت!
🔹 کشور روآندا حدود ۱۰میلیون نفر جمعیت داشت که از این جمعیت ۸۰درصد متعلق به قوم #هوتو و ۱۵درصد متعلق به قوم #توتسی بود. این دو قوم قبل از جریان استعمار به خوبی کنار هم زندگی میکردند ولی پس از استعمار آنها توسط بلژیک و فرانسه، با شیوه اختلاف بینداز و حکومت کن، استعمار تصمیم گرفت در شناسنامهها قید کند که چه کسی توتسی است و چه کسی هوتو و بیشتر منابع را در اختیار اقلیت توتسی قرار دهد! تا کینه توتسی را در دل اکثریت هوتو بکارد!
🔹 مدتها این دو قوم به واسطه تحرکات استعمارگران با هم درگیر بودند که بعد از سال ۱۹۹۳ و تعیین جمهوری، به علت بیشتر بودن قوم هوتو، رئیس جمهور از قوم هوتو انتخاب شد! (حالا نوبت به برداشت محصول برای استعمار رسیده بود!)
❗️ در سال ۱۹۹۴ هواپیمای حامل رئیس جمهور رواندا که از قوم #هوتو بود توسط موشکی ناشناس سرنگون شد! قوم توتسی که اساسا امکانات این کار را هم در اختیار نداشت شدیدا این ماجرا را تکذیب کرد ولی کار از کار گذشته بود! با حمایت تسلیحاتی فرانسه، افراطیهای قوم هوتو شروع به نسل کشی کردند تا کل یک و نیم میلیون جمعیت توتسی را ریشهکن کنند!
در این میان هر هوتویی که با آنها مخالف بود را هم میکشتند! و گاهی در یک روز نزدیک ۳۰هزار توتسی را میکشتند!
طبق آمارهای غیر رسمی به ۲۰۰هزار زن توتسی تجاوز شد😔
ماجرا نسل کشی روآندا یکی از تاریکترین ماجراهای قرن بیستم بود که نقش کثیف استعمار و شایعات استعمار را روشن میکند!
حدود ۹درصد از کل جمعیت روآندا در آن ماجرا کشته شدند! و ۲۰درصد از جمعیت #رواندا آواره شدند!
⚠️ همه این جمعیت را یک اسلحه تارومار کرد! دروغ و شایعات استعمارگران!
•|@mazhabijdn|•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواب عجیب امام خامنه ای از آینده کشور
😍 (اللهم عجل لولیک الفرج)
🥀حضرت حیدر به نام فاطمه حساس بود
خلقت از روز ازل مدیون عطر یاس بود
🥀ای که ره بستی میان کوچه ها بر فاطمه
گردنت را می شکست آنجا اگر عباس بود
🖤
فقط پنج نفره دیگه بیان اینور رند بشیم.
#فور
همسایه ها فورر بشه.............
.
.
ازبچگییادمدادندجاهایشلوغ
بایدچادرمادررامحکمترگرفتتاگمنشد..
حضرتمآدر!
اینروزهاکهبازاردنیا،شلوغترازهمیشه
شده،
بایدچادرترامحکمترازهمیشهبگیرم.
اینروزهاکهطوفانبلا،تندنیارا
میلرزاند..
مندلمرابهمحبتشماگرممیکنم،
میدانمهرکسکهتورادوستدارد،زیرچادر
محبتتدرامانخداست..!♥️
#الحمداللهکهمادرمے🌿
@mazhabijdn
May 11
صدای آمدنت را به گوش ما برسان!
زمان غیبت خود را به انتها برسان
کنار تربت زهرا به وقت نافله ات
دعای خویش را به یاری این گدا برسان!
اللهم عجل لولیک الفرج
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
#از_روزی_که_رفتی رها سراسیمه مقابلش ظاهر شد. چهره ی وحشت زده رها، صدرا را روی تخت نشاند و نگران پ
#از_روزی_که_رفتی
سعی میکنم هر روز یه سر بزنم که اگه کاری بود انجام بدم. خبری شد فوری بهم زنگ بزن، هر ساعتی هم که بود مهم نیست؛ متوجه شدی؟ لبخند بر لب رها آمد. چقدر خوب بود که میدانست رها چه میخواهد.
_چشم حتما.
شمارهاش را گرفت و در گوشیاش ذخیره کرد.
صدرا رفت. رها ماند و آیهی شکستهی حاج علی.
رها شام را زمانی که آیه خواب بود آماده کرد. میدانست آیه ی این روزها به خودش بیاعتناس. میدانست آیهی این روزها گمشده دارد. میدانست مادرانه میخواهد این آیهی شکسته؛ دلش برای آن کودک در بطن مادر میسوخت؛ دلش برای تنهایی های آیهاش می سوخت.
با اصرار فراوان اندکی غذا به آیه داد.
حاج علی هم با غذایش بازی میکرد
روزهای تنهایی آیه است کجایی هم نفس من؟ کجایی تمام قلبم؟ و سخت جای خالیاش درد داشت. و سخت بود نبود این روزها. سخت بود که کودکی داشته باشی و مردت نباشد برای پرستاری. سخت بود سختی روزگار او. سخت بود که سخت بود مادر و پدر شدن.
جواب مادرشوهرش را چه میداد؟ به یاد آورد آن روز را:
فخر السادات: من اجازه نمیدم بری! اون از پدرت اینم از تو آیه تو یه چیزی بگو!
-آیه رو راضی کردم مادر من، چرا اذیت میکنی؟ خب من میخوام برم!
دل در سینهی آیه بیقراری میکرد.
دلش راضی نمیشد؛ اما مانع رفتن مردش برای دین خدا نشد مردش گفته بود اگر در کربلا بودی چه میکردی؟ جزو زنان کوفی بودی یا نه؟
َالان وقت انتخاب است آیه. آیه سکوت کرد و مردش این سکوت را رضایت میدانست
من مانعت شوم؟ منزنجیر پایت شوم؟ مگر قول و قرار اول زندگیمان بال پرواز بودن نیست؟ مگر قول و قرار ما نبود که زنجیر پای هم نشویم؟ مردش زیر لب زمزمه کرد:
"یازینب کبری (س)"
لبخند به تمام اضطرابهایش زد، قلبش آرام گرفت.
دستهای لرزانش را مشت کرد؛ مردش حمایت می خواست:
_مامان! اجازه بدید بره! میگن بهترین محافظ آدم، اجلشه، اگه برسه، ایران و سوریه نداره!
لبخند مردش عمیقتر شد
"راضی شدی مادر"
مادرشوهرش ابرو در هم کشید:
_اگه بلای سرش بیاد تقصیر توئه! من که راضی نیستم. چقدر آنروز تلاش کردی برای رضایت مادرت مرد!
_مادرش چرا نیومده؟
حاج علی قاشق را درون بشقاب رها کرد، حرف را در دهانش مزمزه کرد:
_حاج خانم که فهمید، سکته کرد. الان حالش خوبهها، بیمارستانه؛ به محمد گفتم نیاد تهران، مادرش واجب تره! گفتم کارای قم رو انجام بده که برای تدفین مهمون زیاد داریم.
آیه آهی کشید. میدانست این دیدار چقدر سخت است. دست بر روی شکمش گذاشت "طاقت بیار طفلکم! طاقت بیار حاصل عشقم! ما از پسش بر میایم! ما از پس این روزا برمیایم! بهخاطر پدرت، بهخاطر من،
طاقت بیار!"
-آیه!
پدر صدایش میکرد. نگاهش را به پدر دوخت: _جانم؟
_تو از پسش بر میای!
_برمیام؛ باید بربیام!
_بهخاطر من بهخاطر اون بچه به.خاطر همه چیزایی که برات مونده از پسش بربیا! تو تکیهگاه خیلیها هستی. یه عالمه آدم اون بیرون، توی اون مرکز به تو نیاز دارن! دخترت بهت نیاز داره!
_شما هم میگید دختره؟
_باباش میگفت دختره! اونم مثل من دختر دوست بود.
_بود... چقدر زود فعل هست به بود تغییر میکنه!
👇🔔 ادامه دارد ....
✍نویسنده : سنیه منصوری
...#از_روزی_که_رفتی
_تو از پس تغییرات بر میای، من کنارتم!
رها: منم هستم آیه! من مثل تو قوی نیستم اما هستم، مطمئن باش!
آیه لبخندی زد به دخترک شکستهای که تازه سر پا شده بود. دختری که همسن و سال خودش بود اما مادری میکرد برایش، حالا میخواهد
پشت باشد، محکم باشد، تکیهگاه شود؛ شاید بهخاطر احسان!
_از احسان چه خبر؟ عروسی کی شد؟
رها سر به زیر انداخت و سکوت کرد.
_ازدواج کردم.
آیه شوکه پرسید:
_کی؟ چه بیخبر!
به دستهای رها نگاه کرد حلقه ای نبود! صورتش هنوز دخترانه و دست نخورده بود. قلب داغ دیدهاش ترسید.از این نبودنها لرزید!
_تعریف کن، میشنوم!
_اما...
_اما نداره، جواب منو بده!
این آیهی دقایقی قبل نبود. تکیهگاه بی پناهی های رها بود، دختر دلبند حاج علی بود، دکتر آیه معتمد بود.
_خب اون آقایی که باهاش اومدم، صدرا زند برادر شریک رامینه...
رها تعریف کرد و آیه گوش داد. حاج علی قصهی این مادر و دختر رامیدانست، چه دردناک است این افکار غلط...
_خدای من! رها چرا منو خبر نکردی؟
رها دستپاچه شد.
_بهخدا خانوادهی خوبیان، اذیتم نمیکنن؛ تو آروم باش!
آیه فریاد زد:
_چرا اینکارو کردی؟ چرا قبول کردی؟ چرا از اون خونهی لعنتی نزدی بیرون؟ چرا اینکارو کردی؟ به من زنگ میزدی میومدم دنبالت؛ اصلا به احسان فکر کردی؟ اون به جهنم... زندگی مادرت رو ندیدی؟ زندگی خودت رو ندیدی؟
آیه بلند شد و قصد خارج شدن از آشپزخانه را داشت که حاج علی او را نشاند:
_آروم باش دختر، کاریه که شده. نمک رو زخم نباش، مرهم شو براش.
رها اشک ریخت برای خودش، برای بیکسی هایش، برای رهای بیکس شده اش
_مادرم دستشونه آیه... مادرم!
آیه آه کشید:
_باید بهم میگفتی!
_بهم فرصت ندادن. کاری از کسی بر نمیومد.
_حداقل میتونستم کنارت باشم.
رها ملتمس گفت:
_الان باش! کنارم باش و بذار کنارت باشم.
آیه آغوش گشود برای دختر خسته ای که مقابلش بود. رها خود را در آغوش خواهرانهاش رها کرد. رها مادرانه خرج میکرد، خواهرانه خرج میکرد...
ارمیا نگاه دوبارهای به خانه انداخت. دو روز گذشته بود. گوشهای از ذهنش درگیر و دار این خانواده بود. آخر این گوشهی کوچک ذهن، کار خودش را کرد. ارمیا را به آن کوچه کشاند. میخواست حال و روزشان بداند. از زنی که همسر از دست داده و صبور است بداند، از بیقراری های پنهانش بداند، از پدری که دخترش را سیاه پوش به خانه آورده بود بداند،
میخواست از آیه و نمازهایش بداند، از قدرت دعاهایش بداند، از آه مظلومانه ای که گاه به گاه از سینهاش خارج و رنج بود و درد بداند،
میخواست خدای حاج علی را بشناسد. خدای آیه را بشناسد. میخواست بداند آنچه را که هیچگاه نتوانسته بود بداند.
در کوچه قدم میزد. موتور در کنارش بود. مقابل در ورودی ساختمان. نه نام خانوادگی حاج علی را میدانست، نه خبری از آنها میشد که ببیندشان!
توجه ش به خودرویی که مقابل موتور سیکلتش پارک کرد جلب شد. سر چرخاند به سمت مرِد جوانی که از سمت راننده پیاده شده بود. این مرد را دیروز هم دیده بود که از ساختمان خارج شد.
_ببخشید آقا.
-با منید؟
_بله. ازتون یه سوال داشتم؛ شما تو این ساختمون کسی رو میشناسید که شهید شده باشه؟ یعنی میدونیدکدوم واحده؟
مرد که دهان باز کرده بود بگوید اهل این خانه نیست، لب فرو بست و سری به نشان تایید تکان داد.
_کدوم واحدن؟
-منم همونجا میرم، با من بیاید.
ارمیا با او همراه شد. وقتی زنگ واحد را زد، حاج علی را دید.
مرد جوان سلام و احوالپرسی کرد و بعد ارمیا را نشان داد:
_ایشون دنبال واحد شما میگشتن.
حاج علی لبخند آشنایی زد:
_سلام آقا ارمیا! شما اینجا چیکار می کنید؟
ارمیا دست دراز شده حاج علی را در دست گرفت:
_خواستم خبری از دامادتون بگیرم.
حاج علی هر دو را به داخل دعوت کرد:
_لطف کردید؛ فعال که خبری نیست، اما همین روزا دیگه میارنش. شماها با هم آشنا نشدید؟
و بعد خودش معرفی کرد:
_آقا صدرا همسر یکی از دوستان دخترم آیه هستن، چند روزه که همسرشون پیش دختر من و ما رو مدیون لطفشون کردن.
صدرا محجوبانه گفت:
_اختیار دارید حاج آقا، انجام وظیفه است.
_لطفته پسرم؛ آیه وقتی رها خانم کنارشه آرومتره رها خانم هم همینطوره؛ اما این آقا که دنبال ما میگشت، داستان داره، تو جاده چالوس با هم آشنا شدیم. در جریان برف و بسته شدن راهها که بودید؟
صدرا تایید کرد و حاج علی ادامه داد:
_ما هم تو جاده گیر کرده بودیم که به کمک هم و به لطف خدا راه باز شد.
َ ارمیا و صدرا اظهار خوشوقتی کردند. صورت سه تیغ شده این دومرد اصلا به این خانه و این شهید نمی آمد، انگار وصلهای ناجور بودند؛
یعنی حاج علی هم آنان را وصلهی ناجور میدانست؟
ارمیا: اگه کمکی از من برمیاد در خدمتم.
_کاری نیست. خانوادهی خودش دارن کارها رو تو قم انجام میدن. همکاراشم دنبال کاراش هستن. ما هماینجا فقط منتظریم.
صدای باز شدن در، توجه ارمیا را جلب کرد. از گوشهی چشم دو زن پوشیده در چادر سیاه را دید.
حاج علی: آیه جان! آقا ارمیا رو یادته؟ تو جاده چالوس!
نگاه آیه سرد و شیشهای به جایی نزدیک ارمیا بود:
_لطف کردید تشریف آوردید!
صدایش گرفته بود. مگر صبوری هایش تمام شدهاند که اینگونه صدایش گرفته است؟!
دختر همراهش سلام کرد، حتما همان رها همسر صدراست.
آیه که نشست، ارمیا برخاست. جایش اینجا نبود. میان این آدمها که با او و افکار و اعتقاداتش زمین تا آسمان فاصله داشتند. جایش در این خانه نبود. مثل آن پسر صدرا، وصلهی ناجور در آن خانه بودند. وقتی از آن خانه بیرون آمد، نفس عمیقی کشید. دلش هوای قهوه کرده بود. روزمرگیهایش را دوست داشت. این خانه او را از روزمرگیهایش دور کرده بود. در این خانه چشمها غلاف بود، اگر از غلاف هم در میآمد هم راهی برای حریم شکنی نداشت. ارمیا که اهل از غلاف درآوردن چشمهایش نبود، اما این خانه حریمش سخت بود. دست و پایش را گم میکرد. سوار موتورکراسش شد و به سمت خانه به راه افتاد. خانه ای که کسی در انتظارش نبود؛ کاش مسیح زودتر بازگردد، خانه بدون او وحشتناک
است؛ کاش یوسف بیاید! دلش برادری میخواست. شیطنت های مسیح و یوسف را میخواست! دلش رهایی از اینهمه غم را میخواست! لعنت برتو مَرد...
لعنت خدا بر تو که با رفتنت زنت را خاکسترنشین و مرا به این روز انداختی! لعنت به تو که به آوارههای بعد از رفتنت نیندیشیدی! لعنت به تو که رفتی و خودت را خلاص کردی؛ لعنت به تو که هیچوقت نمیفهمی چه به روز ما آوردی!
ارمیا مرد روزگار آیه را نمیفهمید
ارمیا مردی که برای دنیای دیگران مُرده بود را نمیفهمید. ارمیا خودخواهیه مرد آیه را نمیفهمید
کلید انداخت و در را گشود. تاریکی خانه، در ذوقش زد. با آنکه انتظارش را داشت اما باز هم دیدن دانسته ها، راحت نیست. کفشهایش را همان دم در، رها کرد. این خانه هیچگاه مهمانی نداشت؛ نیاز به تمیز و مرتب
کردن نداشت. لازم نبود وقت خود را سر کاری بگذارند که ارزشی ندارد.
درچیدمان خانه هیچ سلیقهای به کار نرفته بود. تمام وسایل این خانه وصلهای ناجور بودند. خانهی سه پسر که بهتر از این نمیشود؛ خانهای که تک تک وسایلش را اندک اندک از این سمساری و آن سمساری خریده بودند. هر سال خانه به دوش بودند. مسیح و یوسف هنوز نیامده بودند.
داستان حاج علی سخت ذهنش را درگیر کرده بود. حس و حالش به خوردن شام نبود، مشغول کار شد. گاهی ذهنش گریزی به آن شهید و همسرش میزد، اما سعی در آن داشت که حواسش را متمرکز کند.
سخت بود اما توانست. تا پاسی از شب مشغول کار بود. خسته برخاست و دستی به صورتش کشید. گاز را روشن کرد، به همان گاز تکیه داد.
نگاهش را دور تا دور خانه انداخت. چقدر خانه آن شهید دوست داشتنی بود. نه بهخاطر بالای شهر بودنش که خانهای ساده بود. ساده و زیبا. پر از دلتنگیهای عاشقانه. دلش گرما میخواست، نگاه نگران میخواست، لبخند عاشقانه میخواست. دلش مرد بودن برای زنی مهربان میخواست چیزی که هرگز نصیبش نمیشد. آرزوی ازدواج را در دل خاک کرده بود؛ مسیح خوشبین بود خوشبین به لبخند خدا! کاش مثل یوسف کاش مثل مسیح خوشبین بود. خوشبینی امید داشت. امید به زندگی بهتر! کاش میتوانست تکانی به این زندگی بدهد!
اگر جای آن شهید بود، هرگز آن زن و آن خانهی گرم را ترک نمیکرد.
صدای کلید انداختن و باز شدن در خانه آمد؛ صدای پچ پچهای مسیح و یوسف میآمد. خیال میکردند ارمیا خواب است:
_سلام
هر دو از ترس پریدند و به آشپزخانه نگاه کردند. ارمیا به ترسشان خندید. از ته دل خندید. بعد از آنهمه بغض، قهقهه زد. میخندید به ترس مسیح و یوسف میخندید به ترسهای خودش؛ میخندید به تنهاییها و تاریکی و سردی خانه، میخندید به تنهاییهای آن همسر
شهید، میخندید به دنیایی بازیچهاش بودند.
خندههایش عصبی بود! یوسف به سمتش دوید. مسیح هم به دنبالش.
خندهی ارمیا بند نمیآمد. اشک از چشمانش جاری بود و باز هم میخندید. قهقهههایش تبدیل به ضجه شده بود. یوسف او را محکم در آغوش گرفته بود و مسیح لیوان آب سردی آورد.
یوسف: آروم باش پسر، چیزی نیست. نفس بکش! نفس بکش ارمیا!
داداشِ من آروم باش، من هستم. آروم باش! دوباره چی به روزت اومده؟
افکار ارمیا پریشان بود. دلش پدری چون حاج علی را میخواست، دلش خیلی نداشتهها را میخواست؛ دلش این زندگی را نمیخواست.
_چرا زندگی ما اینجوریه؟ دلم بوی غذا میخواد؛ دلم روشنی خونه رو میخواد. دلم میخواد یکی نگرانم بشه، یکی دردمو بفهمه! یکی براش مهم باشه چی میخورم. چی میپوشم! یکی باشه که منتظر اومدنم باشه، یکی که صداش قلبمو به تپش بندازه! داره چهل سالم میشه و قلبم هنوز سرد و تاریکه! داره چهل سالم میشه و هنوز کسی بهم بابا نگفته. حسرت بابا گفتن یه عمر رو دلم موند، حالا باید حسرت بابا شنیدن رو به دل بکشم. خستهام یوسف... به خدا دیگه نمیکشم. ارمیا داره میمیره! خسته شده! قلبش از بی دلیل تپیدن خسته شده! چرا خدا به بعضیا همه چیز میده و به یکی مثل من هیچی نمیده؟اون مرد همه چیز داشت اونمرد همه ی آرزوهای منو داشت! خونه، زندگی، همه چیز داشت. زن داشت، بچه داشت! زنش حامله بود، بچه داشت و رفت. بچه ای که تمام آرزوی زندگی منه! همهی آرزوهای منو یک جا داشت. یه خونه پر از نور و زندگی... یه خونه با عطر زندگی! عطر غذای خونگی که با عشق پخته شده! زنی که بهخاطر نبودت زمین می خوره و بلند میشه. یه بچه که تا چند وقت دیگه با دستای کوچیکش انگشت دستتو بگیره و بابا صدات کنه... اون همه چیز داشت، یه پدر مثل حاج علی! یه زن مثل آیه، یه خونه مثل قصر قصههای پریا. همه رو گذاشت و رفت. بهخاطر کی؟ بهخاطر چی؟ چی ارزش جونتو داشت؟ بهخاطر اون عربایی که وقتی بهشون نیاز داری بهت پشت پا میزنن رفته و همهی داشتههاش رو جا گذاشته! زنشو جا گذاشته، بچهشو جا گذاشته، همهی دنیا رو جا گذاشته. اون چیزایی رو جا گذاشته که من یک عمر حسرت داشتنشو کشیدم. من به اون مرد حسودی میکنم... من امروز آرزو کردم کاش جای اون بودم! آرزو کردم کاش اون زندگی مال من بود! اون زن با همهی معصومیت و نجابتش مال من بود! اون بچه قراره به دنیا بیاد، مال من بود. که تو آغوش من خوابش میبرد که لبخند میزد برام و دنیام رو رنگ میزد.
آرزو کردم حاج علی پدرم بود که پشتم باشه، پناهم باشه! حاج علی پدر آرزوهامه من همهی آرزوهامو دیدم. دیدم که مال یکی دیگه بود، کسی که لیاقتشو نداشت و ازشون گذشت.
👇🔔 ادامه دارد ......
✍نویسنده :سنیه منصوری
🌺#از_روزی_که_رفتی 🌺
هنوز حرف داشت. ارمیا خیلی حرفها داشت. دهان باز کرد که باز هم بگوید که صدای اذان صبح در خانه پیچید؛ ارمیا حرفش را خورد و
نعرهاش را آزاد کرد:
_بسه خدا بسه! تا کی میخوای صدام بزنی؟ تا کی صبح و ظهر و شب صدا میزنی؟ اینجا کسی نیست که جوابتو بده! من نمیخوام صداتو بشنوم! نمیخوام بیام پیشت. من سجده نمیکنم. سجده نمیکنم به تویی که منو یادت رفته! به تویی که منو رها کردی! من نمیخوام بشنومت.
مسیح و یوسف با این درگیریهای ارمیا آشنا بودند. خیلی وقت بود که ارمیا با خودش سر جنگ داشت.
آیه چادر نمازش را سر کرد. قد قامت الصلاة کرد و قامت بست به حمد خدای خودش، خدای تنهاییهایش، خدای عاشقانههایش.
سلام را که داد، سر سجاده نشست.صدای نمازی خواندن پدر را میشنید.
به یاد آورد:
-قبول باشه بانو!
_قبول حق باشه آقا!
-حالا یه صبحونه میدی؟ یا گشنه و تشنه برم سرکار؟
_خودتو لوس نکن، انگار تا حالاچندبار گرسنه مونده!
-هیچ بار بانو، تا تو هستی من وضعم خوبه!
آیه پشت چشمی نازک کرد
مَردش بلند خندیدصبحانه خوردند،او و مردش، هر صبح این هفت سال را کنار هم، قبل از طلوع خورشید صبحانه خورده بودند
َ کلاهش را به دستش میداد و در دل قربان صدقهاش میرفت و زیر لب آیةالکرسی میخواند برای مردش.
وقتی به خودش آمد میز را دو نفره چیده بود. پدر نگاهش میکرد.
چشمان حاج علی پر از غم بود. چندباری آیه را صدا زده بود، اما آیه محو در خاطرات بود و به یاد نمیآورد.
با صدای پدر به خود آمد و اول نگاهی به پدر و بعد به میز انداخت.
آهی کشید و گفت:
_یه صبحونه پدر، دختری بخوریم؟
صدای اعتراض رها بلند شد:
_چشمم روشن، حالا بدون من؟ زیر آبی؟!
آیه لبخند ملیحی زد:
_گردن من از مو باریکتره خانم دکتر، بفرمایید!
رها پشت چشم نازک کرد و صندلی عقب کشید و در حال نشستن جواب داد؟ الان به من گفتی دکتر که منم بهت بگم دکتر؟
آیه هم کنارش جا گرفت:
_انقدر تابلو بود؟
_خیلی...
چقدر حاج علی مدیون بودن این دختر در خانهاش بود. دختری که گاهی عجیب شبیه آیه میشود با آن چادر گلدارش. ساعت هنوز هفت نشده بود که تلفن زنگ خورد، نگاهها نگران شد.
تلفن زنگ خورد. حاج علی تلفن را جواب داد، سلام کرد. چند دقیقه سکوت و صدای حاج علی که گفت "انالله و انا الیه الراجعون"
حاج علی سکوت کرد و بعد آهسته گفت: _باشه، ممنون؛ یا علی!
تماس قطع شد. نگاهش طفره میرفت از چشمان آیه، اما آیه عطر مردش را استشمام میکرد
_داره میاد!
سوالی نبود، خبری بود؛ مطمئن بود و میدانست، اصلا از اول میدانست این صبحانه برای اوست. آیه که برخاسته بود، روی صندلی نشست. رها بلند شد و به سمتش دوید. آیه که نشست، دنیای حاج علی ایستاد. خدایا دخترکش را توان بده! به داد این دل برس! به داد تنها داشتهی حاج علی در این دنیا برس!
رها با صدرا تماس گرفت. بار اولی بود که به او زنگ میزد. همیشه صدرا بود که خبر میگرفت.
_رها! چیشده؟ اتفاقی افتاده؟
_سلام. دارن میارنش، الان زنگ زدن.
_الان میام اونجا!
تماس را قطع کرد. لباس پوشید. جواب مادر را سرسری داد. در راه یاد ارمیا افتاد و به او زنگ زد. ارمیا خواسته بود اگر خبری شد به او هم خبر بدهد. تماس برقرار شد و صدای گرفتهی ارمیا را شنید:
_بفرمایید!
_صدرا هستم؛ صدرا زند. منو به خاطر دارید؟
_بله. اتفاقی افتاده؟ خبری شده؟
_دارن میارنش، من تو راه خونهشونم.
_منم الان حاضر میشم و راه میافتم.
_اونجا میبینمت.
رفاقتی بین آنها نبود، اما دلیل مشترکی داشتند؛ دلیلی که آنها را به یک خانه میکشاند.
ارمیا سریع لباس پوشید، کلاه موتورسواریاش را برداشته بود که مسیح جلویش را گرفت:
_کجا میری؟ تو حالت خوب نیست با این وضع کجا میری!
_دارن میارنش، باید برم اونجا!
_چرا باید بری اونجا؟
_باید برم! نمیتونم بهت بگم چرا، چون خودمم نمیدونم چرا!
_منم باهات میام.
یوسف: منم میام. میخوام این خانواده رو ببینم.
ارمیا کلافه شد.
_باشه بیایید اما زود آماده بشید، دیرم شده!
همه به سمت خانهی سیاهپوش آیه رفتند. همسایهها جمع شده بودند.
اهالی محل آمده بودند. کوچه پر بود از جمعیت. بوی اسپند بود و همهمه. بوی عزا بود. بویی محرّم بود انگار!
آیه اشکهایش را ریخته بود، گریههایش را کرده بود. چشمهایش دو کاسهی خون بودند؛ کاش میتوانست در این غم خون گریه کند!
از صبح چشم به راه بود. پدر را فرستاده بود گل بخرد! دسته گل زیبایی ازگُلهای یاس برای او که جانش را برای حفظ حریم یاس ها داده بود.
دم در آپارتمان نشسته، انتظار همسرمیکشید. همسرش به خانه میآمد.
بعد از دو هفته به خانه میآمد، همنفساش میآمد. بیا نفس! بیاهم نفس. بیا جان من! بیا که سرد شده خانهات. خانهای که تو گرمای آنهستی! بیا امید روزهای سردم. بیا که پدرانههایت را خرج دخترکت کنی. بیا که عاشقانه هایت را خرج بانوی قصهات کنی!
رها کنارش بود، تمام ثانیهها؛ حتی لحظهای که نماز ظهر میخواند؛ حتی لحظهای که غذایش را نخورده رها کرد و دم در چشم به راه نشست. تمام لحظهها خواهرانه خرج آیهاش میکرد.
َمردی، کمی آنطرفتر میان دوستانش، خیره به زنی که گاه میافتد روی زانو و گاه با کمک برمیخیزد و گاه کمر خم میکند، چقدر حسرت دارد این زندگی و این عشق؛ اگر روزی بمیرد، کسی برای او اینگونه روی زانو افتان و خیزان میشود؟ اصلا کسی برایش اشک میریزد؟ فاتحه میخواند؟
شبهای جمعه کسی به دیدارش میآید؟ چقدر سخت است بدانی جواب تمام سوالهایت یک "نه" به بزرگی تمام دنیاست.
کمی آن سوتر، مردجوانی به همسرش نگاه میکرد که تمام دنیا همسرش میدانند و داشته هایش میگفتند "خونبس زن نیست، اسیر است؛ خدمتکار است!" که حق زندگی را از همسرش میگرفتند، که رویایی داشت در مقابل رهایش! رهایی که چه زیبا همدلی میکرد برای دوستش.
لحظهای از گوشه ذهنش گذشت "کاش لحظهای که برادر خاک کردم، تو کنارم بودی!"
چقدر حسرت داشت یاد نبود مرهمی روی قلب زخم خوردهاش. صدرا نگاهی به ارمیا کرد. نگاه خیرهاش به آیه حس بدی در دلش انداخت، اگر جای آن شهید بود و کسی به همسرش... افکارش را برید، پس راند به گوشهای دور از ذهنش. جنس نگاه ارمیا ناپاک نبود. عاشقانه نبود. حسرت در نگاهش موج میزد، این نگاه را به حاج علی هم داشت چیزی در اینمرد برایش عجیب بود.
آرام به کنار ارمیا رفت:
_تو چرا اینجایی؟
_خودمم نمیدونم.
_دلم برای زنش میسوزه!
_دلم برای خودش میسوزه که اینهمه داشت و قدرشو ندونسته.
_از کجا میدونی که قدرشو ندونسته؟
6پارت تقدیم نگاهتون....🌿🌹
خیرمقدم به تازه واردشده های کانال اگر پارت های اول رمان را میخوایید میتونید
به آیدی بنده پیام بدید تا براتون ارسال کنم.
@Banoy_dameshgh
بانوی دمشق♡:
نام رمان
🌼از روزی که رفتی🌼
نویسنده:) 🍁
سرکار خانم سنیه منصوری
پیشنهاد ویژه اولین رمان مذهبی برتر سال 1401🍁🧡
در این رمان
[🌼از روزی که رفتی🌼]
از زمینه صبر و مقاومت زیاد همسر شهیدمدافع حرم در فراز ونشیب های زندگی ذکر شده•📝
•آیه بانوی صبوری که به خاطر دخترکش بعد از شهیدشدن همسر مجاهدش ازدواج میکنه
ولی...........!؟🧐
ارمیا پارساپسری امروزی که بعد شکست در یک خاستگاری با خدا قهر میکند ولی با دیدن یک شهید..........😳
رهامرادی با قاتل شدن برادرش خانواده مقتول در صورتی رضایت میدهند ب خون بس شدن رها و به عقد امدن برادر مقتول💍🤭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بلکه دلم آروم بشه🙂🤚🏻