eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
1.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
3.3هزار ویدیو
141 فایل
•|به‌نامِ‌‌او|• «به فکرِ مثلِ شهدا مُردن نباش به فکرِ مثلِ شهدا زندگی کردن باش.» شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون دعا کن😊 شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
•~❄️~• وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَعْبُدُ اللَّهَ عَلَى حَرْفٍ فَإِنْ أَصَابَهُ خَيْرٌ اطْمَأَنَّ بِهِ وَإِنْ أَصَابَتْهُ فِتْنَةٌ انْقَلَبَ عَلَى وَجْهِهِ خَسِرَ الدُّنْيَا وَالْآخِرَةَ ذَلِکَ هُوَ الْخُسْرَانُ الْمُبِينُ این آيه اشاره به افراد سست ‏عنصر و ضعيف الايمانى داره که در هر جامعه ‏اى وجود دارن و از زاويه‏ ى منافع مادى به دين نگاه ميکنن و معيار حقانيّت دين رو مسائل مادى ميدونن يعنى هروقت در کنار دين زندگى مرفه ى پيدا کنن ايمانشان محکم ميشه و اگر گرفتار مشکلات و آزمايش‏ها بشن ناراحت ميشن و به دين پشت ميکنن 💥 ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~• یادماݩ بآشد ↴ گناه ڪه‌ڪردیم°•○ آݩ را به حساب جوانی ݩگذاریمـ×°• میشود↷ °•جوانی ڪرد به عشق مهدے(عج) به شهادت رسید فدای مهدے(عج)(:! •-شہیدبابڪ‌نورے🕊• 💥 ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~• استادی‌میگفت: گاهی‌یک‌پیام‌به‌نامحرم یک‌صحبت‌بانامحرم بسیاری‌از‌لطف‌هارا ازانسان‌می گیرد لطف‌رسیدن‌به‌مراتب‌الهی..! لطف‌رسیدن‌به‌شهدا‌..! لطف‌رسیدن‌به‌مقامِ‌سربازیِ‌امام زمان‹عج›..! 💥 ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~• همونطور‌کِہ‌دستت‌توتایپ‌ با‌کیبوردگوشۍتُندومُسلطہ‌ . . رو‌هَم‌میتونےتندومُسلط‌بِخونی؟ یا‌نہ‌از‌بس‌نَخوندۍ‌نِمیتونے . . ! دنیا‌بدجورگِرفتت‌رِفیق . .💔((: 💥 ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~• ‌ڪسی بہ خاطر پروفایل شھیدش و الھم‌الرزقنا‌شھادت بیوگرافیش شھید نمیشہ!!! حواست بھ رفتارت و اعمالت باشہ🌿 💥 ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
¹² بهمن ¹⁴⁰¹ آغاز‌دهه‌فجر‌مبارڪ(:❤️🇮🇷 بماند‌یادگاࢪے(:
•~❄️~• بـزرگۍمۍگفـت: تڪیہ‌ڪن‌بہ‌شھـدا؛شھـداتڪیہ‌شـون‌خـداسـت. اصـلاڪنار‌گل‌بنشـینۍبـوۍگـل‌مۍگیـرۍ؛ پس‌گلسـتـان‌ڪن‌ڪل‌زندگیـت‌رو بـٰایـٰادشھـدا...!'❤ ♥️ ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~• خیلےوقتاقدرچیزایےکہ‌داریم‌رونمیدونیم‌/:؛ وفقط‌باازدست‌دادن‌‌اونامیفہمیم‌کہ↓ چقدرمہم‌بوده . . مثݪ‌‌شهــــدا:)!🌹✨ ‌‍♥️ ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~• سݪام‌بࢪآنان‌ڪه‌ڪݪام‌عشق‌گفتند♥️ ۅطࢪیق‌دوست‌پیمۅدند...🕊 ♥️ ✨ ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~• امام‌جماعت‌واحد‌تعاون‌لشگر27 حضرت‌رسول(ﷺ‌‌)بودبهش‌میگفتند حاج‌آقا،آقاخانے!روحیه‌عجیبےداشت. زیر‌آتیش‌سنگین‌عراق‌در‌شلمچه‌شهدا رو‌منتقل‌میکرد‌عقب‌! توےهمین‌رفت‌و‌آمدها‌بود‌که گلوله‌مستقیم‌تانک‌سرش‌رو‌جدا‌کرد. من‌چندقدمیش‌بودم... ‌هنوز‌تنم‌میلرزه‌وقتےیادم‌میاد از‌سر‌بریده‌شده‌اش‌صدا‌بلندشد: «السلام‌علیک‌یااباعبدالله» +راوے:حاج‌جواد‌گلے ♥️ 🕊 ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~• خوشتیپ بودند ، خوش چهره ، شاید هم مدلینگ و مانکن اما روح شان آسمانی تر از این حرفها بود که اسیر این دنیا شوند ....👆 ♥️ 💔 ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~• 🌷شهدا اصرار داشتن هرچه زودتر در بهترین حالت خداوند رو ملاقات کنند؛ برای دنیا ذره‌ای ارزش قائل نبودند ما تازه میخواهیم سعی کنیم گناه نکنیم! ♥️ ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~• شهید محمد حسین نامدار محمدی 🌱هیچ گاه بیان نمی کرد که مشغول چه کاری است و هر وقت از او سوال می کردم که پسرم شما چه کاره هستی؟ پاسخ می داد من پاسدار خدایم، پاسدار قرآنم، من پاسدار امام هستم. بعد از شهادتش فهمیدم از نیروهای واحد اطلاعات است. راوی مادر شهید 🕊 ♥️ ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~• دوستش‌می‌گفت: توی‌‌مـدتی‌ڪه‌عـراق‌‌بـود وقتےمےخواست‌‌به‌کربلا‌بره روی‌‌صورتش‌‌چفیه‌مےانداخت و‌مےگفت:اگر‌به‌نا‌محرم‌‌نگاه‌‌کنی‌؛‌ راه‌‌شهـادت‌‌بسته‌میشــه...🚶🏿‍♂ ♥️ ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•~❄️~• 🍃 ماجرای خواستگاری شهید محمدخانی از دختری که با او کارد و پنیر بود! 🕊 ♥️ ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم اللـہ الرحمن الرحیم شروع رمان
♥️ میگم تو هم بیا من تنها بدون هیچ دوستی چطور برم؟ با چشمهای باز شده از تعجب گفت: -چی من بیام؟عمرا من اصلا اینجور جاها بااین آدما بهم خوش نمی‌گذره خودت اگه میخای برو -دریا تورو خدا به خاطر من همین یه بار مگه چی میشه؟ -وای مریم بیخیال من، من نمیام اصلا حرفشم نزن -دریا جون خواهش،خواهش -اصلا نمیشه مشغول بحث بودیم ک شقایق هم به ما پیوست: -چیشده دخترا من:هیچی این دیونه میگه بیا بریم شلمچه شقایق:جدی ؟ مریم میخای بری؟ منم میام مریم:واقعا چه خوب جمعمونم که جور شد،دریا توهم باید بیای -جون خودتون بیخیال من بشید من یکی نمیام،مریم تو هم میخواستی تنها نباشی اینم همراه با شقایق میری دیگه مریم:خیلی بدی دریا من دلم میخواد توهم باشی. شقایق:دریا توهم بیا من چند بار رفتم خیلی حس خوبی داره -بابا شما دیوانه اید یعنی واقعا چند بار رفتی؟ مگه چی داره که بازم بخوای بری؟من نیستم شقایق:تو بیا میفهمی چه حسی داره
♥️ خلاصه از اونا اصرار ازمن انکار آخرش هم اونا موفق شدن من رو برای رفتن به این سفر راضی کنن، برای ثبت نام باید به دفتر بسیج میرفتیم به محض رسیدن به دفتر بسیج و دیدن امیر علی فراهانی به عنوان مسئول بازم پشیمون شدم ولی کار از کار گذشته بود و مریم و شقایق داشتن از امیر علی سوال میپرسیدن: مریم:ببخشید آقای فراهانی برای کاروان راهیان نور بازم ظرفیت هست ثبت نام کنیم؟ امیر علی:بله در خدمت هستم مریم:پس اگه میشه لطفاً منو دوستام رو ثبت نام کنید چه مدارکی لازمه؟ امیر علی با چشمهای دوخته شده و آبروی بالا رفته گفت: بله حتما فقط الان اسم رو ثبت سیستم میکنیم بعد بقیه مدارک رو میگم خدمتتون مریم:بله مریم راستین،شقایق محمدی و دریا مجد اینبار دو ابروی امیر علی با تعجب بالا پرید. نگاه کوتاهی به من انداخت و با یه پوزخند حرص درار اسم مارو نوشت بعد از پرسیدن وقت حرکت و مدارک مورد نیاز از اتاق خارج شدیم. از حرص یکی پس کله مریم زدم: -همین رو میخواستی دیگه من بااین تیپم بیام دفتر بسیج تااین بچه حذبی برام پوزخند بزنه مریم -آی دستت بشکنه به من چه تو تیپت پوزخندیه؟ برای جلوگیری از پس گردنی بعدی تندی ازم جدا شد و گفت: -الانم غصه نخور برو ساکت رو ببند که سه روز دیگه رفتنی شدیم، راستی مدارکتم فردا حتما بیاری یادت نره با حرص گفتم:
♥️ باشه مگه تو میزاری یادم بره ؟ زورگو بابا من نخوام بیام کی رو باید ببینم ؟ شقایق دندوناش رو نشون داد گفت: من و مریم رو بعد هم خوش و مریم شروع کردن به خندیدن درد بگیرید این حال و روز من خنده هم داره ، حالا هم به جای هرو کر بیاید بریم کلاس حوصله غرغر ی استاد دیگه رو ندارم تمام سه روز گذشته با غرغر کردنای من به جون مریم و شقایق گذشت اما مرغشون یک پاه داشت که باید حتما منم همراهشون برم آخر هم حرف ، حرف اونا شد کلافه نگاهی به ساعت انداختم دقیقا سه ساعت بود که منتظر رسیدن اتوبوس‌ها بودیم ولی خبری نبود که نبود مریم من ده دقیقه دیگه بیشتر نمی‌مونم اگه نیان رفتم گفته باشم مریم: _ اه باز شروع کردی بابا گفتن تو راهن دارن میان چند ماهه به دنیا آمدی تو چند ماهه چیه سه ساعت علاف تو شدم... هنوز حرفم تموم نشده بود که امیرعلی به جمع نزدیک شد و گفت: خانمها آقایون لطفاً اینجا جمع بشید تا گروه بندی کنیم اتوبوس‌ها رسیدن همینطور که زیر لب غر میزدم با مریم و شقایق به جمع پیوستیم دوباره صدای امیر علی بلند شد : امیرعلی: لطفاً اسامی خواهرانی که میخونم سوار اتوبوس اول بشن شروع کرد به خوندن اسامی ، منو مریم و شقایق توی گروه اول بودیم و مسئولیت اتوبوس گروه اول با امیرعلی بود ، اینم از شانسه منه که باید تو سفرم کنار این نچسب باشم ولی چه باید کرد
پایان رمان امروز تافردا😘
رفقا ببخشید که دیر شد،حال مساعدی ندارم زمان از دستم درفته ان شاءالله که از فردا سر موقع پارت گزاری کنم
بسم اللـہ الرحمن الرحیم شروع پست....
🔴 این دماغ سوخته ... 🔹 سالگرد انقلابمون رسید، از عنقلابتون چه خبر