eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
1.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
3.3هزار ویدیو
141 فایل
•|به‌نامِ‌‌او|• «به فکرِ مثلِ شهدا مُردن نباش به فکرِ مثلِ شهدا زندگی کردن باش.» شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون دعا کن😊 شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️ _ تو چکار داری شرط رو بگو مریم : باشه سر اینکه اگه تو بردی همه شام مهمان من اگه تو باختی مهمان تو _ اوکی هستم بعد از دست دادن راهی خونه شدیم تمام اون روز و شب رو به نقشم فکر میکردم که باید چکار کنم ، قدم اول این شد که باید هر روز جلوی چشمش باشم پس باید آمار رفت و آمدش رو بگیرم دوم اینکه باید کمی تا حدودی تیپ بازم رو کنترل کنم و بعد و مهمتر این که باید فردا برم و حرفام رو از دلش در بیارم خبیث خندیدم و گفتم : _ یه آشی برات بپزم برادر بشین و نگاه کن صبح با آلارم گوشی بیدار شدم کش و قوسی به بدنم دادم و سمت حموم رفتم تا با گرفتن یه دوش سرحالتر بشم دیشب تا دیر وقت بیدار بودم و الان کسل _ پووف همینه دیگه به جای عمل میشنیم به فکر کردن الان که موقع عمله من کسل حالا کی حسش رو داره بره دانشگاه بعد از گرفتن یه دوش و تا حدودی سر حال شدن به مامان و عزیز پیوستم : _ سلااااااام صبح بخیر عشقای من مامان : سلام عزیزم صبح بخیر عزیز : سلام گلم چه عجب بالاخره ما دیدیمت ، یا دانشگاهی یا خواب _ اوه بی خیال عزیز بخدا وقتی از دانشگاه میام هلاک خواب میشم عزیز : از بس که تنبل بودی الان با یه کار هلاک میشی _ اه عزیز من ؟ .... من تنبل بودم ؟
♥️ دستی از پشت دور گردنم حلقه شد و صدای خاله گیتی توی گوشم نشست : _ پ ن پ من تنبل بودم و همش مثل خرس خواب بودم اصلا شما نبودی جیغی از شادی کشیدم و گیتی رو بغل کردم : _ وای گیتی جوووووون کی اومدی ؟ _ گیتی : صبح اومدم خانم خرسه _ وای پس چرا منو رو بیدار نکردی ؟؟؟ واسا بینم تو چرا با عزیز نیومدی ؟ _ معلوم نیست نابغه برای اینکه ‌شیفت بودم بیمارستان _ وااااا شیفت دو روز آخه _ نخیر خانم جای یکی از دوستان بودم _ واقعا که منو به دوستت فروختی ؟ _ اولا ولم کن دیگه له ‌شدم ، دوم اینکه این چه حرفیه؟ میدونی که چقدر برام عزیزی _ اوخ اینقدر از دیدنت خوشحال شدم که نمیدونم دارم چکار میکنم همه خندیدن و مشغول خوردن صبحانه شدیم . نگاهم روی گیتی نشست : گیتی تنها خاله من و متخصص زنان بود با مشغله کاری بسیار زیاد به همین خاطر خیلی کم پیش میومد که ببینمش گیتی سی سال و مجرده البته بهتره بگم عاشق مجرد گویا گیتی وقتی دانشجو بوده عاشق همکلاسی خودش میشه و اون عاشق کس دیگه ای و اینطور میشه گیتی عزیز بعد از این شکست عشقی تصمیم میگیره هرگز ازدواج نکنه و تمام تلاش مامان و عزیز برای راضی کردنش به ازدواج با شکست مواجه میشه و الان به همراه عزیز که بخاطر بیماری قلبیش مجبوره توی باغ لواسان زندگی کنه زندگی میکنه
♥️ با صدای گیتی به خودم اومدم: چیه بابا؟تموم‌شدم خوشگل ندیدی اینطوری زل زدی به من؟ اوه چه خودشم تحویل میگیره تو فکر بودم بابا مامان:دریا جان بهتره به جای زبون درازی صبحانت رو تموم کنی مگه دانشگاه نمیری شما ؟ با دست به پیشونیم زدم: وااای اصللللا یادم رفت چقدر گیجم من گیتی: حالا بگو ببینم با این گیجی چطور میخوای دکتر بشی ؟بیچاره مریضا از حرص جیغی کشیدم و قندی طرفش پرتاب کردم: دلشونم بخواد من به این نازی عزیز:گیتی ول کن بچهم رو دیرش میشه گیتا:وا مامان از کی تا حالا این خرس گنده بچه اس بعدشم خودش قش قش خندید با عجله به اتاقم رفتم تا آماده بشم دستم سمت مانتوی صورتی جیغم که حسابی هم کوتاه بود رفت اما یاد عهد دیشبم افتادم : پوووف نه دریا قرار شد رعایت کنی تو میتونی مانتوی مشکی که تا روی زانوم بود به همراه شلوار طوسی رنگ و مقنعه همرنگ شلوارم پوشیدم موهای همیشه افشانم رو محکم بالا بستم و مقنعه رو جوری تنظیم کردم که مقدار کمی از موهام بیرون باشه آرایش جیغ همیشگی رو بیخیال شدم و به جاش یه مداد داخل چشام کشیدم با یه رژ مات هووووممم بدم نشدم انگاری خانمتر شدم بزن بریم پیش به سوی امیر علی بیچاره
♥️ مریم : تو میخوای بری بسیج ؟ تو کجا بسیج کجا ؟ _ هه چه خوش خیالی ها من فقط برای نزدیکی به امیر علی رفتم اونجا مریم : یعنی جدی جدی نمیخوای بیخیال این بیچاره بشی ؟ _ امکان نداره باید ادب بشه رو به شقایق گفتم : _ حالا به نظرت دختر خالت آمار میده ؟ شقایق : آره بابا ببین چطور خودم تخلیه اطلاعاتیش کنم کارت نباشه _ مرسی گلم فقط مواظب باش نفهمه واس من گندش در بیاد شقایق : اوکی بابا خیالت راحت تا فردا خبرش بهت میدم _ ممنون عشقم مریم با افسوس سری تکون داد و گفت : _ هی چی بگم که تو حرف خودته حالا پاشید بریم به کلاسمون برسیم بعد از کلاس اون روز و راحت شدن خیالم از آمار گیری امیر علی همراه خاله گیتی به بازار رفتم و کلی لباس مناسب نقشم خریدم البته بماند که گیتی بیچاره دهنش از این تغییر باز مونده بود ولی چیزی به روی خودش نمی آورد . شاید هم فکر میکرد متحول شدم روز بعد شقایق خبر آورد که امیر علی به جز دوشنبه ها با خودمون کلاس داره کلاس دیگه ای نداره ولی هر روز به دفتر بسیج میاد و قراره بعد پاس کردن این درس برای گرفتن تخصص به روسیه بره پس وقت زیادی ندارم و باید از راه بسیج بهش نزدیک بشم
♥️ روز ها میگذشت و من همچنان در پی یک نگاه با توجه از جانب امیر علی بودم ولی این بشر انگار از جنس سنگ بود تمام نقشه های من به فنا میرفت این موضوع من رو بیشتر حرصی میکرد ، شب و روز از خودم میپرسیدم چرا من رو نمیبینه شاید ساعتها خودم رو تو آینه نگاه میکردم برای پیدا کردن عیبی در صورتم ولی به نتیجه ای نمیرسیدم زیاد رفتنم به دفتر بسیج باعث ایجاد دوستی عمیقی بین منو سحر حسینی شده بود و من حالا با علاقه و بدون توجه به نقشم برای دیدن امیر علی به دفتر بسیج میرفتم و البته سحر هم بیکار نبود و هر روز دریچه جدیدی از فلسفه بسیج و حجاب و عفاف به روی من باز میکرد . تغیرات ظاهریم دیگه بخاطر امیر علی نبود . بلکه برای خودم بود ولی هنوز مقاومتهای خودم رو داشتم در مورد پوشش مثلا اینکه اون یه کم مو همیشه باید بیرون باشه ولی نوع لباسم معقول تر شده بود و آرایشم کمتر یک روز که مثل همیشه برای دیدن سحر رفته بودم پوشه ای دستم داد تا به دست امیر علی برسونم تقه ای در زدم و وارد دفترش شدم : _ سلام آقای فراهانی مثل همیشه سرش برای نگاه کردن بالا نیومد و سر به زیر جواب داد : _ سلام بفرمائید _ این پرونده رو خانم حسینی دادن بدم شما _ ممنون _ یک لحظه فقط یک لحظه کودک درونم شینطش گل کرد که اذیتش کنم
♥️ پرونده رو سمتش گرفتم ، دستش رو که برای پرونده دراز کرد پرونده سمت خودم کشیدم پوف کلافه ای کشید ، دوباره سمتش گرفتم اینبار هم دستش که بلند شد سمت خودم کشیدم کلافه دستی بین موهاش کشید و گفت : _ مشکلی پیش اومده خانم مجد ؟ _ با شیطنت خندیدم : _ نه مشکلی نیست فقط میخوام بدونم چرا نگاه نمیکنی ؟ مگه چی میشه ؟ _ خواهش میکنم خانم مجد اگه شما کاری ندارید من کلی کار دارم اوه بی ادب منظورش اینه برو بیرون بازم حرصی شدم پرونده رو سمتش گرفتم همینکه دستش برای گرفتن پرونده جلو اورد با یک تصمیم آنی بچگانه دستش رو گرفتم و گفتم : _ مثلا الان چی شد خوردمت بی خیال بابا یک لحظه حس کردم بیچاره سکته کرد تندی دستش رو کشید و فریاد کشید : _ با چه اجازه ای همچین کاری رو کردی ؟ با صدای دادش ترس توی دلم ریخت فکر نمیکردم اینقد ناراحت بشه _ ببین آقای .. _ ساکت شو برو بیرون همین الان دیگه نمیخوام چشمم بهت بیوفته فهمیدی ؟ _ ولی گوش کن ... _ گفتم برو بیرون با بغض پرونده رو روی میز گذاشتم و از دفترش بیرون زدم ، سمت ماشینم دویدم میدونستم کارم اشتباه بود ولی باید میذاشت معذرت خواهی کنم من فقط آنی تصمیم گرفتم